تخممرغهاى قشون و چتر من
بايد
اعتراف كنم ــــ يا در واقع مىتوانم ادعا كنم ــــ كه حتى پيش از رواج
اصطلاح ''خالىبند" در صحبتهاى روزمرۀ خلايق، اينجانب خالىبند بودهام، آن
هم به معنى كاملاً واقعى، نه مجازى
ِ كلمه.
داستان از اين قرار بود كه يك بار از طريق دبيرخانۀ دانشگاه به ساواك احضار
شدم. در آن جا
كسى نصيحتم كرد كه در انتخاب معاشرانم و كتابهايى كه مىخوانم، و در
حرفهايى كه مىزنم بيشتر دقت كنم. پرونده اى
قطور با پانصد ششصد برگ در دست داشت و من فكر مىكردم اين حتماً صحنهسازى
است و موقعيت من حداكثر مىتواند ثبت اسمم در ليستى از دانشجوهاى ناراحت
باشد، نه بيشتر. روى مقوايى كه به ديوار نصب بود با خط نستعليق درشت
نوشته بودند: ''هزار مرتبه سعدى تو را نصيحت كرد/كه حرف مجلس ما را به
مجلسى نبرى". چنين اندرزى (كه اصل آن را در كتابى پيدا نكردم) در چنان
دستگاهى كه وظيفۀ آن خبرچينى بود بيشتر به شوخى خنكى مىماند.
بعدها، در سربازى در وقت تقسيم نفرات براى رفتن به پادگانهاى شهرها، ناگهان
به من تكليف كردند به پادگان رزمى ِ مشهد بروم، گرچه پيشتر قرار بود در همان
مركز آموزش زرهىِ شيراز بمانم. ليست سياه كار خودش را كرده بود.
در محل جديد، از جمله چيزهايى كه خيلى زود روشن شد يكى اين بود كه معاون
افسر نگهبان پادگان نمىشوم چون مورد اعتماد نيستم، و در مانورها گرچه به
من هم سلاح كمرى داده مىشود، اما فشنگ نه. از سرباز ِ صفر شدن نجات يافته
بودم و درجۀ ستوان دومى گرفته بودم، اما افسر ِ افسر به حساب نمىآمدم.
با شش فوت و سه اينچ ارتفاع از سطح دريا و با كـلت كاليـبر 45/
0 به كمر، بفهمىنفهمى به گارى كوپر در فيلم
ماجراى نيمروز مىماندم
ــــ اما دريغ از يك عدد فشنگ ناقابل.
نه ممنوعالتپانچه،
بلكه ممنوعالفشنگ
بودم. تصديق مىفرماييد كه اين از مصاديق بارز ِ خالىبندى است.
فهرست انواع نگهبانى در سربازخانه مفصل است و كارهايى مثل نظارت بر آماد و
تداركات هم وجود دارد كه انجام آنها مستلزم حمل سلاح و فشنگ نيست.
چنين افسر نگهبانى بايد بر تحويلگرفتن آذوقه پرسنل از آمادگاه لشكر، پخت
غذا و تقسيم آن نظارت كند.
نوبتِ نگهبانى به من مجال مىداد در عالَم خودم باشم. صبح با جيپِ
گـُردان به آمادگاه مىرفتيم، ورقهاى
امضا مىكردم، به آشپزخانه برمىگشتيم، سربازها مواد را از ماشين به داخل
مىبردند و مشغول پختوپز مىشدند. مواد غذايى ارتش بىعيب بود، استوارى كه آشپزخانه را سرپرستى
مىكرد به كارها تسلط داشت و سربازهاى مأمور به آشپزخانه مىدانستند كه اگر
نجنبند برشان مىگردانند سر صف. نيازى به دخالت من نبود. در
روزهاى سرد زمستان در گوشۀ آشپزخانه گرم روى صندلى مىنشستم و كتاب و مجله
مىخواندم. در آن روزهاى سرشار از سيبزمينى و پياز و راگو، فرماندۀ
گروهان از تحمّل وجود من معاف بود و من از ديدن او و شنيدن صدايش.
در
آن ايام، قيمت نفت ناگهان چهار برابر شده بود و اندك زمانى بعد، تورّم چنان
صعود كرد كه دولت بيش از پيش ناچار از دخالت در قيمتگذارى
شد. از جمله دستورالعملهاى
اتاق اصناف و وزارت بازرگانى و يادم نيست كجاها، يكى اين بود كه تخممرغ
بايد كيلويى خريد و فروش شود، نه عددى.
يك
صبح كه نوبت نگهبانى ِ آشپزخانه به من افتاده بود، وقتى با سربازها به
آمادگاه لشكر رفتيم، به استوار مأمور تحويل خواروبار تذكر دادم كه تخممرغ
دانهاى
نه، بلكه وزن متوسط تخممرغ
ضرب در تعداد نفرات. برّ و برّ به من نگاه كرد و گفت چنين حرفى برايش
تازگى دارد. گفتم وقتى تازگىاش را از دست داد ما برمىگرديم سهميۀ تخممرغ
گـُردان را مىگيريم. و بيرون آمدم.
جلو
در ِ آشپزخانه هنوز از جيپ پياده نشده بودم كه سربازى از ستاد گُردان
دواندوان سر رسيد و گفت رئيس ركن چهار لشكر مرا خواسته است.
