آرشيو لوح 

 

غرور و افتخار، و خشم و حسرت پدرسالار:
مجتهدى، دبيرستان و دانشگاههايش
 

خاطرات دكتر محمدعلى مجتهدى
مجموعۀ‌ تاريخ شفاهى‏
به كوشش حبيب لاجوردى‏
نشر كتاب نادر، 1380
232 صفحه

 

 

 

 

  

درخشش محمدعلى مجتهدى در جامعه فرهنگى ايران معلول چند علت است كه پيش از او براى كمتر كسى فراهم بود و پس از او براى كمتر كسى ميسّر گشت. مجتهدى به رياست بر مدرسه‏اى گمارده شده كه ميراث جماعتى آمريكايى بود. نخستين كلنگ بناى مدرسه را ناصرالدين شاه بر زمين زد و ساختمان آن در سال 1266 تكميل شد. بعدها ساموئل مارتين جردن، كشيشى آمريكايى از آئين پرِسبيترى، نزديك به چهل و يك سال اين مدرسه را اداره كرد. جردن و همكارانش دبستانى شش‏كلاسه را تا سال 1308 به حد كالجى با دوره تحصيل پانزده‏ساله ارتقا دادند. در سال 1319 دولت رضاشاه كه در مسيرى بدعاقبتْ همسفرِ آلمان نازى شده بود كالج را خريد و معلمان آمريكايى‏اش از ايران رفتند، اما چهارراهش به همين نام ماند. مجتهدى مؤسسه‏اى نوين و امروزى به ارث برد و در حفظ و بهبود آن كامياب شد. فضاى مدرن و روحيه غيربومىِ البرز سرمشقى بود در برابر مجتهدى و همكارانش: انضباط آرى، فشارِ روانى نه.


مجتهدى در شمار محصلان اعزامى به اروپا بود. در مدرسه‏هاى ما ندرتاً پيش مى‏آيد كه شاگرد آرزو كند روزى مانند معلمش شود. اما دانش‏آموز البرز بالاى سر خود كسى مى‏ديد كه وزن اجتماعى و شخصيت ممتاز داشت و مى‏توانست الهام‏بخش او در مسير ترقّى باشد.


منش و كردارش با آنچه مى‏گفت همخوانى داشت. در جامعه‏اى آكنده از فرموده و فرمان و حكم و تشبّث و شفاعت، وقتى اعلام مى‏كرد تن به توصيه و پارتى نمى‏دهد، كمتر كسى مى‏توانست شاهدى فاحش در ردّ اين ادعا بياورد. و در جهانى كه تن‏دادنِ نوع بشر به وسوسه‏هاى مالى فرض مسلّمى است، بى‏كمترين هراس از شايعه‏ها و شائبه‏هاى رايج، خيلى راحت براى توسعه مدرسه‏اش از افراد پول مى‏گرفت و اين اعتماد را در خويش مى‏ديد كه تا ريال آخر را جوابگو باشد.


تركيب اين عوامل براى او موقعيتى يگانه مى‏آفريد: نه تنها به ساعات درس مصوّب وزارت فرهنگ مى‏افزود، بلكه كلاس زبان فرانسه را كه از مدرسه‏هاى ايران برچيده شده بود دوباره در البرز برقرار مى‏كرد. آنچه دستش را در انجام كارهايى كه دلش مى‏خواست و صلاح مى‏ديد باز مى‏گذاشت، در واقع قدرت والدين دانش‏آموزان بودعمدتاً يعنى اعضاى هيئت حاكمه و نيز طبقه متوسطى كه فرزندانشان در مدرسه او درس خواندند.
 

از نردبان سلسله مراتب ادارى بالا نرفت. در همان اوايل كارش، رئيس مدرسه البرز شد و سى و هفت سال در اين سمت ماند. تا آن زمان كمتر كسى با درجه تحصيلى او (دكتراى رياضيات) به وزارت فرهنگ رفته و مدير دبيرستان شده بود، و بعد از او چنين وضعى كمتر تكرار شد. مى‏توان گفت كه جاى صحيح خود را از همان ابتدا يافت و محكم و با موفقيت به آن چسبيد. در هيچ سمت ديگرى، نه در پلى‏تكنيك، نه در دانشگاه ملى و نه در دانشگاه صنعتى نتوانست موفقيتش در دبيرستان البرز را تكرار كند. از هر سه نسبتاً زود و پس از مقاديرى بگومگوى تلخ، و دلخور و سرخورده از قدرنشناسى سران حكومت، كنار كشيد و به دفتر هميشگى‏اش در البرز بازگشت.
 

