صفحۀ‌ اول    مقاله / گفتگو/ گفتار            فهرست مطالب   سرمقاله‌ها


  

 دست پشمالويى شايد از غيب‏

 


مؤلفان رمانها و فيلمهاى نئولاتى اصرار دارند فكر به شرايط ارتباطى ندارد و لات‌‏ولوت‌‏های چال خركشي هم مى‏توانند داراى بينش فلسفى، احساسات نوستالژيك و دركى همسنگ روشنفكران تهرونى از انسونيت باشند.  روايات غيرقابل اطمينان شعبان جعفرى‏ نشان مي دهد كه سخت اشتباه مي كنند.


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

  

وينستون چرچيل دربارۀ فداكارىِ خلبانان نيروى هوايى بريتانيا براى دفاع از كشور و ملت در جنگ جهانی دوم نوشت: ”هيچ‏ گاه اين همه آدم تا اين حد به شمارى چنين كوچك مديون نبوده‏اند.“  مى‏توان گفت هيچ‏ گاه يك تاج و تخت هم، كه بايد در ظلّ الطافِ الهى باشد، تا اين حد به يك گردن‏كلفت و نوچه‏هايش مديون نبوده است.

 

در آن كابوسِ نيمۀ تابستان چه اتفاقى افتاد كه روشنفكرانِ اين جامعه نه تنها پس از پنجاه سال فراموشش نكرده‏اند، بلكه انگار خيال دارند تا ابد دربارۀ آن مرثيه‏خوانى كنند؟  خارجيانى كه در بيست و چند سال گذشته به بررسى تحولات ايران در قرن بيستم پرداخته‏اند از همان ابتدا متوجه شدند كه كودتاى 28 مرداد در روح ايرانىِ معاصر حك شده است:  شاه يعنى 28 مرداد، مردم يعنى 28 مرداد، قيام‏ ــــ ‌يا در واقع، عدم قيام‏ ــــ‌ يعنى 28 مرداد، خدمت يعنى 28 مرداد، خيانت يعنى 28 مرداد، توطئۀ خارجى و غدر امپرياليسم يعنى 28 مرداد.

شعبان بى‏مخ نامى نيمه‏مستعار نه براى يك فرد، بلكه براى 28 مرداد است.  انگار تمام فجايعى كه طى تاريخ بر ملت ايران رفته است در اين عدد و كلمۀ همراه آن تبلور مى‏يابد: روزى كه عمر يك رژيم را ربع قرن تمديد كرد و تجربه و خاطره‏اش چنان بر فكر اين ملت سنگينى مى‏كند كه انگار همين ديروز بود، چون ماجراها ادامه دارد.  شايد همانند آنچه پس از هجوم اعراب و مغول در روحيه مردم ايران بروز كرد، بسيارى از روشنفكران بقيه سالهاى دهۀ 1330 را به سرودن شعرهاى كنايى و پر از خشم و آب چشم دربارۀ‌ آن واقعه، غصّه‏خوردن و صرف الكل و مواد مخدّر گذراندند.

آن كودتا پايان يك رؤيا با كابوس و نقطه اختتامى بر فكر مشروطۀ سلطنتى بود.  در ابتداى آن رؤيا، روشنفكرانى معلول را علت گرفتند و گمان كردند اگر جمعى در سالنى قيام و قعود كنند و قانون بنويسند ايران همانند آلمان و فرانسه و انگلستان خواهد شد.  پس از يك دورۀ فــَـتـرت، گمان كردند اگر ” شاه جوانبخت‏ ترغيب شود به ورزش و تفريح بپردازد و در انتخابات دخالت نكند، ملت خواهد توانست به هر راهى كه ميل دارد برود.  مشت آهنين و مچ ستبر و ساعدِ ضدضربه‏اى مجهز به چماق به آن رؤيا پايان داد.  آن دستِ پشمالو از كجا بيرون آمد؟

 

 

