صفحۀ‌‌ اول    مقاله / گفتگو/ گفتار            فهرست مطالب   سرمقاله‌ها

 آرشيو لوح 

 

دانشگاه تهران: گذر از فرمانبري به استقلال – و بالعكس

 

به روايت علي اكبر سياسي1



در جنبۀ روش اداره و رياست، چند دانشگاه ايران سالهاي پرفراز و فرودي را از سر گذرانده اند. پرماجراترين آنها يقيناً دانشگاه تهران است كه در شصت و اندي سال گذشته همواره به عنوان سازماني اداري، دولتي و سياسي تلقي شده است، در همان حال كه به هيئت علمي و دانشجويان آن امر مي كرده اند كه به تكاليف مقرّر خويش بپردازند و با سياست و حكومت و دولت كاري نداشته باشند (ازجمله مؤسسات نسبتاً پرماجراي ديگر در دعواهاي اداري، دانشگاه صنعتي شريف و دانشگاه شيراز بوده اند). بدگماني متقابل دولت و دانشگاه، به عنوان نمايندگان نظام مستقر و هواداران تغييرهاي بنيادي، از همان روز گشايش دانشگاه وجود داشت و دولت استقلال اداري دانشگاه را صلاح كار خود نمي دانست.

دكتر علي اكبر سياسي، يكي از مديران و نظريه پردازان نظام جديد آموزش در ايرانِ پس از مشروطيت، در خاطرات خويش بخشي عمده را به آنچه در دورۀ فعاليت خويش در مقام رئيس دانشگاه تهران ديده و تجربه كرده اختصاص داده است. روايت او از بازتاب و بازماندۀ برخوردها، رقابتها و دشمنيهاي عرصۀ سياست در روزگار او خالي نيست، و قرار نيست چنين باشد؛ هر روايتي رنگ علايق و داوريهايِ راوي را به خود مي گيرد. با اين همه، تقريباً همه بازيگران آن كشمكش ها مرده اند و برخي فراموش هم شده اند. آنچه مي ماند، حاصل تجربه ها و نتيجۀ اجراي روشهاست.

سياسي از نخستين دانشجوياني بود كه در زمان احمدشاه به اروپا اعزام شدند. در فرانسه روانشناسي تعليم و تربيت خواند و، به نوشتۀ خودش، با دهخدا معادل روانشناسي را براي علم النفس يا پسيكولوژي كه تا آن زمان رايج بود وضع كردند.  نخستين كتاب روانشناسي تأليف شده در ايران (چاپ 1317) هم اثر او بود.  در خرداد 1369 در تهران درگذشت.

 

نكتۀ قابل توجه در خاطرات علي اكبر سياسي اين است كه زمينهاي كوي اميرآباد هم زماني در تصرف وزارت جنگ بود و او موفق شد شاه را بپزد تا آن را به دانشگاه بدهد.  در واقعيت تاريخي، تهران از قديم ساخلو و قورخانه اي بود در محل كاخ گلستان فعلي، و در شمال غرب كوير و جنوب كوههاي البرز كه آغامحمدخان قاجار آن را پايتخت كرد.  با اين حساب، تهران را بايد اساسا و ماهيتا پادگاني نظامي انگاشت كه آدمهايي مهاجر در لابه لاي حصارهاي آن خانه ها و تاسيساتي غالبا زشت و بي قواره درست كرده اند.  جاي تعجب نيست كه در هيچ شهر بزرگ دنيا اين تعداد سربازخانه با اين مساحت ها وجود نداشته باشد.

 
 

 

استقلال دانشگاه

استقلال دانشگاه به وجهي كه شرحش مي آيد، با مخالفت شديد وزيران فرهنگي كه بعد از من آمدند و دولت ها و گروهي از نمايندگان مجلس كه برخلاف گذشته كوچكترين نفوذي نمي توانستند در دانشگاه داشته باشند مواجه شد. ولي اين استقلال به وجهي پي ريزي شد و دانشگاه به صورت حـِصني حصين درآمد كه توانست بيش از دوازده سال در برابر حملات مخالفان ايستادگي كند و سرافراز باقي بماند.

 

اين مؤسسۀ بزرگ علمي از روز تأسيس يعني از بهمن ماه 1313 شمسي تا روزي كه من تصدّي وزارت فرهنگ را عهده دار شدم (1321 شمسي)، در زمرۀ يكي از ادارات آن وزارتخانه به شمار مي رفت. دانشكده هاي آن مانند دبيرستان ها و دبستان ها سروكارشان از هر حيث با ادارات مختلف آن وزارتخانه بود.  رؤساي دانشكده ها و معلمان آنها را وزير فرهنگ به دلخواه خود عزل و نصب مي كرد به همان سهولتي كه رؤساي دبيرستان ها و دبستان ها و دبيران و آموزگاران را عزل و نصب مي نمود. شوراي دانشگاه هم اسمي بود بي مسمّي و از همان منصوب شدگان وزير فرهنگ تشكيل مي يافت. به اين صورت كه وزير آنها را به دفتر خود احضار مي كرد و آنها رأي وزير را درباره مسائل مختلف مي شنيدند و نظريات او را مورد تحسين و تصويب قرار مي دادند.

 

براي اينكه از ناتواني و بيمناكي كاركنان آموزشي دانشگاه كه مانند كاركنان اداري مقامي متزلزل داشتند نمونه و مثالي داده شود، اينك از قول پروفسور شمس چشم پزشك معروف كه از استادان ديرين و ارجمند دانشگاه است، داستان زير عيناً نقل مي شود:

 

اعتمادالسلطنه قراگوزلو، وزير فرهنگ، چشم­درد داشت؛ دعوت كرد از او عيادت كنم.  صبح زود به منزلش (باغ بهاءالملك) رفتيم.  در اتاق انتظارش عده اي از استادان دانشگاه را ديدم كه گوش تا گوش نشسته بودند.  در اتاقي كه دفترش بود مرا پذيرفت.  پس از اينكه چشمش را معاينه كردم و دستور لازم را دادم و خواستم خارج شوم به او گفتم: «جناب آقاي وزير گويا امروز در اينجا كميسيوني از استادان تشكيل مي دهيد؟» گفت: «كميسيوني در كار نيست. آقايان بيشتر روزها صبح اينجا مي آيند كه وقتي من از دفترم خارج مي شوم به وزارتخانه بروم خودي نشان داده سلامي كرده باشند تا فراموش نشوند.»

 

اين بود وضع و حال معلماني كه عنوان دانشيار و استاد داشتند (در آن تاريخ معلمي دانشگاه با دانشياري شروع مي شد. استادياري كه مقدمه دانشياري باشد بعدها به وجود آمد). اين آقايان آخر هر ماه مانند ساير كارمندان اداري به حسابداري وزارت فرهنگ رجوع مي كردند و احياناً حقوق ماه گذشته خود را دريافت دارند. براي امور مربوط به استخدام و ارتقاء رتبه و نظاير آن، اداره كارگزيني و ساير ادارات وزارتخانه و رئيسان آنها مرجع بودند. اگر مشكلي پيش مي آمد كه حل آن به دست وزير فرهنگ بود بايد از پيش وقت و اجازۀ شرفيابي (!) بخواهند. اين شرفيابي البته امتيازي خاص محسوب مي شد. اين وضع نابهنجار و مخالف شأن علم و مقام استادي دانشگاه را من از همان روزهاي اول وزارت بر هم زدم.

 

نخستين باري كه حضور شاه بار يافتم نظر خود را در اين زمينه و دربارۀ ديگر مسايل فرهنگي شرح دادم. او را بي اندازه علاقه‌مند يافتم. او مرا مورد عنايت و محبت مخصوص قرار داد. سال اول سلطنتش بود، بيست و سه سال بيشتر نداشت.  كسي را در برابر خود مي ديد كه باتجربه و اطلاعات بيشتر، ولي مانند خودش نسبتاً جوان و با حرارت و با شوق فراوان آمادۀ خدمتگزاري به كشور از همان جلسات اول ملاقات، ميان ما يك نوع كشش و علاقۀ مخصوص به وجود آمد. او هر دفعه مرا به گرمي مي پذيرفت، پهلوي خود اجازۀ نشستن مي داد و علاوه بر امور مربوط به فرهنگ و دانشگاه، از مسائل ديگر مملكتي كه دربارۀ آنها هنوز چندان تجربه اي نداشت با من به بحث و گفتگو مي پرداخت و نظر مي خواست.

 

اين وضع و حال در سه چهار سال اول سلطنت همچنان ادامه داشت. ولي تماس دائم او با درباريان و متملّقان نمي توانست در روحيه اش، در رفتار و گفتارش بي اثر باشد. مشكلات كشور را درنظر او بسيار بزرگ جلوه مي دادند و او را مخصوصاً از فعاليت حزب توده بيمناك مي ساختند. درنتيجه، جلسات دونفري ما آن جنبه بي ريائي و خودماني را كه داشت به تدريج از دست مي داد و تعداد آنها كه به طور متوسط دو بار در ماه بود به تدريج كاهش مي يافت و از يك بار در ماه هم كمتر مي شد.  توضيح بيشتر در اين باره بعد از اين در جاي خود خواهد آمد.  اينك برمي گردم به موضوع استقلال دانشگاه.