در دانشگاه صنعتى، اتاقى نزديك در ورودى به‏عنوان دفترش انتخاب كرد: كنار پنجره آن سنگر مى‏گرفت و به دانشجو و استاد و كارمندى كه دير مى‏آمدند تشر مى‏زد. در دانشگاه ملى اسم مواجب‏بگيرها را از ليست حقوق حذف كرد، يك رئيس دانشكده را برداشت، و با هيئت امنا درگير شد. تنها در دبيرستان البرز بود كه ماندگار شد، چون اساس آن را به ميل خودش تنظيم كرده بود و تمام امور طبق دلخواهش پيش مى‏رفت.
 

در سال 1340 چند ماهى هم رئيس دانشگاه شيراز بود. روايتِ بيرون‏آمدنش از آن‏جا قانع‏كننده به نظر نمى‏رسد و تنها به قاضى مى‏رود: استاد انگليسىِ دانشكده پزشكى به چادر سركردنِ زنان روستايى كه به بيمارستان دانشكده مراجعه مى‏كردند اعتراض داشت (عملى ابلهانه و بسيار نامحتمل). مى‏گويد همين شخص داروهاى بيماريهاى پوستى و كچلى را از بيمارستان به روستا مى‏بُرد و به بچه‏هاى ايلياتى مى‏داد و ''آن جا قالى و چيزهاى ديگر`` مى‏خريد (اتهامى مبهم كه اگر با عين متن گزارشى رسمى همراه نشود در حكم چُغلىِ سخيفى است). پس از بگومگو با استاد انگليسى، در جا اخراجش مى‏كند اما ''ديدم قدرى تند رفته‏ام. چون خارجى است، حق اين است كه قبلا به اطلاع وزير فرهنگ و نخست‏وزير برسانم.... همان روز بعد از ظهر آمدم [تهران در] دبيرستان البرز نشستم.`` وقتى قدرت مطلق نداشت، احساس مى‏كرد اصلاً قدرتى ندارد. و نظر على امينى، نخست وزير: ''بهتر است آدم پخته‏ترى براى دانشگاه شيراز بفرستيم.``
 

خودش را در جزئيات روابط شخصىِ آدمهاى تشكيلات تحت رياستش درگير مى‏كرد. در دانشگاه ملى به ماجراى تلفنهاى ضبطشده رئيس يك دانشكده به همسر يكى از دانشجويان كشيده مى‏شود. در روايت اين داستان، كه تا حد حضور شخص رئيس شهربانى بالا مى‏گيرد، با سوءظنى كارآگاهانه به سابقه خصومتهاى افراد مى‏پردازد. مى‏گويد متهم با يحيى عدل سرشاخ بود چون فكر مى‏كرد فرزندش زير دست عدل، كه جراح قلب بود، از بين رفته و شايد اين شكايت نتيجه دسيسه‏چينى عدل به تلافى مقاله‏هايى باشد كه آن شخص عليه او در مجله خواندنيها منتشر مى‏كرد. جاى مناسب اين داستان (سه صفحه و نيم) در همان مجله بود، نه در خاطراتى درباره تحصيل و مدرسه و مهمترين دانشگاههاى مملكت. وقتى رئيس دانشگاه كلانترِ ريش سفيد باشد (جالب آنكه اين دعوا را براى فيصله به دفترش در دبيرستان البرز مى‏بَرَد)، فرهنگ را فقط كلاسِ درس ِ منزّه ‏از خطا بگيريم و مجله على‏اصغر اميرانى را نماينده بهترين نوع مطبوعات بدانيم، چنين حاشيه‏پردازى‏هايى عادى مى‏شود.
 

