رسماً و
علناً حلاليّت مىطلبم
گفتگو با دكترصادق زيبا كلام*
دربارة انقلاب فرهنگي
مهرك كمالى:
قبل از تشكيل ستاد انقلاب فرهنگى، در جامعه و دانشگاهها چه
وقايعى در جريان بود؟
زيبا كلام:
اگر
بخواهيم به علت و نحوه شكلگيرى اوليه ستاد انقلاب فرهنگى در تابستان 59
بپردازيم ناگزير از مقدمهاى هستيم. اواخر سال 58 و اوايل سال 59 مسئله
ضرورت انقلاب فرهنگى در دانشگاهها در بعضى محافل دانشگاهى و سياسى مطرح شد.
اين ضرورت به بازنگرى در نحوه آموزش، پژوهش و كاركرد دانشگاهها اشاره داشت.
همانطور كه مىدانيم، دانشگاه بزرگترين مانع و مخالف رژيم پهلوى بود، يعنى
حكومت پهلوى تمامى اركان، بنيانهاى و نهادها اعم از مطبوعات،
راديوتلويزيون، سازمان ادارى و اجرايى را در دست خود گرفته بود الا دو
كانون كه تسليم رژيم نشدند: حوزههاى علميه و دانشگاهها. دانشگاهها براى
حكومت مهمتر بود زيرا حوزههاى علميه، به لحاظ مالى و تشكيلاتى، كاملاً
مستقل از حكومت بودند. اما تمام بودجه و اعتبارات دانشگاهها از سوى دولت
تعيين مىشد و براى دولت مهم بود كه بتواند اين نهاد را كنترل كند.
بهعلاوه، ميزان مقاومت دانشگاه در مقابل حكومت بهمراتب بيش از حوزه بود.
ردههاى بالاى حوزه ــــ اگر امام را استثنا كنيم ــــ بههيچ وجه با
رژيم مخالفت نمىكردند، اما در دانشگاه هميشه مخالفت و اعتصاب و تظاهرات به
بهانه 16 آذر و بهانههاى ديگر در جريان بود. مخالفت حوزه با رژيم پهلوى
بيشتر بعد از خرداد سال 42 شكل گرفت. اما مشكل اصلىتر با دانشگاه بود.
دانشگاه در سالهاى 56 و 57 كانون مبارزه شد. دانشگاه تهران كه قلب مبارزه
بود و دانشگاههاى ديگر هم، بهتناسب، نقش مهمى در مبارزه داشتند.
جملگى يا اكثريت قريب به اتفاق مبارزان
حوزه پيرو حضرت امام بودند، اما در دانشگاه اين جور نبود. در دانشگاه اگرچه
يك طيف از دانشجويان مسلمان از امام طرفدارى مىكردند، گروههاى ديگر
ماركسيست،
طرفدار سازمان مجاهدين و غيره بودند. نقطه مشترك
همه گروههاى دانشجويان مسلمان، تأثيرگيرى آنها از تفكرات
دكتر شريعتى بود. به اين
ترتيب، حتى جريان اسلامگرا و اسلامخواه دانشگاه هم از نظر حوزه يك جريان
صددرصد قابل قبول نبود. اگرچه افكار و آراى مرحوم شريعتى در حوزه در ميان
بعضى از طلاب جوان و مبارز نفوذ داشت، اين نفوذ بههيچوجه قابل مقايسه با
دانشگاه نبود.
بعد از انقلاب، حاكميتى كه به تدريج شكل
مىگرفت ــــ حاكميت اسلامى ــــ مشكلى با حوزه نداشت، در حالىكه با
دانشگاهها مسائل و مشكلات زيادى داشت. دانشجوهاى طرفدار چريكهاى فدايى خلق،
دانشجوهاى طرفدار حزب توده، بعضاً دانشجوهاى طرفدار جبهه ملى، دانشجويان
طرفدار سازمان مجاهدين، درست است كه اكثريت نبودند، ولى مجموع آنها طيف
قابل توجهى در سراسر دانشگاهها بود.
