تاريخ
به روايت كتاب درسى
سيروس ايزدى*
مدتى پيش براى مطلبى به كتاب درسى تعليمات اجتماعى پنجم
دبستان، سال 1368، مراجعه كردم و چند نكته خطا نظرم را جلب كرد. در درس 16،
صفحه 173، «افشاريان و زنديان»، چنين آمده است: ''افغانها بيست سال بر
ايران حكومت كردند. ولى مردم ايران آرام ننشستند. آنان به پا خاستند و با
كمك نادرقلى افشار دست بيگانگان را از كشور كوتاه كردند و حكومت افغانها را
برانداختند."
"افغانها" بايد همان طايفه افغانهاى غلزايى (به زبان پشتون،
غِلزَي) باشند
كه در قندهار، در خاك ايرانِ آن روز، مىزيستند و مراد
از آن، همة مردمى نيست
كه امروز در افغانستان مىزيند (پشتون، تاجيك، ازبك، تركمن، هزاره و جز
اينها) و در خود افغانستان آن چيزى را كه ما براى دوران صفويه افغان
مىناميم، پشتون مىنامند.
شورش افغانهاى قندهار (كه پتر كبير و آل عثمان هم در تحريكشان دست داشتند)
شورشى بود داخلى و سبب اساسىاش بىكفايتى حكومت شاه سلطان حسين و ستم
طاقتفرسايى بود كه به همه مردم ايران وارد مىآمد. از اين رو بايد جمله
نخست تقريباً به اين شكل اصلاح شود: محمود و جانشينش اشرف بيست سال بر
اصفهان و بخشى بزرگ از كشور حكومت كردند و ستمى بيش از حكومتِ پيشين بر
مردم ايران روا داشتند. در جمله سوم به جاى ''دست بيگانگان" بايد نوشته
شود دست اشرف و اطرافيانش را (زيرا اينان بيگانه نبودند) از حكومت بر كشور
كوتاه كردند. (''حكومت افغانها را برانداختند" بايد حذف شود).
در پاراگراف دوم، جمله دوم چنين مىخوانيم:
''نادر ... به افغانستان رفت و چند شهر مهم بلخ، كابل و قندهار را تصرف
كرد."
در روزگار نادر و پيش از آن، كشورى بهنام افغانستان نبوده است. شهرهاى
خراسان، همچون هرات و قندهار، در خاك ايران، كابل در هند و بلخ در تصرف
امراى ازبك بود. پس از قتل نادر، سردار و يار نزديك نادر، احمدخان ابدالى
(از طايفه ابدالىِ افغان كه با طايفه غلزايى نيز روابطش حسنه نبود) نواده
نادر، شاهرخ ميرزا، را به هرات آورد تا از هرات بر خراسان حكومت كند، و خود
به قندهار رفت و نام طايفه ابدالى را درّانى گذاشت و خودش بهنام احمدشاه
درّانى اعلام استقلال كرد و خطه فرمانروايىاش را افغانستان ناميد كه بيشتر
منطقه زيست افغانها در افغانستان و پاكستان امروزى است (پاكستان نيز در آن
روزگاران جزو هند بود و مركز پشتونهاافغانها شهر كنونى پيشاور در پاكستان
است). پس جمله بايد چنين اصلاح شود: و تشكيل سلسله افشاريان فرمانروايى
ايران را دوباره بر قندهار برقرار كرد، بلخ را كه روزگارى دراز در دست
خانهاى ازبك بود باز پس ستاند و چون از هندوستانِ از باز پس دادن ياغيان
فرارى سرپيچى كرد، به هندوستان لشكر كشيد و نخستين شهرى كه از هندوستان آن
روز تصرف كرد شهر كابل پايتخت افغانستانِ امروزى است.