در بسيارى موارد ديگر هم ناچار بود وارد جزئيات امور شود. در نيمه دهه 1340 در حالى كه حقوق ماهانه خودش 2200 تومان بود، مى‏خواست به استادهاى دانشگاه صنعتى 5000 تومان بدهد. وزير دربار مى‏گويد: ''سپهبدهايمان پنج هزار تومان نمى‏گيرند`` و مجتهدى جواب مى‏دهد: ''بنده افرادى را مى‏خواهم بياورم كه پنج‏هزار تومان هم برايشان كم است.`` بعداً وقتى شاه هم با تعجب مى‏گويد: ''پنج هزار تومان؟``، وارد چانه‏زنى مى‏شود و براى قانع‏كردن شاه، سياهه‏اى از مخارج زندگى و قيمتها رديف مى‏كند. مى‏گويد وقتى به هيئت امنا، شامل اقبال و ديگران، خبر داد كه شاه با رقم پيشنهادى‏اش موافقت كرده است، ''همه‏شان لال شدند.``

 

  

در پلى‏تكنيك، در دانشگاه ملى، در دانشگاه صنعتى و همه جا سرگرم نبرد بر سر تهيه پول براى دانشگاههايش و كوتاه‏كردن دست جيره‏خورها و سوءاستفاده‏چى‏ها و بزن‏ودرروهاى لانه‏كرده در دربار و در دولت بود. صادقانه و پيگير كار مى‏كرد و از بيت‏المال چيزى به دستش نمى‏چسبيد، اما از نكته‏اى بسيار مهم غافل مى‏ماند: اين همه درگيرىِ ادارى و مالى و صبح‏تاشب سر و كله‏زدن با گرگهاى باران‏ديده و گانگسترهاى هفت‏خط، او را از دنياى آكادميك و فرهنگ متعالى دور و دورتر مى‏كرد. در نتيجه، پشت پرده شايد تا حدى در نبرد با سارقها و زدوبندچى‏ها پيروز مى‏شد، اما در صحنه علمى و عمومى نه تنها قادر به سروَرى بر تازه‏نفس‏ها نبود، بلكه از همپايى با كسانى كه داغ و داغ از تنور دانشگاههاى درجه يك بيرون مى‏آمدند، هم در علمِ مكتبى و هم در درك جهان جديد، درمى‏ماند.
 

در سراسر خاطراتش ذكرى از ادامه يادگيرى و تازه‏كردنِ معلوماتش ديده نمى‏شود ـــ‌ وقت و نيروى چنين كارى برايش نمى‏ماند. در فرانسه بين دو جنگ درس خواند و در سال 1937 با رساله ‏اى زير عنوان ''حل برخى مسائل مكانيك مايعات‏`` درجه دكترا گرفت. سى سال بعد كه فارغ التحصيل‏هايى به سن فرزندانش با برخى مسائل جديدتر در نگرش و جهان‏بينى از راه مى‏رسيدند، همچنان گمان مى‏كرد اگر پوزۀ امثال عَلَم و اقبال و شريف‏امامى را به خاك بمالد مربّىِ نمونه خواهد ماند. آدمى كه، به گفته خودش، هر شب ساعت هشت بخوابد و پيش از به خواب‏رفتن، مجله خواندنيها را ''دقيقاً`` بخواند، نه تنها وقتى براى بالابردن سطح آكادميك خويش ندارد، بلكه جاى ترديد است كه، با چنين منبعى براى كسب اطلاعات، هيچ‏گاه متوجه وقايع انتهاى دهه 1960 اروپا و انفجار قدرت جوانان شده باشد، انفجارى كه در تاريخ سابقه نداشت و جوانها را از حد جاهلهاى كم‏عقل به سطح نظريه‏پردازانى پرشور ــــ و البته خطرناك براى نظامهاى مستقرــــ ارتقا داد. تعجبى ندارد كه تا پا از سنگر البرز، با دبيرانى شريف و پسرهايى باتربيت و درس‏خوان، بيرون مى‏گذاشت ناكام مى‏شد. كل جهان و دنياى دانشگاه دگرگون شده بود و به دنياى رضاشاهى و فرانسه ميان دو جنگ شباهتى نداشت: نه استادْ استاد قديم بود و نه دانشجو دانشجوى سابق.


جهانش ساده و كوچك بود. گرچه دلش مى‏خواست به تمام جوانب امور توجه داشته باشد، برخى جنبه‏ها كه به‏نظرش كم‏اهميت مى‏آمد در واقع تعيين‏كننده بود. دربارۀ فعاليتهاى سياسى در دانشگاه صنعتى مى‏گويد: '' واللَّه بنده دو سال در دانشگاه آريامهر بيشتر نبودم.... در اين دو سال اصلاً چنين چيزهايى وجود نداشت. فقط درس بود. حقوق خودم را بين دانشجويان بى‏بضاعت تقسيم مى‏كردم. از اينكه عده‏اى به راست رفتند، به چپ رفتند در آن دو سالى كه در آنجا بودم اطلاع پيدا نكردم. براى اينكه خودم اصلاً به اين فكر نيفتادم. به اين فكر نبودم.``
 

