تابستان خشم
ظهر يكشنبه. به اميرآباد مىروم. از
ابتداى خيابانِ داغ مىتوان جريان حرارت را در آوندهاى جوان احساس كرد.
عدهاى جوان از نردهها بالا و پائين مىروند. عدهاى به نردهها تكيه
دادهاند و انگار به آن پيچيدهاند. به ياد فيلمى مستند دربارهٔ جان اشتاينبك مىافتم كه سالها پيش بيرون از ايران دوبله شده بود و در آن
عنوان رمان خوشههاى خشم را
”انگورهاى غضب“ ترجمه كرده
بودند. تاكستان عصبانيت. مُوهاى انفجارى. خوشههاى غضب.
تابستان خشم.
به ياد خونآلودترين
يورش به دانشگاه در ايران در بهمن ١٣٤٠ مىافتم كه وقتى بزرگتر شديم خوانديم على امينى نخست
وزير شد تا اصلاحات كند؛ تيمور بختيار از نمكنشناسى شاه دربارۀ خدمات
خويش پس از كودتاى
٣۲ سرخورده بود، و شاه از دست هر دو پكر و بيمناك. چتربازها به دستور بختيار به دانشگاه تهران ريختند و ميز و صندلى خرد كردند
و سر و دست شكستند تا همه يادشان بماند دنيا دست كيست.
و به ياد بزرگترين نمايش دانشجويىِ
غيرخونآلود جهان در مه
١٩۶٨ مىافتم و دو نكته مختصر و مفيد آن. در تمام
يك ماهى كه پاريس و شهرهاى بزرگ فرانسه مىجوشيد و غل مىزد و سر مىرفت،
تنها يك نفر كشته
شد: پسرى كه گويا در شلوغى جمعيت در پاريس با دوچرخه
زمين خورد و از ضربهٔ مغزى درگذشت. و ديگر، درخواست وزير كشور از
ژنرال دوگل، كه اجازه بدهد به نيروى پليس طى آمادهباشهاى طولانى در
قرارگاهها مشروب الكلى بدهند. اما رئيس جمهورى اجازه نداد عظمت امپراتورى و
كيان نظام به بخارهاى معدهٔ افراد آغشته شود. شايد هم حساب كرد كار
او از محكمترزدنِ چهار تا باتوم به پشت چهارتا دانشجو گذشته است.
وارد خوابگاهها مىشوم (دانشجويي به رفيقش
مىگويد ”شده موزۀ لوور“).
اميرآباد را وقتى وسط صحرا بود، بچه بودم و دايىام دانشجو بود ديده بودم.
و بعدها در سالهاى
١٣٥٥ و
٥٦ كه به ديدن دوستى دانشجو مىرفتم. چيزى
كه حالا مىبينم زير استاندارد است. از شيشههاى خردشده و درهاى
شكسته حرف نمىزنم. به بخشهاى سالم و روز سالمبودنش در ظهر پنجشنبه
فكر مىكنم. فقير، محروم، كمنوا و بلكه بينوا. ديوارهاى سالها
رنگنخورده، شيشههاى دودزده، بوهاى ناخوشايند كهنگى و عسرت، ساختمانهاى
محتاج تعمير، چهار نفر در اتاقى كه براى حداكثر دو نفر طراحى شده، اثاثيۀ
فقيرانه، چيزى در حد مسافرخانۀ ميانه به پائين شهر با مسافرانى از روستا. با خودم فكر مىكنم با آن كلاس و درس و كتاب، و اين خوابگاه و لحاف و پتو و
موكت نيمدار و اثاثيهٔ زهوار در رفته، آيا حاضرم چنين محيطهايى را چندين سال
تحمل كنم تا حتى درجۀ فوق پرُفسورى بگيرم؟
به رديف خانههاى معمولى آن طرف خيابان
نگاه مىكنم. نه با قاشق نقره
عسل دهن من كردهاند و نه در محلهٔ
آن سوى خيابان از اين خبرها هست. اما آيا درجۀ تحصيلى اين مسافرخانهها
مىتواند دانشجو را از اين طرف خيابان به آن طرف ارتقا دهد ــــ حتى
بهعنوان مستأجر و در ابتداى فارغالتحصيلى و اشتغال؟ بسيار بعيد،
بسيار مشكل و بسيار دير. پهنۀ آسفالت خيابان در
حكم مُغاكى است كه دانشجوى برخاسته از اعماق جامعه
مشكل بتواند از روى آن بپرد.