 

پس از جلب موافقت شاه نسبت به استقلال دانشگاه، موضوع را در هيأت دولت مطرح ساختم. دولت در كاخ ابيض (سفيد) تشكيل مي شد، وزيران دور ميز مستطيل بزرگي مي نشستند. قوام السلطنه بالاي ميز بود و وزيران مشاورش، حكيم الملك (ابراهيم حكيمي) و مستشارالدوله (صادق صادق)، در طرفين او قرار داشتند. يكي از همكاران ظريف و شوخ، اين دو وزير را به عنوان «خصيتين»2  قوام ياد مي كرد. دولت پيشنهاد مرا داير به اعطاي رسمي استقلال به دانشگاه پس از توضيحاتي كه دادم مورد تصويب قرار داد.

 

اندكي بعد در روز 15 بهمن ماه 1321 شمسي به مناسبت سالروز تأسيس دانشگاه، در حضور شاه و ملكه فوزيه جشن باشكوهي در سالون بزرگ دانشكدۀ حقوق برپا گرديد. (ساختمان دانشكده ادبيات و سالون بزرگ فردوسي هنوز نيمه تمام بود). سالون پر از جمعيت بود. در قسمتي از سالون استادان دانشگاه با لباس رسمي استادي و در قسمت هاي ديگر وزيران و نخبه اي از نمايندگان مجلس شوراي ملي و رجال كشور نشسته بودند. آقاي قوام السلطنه با كسب اجازه از شاه از جاي برخاست و اعلاميه اي را كه من قبلاً با موافقت او و تصويب شاه تهيه كرده بودم خواند.

 

خلاصۀ متن اعلاميه چنين بود: «با تصويب اعليحضرت شاهنشاه و با توجه به روح قانون اساسي، دانشگاه اين موسسه بزرگ علمي از امروز از وزارت فرهنگ تفكيك مي­شود و از اين پس مستقيماً و مستقلاً به ادارۀ امور علمي و اداري خود مي پردازد.»

سالون در قسمتي كه استادان نشسته بودند پر از شور و شعف زائدالوصف گرديد و كف زدن حضار مدتي به طول انجاميد. آنگاه فروزانفر (بديع الزمان) به نمايندگي ازطرف قاطبۀ دانشگاهيان نطقي ايراد كرد و از اعليحضرت و نخست وزير سپاسگزاري كرد.  از آن پس هر سال در روز 15 بهمن اين جشن باشكوه به نام جشن «تأسيس و استقلال دانشگاه» برپا گرديد.

 

روز بعد دستور دادم در خارج از وزارتخانه محلي براي امور اداري دانشگاه تهيه شود. اين محل نخست در ضلع شمال غربي ميدان بهارستان اجاره شد.  نام آن را «ادارۀ كل دبيرخانۀ دانشگاه» گذاشتم. اين ادارۀ كل مركب شد از ادارات مختلف مانند كارگزيني، آموزشي، حسابداري و بازرسي و مقرر گرديد كه كارهايش زيرنظر مستقيم رئيس انتخابي دانشگاه، يك معاون و يك مديركل و رؤساي ادارات و رئيس خود به جريان بيفتد.

 

همزمان با اين طرح ريزي، همۀ رؤساي دانشكده ها را (به استثناي اُبرلن، رئيس دانشگاه پزشكي كه به عنوان مستخدم خارجي قبلاً با موافقت من طبق قانون منصوب شده بود) از كار بركنار كردم و به دانشكده ها كتباً دستور دادم هركدام شورايي از استادان خود تشكيل دهند و رئيس دانشكدۀ خود را انتخاب و معرفي نمايند تا ابلاغ رياست او صادر شود.  اين كار در دانشكده ها با شور و شعف فراوان صورت گرفت و اين آقايان انتخاب شدند:

غلامحسين رهنما به رياست دانشكدۀ فني، صديق حضرت (مظاهر) به رياست دانشكدۀ حقوق، دكتر محمد حسابي به رياست دانشكدۀ علوم، سيد محمد عصّار به رياست دانشكدۀ معقول و منقول (بعدها الهيات)، من با وجود استنكاف، به رياست دانشكدۀ ادبيات (بعدها ادبيات و علوم انساني)، و پروفسور اّبرلن فرانسوي به رياست دانشكده پزشكي ابقاء گرديد. از آن پس تشكيل شوراي قانوني دانشگاه ميسر مي­شد، زيرا اين شوراي طبق قانون از رؤساي دانشكده ها به اضافۀ يك استاد منتخب از هر دانشكده تشكيل مي­شد.

 

نخستين اقدام اين شورا انتخاب رئيس دانشگاه بود كه مي بايستي از ميان رؤساي دانشكده ها برگزيده شود. اين كار در غياب من صورت گرفت. وقتي به من اطلاع دادند كه شورا به اتفاق آراء مرا به رياست انتخاب كرده است كار فوري و مهمي را كه در دست داشتم كنار گذاشتم و خود را به شوري رساندم و به همكاران دانشگاهي گفتم: «از حسن ظنّ شما متشكرم. اين البته براي من افتخار خواهد بود كه نخستين رئيس قانوني دانشگاه باشم. ولي چون يكي دو كار مهم ديگر در وزارت فرهنگ دارم كه بايد به انجام برسانم نمي توانم فعلاً از عضويت دولت كنار بروم. بنابراين خواهش مي كنم از ميان خودتان كس ديگري را انتخاب كنيد. من چون كار فوري دارم كه ناتمام است رأي خود را به آقاي دكتر اميراعلم مي دهم. سعي خواهم كرد پيش از پايان جلسۀ شما، براي طرح يكي دو موضوع ديگر خودم را به اينجا برسانم.»

 

كار فوري نيمه تمام من مربوط به اوقاف بود كه يكي از بستگان آقاي بهبهاني، مجتهد بسيار بانفوذ، مي خواست كلاه بزرگي را كه از سال هاي پيش بر سر دولت گذاشته شده بود تمديد كند.  در اينجا بايد به ياد آورد كه در آن زمان وزارت فرهنگ همان وزارت «معارف و اوقاف و صنايع مستظرفه» قديم بود كه بعدها به سه وزارتخانه تقسيم شد: وزارت آموزش و پرورش، وزارت علوم و آموزش عالي، و وزارت فرهنگ و هنر، اوقاف هم اداره مستقلي شد زير نظر نخست وزير.

 

باري، كار فوري من يك ساعت به درازا كشيد.  در بازگشت به شوري، اميراعلم كه رياست سنّي داشت، بياناتي نزديك بدين مضمون ايراد كرد: «جناب آقاي وزير، ما پس از بحث و گفت وگوي مفصل سرانجام به اين نتيجه رسيديم كه تفكيك آنچه مربوط به دانشگاه است از وزارت فرهنگ، و بخصوص بودجه و اعتبارات آن كه بايد به حسابداري دانشگاه انتقال يابد، جز به دست خود جنابعالي ميسر نخواهد بود و اين خود جنابعالي هستيد كه مي توانيد بر استحكام بخشيدن به پايه هاي استقلال دانشگاه عملاً نظارت و دخالت داشته باشد.»  گفتم: «مثل اين است كه آقايان توجه نفرموديد به اينكه در اين موقع نمي توانم از وزارت فرهنگ استعفا بدهم و لازم است يكي ديگر از آقايان مسئوليت رياست دانشگاه را قبول كند.»

 

در اين موقع آقايان اعضاي شورا يكي پس از ديگري بياناتي كردند و دلايلي آوردند مبني بر اينكه رياست دانشگاه مستلزم كناره گيري از وزارت فرهنگ نيست و من مي­توانم قسمتي از وقت خود را به عنوان رئيس دانشگاه در ادارۀ كل دبيرخانه دانشگاه كه روابطش با ادارات و دوائر وزارت فرهنگ تقريباً مقطوع خواهد بود به رتق و فتق امور دانشگاه بپردازم و اين مدت را فقط رئيس دانشگاه باشم نه وزير فرهنگ. . . منطق و دليل و پافشاري اعضاي شوري مرا اقناع و وادار به سكوت كرد بخصوص كه اين فكر به خاطرم آمد كه شايد اين آقايان نتوانسته اند از ميان خود كسي را برگزينند كه همگي قبولش داشته باشند و نيز اين فكر ديگر كه نقشه هايي را كه براي دانشگاه در سر داشتم خودم شايد بهتر از هر كس ديگر بتوانم به موقع اجرا درآورم.

 

مناسب ديدم كه دكتر محمود مهران، مديركل اداري وزارتخانه، را به دانشگاه منتقل و ابلاغ مديركلي ادارۀ كل دبيرخانه دانشگاه را به نام او صادر كنم.  از وزارت فرهنگ آقايان احمد بيرشك، حسين گونيلي، ضياءالدين شيباني و شادان . . .  نيز به ادارۀ كل دبيرخانۀ دانشگاه انتقال يافتند و به رياست ادارات آنجا گماشته و مأمور شدند كه زير نظر و راهنمايي مديركل دبيرخانه تمام اسناد و مدارك و پرونده هاي مربوط به دانشگاه و دانشگاهيان را از ادارات مختلف وزارت فرهنگ بيرون بياورند و به ادارات مربوط به اداره كل دبيرخانه دانشگاه منتقل سازند. اين كار در مدتي كوتاه به خوبي صورت گرفت و بدين طريق از آن پس رابطۀ دانشگاهيان با وزارت فرهنگ به كلي قطع گرديد و سر و كارشان با ادارۀ كل دبيرخانه دانشگاه افتاد.