سرهنگِ رئيس آماد و ترابرى با بىصبرىِ آشكارى كه پشت لايهاى
نازك از خونسردى ِ ادارى مخفى شده بود، و با جملاتى كه سعى مىكرد هرچه
بيشتر لفظ قلم باشد، گفت ارتش از حضور دانشگاهرفتهها
استقبال مىكند اما جوانان درسخوانده
هم بايد خودشان را جمع و جور كنند، رفتار شخصى را كنار بگذارند و توجيه
بشوند (اصطلاحاتِ ''شخصى" و ''توجيهنشده"
در ارتش براى توصيفِ آميخته به تحقيرِ رفتار آدمهاى بىانضباط و شوت به كار
مىرود). و ناگهان پرونده رو كرد: اصطلاحات عجيب وغريب در دهن
سربازها مىاندازم و به آشپزخانۀ گـُردان گفتهام ''مطبخ ِ قشون"؛ كه
لنترانىپراندن در محيط نظامى غيرقابل تحمل است؛ كه ابعاد سبيلم خيلى
از كادر مجاز فراتر مىرود؛ و رفت سر اصل مطلب: لغو دستور
كردهام و در برنامۀ جارى دست به اخلال زدهام؛ و شمشير را از رو
بست: برهمزدن
برنامۀ غذايى ِ پادگان يعنى گرسنهنگهداشتن
پرسنل؛ گرسنهنگهداشتن
نفرات يعنى تمهيد براى شورش، و اين يعنى سپردهشدن فرد خاطى به دادگاه نظامى. تخممرغها
را طبق روال هميشگى تحويل گرفتيم و بساط سبزى پلو و كوكوى پرسنل لنگ
نمانـْد.
بعدها از خودم پرسيدم چرا آن روز صبح به فكر افتادم يكتنه روش جارىِ
ارتش را تغيير بدهم
و حق سربازها را بگيرم؟ اگر خوددارىِ من از تحويلگرفتن
تخممرغها باعث مىشد
سربازهاى گـُردان بدون ناهار بمانند و دست به شورش بزنند، و بعد مرا به
دادگاه نظامى ببرند، محكوم كنند و در سپيده دمى سرد و مِهآلود
به جوخۀ اعدام بسپارند، آيا كتابى (به سياق
قيام افسران
خراسان
و احتمالاً به كوشش آقايان ايرج افشار يا على دهباشى) منتشر
مىشد با عنوان «مينىقيام
ِ خراسان»؟ آيا ياد و خاطرۀ من در كتابها
ارزش آن را داشت كه فداى تلاش تكنفرۀ خويش در راه شمارش بيضۀ ماكيان و
افزايشِ احتمالى ِ سهميۀ كوكوى سبزىِ پرسنل شوم؟ بگذاريد بهعنوان
خالىبندِ سابقهدار
يك بار هم كه شده حرف دلم را بزنم: بر خلاف نظر سعدى كه ''مرد نكو
نام نميرد هرگز"، بيشتر با نظر وودى آلن موافقم كه آدم بهتر است در
آپارتمان ِ خودش زنده باشد تا در دل ِ مردم.
افسرها و درجهدارهايى كه ماجرا را شنيده بودند خيرهخيره
به من نگاه مىكردند. اين اولين تجربهام
از نگاههاى پرحيرت نبود. در همان زمان، محل سكونتم، در ميدان
كوهسنگى، از طريق خيابانهاى فرعى به پادگان بسيار نزديك بود اما با تاكسى
بايد دو ضلع مثلثى قائمالزاويه
را در مدتى بسيار طولانىتر طى مىكردى. وقتى اين فكر را با يكى دو
افسر كادر در ميان گذاشتم كه دوچرخه بهترين وسيله براى كوتاهكردنِ
اين مسير است، با حيرت و وحشت به من گفتند افسرِ دوچرخهسوار
را دژبان بازداشت مىكند و قضيّه به شرفعرض
مىرسد. فكرش را بكنيد: گزارشى تهيه مىكردند و روى ميز شخص
شاه مىگذاشتند دائر بر اينكه فلان افسر وظيفه در فلان پسكوچۀ مشهد با اونيفرم
سوار دوچرخه شده است.
پيش
از آن، يك صبح بارانى وقتى وارد مركز زرهى شيراز شدم، دست سرباز ِ دَم ِ در ِ
پادگان به علامت سلام نظامى بالا رفت اما نه تنها پائين نيامد بلكه كلۀ
سرباز مثل دوربين فيلمبردارى چرخيد و نگاه خيرهاش
مرا دنبال كرد. ده بيست
قدمى از اتاقك نگهبانى دور نشده بودم كه صداى گرمپگرمپ
ِ دويدنِ كسى را پشت سرم شنيدم. همان سربازِ دژبان بود كه وقتى به من
رسيد نفسزنان
گفت: ''جناب سروان
[يعنى
افسر دژبان كه داخل اتاق نگهبانى منتظر ورود تيمسار بود]
مىگويند پرسنل نظامى مجاز نيستند با لباس خدمتْ چتر بالاى سرشان بگيرند."
تازه متوجه شدم چرا از ديدن من خشكش زده بود، و حدس زدم چندين ثانيه طول
كشيده تا سروان دژبان از بُهت بيرون بيايد و به سرباز دستور بدهد به دُو
برود مرا توجيه كند. بعداً نگاهها و پوزخندها بيشتر متوجهم كرد كه
داستان افسر وظيفۀ چتربهدست
تا چه حد عجيب بوده است.
سالها بعد كه بحث خريد خدمت سربازى مطرح شد، من كه از خطر قيام بر سر بيضۀ
ماكيان و ماجراى چتر جان سالم به در بردهام
آرزو كردم كاش كسانى هم كه پيشتر به سربازى
برده شدهاند
مىتوانستند آن
روزها را بازخريد كنند.
مهر 81
The Garrison`s Eggs and My Umbrella
|