در همان پاراگراف باز چنين مىخوانيم: ''سپس به هندوستان حمله برد. محمدشاه
گوركانى كه بر هندوستان حكومت مىكرد، به مقابله با نادر برخاست، ولى
بهسختى شكست خورد و دهلى پايتخت هند به دست سپاه نادر افتاد. وقتى كه دهلى
به تصرف نادر در آمد، دستور قتلعام مردم را صادر كرد و به اين ترتيب عده
زيادى از مردم بىگناه به قتل رسيدند. محمدشاه تسليم شد ولى نادر او را به
سلطنت هندوستان باقى گذاشت و با غنيمت بسيار به مشهد كه پايتخت او بود
بازگشت."
اصل مطلب چنين است كه پس از شكست سپاه چند صدهزار نفرى هند با فيلهايشان از
سپاه هشتادهزار نفرى نادر در كرنال در نزديكى دهلى، سپاه هند پراكنده شد و
هر دو سپاه به يك كار مشغول شدند: تاراج و چپاول؛ ايرانيان اموال هنديان را
چپاول مىكردند و هنديان اموال خودشان را. بخشى از سپاه هند هم به درون شهر
آمد و به دزدى و غارت پرداخت و محمدشاه از ترس اينان و از اينكه ديگر لشكرى
هم ندارد، از نادر اجازه خواست كه به ديدنش بيايد، آنهم با دبدبه و كبكبه
و همراه با سرداران. محمدشاه وقتى نادر را با لباس كرباس و چركين و
بىتشريفاتِ سلطنتى ديد متأثر شد از اينكه از چه كسى شكست خورده است و نادر
هم از ديدن سرداران پر زرقوبرق و قراول و يساول خندهاش گرفته بود.
محمدشاه پس از ابراز دوستى و تأسف از اينكه چرا پيشتر به گناه مشاورانش
خواهش نادر را نپذيرفته و ''او را به رنج سفر دچار كرده است"، از نادر
دعوت كرد كه به شهر بيايد و مهمان او باشد، و نادر پذيرفت. محمدشاه با او
خداحافظى كرد و هنگام رفتن شرمگينانه از نادر خواست كه نگهبانانى براى
پاسدارى از او و برقرارى نظم در دهلى همراهش كند، و نادر پذيرفت.
روز بعد نادر عمده سپاه را در همان جا گذاشت و خودش واحدهايى اندك برداشت
و همراه با سردارش جلاير به سوى كاخ شاهى كه قلعهاى است در دهلى حركت كرد
و در پيشاپيش، سواران بختيارى بهفرماندهى پسر دوم نادر (پسر اولش بهعنوان
نايبالسلطنه در ايران مانده بود) با پرچم نصرمناللَّه و فتح قريب با
آرايش نظامى حركت مىكردند. شب هنگام، در قلعهاى كه محمدشاه هم در آنجا
بود، هنگامى كه نادر در خواب بود از همهمهاى بيدار شد و ديد كسانى
مىگريزند و قطرههاى خون از سقف چوبى مىريزد. فرياد كشيد: "قزلباش بيدار
شو و از خودت دفاع كن!" نادر روى بام رفت و دستور داد محمدشاه را هم
بياورند. در اطراف قلعه انبوه جماعت فرياد مىكشيدند "نادر كشته شد" و
سربازان نادر را تكهتكه مىكردند. نادر فرمان داد كه مشعل بياورند و
محمدشاه را هم كه از ترس چون مرده اين شده بود كشانكشان آوردند تا پيش او
بايستد و به مردم بگويد دست از اين كار بكشند. اما نه كسى به آنان توجه
مىكرد و نه صداى محمدشاه را مىشنيد. نادر به جلاير گفت از بيراهه بيرون
برود و سه فوج از اردو را صبح زود به نزديكى مسجد جامع بياورد. همينكه هوا
روشن شد، با شاه هند به آنجا رفت، چون او را تنها نمىگذاشت كه بگريزد.