 

براي معاونت دانشگاه نخست غلامحسين رهنما و بعد مسعود كيهان را برگزيدم؛ ولي اين درواقع عنواني افتخاري بود، چه همه كارهاي دانشگاه را من شخصاً با همكاري صميمانۀ دكتر مهران، مديركل، كه مردي بسيار دانا و باكفايت بود انجام مي دادم. ساير رؤسا، احمد بيرشك رئيس كارگزيني، حسين گونيلي رئيس بازرسي، ضياءالدين شيباني رئيس ادارۀ آموزش، شادان رئيس دفتر و ديگران نيز با كمال علاقه مندي به كار خود مشغول بودند.

 

 

رياست دانشگاه

چنانكه پيش از اين گفته شد، هنگام استقلال يافتن دانشگاه تمام پرونده ها و اسناد و مدارك و بودجه و اعتبارات مالي مربوط به دانشگاه از ادارات مختلف وزارت فرهنگ بيرون آورده به ادارات مربوطه دبيرخانه كل دانشگاه منتقل شدند. اين كار به دقت تمام و به صورت كامل انجام گرفت و دلبستگي دانشگاه به وزارت فرهنگ بدين طريق خاتمه يافت.

 

نام رئيس منتخب شوراي دانشگاه توسط وزير فرهنگ به عرض شاه مي رسيد و فرمان همايوني رياست دانشگاه به نام او صادر و ابلاغ مي گرديد.  دورۀ رياست دانشگاه سه سال بود. دانشگاهيان باوجود مخالفت رقيبان و دولتيان چهار دوره متوالي (12 سال) اين افتخار و مسئوليت را به من دادند. چون در اواخر دورۀ چهارم مغضوب شاه قرار گرفته بودم قانوني از مجلس گذراندند تا از انتخاب شدن من براي دورۀ پنجم جلوگيري نمايند و بسيار مهمتر از آن، نخستين ضربه را به استقلال دانشگاه بزنند و زمينه را براي ضربه هاي بعدي و ازبين بردن استقلال آن مؤسسه بزرگ علمي آماده سازند. شرح اين داستان ملال انگيز در جاي خود خواهد آمد.

 

در اين 12 سال استقلال، وسعت دانشكده ها و موسسات علمي وابسته و تعداد آنها و همچنين تعداد آزمايشگاه ها و كتابخانه ها و هيات آموزشي به تدريج رو به فزوني گذاشت و تعداد دانشجويان از 2000 به بيش از 15000 رسيد. اينها همه با وجود مضيقۀ ماليِ زمان جنگ دوم جهاني و سال هاي سخت بعد از جنگ بود. توضيح دربارۀ اين مسائل و به­طور كلي شرح دشواري ها و رويدادها و اقدامات گوناگون، يعني تاريخ دانشگاه در اين مدت، كتابي قطور خواهد شد. من در اينجا به پاره اي از اين مسائل اشاره مي كنم و مي گذرم.

 

شاه گفت: «چرا استادان توده اي را از دانشگاه اخراج نمي كنيد؟  گفتم: «استاد دانشگاه عزل شدني نيست مگر اينكه در دانشگاه محاكمه و محكوم شود.»  گفت: «معطل چه هستيد؟‌ آنها را محاكمه و اخراج كنيد. »  گفتم : «اين محاكمه در دانشگاهي كه فعلا  كاملا ساكت و آرام است سرو صدائي راه خواهد انداخت كه مقتضي نيست.»  شاه سكوت كرد و سرانجام گفت: «خود دانيد. من آرامش كامل دانشگاه را از شما مي خواهم.»

 

قرب و منزلت دانشگاهيان

در نخستين سال استقلال، مقررات و آئين نامه هاي گوناگون كه لازم بود پايۀ عمل قرارگيرند، تهيه شدند و به تصويب شوراي دانشگاه رسيدند. در آن سال و تا سه چهار سال بعد، من با مقامات مختلف، از وزراي فرهنگ تا نمايندگان مجلس شوراي ملي كه هنوز استقلال دانشگاه براي آنها قابل هضم نبود، درگيري و مبارزه داشتم. مخالفت وزراي فرهنگ كه بعد از من آمدند، چنان كه بيش از اين اشاره شد، زياد شگفت انگيز نبود. مخالفت ساير مقامات، بخصوص نمايندگان مجلس، كه در آن زمان قدرتي داشتند و به اصطلاح «وزيرتراش» بودند و همه از آنها حساب مي بردند، از اين جهت بود كه راه اعمال نفوذ آنها در دانشگاه به كلي بسته شده بود و اگر كوچكترين خواهش يا تقاضاي آنها با مقررات دانشگاه مخالفت داشت بي چون و چرا رد مي شد. من در اين باب اصولي و بسيار سخت گير بودم و اين سياست را براي مسجّل ساختن استقلال دانشگاه لازم مي دانستم. پس بي جهت نبود كه بعضي از آنها در مجلس پشت تريبون اعتراض كنان مي گفتند: «دكتر سياسي ديكتاتور شده، دولت در دولت تشكيل داده است و به هيچكس اعتنا ندارد.» چون در برابر پايداري و مقاومت من و همكاران دانشگاهي ام اين نارضايتي ها و اشكال تراشي ها و مخالفت ها بي نتيجه ماند، سرانجام بعد از چهار سال براي همه مسلم گرديد كه ناچار بايد دانشگاه را به عنوان يك دستگاه استثنايي كه شباهت به هيچ يك از مؤسسات ديگر دولتي و غيردولتي ندارد قبول داشته باشند. از اين قبولي تا مرحلۀ احترام گذاري فاصله كوتاه بود و به زودي پيموده شد. از آن پس استادان و به­طور كلي دانشگاهيان در اجتماع ايران قرب و منزلتي پيدا كردند و مورد احترام قرار گرفتند. تا آنجا كه كساني كه شرايط علمي كافي داشتند حاضر شدند از مقامات بالايي كه داشتند چشم بپوشند و با رتبه اي پائين تر به معلمي دانشگاه استخدام شوند. از آن جمله دكتر سيد حسن امامي – كه بعدها امام جمعۀ تهران شد – بود كه به ديدن من آمد و گفت علاقه مند به تعليم و تدريس است و مايل است به دانشگاه منتقل شود. او در آن هنگام در وزارت دادگستري رتبه 8 قضائي داشت. به او گفتم: «مانعي ندارد، شما را با كمال ميل مي­پذيرم ولي مي دانيد كه بايد با رتبه يك دانشياري شروع كنيد.» (در آن زمان شروع كار آموزشي در دانشگاه با رتبه دانشياري بود، استادياري كه مقدمۀ دانشياري است بعدها به وجود آمد.) گفت: «رتبه و مقام من در دادگستري درنظر گرفته نمي شود؟» گفتم: «متأسفانه نه.» خداحافظي كرد و رفت. فرداي آن روز بازگشت و با صرف نظر كردن از رتبه عالي قضائي خود با رعايت مقررات دانشگاه و رتبه يك دانشياري شروع به كار كرد. او در مدت معين مراتب دانشياري را پيمود و به عالي ترين درجۀ استادي، يعني رتبه ده، نايل گرديد. 

 

 

فوق ِ تبليغات سياسي و مذهبي

يكي از مشكلات من جلوگيري از اين بود كه دانشگاه ميدان زورآزمايي و تبليغات سياسي واقع شود. من مي گفتم دانشگاه يك حوزۀ علمي است، محل تتبع و تحقيق و تعليم و تعلم است و فوق احزاب و مرام هاي سياسي و تبليغات حزبي و مذهبي قرار دارد. اين امر سبب شد كه چپي ها مرا متمايل به راست و راستي ها مرا متمايل به چپ بپندارند. پندار راستي ها – ملاكين بزرگ، ثروتمندان، دولتيان و حتي شاه – البته بي­منطق و پوچ بود. ولي چپي ها – حزب توده – مي گفتند: «شما مي خواهيد از فعاليت احزاب در دانشگاه جلوگيري كنيد، درصورتي كه مي دانيد در مملكت فعلاً حزب متشكل نيرومند ديگري جز حزب ما وجود ندارد. پس شما درواقع سر مخالفت با ما داريد.» به آنها، يعني به چند تن از سردمدارانشان كه استادان دانشگاه بودند – چون دكتر رادمنش، دكتر فريدون كشاورز، دكتر جودت، دكتر كيانوري و دكتر فروتن – گفتم: «احزاب ديگري هم هستند يا تشكيل و تقويت خواهند شد. شما مي دانيد كه من نظري جز تسجيل و تقويت استقلال دانشگاه ندارم و اين منظور حاصل نخواهد شد مگر اينكه دانشگاه واقعاً بي طرف بماند و همه به صحّت اين بي طرفي اطمينان پيدا كنند.» آقايان نامبردۀ بالا، كه گويا چند تنشان از شاگردان قديم من بودند و به بي نظري و بي غرضي من اطمينان داشتند، گفتۀ مرا پذيرفته وعده كردند كه در دانشگاه به هيچگونه فعاليت و تبليغ سياسي نپردازند و به راستي بايد بگويم كه مردانه به وعدۀ خود وفا كردند.