هر آدمى، حتى يك مربى بزرگ، معمولاً همان چيزهايى را مى‏بيند كه ميل دارد ببيند. اما اگر گاهى كتابها و مجله‏هاى روشنفكرى را ورق نزند و خيال كند سياست براى سياست‏بازهاست و دانشجو بايد سرش به كار خودش باشد، طى دو سال كه هيچ، حتى با گذشت ده سال هم متوجه نمى‏شود كه عده‏اى به راست مى‏روند و عده‏اى به چپ. فكر را شرايط مى‏سازد، اما تعيين اينكه فرد ميل دارد چه چيزهايى را ببيند و چه چيزهايى را ناديده بگذارد تا حد زيادى به اختيار خود اوست.
 

اعتقاد داشت كه راه رستگارى، چه فردى و چه جمعى، از كلاس درس مى‏گذرد. حتى در سالهايى كه نارضايى اجتماعى و تنش سياسى شدت مى‏گرفت، نمى‌‏خواست باور كند كه مخالفت با وضع موجودْ اصلى است كه دست‌‏كم در ميان دانشجوها به اندازه اصول علمى مقدس او طرفدار دارد: ''اين قدر مشغول بودم، سرم مثل كبك توى برف بود، اصلاً [به مشى سياسى رژيم‏] توجه نداشتم چون خودم اهل سياست نبودم.``
 

خوشدلىِ خودمحورانه و بسيار اخلاقى‏اش به اِشكال برمى‌‏خورْد. مى‏گويد شاه پس از تعريف و تمجيدهاى بسيار پس از افتتاح دانشگاه صنعتى، ناگهان عذر او را خواست: ''آخر مغز عادى اين كار را مى‏كند كه بيست روز بعد از اين سخنرانى جلو دو هزار نفر، به وسيله علم به من بگويد 'آقا، تو برو پى كارت‏`؟ ... من اختيار نبايد داشته باشم كه دوتا رئيس دانشكده را عوض كنم؟ عوض‏‌كردن دوتا رئيس دانشكده، با دليل يا بى‏دليل، اهانت به استاد است؟``
 

در باب منش شاه و ندانم‏كارى‏اش، مجتهدى بر اين نظر است كه شاه هم بايد دود چراغ خورده باشد: ''اين هم از بى‏شعورى است. اين هم از كامل نبودن مغز است. ببينيد، كسى كه هيچ نوع تحصيلاتى نكرده، عزيزدُردانه بوده، هيچ‏وقت آدم حسابى نمى‏شود.`` اما محمدرضا هم از مهميز پدرش، كه به ملايمت شهرت نداشت، ناليده بود.
 

از يك سو، آنچه به نظر مجتهدى جَذَبه و قاطعيت مى‏رسيد، در آن شرايط در دانشگاه و در جامعه درس‏خوانده‏ها ايجاد نارضايى مى‏كرد و نظام ميل داشت وانمود كند كه اصول كار درست است و تنها مشكل اين است كه، به اصطلاح رايج آن روزگار، عده‏اى ''ناراضى‏تراشى‏`` مى‏كنند. اين نگارنده به خاطر مى‏آورد كه مدير پرسطوت دبيرستانى مشهور و بزرگ در شهرى ديگر در همان اواخر دهه 1340 با ورود بازرسهاى تام‏الاختيار شاه، بى‏هيچ سؤال و جوابى تنها به دليل نارضايى عمومى بر كنار شد. آن مدير هم پا جاى پاى مجتهدى مى‏گذاشت، مدرسه را تيولِ شخصى مى‏ديد و ميل داشت آن را ضميمه اسم خودش كند، دبيرها را مثل اسب زير و بالا مى‏كرد تا بهترين‏ها را انتخاب كند، مقررات مناقصه را كنار مى‏گذاشت و شخصاً به توسعه ساختمان مدرسه مى‏پرداخت و اقدامهاى نامتعارف ديگر. گمان مى‏كرد فقط در پيشگاه حقيقت بايد حساب پس داد، اما غافل بود كه بيش از يك جبّارِ خودمختار در اقليمى نگنجد. ظاهراً ملتفت نبود كه حكومتْ ايجاد آدمهاى ناراضى را مقدمه پيدايش افرادِ ناراحت مى‏بيند. در شرايطى كه نظام احساس مى‏كرد فاصله‏اش با درس‏خوانده‏ها مدام بيشتر مى‏شود، يقيناً در تهران هم انتقادها از تمايل مجتهدى به سلطنت در دانشگاههايش جايى براى مراحمِ ناپايدارِ ملوكانه باقى نمى‏گذاشت.
 