سيلى هست، اما سرخى نه. آنچه را
اقتصاددانان رشد منفى مىنامند مىتوان به چشم ديد: انفجار جمعيت، افزايش
شمار دانشجويان و دانشگاهها، كاهش درآمد سرانه، كاهش هزينۀ سرانه در
تحصيلات عالى. با خودم فكر مىكنم شايد مىتوانستند بودجهاى را كه صرف
فشار آوردن بر اين آدمها و خرابكردن اين محل مىكنند به زخم احتياجات
فورىاش بزنند تا كمى
دلپذيرتر شود. نمىتوانستند؟
اما
كسانى كه به اين محل حمله كردهاند احتمالاً چارهٔ ديگرى در برابر
نديدهاند. فرنگيان اصطلاح ”پشت
به ديوار“ را براى كسى به كار مىبرند
كه در تنگنا افتاده است و تنها يك راه دارد: حمله به جلو.
مىگويند اوضاع مملكت در جهت نادرستى افتاده است و بايد به مسير صحيح هدايت
شود. تغيير در افكار و در شكل روابط اجتماعى در نتيجۀ عوضشدن شرايط
را به حساب گمراهى مىگذارند. آنچه در واقع مىخواهند بازگشت به
شرايط يك دهه پيش است. راهى كه براى چنين بازگشتى پيشنهاد مىكنند از
ميان بردن همۀ نيروهايى است كه از آن وقت تاكنون رشد كردهاند. در
نسل جديد به سوءظن مىنگرند و جوانبودن را مترادف تمرّد مىگيرند.
به صحبتهاى
دانشجوها از بلندگوى كمقدرتشان گوش مىكنم. بهنظر مىرسد
سخنرانها سعى نمىكنند از تندترين كلمات استفاده كنند. بيست سال پيش
به كسى كه به جايى يورش مىبرد مىگفتند چماقدار. حالا مىگويند گروه
فشار. پى لغتى مىگردم كه براى منظورشان مناسب باشد: ارتش سرّى.
فلسفۀ پيدايش ارتش سرّى: بي اعتمادي ِ
دارودستههاى قدرتمند به دولت رسمی و تمايل خشن آنها براى بازگشت به شرايط
دلخواه پيشين و قطع دست كسانى كه مسبب تغيير قلمداد مىشوند.
مشهورترين، يا بدنامترين، ارتش سرّى جهان در فرانسه شكل گرفت تا امپراتورى
را از زوال نجات دهد و نگذارد دولت با استقلال الجزاير، آخرين مستعمرۀ مهم،
موافقت كند. در همۀ كشورهاى آمريكاى جنوبى در دورههايى ارتش سرّى درست شد
و از هم پاشيد. آنچه به برچيدن ارتشهاى سرّى كمك كرده درك اين واقعيت
از سوى طبقۀ نيرومند و مسلط جامعه بود كه نبايد گذاشت كشور در تلاطم خشونت
دارودستهها لهولورده شود.
مسئله اين است: اگر پشت هر شكستى يك
شكست بزرگتر نهفته باشد، چه وقت بايد پذيرفت كه تندادن به شكست كوچكتر در
واقع نوعى پيروزى است؟ كمونيستهاى شوروى و سراسر اروپاى شرقى به
پارلمانبازىِ بورژوايى تن دادند و امروز در جاهايى باز در قدرتاند و در جاهايى منتظر قدرت. شايد بتوان گفت بزرگترين پيروزى تاريخى آنها بهقدرترسيدنشان نبود؛ در تندادن به شرايط جديد بود. در آفريقاى
جنوبى، طبقه حاكم به شرايط جديد تن داد. در الجزاير، دولت حاكم تن به
شرايط جديد نداد، با اين استدلال كه اسلاميون اگر به قدرت برسند تن به
شرايط جديد نخواهند داد و نردبان آراى عمومى را كه خود از آن بالا رفتهاند
با لگد چپه خواهند كرد.