 

با اين همه، دولتيان و درباريان دست بردار نبودند و شاه را عليه من تحريك مي كردند. شاه مرا خواست و گفت: «چرا شما اين استادان توده اي را از دانشگاه، اخراج نمي كنيد؟» با ملايمت و يا احترامي كه لازم بود گفتم: «اين كار شدني نيست. زيرا كه اولاً اين آقايان قول داده اند در دانشگاه به تبليغ نپردازند و تاكنون به قول خود وفا كرده اند، ثانياً استاد دانشگاه طبق اصول و مقرراتي كه پس از استقلال يافتن دانشگاه وضع گرديده عزل شدني نيست مگر اينكه در دانشگاه محاكمه و محكوم شود.» گفت: «معطل چه هستيد؟ آنها را محاكمه و اخراج كنيد. اينها خائن به مملكت هستند.» گفتم: «تصور نمي فرمائيد كه محاكمۀ اينها صلاح نباشد؟» گفت: «چطور؟» گفتم: «اين محاكمه در دانشگاه كه فعلاً كاملاً ساكت و آرام است سروصدائي راه خواهد انداخت كه مقتضي نيست. گذشته از اين، اگر به فرض اين استادان محكوم نشوند آنگاه دستشان براي تبليغات در دانشگاه باز خواهد بود...»  شاه سكوت كرد و سرانجام گفت: «خود دانيد.  من آرامش كامل دانشگاه را از شما مي خواهم.»

 

موضوع استادان توده اي دانشگاه به اينجا پايان نيافت. چند سال بعد براي بيرون كردن آنها از دانشگاه وسيله قطعي تر فراهم گرديد كه بي ارتباط با سوءقصد نسبت به شاه نبود. از اين موضوع در جاي خود يادي خواهم كرد.

 

 

استقلال مالي دانشگاه

قانون تأسيس دانشگاه تهران مصوب 1313 در ماده 7 خود امكان استقلال مالي را براي اين تنها مؤسسه عالي علمي كشور پيش بيني كرده بود، ولي به دلايلي اين امكان هيچگاه صورت عمل به خود نگرفته بود و دانشگاه هم، مانند ساير مؤسسات و وزارتخانه ها و ادارات دولتي، تابع قانون محاسبات عمومي بود و امور مالي خود را زيرنظر و با جلب موافقت ذيحسابي كه از طرف وزارت دارايي منصوب مي گرديد انجام مي داد. ما دوران جنگ جهاني دوم را مي گذرانديم و كوشش هاي من، با وجود مضيقۀ مالي دولت و سخت گيري هاي دكتر ميليسپو مستشار آمريكايي كه ماليۀ كشور را قبضه كرده بود، نمي توانست نتيجه اي به بار آورد. در سوم بهمن 1323 دكتر مصدق، نمايندۀ مجلس شوراي ملي، كه نسبت به دانشگاه پيوسته نظر خوب داشت، هنگامي كه سه دوازدهم بودجه مطرح بود تبصره اي پيشنهاد كرد كه استقلال مالي دانشگاه را تا حدي تأمين مي كرد.  ولي اين تبصره به سرنوشت مادۀ 7 قانون اساسي دانشگاه دچار شد. يعني دولت ها زير بارش نرفتند و اجرايش نكردند.

 

بعد از اين كه عذر مستشار مالي آمريكايي به شرحي كه در جاي ديگر داده شده است خواسته شد و من تلاش را براي به دست آوردن استقلال مالي دانشگاه از سر گرفتم، ناگهان نغمۀ تازه اي ساز شد كه وحشتناك بود.  احمد قوام (قوام السلطنه) كه براي بار دوم مأمور تشكيل دولت شده بود مقتضي ديده بود دو سه تن از ليدرهاي حزب توده را وارد كابينه كند. دكتر كشاورز وزير فرهنگ شده بود. ناگهان شنيده شد طرح تصويب نامه اي تهيه شده است كه استقلال دانشگاه را در زمينه هاي غيرمالي هم (زمينه هاي آموزشي، اداري . . .) محدود خواهد ساخت. اين خبر وحشت انگيز بعد از ظهر روز 14 بهمن 1325 به من رسيد.

 

صبح روز بعد با تلفن براي كاري فوري از نخست وزير وقت ملاقات خواستم. بي­تأمل مرا پذيرفت و با كمال تعجب گفت: «مگر امروز 15 بهمن نيست؟ مگر قرار نيست ساعت سه بعد از ظهر براي شركت در جشن دانشگاه خدمت شما باشيم؟» گفتم: «خدمت از ما است!  ولي موضوع مهم و فوري مربوط به بعد از ظهر و مراسم جشن است. جنابعالي امروز مي توانيد با يك اقدام كوچك وجهۀ بسيار مهم و بزرگي براي خود فراهم سازيد.» گفت: «نمي فهمم، چه اقدامي؟» گفتم: «چنانكه مي دانيد ماده 7 قانون اساسي دانشگاه تاكنون اجرا نشده است. استدعاي من اين است كه امروز در مجلس جشني كه در حضور شاه و دانشگاهيان تشكيل مي­شود، پس از اينكه گزارش يكسالۀ دانشگاه را به عرض رساندم، جنابعالي اعلام فرمائيد كه از اين تاريخ آن ماده به صورت اجرائي درخواهد آمد.» نخست وزير گفت: «مقصود چيست؟ آن ماده چه مي گويد؟» ماده را كه بدين شرح است برايش خواندم: «دانشگاه داراي شخصيت حقوقي مي باشد و نمايندگي آن به عهدۀ رئيس است و ازلحاظ اداري و مالي دانشگاه مستقل و تحت مسئوليت مستقيم وزير معارف خواهد بود.» بعد گفتم: «چنانچه اطلاع داريد تا سال 1321 اين ماده قانون به هيچ وجه اجراء نشده بود و دانشگاه اصلاً رئيس قانوني نداشت و دانشكده ها بدون ارتباط با يكديگر، مانند دبستان ها و دبيرستان ها، زيرنظر مستقيم وزير فرهنگ اداره مي شدند. در آن تاريخ كه من در نخستين كابينۀ جنابعالي افتخار همكاري پيدا كردم و وزير فرهنگ بودم دانشگاه را عملماً مستقل ساختم و دست وزارت فرهنگ را از آن كوتاه كردم. اين استقلال كامل ازلحاظ آموزشي و اداري بود. ولي تاكنون نتوانسته ايم اين استقلال را در زمينۀ مالي به دست آوريم. و همچنان اسير و بندۀ وزارت دارايي و قانون محاسبات عمومي هستيم. قدم اول استقلال دانشگاه در دولت اول جنابعالي برداشته شد. جا دارد كه قدم دوم هم در دولتي كه براي بار دوم رياست آن را داريد برداشته شود.» گفت: «قضيه به اين سادگي كه مي گوئيد نيست. لابد دولت­هايي كه بعد از من آمده اند دلايلي داشته اند كه مقتضي نديده اند شما را از رعايت قانون محاسبات عمومي معاف بدارند.» گفتم: «هيچ دليلي نداشته اند جز اين كه وزارت دارايي نمي خواسته است از حدود اختيارات و سلطه اي كه ازنظر مالي بر همه دستگاه هاي دولتي دارد چيزي كاسته شود.» مجال ندادم نخست وزير چيزي بگويد و بلافاصله اضافه كردم: «من در آخر گزارشم از جنابعالي تقاضا خواهم كرد دستور عملي ساختن استقلال مالي دانشگاه را صادر فرمائيد و جنابعالي هم قيام فرموده شرحي را كه تهيه شده مي خوانيد و بدين وسيله نشان مي دهيد كه نسبت به اين دستگاه بزرگ علمي كشور اعتماد داريد و مي دانيد كه مي تواند اعتبارات بودجه اي خود را عاقلانه و بدون نظارت وزارت دارايي به مصرف برساند.» باز مجال سخن به مخاطب ندادم و گفتم: «اين اظهار اعتماد جنابعالي را دانشگاهيان بسيار گرانقدر خواهند دانست و براي هميشه از جنابعالي امتنان خواهند داشت.» قوام گفت: «شما ماشاءالله به من مجال صحبت نداديد و با اظهارات خود درواقع زبان مرا بستيد. بسيار خوب، حالا باشد تا عصر ببينم چه مي شود.»