از سوى ديگر، تعيين رئيس دانشكده بايد بنا بر مقرراتى وراى خواست و قضاوت اخلاقىِ رئيس دانشگاه باشد و داستانى كه درباره مزاحمت تلفنى تعريف مى‏كند بيجا و بيربط است. به اجراى آئين‏نامه انتخاب رؤساى دانشكده‏ها از سوى استادان، و انتخاب رئيس دانشگاه از سوى آن رؤسا ــــ كه در دهه 1320 مدتى اجرا شد ــــ كوچكترين اشاره‏اى نمى‏كند. حتى اگر اطلاعى از چنين موضوعى داشت، خوب مى‏دانست كه مطلقاً مورد پسند شاه نيست و نبايد حتى حرفش را زد.
 

آينده پر از عجايب و غرايب غافلگیرکننده است و هركس تاريخ انقضايى دارد كه ممكن است در ابلاغ آن، احترامات فائقه رعايت نشود. حتى اگر وقايع سال 57 پيش نيامده بود و مجتهدى را مرخص نكرده بودند، با تغيير روحيات نسلها، دير يا زود در دبيرستانش هم به اين واقعيت تلخ مى‏رسيد كه دنيا ديگر آن دنياى خوب و آشناى پسرهاى سربه‏راه نيست. در جهانى متحوّل، انسان محكوم به غافلگيرشدن و حسرت‏خوردن در برابر گذشت زمان است.

 

  

خاطراتش، در زير لايه‏اى از غرور و افتخار، مشحون از خشم و حسرت است. بازگشت كسانى از فارغ‏التحصيلان مدرسه‏اش براى تدريس در دانشگاه صنعتى و ايجاد خودِ آن دانشگاه را صِرفاً حاصل مديريت عالى و شخصيتِ جذّاب خويش مى‏بيند: ''زندگيم را براى جوانهاى مملكت فدا كردم، براى ايجاد دانشگاه‏`` و بارها با دلِ پردرد مى‏پرسد ''پس بنابراين چرا``، چرا شاه نگذاشت او به هر شكلى و تا هر وقت كه دلش مى‏خواهد به رياست بر دانشگاه صنعتى، كه آن را هم او و هم شاه متعلق به خويش مى‏دانستند، ادامه بدهد؟ مجتهدى كيميا بود اما در آن اوضاع و احوال نمى‏توانست رئيس امروزى‏ترين دانشگاههاى ايران باشد ــــ‌ و پيداست كه به رياست بر دانشگاهى مثل دانشگاه تهران علاقه نداشت.  تلاشهايش براى ارتقاى خويش، اثبات اصلى مشهور در مديريت بود: افرادِ موفّق مدام ارتقا مى‏يابند و درست در همان شغلى كه موفق نيستند لنگر مى‏اندازند و همان جا مضمحل مي شوند ــــ گرچه او مجال داشت پس از هر تجربه ناكام به موفق‏ترين منصبش، در البرز، بازگردد.
 

ترغيب و تلاش او در بازگشت شاگردان پيشين مدرسه‏اش به ايران يقيناً مؤثر بود، اما شرايط رونق و رفاه را هم نبايد دست كم گرفت. امروز اگر محترم‏ترين استادان و مديران قديمى ايران براى اجراى چنان مأموريتى دسته‏جمعى به خارج سفر كنند، احتمال اينكه بتوانند حتى يك نفر را با خود به همراه بياورند نزديك به صفر است. جامعۀ‌ ايران سپاسگزار دلسوزى و زحمات مجتهدى در اين كار است، اما چه بهتر كه او به جاى اين همه تأكيد و اصرار بر نقش خويش در بازگرداندن جمعى از فارغ‏التحصيلان ايرانى، مى‏گذاشت اهل نظر قضاوت كنند و در تواريخ بنويسند.
 