خدایگان و پهلوون

با الهام از ولاديمير نابوكف در مطلع درخشان ِ  لوليتا، مى‏توان سرود:  دو هجاى كوتاه و روح‏نواز.  هجاى اول در عمق گلو محو مى‏شود و هجاى دوم، همانند بوسه‏اى خيالى براى محبوبى، لبها را غنچه مى‏كند: شع ــ ‏بون.  كنار كله‏پاچۀ صبحگاهى يا بساط پنج‏سيرى ِ دوآتشۀ شب جمعه شعبون بود.  در هنگامۀ خرد و خاكشير كردنِ دفتر و دستك روزنامه‏ها شعبون بود.  با تن پر از خالكوبى در گود زورخانه شعبون بود.  در متن تاريخِ سلطنت پهلوى شعبون بود.  حتى در بِوِرلى هيلز همچنان شعبون است.  شعبونى، همانند شمش طلاى بانكهاى سويس، با درجۀ خلوص 999 در هزار و تغييرناپذير و غيرقابل اصلاح.

مى‏گويد نهم اسفند 31 كه شاه خيال داشت از ايران برود، ”زدم و شكستم و خلاصه بازارو بستن.  بعد ”اومديم نعش درست كرديم.  متكا و فلان و اينارو گذاشتيم رو يه تخته و دو سه تا از اون مرغاى رسمى گرفتم از اون يارو توى كوچه دولت.  خوناشو ريختيم اون رو، مرغاشم داديم برد خونه واسه زنمون.“  در حيص‏وبيص زدن و شكستن، حواسش جمع است كه لاشۀ مرغ به اندازۀ نعش شهيد راهِ خدا‌ـ شاه‌ـ ‏ميهن كم‌‏اهميت نيست و بايد آن را بى‏سروصدا به آرامگاه صحيحش، يعنى قابلمه، رساند.

بعدها معمّمى را كه بالاى منبر اعتراض كرده است چرا شعبان به جينا لولوبريجيدا عكس مولا مى‏دهد، به زورخانه مى‏كشاند و ”دخلش را با يه افتضاحى‏“ مى‏آورد.  دربارۀ اينكه وقتى ضريح اهدايى شاه را به سوريه مى‏بردند مردم ”مخصوصاً تو دهاتا و شهرستانها“ به ”ضريح‏مريح‏“ نخ مى‏بستند و زارزار گريه مى‏كردند نظر مى‏دهد: ”مردم ساده‏لوح بودن ديگه.  اين كارا رو مذهب تو كَتشون كرده بود.“  مذهب و شريعت را صنار قبول ندارد اما عاشق مولاست.  رندی ِ عارفانه و زبل‌بازی ِ ايرونی.

خاندان سلطنت را يك مشت قالتاق مى‏داند و تصويرى كه از غلامرضا، برادر ناتنى ِ شاه، به دست مى‏دهد كاريكاتورى است از ظل‏السّلطان.  والاحضرت براى نزول اجلال به زورخانه و اعطاى جوايز ورزشكاران دستخوش مى‏خواهد و وقتى شعبان ورزشكارها را به كاخ او مى‏بَرَد، اعتراض مى‏كند كه ”اينارو ديگه نيارى اينجا.  فرشام زير پاى اينا خراب مى‏شه.  ببر توى حياط نيگرشون دار.“

 

در مجموع، حرفهايش را بايد قصه‏هايى نامستند فرض كرد.  دربارۀ ابوالقاسم انجوى شيرازى كه با او هم‏بند بود مى‏گويد عكس سر ملكه را به بدن آرتيست لخت چسبانده و چاپ كرده بود و زير آن نوشته بود ”ملكۀ عفت‏“. در ضميمۀ كتاب (به روايت از اردشير محصص) مى‏خوانيم كه انجوى را براى چاپ عكسى از شاه در كنار زنى اروپايى در نشريۀ  آتشبار زندانى كرده بودند.  يك دنيا فاصله است ميان عكس واقعىِ شاه در كنار زن خارجى (احتمالاً مربوط به ديدار شاه از هاليوود در سفرش به آمريكا در سال 28) و مونتاژ سر ثريّا روى تنِ ”آرتيستِ لخت‏“.  تقريباً محال است كه راوى متقاعد شود هرگز چنين عكسى نديده.  اين گرايشى است عام كه، اول، انسان هر چيزى را آن گونه ببيند كه خودش ميل دارد؛  دوم، دروغى را كه خود براى تهييج و اغفال ديگران گفته است باور كند.