 

ساعت سه و ربع بعد از ظهر، چنانكه مقرر بود، نخست وزير وارد دانشكده حقوق شد و در دفتر رئيس دانشكده او را پذيرفتم3 و جوابي را كه انتظار داشتم به تقاضاي من بدهد و ماشين شده حاضر بود به دست او دادم. خواند و گفت: «عجب اصراري داريد.» گفتم: «مي دانيد كه من به شما ارادت دارم و استدعايي نمي كنم كه در آن شائبۀ كوچكترين زياني براي جنابعالي برود. برعكس، اين اقدام بر حسن وجهۀ جنابعالي خواهد افزود.» پيش از آنكه چيزي بگويد اطلاع دادند كه چند دقيقه پيش شاه از كاخ حركت كرده و راهي دانشگاه است. از دفتر خارج شده و درمحوطۀ دانشكده به اتفاق ساير اعضاي دولت از شاه استقبال به عمل آورده و او را به دفتر رئيس دانشكده راهنمائي كرديم تا طبق معمول پس از چند دقيقه استراحت به تالاري كه استادان با لباس رسمي و مدعوين با ژاكت يا لباس تيره رنگ در انتظار بودند وارد شوند.

 

نخست وزير به شاه گفت: «قربان! رئيس دانشگاه تقاضا دارد چاكر اين مطلب را بعد از گزارشي كه به عرض خواهد رسانيد بخوانم. اجازه مي فرمائيد؟» شاه ورقه را گرفت و به دقت خواند و گفت: «چه عيب دارد؟ تقاضاي هميشگي دكتر سياسي است. من مانعي نمي بينم.»

 

باري، برنامه همانگونه كه پيش بيني شده بود اجرا شد. بدين صورت كه در پايان گزارش از رئيس دولت تقاضا كردم كه بر دانشگاهيان منّت گذاشته استقلال مالي دانشگاه را اعلام دارد. نخست وزير از جاي برخاست و پس از كسب اجازه از شاه، نطقي را كه برايش تهيه كرده و به او داده بودم، بدون يك كلمه پس و پيش، قرائت كرد و با اظهار احساسات شديد استادان و كف زدن ممتد حضار پاداش ديد.

 

با وجود همه اين مقدمات و تشريفات، عبدالحسين هژير وزير دارايي وقت و بعد از او ساير وزراي دارايي و به طور كلي ساير دولت ها، كه استقلال دانشگاه را خاري در چشمان خود مي ديدند، مانع شدند كه اين استقلال مالي عملي شود. مراجعات مكرر من به شاه و استمداد از او هم نتيجه نمي داد و اين امر سرانجام مرا، برخلاف ميل قلبيم، معتقد ساخت به اينكه مقام سلطنت هم باوجود ظاهري موافق باطناً با استقلال مالي دانشگاه مخالف است. اين اعتقاد سالهاي بعد به تدريج قوت گرفت تا روزي كه بعد از سقوط مصدق، به شرحي كه خواهد آمد، شاه كوشيد هرگونه استقلالي را از دانشگاه سلب كند.

 

امر بدين منوال بود تا اينكه دكتر مصدق نخست وزير شد. من با او سابقه آشنايي داشتم، بخصوص از اين جهت كه داراي بستگي سببي بوديم. او ــــ‌ چنانكه پيش از اين اشاره شد ــــ به دانشگاه علاقه مند بود و فعاليت مرا در آنجا مي ستود. روزي كه مجلس شوراي ملي را منحل كرد و اختيار قانون گذاري به دست آورد، نزد او رفتم و سرنوشت استقلال مالي دانشگاه را، كه كم و بيش از آن آگاهي داشت، يادآور شدم و تقاضا كردم با اختياراتي كه دارد اين استقلال را به ما عطا كند و دانشگاه و دانشگاهيان را رهين منت خود سازد. آن مرد بزرگوار تقاضا را پذيرفت و بدون چون و چرا كاغذ و قلم برداشت و گفت: «به عقيده شما به چه صورت بهتر است اين استقلال عملي شود؟» پس از چند دقيقه مذاكره و تبادل نظر سرانجام بدين صورت شد كه اختيارات وزارت دارايي در امور مالي دانشگاه كلاً به كميسيوني به نام «كميسيون مالي دانشگاه» داده شد مركب از رؤساي دانشكده ها. رؤساي حسابداري دانشگاه و دانشكده پزشكي، معاون وزارت دارايي، به رياست رئيس دانشگاه تهران، با تصريح به اينكه همۀ تصميمات با رأي اكثريت گرفته خواهد شد.

 

چند روز بعد، با تعيين وقت قبلي، من شوراي دانشگاه را در منزل نخست وزير تشكيل دادم.  دكتر مصدق به احترام شورا خودي آراسته بود و با لباس ژاكت4 در جلسه حضور يافت. مذاكرات منحصراً عبارت بود از سپاسگزاري اعضاي شورا از بلندنظري و دانش پروري نخست وزير و از اينكه اين استقلال چگونه راه را براي ترقي و پيشرفت دانشگاه باز و هموار خواهد كرد. پاسخ نخست وزير محبت آميز و مبني بر اين بود كه كار مهمي نكرده بلكه وظيفه خود را نسبت به بزرگترين مؤسسه علمي كشور كه هميشه آرزومند ترقي و تعالي آن است انجام داده است.

 

تجليلي كه بدين طريق از مصدق شده بود شاه را بسيار گران آمد و موجبي ديگر براي دشمني او نسبت به من فراهم ساخت.

 

 

درآمدهاي ويژه

يكي از مشكلات دانشگاه اين بود كه با اعتبارات ناچيزي كه به ما داده مي شد به زحمت از تأمين هزينه هاي جاري برمي آمديم. دولت هم سخت در تنگناي مالي بود و اعتبارات بودجه اي وزارتخانه ها را هم نمي توانست تمام و كمال به آنها برساند. من كه نمي توانستم نقشه هاي خود را براي توسعۀ آزمايشگاه ها و كتابخانه ها و ايجاد موسسات نو و جز آن اجرا كنم بسيار ناراحت بودم. سرانجام براي خروج از اين تنگنا تدبيري انديشيدم. آن اين بود كه براي دانشگاه درآمدهايي فراهم سازم كه بر بودجۀ رسمي دانشگاه اضافه شود ولي عنوان اختصاصي داشته باشد. به اين معني كه وزارت دارايي و اداره كل حسابداري آن هيچ سگونه دخالت و نظارتي در هزينه كردن آن نداشته باشند. براي اين منظور با اختياراتي كه به عنوان وزير فرهنگ در ادارۀ امور اوقاف داشتم، روستاهاي قيدار و زواجر در زنجان را، كه مجهول المالك بودند، به دانشگاه دادم و دراختيار دانشكدۀ كشاورزي گذاشتم تا هم دانشجويان آن دانشكده در آن دو روستا عملاً كشاورزي بياموزند و هم درآمدي كه به دست مي آيد به حسابداري اختصاصي دانشگاه تحويل گردد. پس لازم آمد علاوه بر حسابدار رسمي دانشگاه – كه فرستادۀ وزارت دارايي بود و بيشتر زيرنظر آن وزارت كار مي كرد – يك حسابدار اختصاصي هم داشته باشيم.  اين سمت را من به دكتر مظفر بخرد، كه جواني آزموده و فعال بود (و بعدها معاون دانشگاه شد) دادم.  ضمناً اين اجازه را گرفتم كه شهريه اي كه از دانشجويان گرفته مي سشد به جاي اينكه به خزانۀ دولت برود تحويل حسابداري اختصاصي دانشگاه شود.  درآمدهاي متفرقه نيز بر درآمدهاي اختصاصي اضافه مي شد.

 

چيزي نگذشت كه اين درآمدها اجازه دادند در قسمتي از اراضي واقع در مغرب دانشگاه، كه اهدايي شاه به دانشگاه بود، بتوانيم ساختمان شش طبقۀ بزرگي بنا كنيم به اين نيّت كه آن را اجاره دهيم تا كرايه آن درآمد اختصاصي مهمي براي دانشگاه بشود. بعدها كه اين ساختمان به پايان رسيد جانشين من در دانشگاه اين نقشه و به طور كلي حسابداري درآمدهاي اختصاصي و بسا چيزهاي ديگر را برهم زد.

 

 

انتشارات دانشگاه

مطلبي كه امروز باوركردنش دشوار مي نمايد اين است كه وقتي من عهده دار رياست دانشگاه شدم (سال 1321 شمسي)، با اين كه هشت سال از تأسيس دانشگاه مي گذشت، هنوز همۀ درس ها به صورت جزوه به دانشجويان ديكته مي شد يا اينكه، اينان خود را از گفته هاي استاد به زحمت يادداشت برمي داشتند؛ به عبارت ديگر، هنوز براي دانشگاه به زبان فارسي كتاب هاي درسي وجود نداشت.

 

من رفع اين كاستي را از خيلي پيش جزء برنامۀ اقدامات خود گذاشته بودم. اين بود كه بي درنگ از همه استادان و دانشياران خواستم هركدام درس خود را با دقت بنويسند و آمادۀ چاپ سازند. براي تشويق آنها به اين كار وعده دادم براي هر كتابي كه چاپ مي شود حق التأليفي پرداخته شود.  ضمناً ارتقاء از دانشياري به مقام استادي را، علاوه بر ساير شرايط، منوط كردم به اينكه دانشيار دست كم يك كتاب قابل انتشار تحويل داده باشد.  براي عملي ساختن اين برنامه، با وجود تنگناي مالي دوران جنگ (جنگ جهاني دوم)، چاپخانۀ محقر دانشگاه را به تدريج توسعه دادم تا آنجا كه سرانجام يكي از بزرگترين چاپخانه هاي تهران گرديد و دانشگاه تهران توانست توسط آن موسسه – چنانكه به آن اشاره خواهد شد – كتاب قطوري به زبان هاي فارسي و فرانسه و انگليسي به چاپ برساند و به مناسبت هفتاد و پنجمين سال پروفسور هانري ماسه، تقديم آن استاد ايران شناس دانشمند بنمايد.