بى‏كمترين ملاحظه و دور از مناعتى كه از مربّى و مرشد انتظار مى‏رود، از رقيبان فرضى يا واقعى‏اش به زشتى نام مى‏بَرد. معتقد است كه هركس جانشين او شده بى‏لياقت و خائن و عوضى بوده، و از مقامهايى ساقط و نابودشده مى‏پرسد اينها را ''به دستور آمريكاييها آورديد؟``
 

دلمشغولِ كشمكش با مشتى روباه و شغال از قبيل عبداللَّه رياضى و جعفر شريف امامى، هرگز متوجه اين واقعيت تلخ نشد كه همان فارغ التحصيل‏هاى البرز كه در آمريكا صف مى‏كشيدند تا دستش را ببوسند و به ايران برگشتند تا در دانشگاهى كه او درست كرده بود درس بدهند ممكن است جمعاً نظر داده باشند كه مديريتِ كلاسيكش براى دبيرستان مناسب‏تر است، و همان پسرهاى حرف‏شنوِ ديروزى معتقد باشند كه چه بهتر دانشجو با روحيه همتاى آمريكايى و آلمانى و فرانسوى‏اش بار بيايد تا با فرهنگ سنّتىِ ايرانى. انگار هرگز درنيافت همان استادهايى كه او آورد و دانشجوهايى كه دانشگاهش پرورش داد چه ضربه‏هايى به اساسِ نظام زدند و سران آن رژيم عين همين سؤال را مى‏توانستند از او كرده باشند. اگر اين نكات را به او تذكر مى‏دادند، به احتمال زياد مى‏گفت اين هم كار خارجيهايى است كه نمى‏خواهند ببينند اين مملكت پيشرفت مى‏كند.
 

موضوع فقط جفاكارى و كم‌‏سوادىِ شخص شاه نبود (''اكثر كوچكها سعى مى‏كنند از خودشان كوچكتر را انتخاب كنند تا بتوانند تحكّم كنند. ايشان اين خاصيت را داشتند``). آدمهاى وفادار و باسوادى هم كه صميمانه دوستش داشتند و به او احترام مى‏گذاشتند نمى‏پسنديدند كه دمِ درِ دانشگاه بنشيند حاضرغايب كند، به استاد بگويد 'با آن خانم گرم نگير` و به دانشجو بگويد 'سيگار نكش‏`.  دوره‌‏اى نبود كه كسى تن به اين حرفها بدهد.  در يادآورى آن سالها، كسانى شايد به فكر بيفتند كه استادان قديمى‏تر چه حالى داشتند وقتى مى‏ديدند دانشجوى ايرانى سر كلاس سيگار مى‏كشد.  شنيدن چنين خبرى براى آدمى مثل او در حكم فرارسيدنِ آخرالزّمان بود.  ظاهراً هرگز متوجه چنين تحولات هولناكى نشد. امروز اگر زنده بود در رياست بر دبيرستانهاى بزرگى موسوم به دانشگاه مشكل چندانى نداشت.
 

دلخورى‏اش از شاه و دم و دستگاه او به حدى است كه از رژيم اسلامى نه توقعى دارد و نه گله‏اى.  تلفن نخست وزير دولت موقت در سال 1357 را اصلاً جدى نمى‏گيرد و از حكم بيرحمانۀ‌ انفصال از خدمات دولتى در سال 61 بى‏تفاوت مى‏گذرد: ''بنده از سال 1350 بازنشسته بودم.  بازنشسته خودبه‏خود انفصال ابد از خدمات دولتى است. مقصودشان اين بود كه حقوق بازنشستگى مرا ندهند.`` حسرت او شبيه حرمانِ همكار معاصرش مهدى بازرگان است كه عمرى پى ِ مى ِ ناب مى‏گشت اما سرانجام جز سركه نصيبش نشد.
 

بيشتر كتاب، بازگويىِ تجربه‏هاى رياستش بر دانشگاههاست، اما تصوير پرحرمت جامعه از او بيش از هر چيز به‏عنوان رئيس دبيرستان است.  اقتدارش در البرز تبلور قدرت كسانى بود كه فرزندانشان را به مدرسه او مى‏فرستادند.  كلاه آن آدمها پشم داشت و بچه‏هايشان هم مثل ‏كارمندها، سربازها، رعايا و نوكرهايشان از پدر حساب مى‏بردند، و مربّيان البرز در حكمِ پدرانى محتشم بودند.  همان جوانها پس از مدتى تحصيل و كار در آمريكا، در بازگشت به ايران در دهه 1960 كه عصر طغيان جوانان غرب در برابر بزرگترها بود، حوصله پدرسالارى نداشتند و در دفاع از رياست او بر دانشگاه قدم پيش نگذاشتند. اين نكته بسيار مهم را هرگز نديد، چون دلش نمى‏خواست ببيند.
 