مشكل ديگر، فعاليت آنها در خارج از دانشگاه
بود. فعاليتهاى آنها در خود دانشگاه زياد دردسر آفرين براى انقلاب نبود،
بلكه فعاليتهايى كه از سوى اين دانشجوها در نهادهاى ديگر جامعه مىشد ــــ
مثلا در دبيرستانها، كارخانهها، مطبوعات، در بين اقليتهاى قومى كردستان،
خوزستان، تركمن صحرا، بلوچستان ــــ بيشتر دردسر آفرين بود تا اينكه مثلا
در دانشكده فنى يك ميتينگ يك يا دو ساعته برگزار كنند. بنابراين بهتدريج
اين سؤال به وجود آمد كه واقعاً چه بايد بكنيم؟ آيا دانشگاهها را بگذاريم
همين طور باشد؟
در شوراى انقلاب و دولت موقت دو ديدگاه
وجود داشت: يك ديدگاه مىگفت اين وضع نمىتواند ادامه پيدا كند چون اين
حركات به امنيت كشور و انقلاب لطمه مىزند. مدافع سرسخت اين ديدگاه
ابوالحسن بنىصدر بود. ديدگاه ديگر كه از طرف مرحوم بازرگان و مرحوم شهيد
بهشتى اظهار مىشد چندان اعتقادى به برخورد با دانشجوها نداشت و معتقد بود
كه در فضاى بازِ بهوجود آمده اين تا حدودى اجتنابناپذير است و بايد، به
قول معروف، قدرى دنده پهنى كرد تا اينها بهتدريج مرتفع شود؛ حركتها را
بايد سوق داد بهسمت چهارچوبى قانونى؛ در فضاى دمكراسى و آزادى، بههرحال،
مخالفانى هم هستند.
اما ديدگاه ديگر كموبيش خواهان محدودكردن
اين آزاديها بود. نه اينكه يك جور برخورد با
دانشجوها بشود. از جمله مخالفان آزادى بىحد و حصر در دانشگاه بنىصدر بود
كه آن وقت هم فرمانده كل قوا بود و هم رئيس جمهور. ايشان در آن وقت يك
التيماتومى داد به گروهها و جريانات دانشجويى كه چندان موافق حكومت نبودند
و گفت اگر تا روز فلان دانشگاهها را تخليه نكنند من از مردم خواهم
خواستاين را ايشان به عنوان رئيس جمهور گفتكه بيايند به دانشگاهها و
خودشان كار را با شما يكسره كنند.
غرضم از نقل تمام اين مطالب اين است كه به
هر حال، مشكلات اين چنينى در دانشگاهها بود.
به موازات مسائل سياسى
بهتدريج بحث ديگرى مطرح مىشد به اين مضمون كه اساساً كاركرد دانشگاه
چيست؟ مسايل سياسى حلوفصل مىشود. مرحوم بهشتى، مرحوم بازرگان، مرحوم
آيتاللَّه طالقانى معتقد بودند دانشجويان جوانند و اينها را بايد به حساب
طبيعت جوانى گذاشت. جدا از آن هم اين بود كه بالاخره دانشگاه قرار است در
جامعه چه بكند؟
چرا اين بحث به وجود آمده بود؟ چون اين فكر
وجود داشت كه برنامه دانشگاههاى ما برگرفته و ملهم و متأثر از دانشگاههاى
غربى است و همان دوره و دروسى كه يك دانشجوى جامعهشناسى به مدت چهار سال
در فرانسه، در انگلستان، در امريكا مىخواند و جامعهشناس مىشود ما همان
را در دانشگاه تهران آموزش مىدهيم، بدون هيچ تفاوتى. بحث اين بود كه آن
برنامه جامعهشناسى، آن برنامه روانشناسى، آن ليسانس تاريخ، آن ليسانس علوم
سياسى با توجه به مختصات اجتماعى خودشان به وجود آمده است؛ مختصات اجتماعى
ما چيست؟
آيا آن صد و سىچهل واحدى كه در آمريكا
براى جامعهشناسى تدريس مىشود و عين همان هم در دانشگاه تهران تدريس
مىشود قرار است چه بكند؟ آيا فارغالتحصيلهاى ما مىخواهند بروند در