 

حق التأليف و اهميتي كه چاپ كتاب براي مؤلف آن به  بار مي آورد سبب شد كه هر سال تعداد داوطلبان تاليف كتاب افزایش يابد. رعايت اعتبار موجود ايجاب مي كرد كه در انتخاب كتاب هاي قابل انتشار دقت بيشتري شود. از آن پس اين انتخاب توسط كميسيوني از استادان برگزيده صورت مي گرفت. حق التأليف براي هر كتاب در آغاز امر سي هزار ريال بود، مبلغي كه 25 سال بعد ارزش خريدش برابر 300 هزار ريال مي شد.

 

اين حق التأليف براي بعضي از دانشياران و استادان كمك خرجي محسوب مي شد. من در تمام مدت 21 سالي كه رياست دانشگاه و رياست دانشكده ادبيات و علوم انساني را داشتم، با همه گرفتاري هاي اداري و دولتي (شركت در پنج كابينه)، هيچگاه از آموزش و پژوهش و نگارش غافل نبودم و آن را مقدّم بر مديريت و سياست مي داشتم.  بدين جهت در اين مدت كتاب هاي متعدد تأليف كردم كه چندتاي آنها توسط دانشگاه چاپ شدند و من براي اينكه حقي از همكاران مستحق تضييع نگردد، هيچگاه از حق التأليف استفاده نكردم، چه در زماني كه رياست دانشگاه و دانشكده ادبيات و علوم انساني را عهده دار بودم چه بعد از آن.  شمارۀ انتشارات دانشگاه كه در چند سال اول در حدود 500 بود، پانزده سال بعد به 1500 رسيد.

 

 

كوي اميرآباد: شهرك دانشگاهي

از روزي كه به رياست دانشگاه انتخاب شدم يكي از آرزوهاي قلبي ام ايجاد يك شهرك دانشگاهي بود نظير آنچه كه در پاريس و در جاهاي ديگر ديده بودم.  ملاحظۀ وضع نابهنجار بسياري از دانشجوياني كه از شهرستان ها مي آمدند و ناچار بودند در مسافرخانه ها يا در جاهاي نامناسب ديگر خانه كنند اين فكر را تقويت مي كرد. مطلب را در همان هفته هاي اول با شاه – كه نسبت به من محبت و مرحمت مخصوص داشت و نسبت به دانشگاه تهران خود را علاقمند نشان مي داد – درميان گذاشتم.  او كه در اوايل سلطنتش جواني بي آز و بي آزار و گشاده دست بود، دستور داد از محل چهل ميليون توماني كه پدرش برايش به ارث گذاشته بود، و گويا در آن زمان همۀ دارائيش را تشكيل مي داد، زمين هاي واقع در مغرب دانشگاه را بخرند.  مجموع قطعاتي كه به تدريج خريده شده بالغ به هيجده هزار متر بود.

 

در جشن سومين سال استقلال دانشگاه، يعني در 15 بهمن 1323، شاه پيش از ورود به تالاري كه مراسم در آنجا اجرا مي­شد، به شكوه الملك، رئيس دفتر مخصوص كه كيف بزرگي در دست داشت، گفت: «اسناد را به رئيس دانشگاه تحويل دهيد.»  شكوه الملك كيف را باز كرد و دوازده سند مالكيت اراضي غربي دانشگاه را به من داد. من البته از اين بخشش شاهانه تشكر كردم ولي آن روز و روزهاي ديگر هرچه بيشتر مي انديشيدم و حساب مي كردم كمتر مي توانستم ايجاد شهركي را روي اين 18000 متر زمين به تصور آورم.  در همين حال از وجود اميرآباد در شمال غربي دانشگاه، كه مساحتش چندين ميليون متر بود، آگاهي داشتم و مي دانستم كه متعلق به وزارت جنگ است و موقتاً براي مدت جنگ جهاني دراختيار ارتش آمريكا گذاشته شده و پادگان آمريكايي كه در آنجا مستقر است براي رفع احتياجات خود تأسيساتي چند كه در ايران به كلي تازگي دارند – مانند دستگاه تصفيه آب و ماشين ساختن يخ مصنوعي – به وجود آورده است. من چشم طمع به اميرآباد دوختم و تصميم گرفتم به هر قيمتي هست آن را ضميمۀ دانشگاه كنم و آن را به­صورت شهرك دانشگاه درآورم.

 

در نخستين باري كه پس از جشن 15 بهمن 1323 حضور شاه بار يافتم پس از تجديد سپاسگزاري از بخشش ملوكانه صريحاً گفتم كه اين 18000 متر زمين به هيچ وجه كافي براي ايجاد شهرك دانشگاهي نيست. گفت: «تصديق مي كنم، ولي چه بايد كرد؟» گفتم: «با توجه به علاقه اي كه نسبت به توسعۀ دانشگاه و رفاه دانشجويان عموماً و دانشجويان شهرستاني خصوصاً و همچنين به جلب دانشجويان خارجي دارند استدعا مي شود مقرر فرمايند قريۀ اميرآباد دراختيار دانشگاه گذاشته شود، يعني ضميمه آن گردد.»  شاه كه انتظار چنين توقع و تقاضايي را نداشت نخست چيزي نگفت و به فكر فرو رفت.  كمي بعد گفت: «آنجا كه فعلاً دراختيار آمريكايي هاست»  گفتم: «جنگ بالاخره تمام مي شود و آمريكايي ها آنجا را تخليه خواهند كرد و با تأسيساتي كه دارد تحويل دولت خواهند داد.»  شاه باز اندكي انديشيد و بعد گفت: «گذشته از اين، چنانكه مي دانيد اميرآباد به وزارت جنگ تعلق دارد و پيش از اينكه دراختيار آمريكاييان گذاشته شود محل چند سربازخانه بوده است.» گفتم: «ارتش در همۀ اطراف تهران مي تواند براي خود جا پيدا كند و برايش فرق نمي كند كجا باشد؛ درصورتي كه اميرآباد نزديك دانشگاه تهران است و دانشجويان مي توانند به آساني بين اين دو محل پياده رفت و آمد كنند.» اين بحث مدتي ادامه داشت. من با عشق و حرارت صحبت مي كردم و دليل مي آوردم و چون سخنانم هم منطقي بود و هم از دل برمي آمد، لاجرم او را قانع ساخت و ظاهراً بر دل نشست. شاه سرانجام گفت: «آمريكايي ها كه رفتند دستور مي دهم اميرآباد را دراختيار شما بگذارند.»  مثل اين بود كه دنيا را به من داده باشند. با بياني شورانگيز از شاه سپاسگزاري كردم.

 

چندي بعد، در مراسم جشني كه به مناسبت سالروز استقلال آمريكا در سفارتخانۀ آن كشور برپا بود، سراغ فرمانده پادگان آمريكايي اميرآباد را گرفته با او آشنا شدم و به او گفتم: «به شما تبريك مي گويم كه جنگ با پيروزي متفقين رو به پايان است. مي خواستم از شما خواهش كنم كمك كنيد پس از تخليۀ اميرآباد مؤسساتي كه در آنجا ايجاد كرده ايد به دانشگاه تهران اهدا شود.» گفت: «البته اگر نظر من خواسته شود اين موضوع را فراموش نمي كنم.»

 

چيزي نگذشت كه فرصتي پيش آمد كه به آمريكا بروم زيرا كه به عضويت هيأت نمايندگي ايران براي شركت در كنفرانس سانفرانسيسكو انتخاب شده بودم. در كنفرانس سانفرانسيسكو انتخاب شده بودم. شرح اين مأموريت در جاي ديگر آمده است و تكرار نمي شود. در پايان كنفرانس، در ميهماني كه محمد شايسته، وزير مختار ايران در واشنگتن، به خاطر من با حضور چندتن از شخصيت هاي وزارت جنگ و وزارت خارجه آمريكا ترتيب داده بود، بنا به توصيۀ فرمانده پادگان آمريكايي اميرآباد، دربارۀ اهداي تاسيسات آنجا به دانشگاه تهران، با اين شخصيت ها به گفت وگو پرداختم.