 

تاريخ ِ تقريباً هيچ واقعه‏اى را نمى‏داند و در بيشتر موارد در توالى وقايع اشتباه مى‏كند.  شرحى هم كه از كارهاى خودش مى‏دهد، بنا بر آنچه از مطالب جرايد همان دوران در ضميمۀ كتاب آمده، در بسيارى موارد ساختگى است.  حيرت‏انگيزتر از همه:  با قسم و آيه مى‏گويد به جرم حمله به خانۀ‌ مصدق محكوم به اعدام شد.  در واقعيت امر، محكوميتش فقط يك سال بود.  وقتى در موضوعى كه دست‏كم براى شخص او تا اين حد مهم بود تا اين اندازه اشتباه مى‏كند، يا اصرار دارد چاخان تحويل بدهد، مشكل بتوان اسم اين حرفها را تاريخ شفاهى، يا حتى چركنويس تاريخ گذاشت.  به همين دليل، به اين قبيل قصه‏هاى كلثوم ننه، هراندازه هم سرگرم‏كننده، تا زمانى كه بخشى از يك كار محققانه نشده باشند نمى‏توان اعتماد كرد.

 

  

از نكتۀ اصلى، يعنى آنچه روز 28 مرداد 32 گذشت و شعبان جعفرى را وارد تاريخ كرد، نشان چندانى در كتاب نيست.  مى‏گويد تا ساعت 2 بعد از ظهر آن روز در زندان بود و خبر هجوم به اماكن دولتى و سقوط دولت مصدق را همان جا از راديو شنيد.

 

فرض اول: اگر حرف او حقيقت داشته باشد كه وقتى به خيابان آمد كار تمام بود، هرآنچه دربارۀ نقش او در كودتا گفته‏اند و نوشته‏اند جز يك مشت فولكلور نيست و بدون شعبان هم نتيجه همان مى‏بود.  فرض دوم: اگر خودش را به موش‏مردگى مى‏زند چون با ذهن بدوى اما پر از ادراك غريزى‏اش مى‏فهمد كه از بزرگ‏نمايى سودى نمى‏برد و شخص او به‏عنوان يك گردن‏كلفت ربطى به آن اسطورۀ تاريخ‏ساز ندارد، پس چه حاصل از اين مصاحبه‏ها و كاغذسياه‏كردن‏ها؟  اگر شعبان راست مى‏گويد، يك بار ديگر مى‏بينيم كه ما براى توجيه شكستهايمان تا چه حد نياز به افسانه و اسطوره داريم.

 

اينكه ژاپنیها بكوشند شكست از آمريكا در جنگ دوم را با اقدام فلان ستوان به‏عنوان خلبان هواپيمايى كه بمب اتمى انداخت توجيه كنند به همان اندازه بيربط است كه داستانسرايى دربارۀ‌ غلبۀ مستبدين بر مشروطه/جمهورى‏خواهان صرفاً به سبب عربده‏هاى يك مشت آدمكشِ حرفه‏اى.  طرفداران دربار خلبان، شاعر، موسيقيدان، رياضيدان، منجّم، مهندس، استاد دانشگاه، واعظ، اقتصاددان و بسيارى چيزهاى ديگر هم داشتند و، به بركت سكوت اكثريت خاموش كه از خزانۀ خالى دولت و بى‏تكليفى به تنگ آمده بود، بى‏ترديد در هر نبرد برق‏آسايى در سطح جامعه پيروز مى‏شدند.

