در همان روزگار، مطلع مقالهای مثل هميشه سطحبالا از آرتور
كوستلر در ماهنامۀ ضدچپ انكاونتر نقل قولی از يك داستان سولژنيتسين
بود. خود داستان به نظر نمیرسد مقبوليت چندانی در ميان اهل ادبيات
يافته باشد. جملهای از فلوبر، موپاسان يا
ديگران هم ممكن است همۀ خوانندگان را وا ندارد دنبال اصل متن بروند، اما
تفاوت در اين است كه آن آدمها را دستكم ــــ كه خيلی هم كم نيست ــــ در
كلاسهای ادبيات قبول دارند. مشكل بتوان گفت در مورد سولژنيتسين نيز
چنين بود يا هست.
حتی وقتی مدرّس ادبيات گرايش سياسی ِ مشخصی ندارد،
دخالت دولتها، خصوصاً سرويسهای اطلاعاتیشان، ضربهای به اعتبار كتاب است.
پولدادن ِ عوامل دولت انگلستان در ايران برای ترجمه و چاپ دكتر
ژيواگو آن رمان را در زبان فارسی كـُشت و شايد تنها بازماندهاش
در ايران ترنـّم گهگاهی ِ موسيقی فيلمی به
همين نام باشد.
حجم بزرگی از نوشتههای ماشينشدۀ عصر ادبيات زيرزمينی در شوروی با ايجاد
امكان دسترسی به چاپخانه فراموش شد و بعدها كه فرصت دست داد كمتر كسی دنبال
چاپكردن آنها رفت. پس شايد بتوان گفت سولژنيتسين هم يكی مثل
بقيه.
در اينجا هم تفاوتی هست: برخی نويسندگان آن متون ِ قاچاقی و پرخطر بعدها
شرايط رقابتآلود جديد را نپسنديدند. در
مواردی حتی دلشان برای روزگار قديم تنگ شد. اما
سولژنيتسين
اين دنياها را اساساً قبول نداشت زيرا مسئلهاش كاپيتاليسم و
ماترياليسم و كمونيسم نبود؛ اين بود كه دنيای فعلی بد است چون مثل قديم
نيست. و قديم يعنی پيش از همۀ اين چيزها و
زمانی كه وفا و صفا و انسونيت نمرده بود.
بهنظر اريك هابزبام، صاحبنظر انگليسی، هنرمندان و نويسندگان ناراضى شوروى ”هم از
فرمانروايان متنفـّر بودند و هم از فرمانبران بيزار، تا بدان حد كه روح
انسان ِ روسى را به شكل دهقانى كه ديگر وجود خارجى نداشت مجسّم مىكردند.“
|