 

در بازگشت به ايران مطلع شدم كه دولت ما (كابينۀ بيات)، به كيفيتي كه در جاي ديگر گفته ام، ساقط شده است. واقع اين است كه قلباً خوشوقت شدم زيرا مجال پيدا مي كردم نيروي خود را صرف كارهاي دانشگاه و تحقيقات و تأليفات خود كنم. چيزي نگذشت كه جنگ به پايان رسيد و پادگان آمريكايي درصدد بودند اميرآباد را تخليه كنند و ما آمادۀ تحويل گرفتن آن بوديم. سفارت آمريكا اطلاع داد كه طبق دستور كلي دولت متبوع خود تأسيسات آنجا را نمي توانند ببخشند، بلكه بايد بفروشند ولو به ثمن بخس باشد. بعد معلوم شد كه اين ثمن بخس در حدود دو ميليون ريال است و دانشگاه براي تحويل گرفتن اميرآباد بايد قبلاً اين مبلغ را بپردازد.  اين كاري بود كه از عهدۀ دانشگاه با بودجه و اعتبارات محدودي كه داشت به كلي خارج بود.  دست نياز به سوي دولت دراز كردم.  نخست وزير گفت: «خيلي متأسفم ولي خزانۀ دولت خالي است.» به ناچار به فكر شاه افتادم و با گردني كج به حضور او رفتم.  قيافه اي گرفته و اندوهناك داشتم. ساكت و بي حركت ماندم. شاه گفت: «مثل اين است كه حال شما خوب نيست.»  گفتم: «همين طور است كه مي فرماييد. خيلي هم بد است. سفارت آمريكا براي تحويل دادن اميرآباد بابت تأسيساتي كه در آنجا كرده اند دويست هزار تومان مطالبه مي كند. دانشگاه كه چنين پولي ندارد. نخست وزير هم مي گويد خزانۀ دولت خالي است. پس تكليف ما چيست؟»  شاه اندكي سكوت كرد.  من سكوت را مغتنم شمرده گفتم: «اميرآباد را اعليحضرت به دانشگاه اعطا فرموده اند. آيا اجازه هست عرض كنم: الاكرام بالاتمام؟» شاه لبخندي زد و گفت: «براي اين بود كه عزا گرفته بودي؟ بسيار خوب تأسيسات را خودم براي دانشگاه مي خرم.»

 

شاه به وعدۀ خود وفا كرد. من بر آن شدم كه بي درنگ دست تصرف روي اميرآباد بگذارم.  براي اين كار مهندس عبدالله رياضي استاد دانشكدۀ فني را براي سرپرستي و براي به كار انداختن كارخانه يخ مصنوعي و بهره برداري از آن به آنجا فرستادم. در همين حال جواني به نام معتمد را، كه رئيس دفتر دانشكده حقوق بود و ادعا داشت كه در ادارۀ امور دانشجويان تجربه و مهارت دارد، براي سرپرستي دانشجويان ساكن اميرآباد به آنجا فرستادم.  اين شخص روزي گزارش داد كه مقداري از آلات و ادوات اميرآباد مفقود شده و به سرقت رفته است. من از دادسراي تهران خواستم به اين امر رسيدگي كنند.

 

چند روز بعد مهندس رياضي با قيافه اي برافروخته وارد دفترم شد و گفت: «اگر جنابعالي به من اعتماد نداشتيد چرا مرا به سرپرستي اميرآباد گماشتيد كه حيثيت و آبروي من لكه دار شود.» من نمي دانستم چه مي گويد و مقصودش چيست.  توضيح خواستم، گفت: «جنابعالي از دادگستري خواسته ايد بازپرس بفرستند مرا استنطاق كند.» گفتم: «من به هيچ وجه خيال نمي كردم مزاحم شما بشوند. به من گفتند اشيايي در اميرآباد مفقود شده است، خواستم رسيدگي كنند. خيلي متأسفم كه مزاحم شما شده اند.» رياضي خيلي ناراحت به نظر مي رسيد. كوشيدم او را آرام كنم و عقده را از دل او بيرون بياورم.  بدين منظور كمك كردم به اينكه همكارانش به او رأي بدهند و رئيس دانشكده بشود.  در شوراي رؤساي دانشكده ها و در شوراي دانشگاه هميشه او را بيش از آنچه حقش بود مورد احترام قرار مي دادم و او ظاهراً اظهار امتنان و ارادت مي كرد. ولي معلوم شد كه از همان تاريخ – شايد هم قبل از آن – با مقامات انتظامي و درباري ارتباط نزديك پيدا كرده و مورد اعتماد كامل آنها قرار گرفته است. اين حقيقت روزي براي همه روشن گرديد كه بعد از سقوط دكتر مصدق ناگهان نمايندۀ مجلس شوراي ملي شد و بلافاصله به رياست آنجا رسيد.  مقامي كه سال هاي متمادي يعني تا سال 1357 اختصاص به او داشت.

 

روزي رئيس تشريفات سلطنتي به من اطلاع داد كه شاه فردا به اميرآباد تشريف مي برند. لازم است شما هم آنجا باشيد. من نيم ساعت قبل از وقت مقرر به اميرآباد رفتم. اتومبيل شاه وارد محوطه شد. تنها كسي كه همراهش بود سپهبد يزدان پناه بود.  او در آن زمان گويا درجۀ سرلشگري داشت، وزير جنگ يا رئيس اركان حرب و آجودان مخصوص شاه، و بهرحال مقتدرترين افسر ارتش بود.  اميرآباد خيابان هاي ساخته شدۀ‌ ماشين رو نداشت. راه هاي آن البته همه خاكي و پر از پستي و بلندي بود. پس شاه سوار جيپي كه قبلاً تهيه كرده بودند شد و پشت فرمان قرار گرفت و به من اشاره كرد پهلوي او بنشينم.  يزدان پناه هم پشت سر ما نشست.  شاه گفت: «من اميرآباد را نديده بودم.  امروز خواستم با هم يك گشتي در آن بزنيم.»  تمام قسمت هاي اميرآباد به دقت مورد بازديد شاه قرار گرفت و سرانجام به نقطۀ مبداء حركت بازگشتيم و از جيپ پياده شديم.  شاه، پيش از آنكه سوار اتومبيل شود و راه كاخ را پيش گيرد، در خيابان باريكي شروع كرد به قدم زدن و من به اشارۀ او همراهش شدم.  گفت: «دكتر سياسي، اين اميرآباد را من نديده بودم و نمي دانستم اين وسعت را دارد. در واقع دراندردشتي است كه به درد دانشگاه نمي خورد.  دانشگاه به اين همه اراضي احتياج ندارد و نمي تواند آن را اداره كند و مورد استفاده قرار دهد.»  من دريافتم كه بازديد شاه از اميرآباد بي مقدمه نبوده و توطئه اي در كار است.  گفتم: «دانشگاه ما جوان است، با سرعت گسترش مي يابد، دانشجويان آن به سي چهل هزار نفر خواهند رسيد و دانشكده ها و مؤسسات جديد تأسيس خواهند يافت و احتياج به جا خواهند داشت و يقين است كه چيزي نخواهد گذشت كه اميرآباد به صورت يك شهرك زيباي دانشگاهي در خواهد آمد.»

 

باري، تا مي توانستيم با حرارت زياد در اين باره داد سخن دادم. شاه گفت: «موضوع ديگر اين است كه اميرآباد دراختيار ارتش بوده و حالا وزارت جنگ به حق اصرار دارد آن را تصرف كند.»  گفتم: «چنانكه سابقاً هم به عرض رساندم اميرآباد چون نزديك دانشگاه است، براي تكميل مؤسساتش و براي تكميل مؤسساتش و براي جاي دادن دانشجويانش، مناسب ترين محل است. وزارت جنگ مي تواند به جاي اميرآباد هرجاي ديگري را در تهران يا اطراف آن كه بخواهد در اختيار بگيرد.» من احساس كردم با همه دليل و برهان و حرارتي كه به ميان آوردم، شاه قانع به نظر نرسيد و در حال ترديد ميان دانشگاه و وزارت جنگ و ارتش گير كرده بود. اين بود كه آخرين تيري را كه در تركش داشتم رها كردم و گفتم: «اعليحضرت اميرآباد را به دانشگاه مرحمت فرموده ايد و اين مرحمتي به اطلاع همه دانشگاهيان، اعم از استادان و دانشجويان و ساير كارمندان و كاركنان اين مؤسسۀ بزرگ علمي رسيده است و چنانكه عرض شد همه سپاسگزار اين عطبۀ ملوكانه بوده و هستند. تصور نمي فرمائيد كه بازپس گرفتن آن چه انعكاس نامطلوب و يأس آوري در دانشگاه، كه تنها مؤسسه بزرگ عالي علمي كشور است، خواهد داشت؟»  نزديك اتومبيل شده بوديم.

 

شاه چيزي نگفت و به عنوان خداحافظي به من دستي داد و سوار شد. يزدان پناه هم با قيافۀ گشاده و لبخند فاتحانه با من خداحافظي كرد و به دنبال شاه به راه افتاد. او يقين داشت كه در گفت وگوي اختصاصي كه شاه با من داشته موضوع بازگرداندن اميرآباد به وزارت جنگ خاتمه يافته است.

