سـُرایش بهعنوان شیوۀ زندگی
اسفند گذشته، پیش از برنامۀ گروهی نوازندۀ
ایرانی در كابل، خانم مجری ایرانی از حاضران میخواهد دربارۀ مولانا كه
ادعا میكنند زادگاهش بلخ بوده كسی چیزی بگوید یا از او شعری بخواند.
به نظر مدیر تئاتر كابل،«سؤال این خانم توهینآمیز بود.» بعد میگوید
سرود ملی افغانستان را بخوانیم. دختری روی صحنه میرود و وقتی
نمیتواند سرود ملی كشورش را بخواند، تماشاگران میخندند. به گروه
گفتند كشور را ترك كند.
سخنور مورد بحث در بلخ به دنیا آمد و در نوجوانی از آسیای صغیر سر در آورد
كه در آن زمان بلاد رومیه خوانده میشد و همسایۀ تمدن استخواندار
بیزانسیـ یونانی بود. این حرف كه مولوی ایرانی بود بیمعنی است زیرا
كلمۀ ایران، گرچه صدها بار در شاهنامه تكرار شده، به عنوان واحد سیاسیـ
جغرافیایی پدیدهای است جدید و با هیچ حسابی بلخ و قونیه را در بر
نمیگیرد. در هر صحبتی از آثار او، بهعنوان میراث فرهنگی بشر، كلمات
پرشیا و پرشن حتماً جای خودشان را دارند، ایران نه.
این هم كه شعرهایش را به زبان رایج در ایران امروزی سرود و در اینجا او را
به حد پرستش تحسین میكنند برای توجیه آن خطای ناجور در تئاتر كابل كافی
نیست. اعیان كشمیر قبالههای ازدواج را همچنان به فارسی مینویسند و
در آن دیار، هر آدم فاضلی باید قدری زبان و ادبیات فارسی بداند، همچنان كه
زمانی در اروپا دانستن زبان لاتین شرط فضل بود. در آسیای صغیر، عربی
زبان دین و فارسی زبان ادبیات بود. حتی در زمان امپراتوری عثمانی،
شاعرانی بیتوجه به تلقی فردوسی از تورانیان، با افتخار اعلام میكردند به
تقلید از شاهنامه حماسه سرودهاند. كلیّت اثر ادبی در چشمشان مهمتر
از جزئیات آن بود.
واژۀ ادبیـ فنی دیكانستراكشن (پیادهكردن، منفصلكردن،
جزءجزءكردن، برگرداندن به عناصر اوليه) را بهنادرست «ساختارشكنی» ترجمه
كردهاند و در فضای شدیداً سیاسی ایران گاه یعنی زدن زیرآب كسی یا چیزی.
بدین قرار، حتی وقتی مطلبی در كتابها ثبت است، با صدای بلند مطرحكردن آن
ممكن است صلاح نباشد. از جمله اینكه مولوی را چند قرن پس از مرگش عبدالرحمن
جامی به اهل ادب شناساند. اهل نظر میگویند حافظ ، كه هر بیـتی را
میپسندید در غزلهایش مینشاند، اگر سرودههای مولوی را دیده بود حتماً
بهترینهایش را مصادره میكرد.
هر یك از دنیاهای كوچك قدیم در آن سر صحرایی بی آبوعلف قرار داشت و
بستهتر از آن بود كه ما فكر میكنیم: دنیای شیراز، دنیای اصفهان، دنیای
خراسان، دنیای شروان. وقتی جنگجویان صلیبی از مغربزمین به شرق مدیترانه
سرازیر شدند، در بلاد اسلام كمتر كسی در مكتوباتش به آن وقایع اشاره كرد.
خبردار هم نشدند، تا چه رسد كه اهمیت بدهند.
دورماندن مولوی از دنیاهای شیراز و سپاهان گرچه دریای سرودههای او را از
دسترس شناگر مشتاقی مانند حافظ خارج میكرد، فرصتی بود تا آزادانه بسراید.
