دفترچهٔ تلفن کهنهام جلد چرمی ظریف خوشساختی دارد.
با آن اختشدهام و راحتم. اما
بسیاری صفحههایش پر است. جاهایی که چندین
بار نوشته و پاک کردهام کاغذ ضخیم مقوامانند آن زبر و پوستهپوستهای شده.
ورق میزنم: آدمهایی که ممکن است بار دیگر بخواهم شمارهٔ تلفنشان را بگیرم
در اقلیتند. چندین نفر از ایران رفتهاند.
مال بعضی میدانم عوض شده. بعضی
شمارهها ششرقمیاند (یادگار دههٔ شصت). با
صاحبان بعضی زمانی ارتباط کاری داشتم و شماره تلفنشان (در مواردی سهچهار
تا) به کارم نخواهد آمد. صاحبان چند اسم یادم
نمیآید کی بودند و کجا دیدمشان. گمانم به
بعضیشان هیچگاه تلفن نزدم. فقط چون شماره
دادند نوشتم.
از خیّاطم دو تا شماره دارم. ممکن
است یکی از آنها مال آدم دیگری بوده با همین نام. مهم
نیست. هر وقت بخواهم بهعنوان بادیگارد
همراهیام کند تا بزازها پارچهٔ قلابی نیندازند بهتر است سری به خیاطخانهاش
بزنم. نجّار باستانیام در چهارراه عزیزخان
که میز کارم یادگار اوست سالهاست به ابدیت پیوسته. اما
شمارهٔ پیک موتورسواری که سالها پیش برایم کار میکرد و حتی قیافهاش را
به خاطر نمیآورم در دفتر تلفنهای شخصیام چه میکند؟
چند تن به لقاءالله متصل شدهاند (یاد یکی از آنها همواره در خاطرم است).
در مقابل، دیدن اسم چند نفر برایم مایهٔ
انزجار است. زمانی وقتی به جایی دعوت میشدم
با قدری احتیاط حال دوستان مشترک را میپرسیدم. مدتهاست
صریحاً لیست کامل مهمانان را میخواهم و به اولین آدم ناجور که میرسد محکم
میگویم نه. میزبان بعد از یکی دو بار جا
خوردن دیگر تلفن نمیزند.
شمارههای نیمهٔ بالایی بیشتر صفحهها با جوهر سبز است. اشتیاقی
احساس نمیکنم دیگر بار به کسی که این جوهر را برایم سوغات آورد تلفن بزنم.
کلاً جعبهٔ پر از خودنویسهای درجه یک با نوک
طلا که زمانی ادواری جوهرشان میکردم و در جیب میگذاشتم تبدیل به دکور شده.
مدتهاست شماره تلفنها را یا در آوتلوک یا با مداد مینویسم.
انسانها، ارتباطها، دوستیها، قرار و
مدارهای کاری و معاشرتها چنان زودگذرند که تا بیایی ثبتش کنی تمام شده رفته.
برای اینکه چیزهای تازهای یاد بگیری ناچاری چیزهایی را دیلیت و فراموش کنی
وگرنه درجا میزنی.
اما شماری از تلفنها الماسهایی ابدیاند. بعید
میدانم روزی بخواهم صاحبانشان را دیگر نبینم. میل دارم حضور خودم در جهان
را به اتفاق آنها جشن بگیرم. آدمهای مطبوع،
مثل آینههای روبهرو، شادی را چندین و چند برابر میکنند.
کسی چه میداند: شاید جهان هم از حضور ما در
خودش خشنود باشد.
وقتی موفق به پیداکردن دفترچهای مناسب اندازهٔ جلد چرمی نمیشوم ناگزیر
دنبال خریدن یکی دیگر میروم. همه جلف و
بدرنگ. یکی را که به نظرم کمتر مسخره میرسد
برمیدارم.
تصمیم میگیرم همه را منتقل نکنم، بلکه هر شمارهای را که لازم شد یا
مشخصاً علاقه داشتم با مداد در دفترچهٔ جدید بنویسم؛ از شرّ تکهکاغذهای
روی میزم هم خلاص شوم.
خیلی زود متوجه میشوم اولین شمارهای که در دفترچهٔ نو نوشتم بهتر بود
روی تکه کاغذ اولیه میماند و دور انداخته میشد. ثبتش
لزومی نداشت.
دمغ میشوم و دفترچهٔ جینگولی ِ نو را میاندازم کنار.