 

فرداي آن روز از مهندس جفرودي، استاد دانشكده فني كه علاوه­بر ساير خصوصيات فضلي و اخلاقي مردي بسيار فعال و جدي بود، خواستم به سرعت هرچه تمامتر يكي از خوابگاه هاي عمومي سربازان آمريكايي را به هر وسيله اي كه شده، ولو به طور موقت، تقسيم بندي كند و به صورت اتاق هاي كوچك درآورد تا بتوان عده اي از دانشجويان را در آنجا سكونت داد.  اين مهم در زماني حتي كوتاه تر از آنچه انتظارش را داشتم صورت گرفت و بلافاصله عده اي از دانشجويان شهرستاني را كه مي دانستم به چه وضع نامناسبي در مسافرخانه ها جاي گرفته بودند به اميرآباد فرستادم و در اتاقك هاي آماده­شده سكونت دادم و سپس طي يك نامۀ رسمي توسط دفتر مخصوص شاهنشاهي به استحضار شاه رساندم كه دانشجوياني كه از هم اكنون از مسافرخانه ها و جاهاي نامناسب ديگر به اميرآباد انتقال يافته و خوابگاه هاي مناسبي دراختيار گرفته اند از مراحم شاهانه بسيار سپاسگزارند و به دعاگويي مشغول مي باشند.  بدين ترتيب تصرف اميرآباد توسط دانشگاه تهران اين بار ديگر قطعي به نظر مي رسيد.

 

چيزي از اين مقدمه نگذشته بود كه روزي شوارتسكف5 آمريكايي، ظاهراً مستشار و واقعاً فرمانده كل ژاندارمري ايران، تلفني از من وقت ملاقات خواست.  من با او تماسي پيدا نكرده بودم و او را نمي شناختم.  تعجب كردم كه با من چه كار مي ستواند داشته باشد. به سهر حال، براي دو روز بعد وقتي را معين كردم.  دو روز و ساعت مقرر او رد حالي كه چهار افسر ارشد ايراني همراهيش مي كردند وارد دفتر من شد و پس از مختصر تعارف از كيف دستيش پاكتي درآورد و روي ميز گذاشت. سر پاكت باز بود و نامه امضاي نخست وزير احمد قوام (قوام السلطنه) را داشت و مضمونش اين بود: «جناب آقاي دكتر سياسي رئيس دانشگاه، نظر به اينكه ژاندارمري كل كشور براي توسعه خود احتياج به محل وسيع و مناسبي دارد و اميرآباد براي اين منظور درنظر گرفته شده است ترتيب انتقال و تحول آن را به ژاندارمري كل كشور بدهيد.» بسيار متعجب و ناراحت شدم ولي كوشيدم تعجب و ناراحتي خود را نشان ندهم. شوارتسكف همين كه ديد از قرائت نامه فارغ شده ام، بي مقدمه گفت: «ما (با اشاره به افسران) آمده ايم اميرآباد را تحويل بگيريم.»  من با كمال خونسردي و ملايمت گفتم: «اين كاري نيست كه در عرض يكي دو ساعت، يا حتي يكي دو روز، انجام شود. مقدماتي دارد كه بايد فراهم گردد. از ديدن شما و آقايان خيلي خوشوقتم.  مقدمات كه فراهم شد، اطلاع خواهم داد.»  اين بگفتم واز جاي برخاستم و دستم را به سوي شوارتسكف، كه او هم به ناچار از جاي برخاسته بود، درازكردم و به او و همراهانش خدانگهدار گفتم.  آقايان در حال سكوتي كه به آنها تحميل شده بود دفترم را ترك گفتند.

 

مدتي را پيش ميز خود بهت زده و بي حركت ماندم.  تمام زحماتي كه از روز اول براي به دست آوردن اميرآباد كشيده بودم چون پردۀ سينما از نظر گذشت. البته محال بود بگذارم اميرآباد بدين مفتي از دانشگاه جدا شود. ولي جلوگيري از اين فاجعه چقدر صرف وقت و نيرو لازم داشت قابل پيش بيني نبود. اول فكر كردم از شاه استمداد كنم. ولي احمد قوام را كه در كابينه اولش (1321) با او همكاري داشتم خوب مي شناختم و مي دانستم كه مردي است محكم، تا حدي قلدر و ممكن است امر احتمالي شاه به نفع دانشگاه را نپذيرد و براي اجراي دستوري كه داده است بيشتر پافشاري كند. پس از اين وسيله چشم پوشيدم و توجه را به خود نخست وزير معطوف داشتم و روز بعد به ديدنش رفتم.

 

احمد قوام نسبت به من هميشه اظهار محبت مي كرد و احترام مي گذاشت. بيشتر البته براي اين كه در رأس بزرگترين مؤسسه علمي كشور بودم و بر گروه استادان و روشنفكران و دانشجويان رياست داشتم. به هر حال مرا با مهرباني پذيرفت و گفت: «از ديدن شما خوشوقتم. كاري هم داشتيد؟» نامه اي را روي ميزش گذاشتم و گفتم: «آمده ام تقاضا كنم اين دستور را بلااجرا بگذاريد.»  با تعجب گفت: «اين چه تقاضايي است مي كنيد؟ مستشار عاليمقام آمريكايي كه مشغول توسعه دادن ژاندارمري ما و مجهز ساختن و به­صورت يك ژاندارمري مدرن درآوردن آن است همه جا را ديده و نپسنديده و فقط اميرآباد را براي اين كار مناسب تشخيص داده است.» گفتم: «ممكن است فردا هم بيايد حضور جنابعالي و بگويد كه براي سكونت شخص خودش همه جا را گشته و منزل بنده را مناسب تشخيص داده است. آيا امر خواهيد فرمود بيايد منزل بنده را تصرف كند؟»  قوام لبخندي زد و گفت: «اينكه قياس مع الفارق است.» گفتم: «اين طور نيست. اميرآباد متعلق به دانشگاه است و متأسفم كه اين را قبلاً به اطلاع جنابعالي نرسانده بوده اند.»  گفت: «چرا، اطلاع داشتم و الاً نامه ام خطاب به جنابعالي نمي بود. دانشگاه مي تواند جاي ديگري براي خود تهيه كند. اين مستشار براي پياده كردن طرح­هاي خودش اميرآباد را لازم دارد.» گفتم: «اميرآباد به اين آساني به تصرف دانشگاه درنيامده است كه بدين آساني هم از دستش برود. اجازه بفرمائيد تاريخچۀ اين ماجرا را به طور خلاصه عرض كنم.» آنگاه بدون اينكه منتظر اجازه شوم، اين تاريخچه را، آنچنان كه اندكي پيش يادداشت شده است، به اطلاع رساندم. از قيافۀ نخست وزير چنين برمي آمد كه قانع نشده است. من مجال سخن گفتن به او نداده و دنبال مطلب را گرفته گفتم: «مي دانيد كه به جنابعالي ارادت دارم و نمي خواهم كوچكترين ناراحتي برايتان فراهم شود. تصور نمي فرماييد جدايي اميرآباد از دانشگاه به دستور جنابعالي چه عدم رضايت و احتمالاً چه جنجالي در دانشگاه به وجود خواهد آورد؟ گذشته از اين، اميرآباد را كه قبلاً متعلق به وزارت جنگ بود، شاه با وجود مخالفت آن وزارتخانه، به دانشگاه بخشيده است. آيا خوشايند است كه شاه ببخشد و نخست وزير پس بگيرد؟»6

 

گفت وگو و بحث با نخست وزير بيش از يك ساعت به طول انجاميد.  نخست وزير به كلي ملايم شده بود. سرانجام گفتم: «استدعا دارم امر بفرمائيد شوارتسكف پايش را از كفش دانشگاه – كه پر از سيخ و ميخ است – بيرون بياورد و محل ديگري را براي ژاندارمري برگزيند.»  قوام گفت: «شما كه براي من كنفرانس داديد و نگذاشتيد من چيزي بگويم.»  گفتم: «علت اين جسارت اين بود كه نمي خواستم پيش از شنيدن توضيحات من نظري ابراز داريد كه بعد از شنيدن توضيحات احتمالاً مجبور به تغيير آن نظر شويد.»  قوام نامه را پس گرفت و گفت: «اين هم محض خاطر شما.»

 

براي جلوگيري از پيش آمدي نظير آنچه كه گذشت، در اينجا بناهاي جديد در اميرآباد تسريع به عمل آورديم و نخستين خوابگاه بزرگ و مجهز زيرنظر مهندس جفرودي در مدتي كوتاه ساخته شد و مورد استفاده دانشجويان قرار گرفت. خوابگاه ها و بناهاي ديگر براي مؤسسات مختلف دانشگاه به وجود مي آمدند و اين امر همچنان ادامه پيدا كرد تا آنجايي كه امروز اميرآباد داراي اين بناها و اين مؤسسات گرديده است.

 

1  گزارش يك زندگي، جلد اول، چاپ اول، لندن،1366، Paka Print .

2  بيضه ها.

3 هنوز ساختمان دانشكدۀ ‌حقوق دانشكدۀ ‌ادبيات به پايان نرسيده بود و تالار دانشكدۀ حقوق محل برگزاري جشنها و سخنراني ها بود.  بعدها اين مراسم در تالار بزرگ فردوسي دانشكدۀ‌ ادبيات برگزار مي گرديد. [يادداشت نويسنده].

 4 كت و شلوار رسمي تشريفات، نه ژاكت به معني رايج امروزي ِ پـُلـُور و  بافتني.

5   در اصل متن: شوارتسكوپ.

6  اشاره به اصطلاح معروف «شاه مي بخشد، شيخ علي خان نمي بخشد.» [يادداشت نويسنده].

 
* شمارۀ اول، تير 1377
 

 

 

دعوت از نظر شما

 

نقل مطالب اين سايت با ذكر ماخذ يا با لينك آزاد است.

 

X