در مقابل، مشروطه/جمهورى‏خواهان نياز به روندى ملايم و رشدى تدريجى در عمق جامعه داشتند كه از آنها دريغ شد.  در هرحال، تا زمانى كه مباحث مبرم و جارى جامعۀ ايران به سرانجامى دست‏كم نيمه‏پايدار نرسيده باشد، كتابهايى انتقادى و همه‏جانبه‏نگر در ردۀ  هجدهم برومر لوئى بناپارت دربارۀ‌ سال 32 نوشته نخواهد شد.  تا آن وقت، گرچه مدافعان سلطنتِ مطلقه به آخر خط رسيده‏اند و حرفى براى اضافه‏كردن ندارند، مشروطه/جمهورى‏خواهان سرگرم تقويت اسطوره‏ها و افسانه‏هاى مورد علاقۀ خويش خواهند ماند.

بر اين قرار، براى استقبال عامۀ خواننده‏ها از شرح وقايعى تاريخىـ سياسى كه در بسته‏اى از فولكلور و قصه پيچيده شده لازم نيست دنبال دلايلى خاص بگرديم.  براى تعيين اينكه از اين كتاب ”استقبالى چشمگير“ شده است شايد به معيارهاى دقيق‏ترى از موفقيت در بازار نشر نياز داشته باشيم.  با توجه به ركوردها، موفقيت چشمگير را بايد فروش صد هزار نسخه به بالا طى مدتى حدود شش ماه گرفت.  درهرحال، در هر بازارى عرضه وسيع و اشباع تا حدى زيادى به بالارفتن تقاضا كمك مى‏كند.

منظور اين نيست كه هر كتابى اگر وسيع عرضه شود پرفروش خواهد شد.  حرف اين است كه سهولت كار را نبايد از نظر دور داشت: كتابى حاضر و آماده با پست به دست ناشران در تهران مى‏رسد؛ با دو سه تايپيست ماهر مى‏توان آن را با يك روز كار به ليتوگرافى رساند و كتابها را دو سه روزه از صحافى تحويل گرفت.  در چنين حالتى، مضمون كار تضمين مى‏كند كه فراوانىِ محصول ايجاد انگيزه خواهد كرد: مضمون مردم‏پسند و كار (يا بگوييم دستبردِ) راحت.

در ايران هم مثل همه جاى دنيا شرح خاطرات عشقى و زندگى خصوصى آدمهاى مشهور پرفروش‏ترين است.  كتاب خاطرات يكى از معشوقه‏هاى محمدرضاشاه، اگر اجازۀ‌ تجديد چاپ مى‏يافت، به احتمال بسيار زياد ركورد فروش را در همۀ دورانها و در ميان تمام انواع كتاب ِ غيردرسى مى‏شكست.  خاطرات شعبان جعفرى فقط يك پله پائين‏تر از آن قرار دارد.

زبان مصاحبه‏شونده به مراتب عاميانه و عوامانه‏تر از هر آن چيزى است كه در فيلمها و رمانها سعى مى‏كنند در دهان پرسوناژهايى از اين قبيل بگذارند.  ديالوگ‏نويس‏هاى سينما و تلويزيون خودشان را هلاك مى‏كنند تا به گرد پاى واژگانى تا اين حد دِبش و اصطلاحاتى تا اين حد چاله‏ميدانى برسند.  اِشكال عمدۀ آن بازسازى‏ها در اين است كه براى نويسنده‏هايشان راحت‏تر است نشان بدهند لاتهاى تهرانى هم روشنفكرهايى‏اند داراى تفكر انتزاعى، فقط با اين تفاوت كه نمى‏دانند رنسانس چيست و مثلاً به سيزده مى‏گويند ”سينزه“.  ناديده‏گرفتن چيزى كه انسان آن را مى‏داند بسيار دشوار است، اما تخيّل قوى يعنى اينكه نويسنده بتواند خودش را جاى موجودى بگذارد كه اطلاعاتش از جهان بسيار كم و ابتدايى است، نه اينكه فقط لفظ قلم صحبت نمى‏كند.