 

  

كتابهاى به‏اصطلاح تاريخ شفاهى شايد از هيچ بهتر باشد، اما بسيارى از راويان اين قبيل داستانها پيش و بيش از هر چيز دنبال تسويه خرده حساب‏هاى قديمى‏اند. در حالى كه آن آدمها غالباً به كهنسالى رسيده‏اند، صحت و ارزش خاطرات/ ادعاهايى تراويده از حافظه‏هايى بناچار خطاپذير را حتماً بايد با منابعى ديگر هم سنجيد. وقتى فرد دستى به قلم ندارد چاره‏اى جز ثبت خاطراتش نيست، اما تاريخ بايد كتبى و دقيق و مستند باشد و تاريخ شفاهى، صرف‏نظر از زحمات بانيان، در واقع يعنى قصه و درد دل. ديگران اگر چنين رواياتى را چيزى بيش از سرنخ تلقى كنند، ممكن است به داستان‏سرايى بيفتند.
 

درهرحال، چنين خاطراتى را هم مى‏توان شسته‏رفته‏تر تنظيم كرد. نيازى نيست هر جمله‏اى عيناً روى كاغذ بيايد.  وقتى راوى اسمى را فوراً به خاطر نمى‏آورد اما اندكى بعد ذكر مى‏كند، مى‏توان آن را در همان جاى خالى ِ اول گذاشت. سال انتصاب مجتهدى به دانشگاه شيراز 1340 بود. خودش يك جا ''تابستان‏`` و يك جا ''اول خرداد يا اواخر ارديبهشت 1339`` ذكر مى‏كند.  مى‏گويد دو استاد انگليسى ''جلو ميزم ايستادند و يك قدرى معطّل شدند. خيال كردند كه من با ايشان صحبت خواهم كرد. هيچ صحبتى نكردم.`` فراموش‏كردنِ تاريخ و كليات وقايع اما غرق‏شدن در جزئيات از مشكلات سالخوردگان است.  نيازى هم نيست با ثبت تمام ''بله آقا؟`` و ''چى فرموديد آقا؟``ها به راوى حالت آقاى شنوا در برنامه‏هاى كمدى راديو بدهيم.
 

اين نگارنده سال 1372 متنى به قلم مجتهدى درباره دبيرستان البرز را در نخستين شمارۀ دورۀ اول مجله  زمان چاپ كرد.  مجتهدى در آن زمان در فرانسه بود و هم خود او و هم دوستان و شاگردانش متن اساساً بازنويسى و ويراسته‏شده را پسنديدند.  آن متنِ دو سه صفحه‏اى شايد همچنان رساتر، دقيق‏تر، خواندنى‏تر و سرگرم‏كننده‏تر از كتابى حاوى عين جملات مجتهدى باشد.  كنارگذاشتنِ حكايتهاى اخلاقىِ كم‏ربط، موعظه‏ها و حاشيه‏هاى نامستند مجال مى‏دهد كه دستاوردهاى واقعى‏اش به‏عنوان معلم و مربّى بيشتر جلوه كند.
 

شرح تهيۀ زمين و تفصيل نقشه‏هاى ساختمان دانشگاه صنعتى، طرز برخورد شاه و عُمّالش با او، اختلافهاى دانش آموز ِ سر به راه با پدر لاابالى اش، و دعواهاى خصوصى و خانوادگىِ استادها هرچه بوده يا نبوده، جامعه ايران مجتهدى را با البرز به ياد دارد و به سبب موفقيت در حفظ راه و رسم مدرن آن مدرسه تحسينش مى‏كند. باقى قضايا مى‏تواند بماند براى امثال خواندنيها.

م. ق .                         

 شمارۀ دوازدهم، دی 80

 

شبه‏خاطراتى از مجتهدى‏ ــ نگاهى به فصلى از يك كتاب

 

 

صفحۀ اول    مقاله / گفتگو/ گفتار            فهرست مطالب  سرمقاله‌ها

 

 

 

 

دعوت از نظر شما

 

 

 نقل مطالب اين سايت با ذكر ماخذ يا با لينك آزاد است.

 

X