وقتی میسرود «ما ز قرآن مغز را برداشتیم/ پوست را نزد خران بگذاشتیم»، اگر
زبان رایج در مملكت سلجوقیان هم، مانند زادگاهش بلخ، فارسی بود شاید
نمیگذاشتند در شهر به بلبلزبانی ادامه بدهد و باید مثل ناصرخسرو سر به
بیابان میگذاشت.
در میان خروارها حكمت و پند و عقل سلیم، چند داستان مثنوی رنگ و بوی كتاب
سـاتـیریكون و ادبیات غیررسمی یونان و روم دارد ـــــ غالباً گواه
زیركی زنان، و اینكه مردها چقدر ازخود راضی و سادهلوحاند ـــــ و در
دنیای امروز با حرف «ایكس» مشخص میشود، یعنی كمناموسانه. اعتدال و
نزاكت حكایتهای نیمهآسیاییــ نیمهاروپایی او میتواند
موضوع درس باشد. فضای
زندگیاش در مسیر پرورندۀ چنین تلفیقی قرار داشت. اصل بسیاری از آن
داستانها سانسكریت بود و با گذر از زبانهای فارسی و عربی به آسیای صغیر، و
با عبری و لاتین به دست نویسندهای هزّال مانند جووانی بوكاچو در ایتالیا
میرسید. دنیای باسوادها چنان مردانه و خاص بود كه خودسانسوری به
معنی امروزی، جز در حیطۀ سياست و ماوراءالطبیعه، لزومی نداشت.
در آخرین دیدار نگارنده با احمد شاملو وقتی صحبت به تلفظ رایج و تلفظ صحیح
كلمات در شعرهای قدمایی كشید، ابیاتی از سرودۀ مولوی، «تلخی نکند شیرین
ذقنم/ خالی نکند از می دهنم» را كه سالها پیش برای ضبط خوانده بود مثال زد:
عریان کـُنـَدم هر صبحدمی
گوید که بیا من جامه کنم
در خانه جهد مهلت ندهد
او بس نکند پس من چه کنم
و گفت ناچار بود «كنم» به فتح كاف به معنی
لباسكندن را به ضم كاف تلفظ كند زیرا مضمون این شعر (وارد
خانهشدن حريف يحتمل مذكر راوی، فوراً لباس
در آوردن و غیره) در جامعۀ معاصر ایران قابل طرح نیست، آن هم در نوار شعری
كه كانون پرورش فكری كودكان و نوجوانان بیرون میدهد.
و یك بازی خیلی ایرونیـ عرفونی: كسی در تلویزیون معركه میگیرد كه «از
محبت تلخها شیرین شود» و عدهای كه بهعنوان حضار در صحنه نصب شدهاند
تندتند از بيانات ايشان یادداشت بر میدارند، انگار دستگاه چاپ هنوز اختراع
نشده است. اما محبت هم عاطفهای است در ردیف خشم و كینه و حسد و نفرت
و حسرت و سایر عواطف، و عاطفه فقط بخشی از ذهنیات بشر است.
ستایشگران مولانا میگویند به تمام پرسشهای بشر پاسخ داده است. اما
بسیاری از پرسشهای ما زائیدۀ دنیای بیقطعیت پس از رنسانس است، زمانی كه
آینده بهعنوان مفهومی متفاوت با گذشته وارد فكر و زندگی بشر شد.
درهرحال، اهمیتی ندارد اگر شاعری در قرون وسطیٰ خیال میكرد زمین میخكوب
است و خورشید گرد آن میگردد. عقایدی وجود داشت و به او هم ارث میرسید.
صِـرف حجم آثار و شیوۀ خلاقیتش شگفتانگیز است.
شاعران معمولاً شعرشان را تا خوب سنباده نزنند عرضه نمیكنند. نزد
آدمی مانند او شعرگفتن رفتار روزانه و شبانه بود، نه فعالیتی مشخص كه آدم
قلم و دوات آماده كند، بنشیند چیزهایی بنویسد و در فرصت مناسب به اهل نظر
نشان بدهد. طی دوازده سال، شش دفتر مثنوی تقریر كرد ــــ غزلهایش به
كنار. ما امروزیها كه چهار صفحه مطلب را بارها بازنویسی میكنیم و همچنان
غلط دارد، در برابر این رود خروشان قریحه و خلاقیت به بطری آب معدنی
میمانیم.