در ايران بار ديگر صندوق رأى تأثيرى
تعيينكننده دارد و، پس از نيم قرن، بار ديگر ميزان خدشه در آرا ناچيز و
قابل چشمپوشى است. روىكارآمدن سيّدِ كتابدار نخستين بروز شرايط جديد بود؛
و در مقابل: تشكل نيروهايى سرّى كه اتكا به آراى عمومى را براى منافع خويش
خطرناك مىدانند. پسر عموهاى كوهنشين ما كه در افغانستان تمرين دولتمدارى مىكنند، مردم الجزاير كه نگرانند اسلاميون اگر از نردبان بالا
بروند بيدرنگ آن را چپّه كنند، و خود مردم ايران كه نود سال است مىخواهد
بدانند دموكراسى پارلمانى اگر دوام بياورد واقعاً چه جور چيزى است، منتظرند
ببينند در ايران با بهاصطلاح گروه فشار يا جوخههاى مرگ چه رفتارى خواهد
شد. نتيجۀ اين نبرد بر فكرها و موازنه نيروها در سراسر دنياى مسلمان
اثر خواهد داشت.
اما در ايران هنوز نظام مستقرى جدا از دولت
شكل نگرفته است و روشن نيست چه كسى بايد با ارتش سرّى مقابله كند تا كشور و
نظام مستقر را از دست آن برهاند. سيّدِ كتابدار اگر از عهده اين كار برآيد تحسين خواهد شد؛ اگر نيايد، لابد كسانى خواهند گفت
”كار ايران با خداست“
و نجات آن از دست مردم نجيبش ناممكن است.
تاريخ را قهرمانان نمىسازند.
قهرمانان آدمهايىاند كه در لحظۀ صحيح در جاى صحيح قرار مىگيرند و از
شرايط به نحوى بهتر از ديگران استفاده مىكنند، و بعدها اسم اين بهرهگيرى
را مىگذارند
تاريخ. كارفرماهاى كسانى كه به
خوابگاه دانشگاه تهران يورش بردند كوشيدند تاريخ را به عقب برگردانند، اما
در عمل وقوع آنچه را انتظار مىرفت در ماههاى آينده اتفاق بيفتد جلو
انداختند. تاريخ خواهد شمرد كه چه كسانى خادم بودند و چرا.
هنوز آخر پائيز نيست، اما تابستان آغاز شده است. با خودم فكر مىكنم
اشخاص همان اندازه كه ادعا مىكنند از عذاب آخرت مىترسند از قضاوت تاريخ
هم مىترسند؟
سيبهاى بسيارى از درخت فرو مىافتد. درك
رابطۀ سيب و زمين نياز به نظريهاى دربارۀ جهان و اشيا دارد.
دانشگاه پرورشدهنده چنين دركى است. پس آماج حملههاست. رندان
حقپرست درختها را قطع مىكنند تا سيبى از درختى فرو نيفتد و مدام سوگند
مىخورند كه درخت را براى رضاى خدا قطع مىكنند و گرنه چوب آن به درد
سوزاندن هم نمىخورد.
جماعتى از رندان حقپرست، پس از روزها زيجنشستن، مىگويند وزير كشور گناهکار است و دانشجويان كوكتل مولوتف پرتاب
كردهاند. اين هم حاصل نيمقرن و اندى سال حضور در صحنه: آلزايمر سياسىـعقيدتى، تصلّب شرائينِ ايدئولوژيك، نسيان لاعلاج و خندهدار. روى ديوار خيابان نوشتهاند: ”عالم
محضر خداست. در محضر خدا معصيت نكنيد.“
آن حرفها شايد معصيت باشد يا نباشد، اما سزاوار سرزنش حتماً
هست.
چندين بار كلمهاى را تكرار مىكنم و انگار
تبديل به ”استيكبار“
مىشود. كسى اندرز مىدهد لقمۀ بزرگتر از دهانتان بر نداريد و ديگرى هشدار مىدهد خوراك تبليغاتى فراهم نكنيد. بد نيست كسى كتابى با
اين عنوان بنويسد: ”جامعه بهمثابهٔ
دستگاه گوارشّ“.
در آغاز دهۀ سوم، جمعهٔ خوابگاه دانشگاه
تهران نخستين روز از بقيۀ تاريخ جمهورى اسلامى بود. تاريخ در خطى
مستقيم پيش نمىرود و همه با هم در يك خط حركت نمىكنند. اما تاريخ در
برابر چشم ما ساخته مىشود و مىتوان بسيارى از
استنتاجات تاريخى و نظريههايى را كه بر سر آنها در
كتابها قلمفرسايى و جدال كردهاند در تابستان خشم بهعينه تجربه كرد،
بهشرطى كه خطاى باصره بگذارد.
عينكم را جابهجا مىكنم. امروز
اولين روز از بقيۀ سالهاى عمر ماست.
روزنامۀ
خرداد، ۲٦ تير
۷٨
|