صبح، نادر فرمان قتلعام داد و تا ظهر قتلعام ادامه داشت و محمدشاه هم از
ترس چيزى نمىگفت، تا اينكه امام مسجد قرآنى آورد و التماس كرد نادر دستور
عفو دهد. جارچيان فرياد كردند: ''ظلاللَّه عفو كردند" (نادر نخستين
پادشاهى بود كه لقب ظلاللَّه داشت). تا آن لحظه بيست هزار نفر كشته شده
بودند. پس از آن پيمان دوستى بسته شد و محمدشاه خزاين خودش را نيز ــــ
بديهى است كه نه با ميل ــــ هديه كرد. و نادر دختر محمدشاه را براى پسرش
به زنى گرفت. تصرف بلخ و بخارا هم پس از بازگشت از هند بود كه نادر تا 18
كيلومترى دوشنبه رفت. مسئله مهم برخورد درست به نام افغانستان و
بيگانهنبودن افغانها در آن روزگار و توضيح صحيح رفتن به هند و ماجراى
قتلعام است.
پس، آن جمله بايد چنين اصلاح شود: محمدشاه گوركانى كه بر هندوستان حكومت
مىكرد به مقابله با نادر برخاست ولى بهسختى شكست خورد و نادر به دعوت
آشتىجويانه محمدشاه كه پس از شكست از در دوستى درآمده بود به دهلى آمد.
اما چون به جان او و سربازانش سوءقصد شد، دستور قتلعام مردم را صادر كرد.
و به اين ترتيب عده زيادى از مردم بيگناه به قتل رسيدند. نادر پس از بستن
پيمان صلح، محمدشاه را به سلطنت هندوستان باقى گذاشت.
در آخر درس «روابط دولت صفوى با دولتهاى خارجى»، صفحه 171، چنين آمده است:
''افغانها از اين فرصت استفاده كردند و به ايران آمدند. شاهسلطان حسين خود
را به آنان تسليم كرد. در نتيجه، كشور به دست افغانها افتاد و براى مدتى به
وسيله بيگانگان اداره مىشد."
افغانها در ايران بودند، نه اينكه به ايران بيايند؛ و، در نتيجه، بيگانه هم
نبودند. بهنظر من، جمله بايد چنين اصلاح شود: مير
ويس، سركردة طايفه افغانهاى غلزايى قندهار،
از اين فرصت بهره برد و سر به شورش برداشت. پس از او پسرش محمود به اصفهان
هجوم آورد. شاهسلطان حسين خود را به محمود تسليم كرد. در نتيجه، كشور به
دست غلزاييها افتاد و براى مدتى به وسيله اين طايفه افغان اداره مىشد.
در همين كتاب در صفحه 62 زير عكسى نوشته شده است:''سد كاندوز بر روى رود
كاندوز." نام اين شهر و رودخانه و سد كُندوز است كه افغانها قـُـندز هم
مىنويسند و در خراسان كهن، كهندژ بوده است. بايد در نوشتن نامهاى مردم و
شهرهاى افغانستان دقت كرد. البته استعمار در دوره خفتآور گذشته كه روزنامه
و راديو هم به ميدان آمده بود، براى دور نگهداشتن مردم دو كشور ما كوشش
بسيار كرد و موفق هم بود.
ناگفته نماند كه در روزنامههاى ايران گاه از بازگشت
"افاغنه به
سرزمينشان"
سخن مىرود. واژة افاغنه را در خود افغانستان به كار نمىبرند و
از روزگار پايان عهد صفويه در نوشتههاى ما مانده است.
در افغانستان در
آخرين قانون اساسى دوران شاهى ذكر كردند كه همه اتباع افغانستان افغان
ناميده مىشوند. و درست نيست كه بگوييم 'افغانيها`، زيراافغانى واحد پول
افغانستان است. بايد به جاى افاغنه، گفت افغانستاني ها يا مردم افغانستان.
٭
مترجم « تاريخ ادبيات
فارسي» و
«تصوف و تاريخ
تصوف»، هر دو
كتاب اثر از
يـِوگـِني
ادواردويچ بـِرتلـِس.
* شمارة هفتم، دي ماه 1378
رويكرد عمده در كتاب تاريخ مدارس ايران
سياست روز
و مناقشه
بر سر كتاب درسى
|