در كارآكتر شعبان مى‏بينيم كه او نه قادر به درك مفاهيمى از قبيل تاريخ و تنازع طبقاتى و دگرگونىِ ارزشهاست و نه حتى تاريخ سال و روز و ماه را تشخيص مى‏دهد.  در جايى از گفتگو، در يادآورى دوران تبعيد در لاهيجان، ويراستار در پانويس توضيح مى‏دهد كه چون شعبان خاطره‏اى مشخص از آن روزهاى آرام ندارد تصور مى‏كند در زندان بوده است. دركش از توالى زمانى و تنوع مكانى محدود به اين است كه كسى به او پولى بدهد تا در جايى با اشخاصى گرت‏گيرى‏“ كند.  از جمله، از فلان دبیر ریاضیات برای دانش‌آموز مورد نظر نمره بگیرد.                                                                                   با کاشانی

 

مى‏گويد شاه به او اجازۀ دخالت در جريانهاى دهۀ پنجاه نداد، و اذعان مى‏كند اوضاع جاى ترس داشت: ”بابا اينا آدم مى‏كشتن.  ما كار مردمو راه مى‏انداختيم.  اينا صبح تا شب تو كار آدمكشى و قتل و جنايت بودن. هم اين حسين اللَّه‏كرم ... و هم اون حاجى بخشيان رو مى‏شناسم.“  دركى كه از جهان بيرون از خودش دارد در حد درك خويشتن‏محورِ يك كودك است و متوجه نيست كسانى هم كه از آنها نام مى‏بَرَد كار دوستانشان را راه مى‏اندازند و مخالفانشان را مى‏كشند.

 

قادر به فهم اين نكته هم نيست كه وقتى روند خشونت ادامه يابد، درجه و شدت خشونت بالا مى‏رود و آنكه در خشونت پيشقراول بوده ممكن است مغلوب نيروهاى خشنِ تازه‏نفسى شود كه به ميدان مى‏آيند.  هر شاگردِ خوبى بايد از استادش جلو بزند.

 

با همۀ مكر و حيله‏گرى، تفكرش را، از نظر نوع ارتباط با جهان، مى‏توان با دركِ غيرانتزاعىِ انسانِ نئاندرتال هم مقايسه كرد.  نئاندرتال محكوم است كه نوعى مزدور باقى بماند و هر روز صبح پىِ شكار و جمع‏آورى آذوقه برود، بى‏آنكه برداشتى انتزاعى از زندگى و هستى داشته باشد، در حالى كه برخى مؤلفان رمانها و فيلمهاى نئولاتى اصرار دارند فكر به شرايط ارتباطى ندارد و لات‏ولوت‌‏های چال خركـُشی هم مى‏توانند داراى بينش فلسفى، احساسات نوستالژيك و دركى همسنگ روشنفكران تهرونى‏ از انسونيت‏ باشند.

 

از همين رو، كسانى كه بسيار علاقه‏مندند عليه روشنفكران و سنتِ روشنگرى سخن‏پردازى كنند و فيلم بسازند اين مصاحبه را بخوانند.  اگر از خطاى فاحش خود در تصويرى كه از انسانِ ابتدايى به‏عنوان نوعى روشنفكرِ مدرسه‏نرفته به دست مى‏دهند اندكى شرمنده شدند، بد نيست پى ِ ايجاد تصويرى واقعى‏تر و متعادل‏تر از عناصر اجتماعى بروند.

شهريور 81

در پاسخ به نظرخواهي جهان كتاب، ”چرا از خاطرت شعبان استقبال شد؟“  کتاب مورد بحث، مصاحبهٔ هما سرشار با شعبان جعفری و در اصل چاپ آمریکاست که در ایران چندین ناشر تجدید چاپ کردند.

 

 

در همین زمینه

شش دهه پس از شالاپّ یزرگ

سه روزی که ایران را همچنان تکان می‌دهد (در کتاب ظلم، جهل و برزخیان زمین)

غم‌آوا و غمنامههای امردادی

بازنگری، خونسردی

 

 

 

دعوت از نظر شما

 

نقل مطالب اين سايت با ذكر ماخذ يا با لينك آزاد است.

 

X