زندگی چنان ازلیـ ابدی و یكنواخت و خالی از موضوع تازه بود كه بخشی بزرگ
از مثنوی استنـتاج بدیهیات از بدیهیات است، مثل اینكه امروز كسی كتاب
معلومات عمومی را منظوم كند. موضوع اهمیت نداشت. بخصوص در قصیده و غزل،
وزن و ردیف و قافیه و سلاست و بلاغت و بحر و وزن عروضی و ضرباهنگ و توالی
حروف صدادار و بیصدا و صناعات شعری اهمیت داشت. زیاد شعر میگفتند
چون عادت داشتند زیاد شعر بگویند.
جای تردید است در یادش میماند چه شعری را چه زمانی سروده است. انگار
صبح تا شب با صدای بلند فكر میكرد. حتی قطعاتی در هجو افرادی نامعلوم در
دیوانش آمده است. اگر در مجموعۀ آثار شاعر معاصر نامهای ركیك چاپ شود،
نتیجه میگیریم هم شخص دیوانه شده است و هم ناشر او قصد نابودكردنش را
دارد. نزد آن قدما، سرودنْ شیوۀ زندگی بود. خود زندگی بود.
آرتور كوستلر مینویسد در دهۀ 1930 در برلن قرار بود در مدتی كوتاه كتابی
تحویل ناشر دهد و در اتاق راه میرفت و به خانم منشیاش (كه میگوید
ایرانیتبار و زیبا بود اما اسم نمیبـَرد) دیكته میكرد. چنین توانی
برای خلاقیت سرپایی به اندازۀ محتوای فكر، و حتی بیش از آن، اهمیت دارد،
شاید چون در روزگار ما رسیدن به چنان اعتمادبهنفسی مدام دشوارتر میشود.
حتی واعظان ناچارند متنی چركنویسـ پاكنویس شده را از روی كاغذ قرائت كنند
زیرا مخاطرات سخن فیالبداهه بسیار است.
بهتازگی به مناسبت هشتصدمين سال تولد مولانا در كابل مراسمی برگزار كردند.
قابل پيشبينی بود كه مولویشناسان ايران اگر از ابتدا با آنها مشورت
نشود، جزو اركان نباشند و احساس كنند برنامۀ مصادره در كار است، تن به
حضور در چنين جلسهای ندهند. بد نيست بانيان گفتگوی تمدنها
چراغ خانه را به مسجد نبرند و پـيش از ارشاد فرنگيان، قدری با عموزادهها در
كشورهای همسايه كنار بيايند.
بههرتقدير، خويشاوندان واقعی يا فرضی مولوی
چندان مايل نيستند كسی بداند
كه رايجترين تصحيح مثنوی كار يك انگليسی است.
بر سر شیعهنبودن جلالالدین محمد، تاجیك بلخی رومی، هم گاه میان فضلا
بگومگو در میگیرد.
خود او میسرود «اختلاف
خلق از نام اوفتاد/چون به معنی رفت آرام اوفتاد» و «جان گرگان و سگان از هم جداست/ متحد جانهای مردان خداست.»
شگفتا بيش از آنكه شعرش افراد را متحد كند، بحث قوميت و مذهب او
انگار ميان ملتها فاصله مياندازد. وقتي كار به
مالكيت مفاخر جهانی میكشد،
چه بسا ميان رندان حقپرست هم
اختلاف اوفتد.
درهرحال، از نظر حوزۀ جهانبینی، سخنوری یونانی
اما پارسیگو بود. چنین نظری ممكن است سبب شود آدم را نه تنها از
تئاتر كابل، كه از مملكت ایران اخراج كنند. اما اگر مولوی یك عمر با
صدای بلند فكر كرد و كسی كاری به كارش نداشت، جا دارد خوانندۀ كماهمیت
آثارش هم در زدن حرفهای غیرمحتاطانه قدری مصونیت داشته باشد.
ارديبهشت 1386
|