امريكا يا در فرانسه خدمت بكنند، يا مىخواهند اينجا
كار كنند؟ آيا مختصات جامعه
ما با مال امريكا يكى است؟ آيا آن نوع جامعهشناسى كه در امريكا تدريس
مىشود و ما هم اينجا تدريس مىكنيم همان كارآيى را دارد؟ در همه رشتهها،
در علوم ادارى، اقتصاد، مديريت بازرگانى و حتى به رشتههاى علوم كاربردى
اين كشيده شده بود، يعنى گفته مىشد تكنولوژى و صنعتى كه در آلمان و ژاپن
وانگلستان هست اين نوع مهندسان و تكنيسينها و افراد را مىطلبد؛ ما همان
برنامه را داريم در جامعه خودمان كه سطح صنعتش و نيازهاى تكنولوژىاش آن
پيشرفتگى را ندارد، اما همان را داريم اينجا آموزش مىدهيم. بنابراين
فارغالتحصيل دانشكده فنى ما، فارغالتحصيل مهندسى مكانيك، دانشگاه صنعتى
شريف و پلىتكنيك اگر برود در صنعت انگلستان كار كند كارآيىاش خيلى بيشتر
است و بيشتر به درد آن صنعت و تكنولوژى مىخورد تا اين چيزى كه در ايران
وجود دارد. در مورد رشته بهداشت همين طور و الىآخر. با توجه به انديشههاى
طرفداران تزهاى جهان سوم كه در غرب تحت عنوان ''تكنولوژى مناسب`` مطرح شده
بودكه مىگويد ما به سمت تكنولوژىاى برويم كه با توسعه كشورهاى جهان سوم
سازگارى بيشترى داشته باشداينها هم چاشنى قضايا بود. اما اصل كلام، دانشگاه
با توجه به ويژگيها و نيازهاى جامعهاى كه در آن است بايد فارغالتحصيل
بيرون بدهد. يعنى بايد ببيند اين فارغالتحصيل را براى ايران مىخواهد يا
براى امريكا و فرانسه. (اينجا داخل پرانتز بايد بگويم يكى از كسانى كه در
اين مورد نقش بسيار بسيار زيادى داشت ـــ به شهادت مقالات و سخنرانيها
ــــ بنده بودم و در خيلى از دانشگاهها بهدعوت دانشجوهايى كه امروز
بهنام "تحكيم وحدت"
شناخته
مىشوند، مىرفتم و در اين مورد سخنرانى مىكردم. آن زمان من در دانشكده
فنى مربّى بودم، اما روابط خوبى با دانشجويان انجمن اسلامى داشتم. از جمله،
طرحى كه امروزه به نام جهاد سازندگى شناخته مىشود اين طرح هم يكى از
محصولات فكرى اين بنده بود. به همراه دانشجوها، پيشنهاد جهادسازندگى را
بنده از زمان دولت موقت تنظيم كردم).
|
بحث اين
بود كه آن برنامة جامعهشناسى، روانشناسى، آن ليسانس
تاريخ، آن ليسانس علوم سياسى با توجه به مختصات اجتماعى خودشان به
وجود آمده است؛ مختصات اجتماعى ما چيست؟
|
|
|
|
|
|
تأكيد شما بر اسلامى بودن به عنوان يك ويژگى اصلى بود؟ يعنى
خواهان تأسيس دانشگاه اسلامى بوديد؟
نه.
بحث اسلامى كردن دانشگاه بههيچوجه مطرح نبود. فكرى كه وجود داشت ــــ
تا جايى كه به بنده و امثال من مربوط مىشد ــــ اين بود كه تربيت نيروى
انسانى در دانشگاه بايد با توجه به مختصات جامعه صورت بگيرد. جامعه ايران
بالطبع يك جامعه مذهبى بوده و هست. بنابراين اينكه ما بنشينيم و بحث كنيم
كه چهجور جامعهشناسىاى بايد در ايران تدريس شود، پاسخش اين بود كه ما
اول بايد ببينيم چه جور جامعهاى داريم. يكى از مهمترين مميزههاى جامعه
ايران ــــ يا شايد مهمترين آنها ـــــ نقش پررنگ مذهب در آن است. بنابراين
واضح است مذهب بايد وارد مناسبات و معادلاتى كه ما مىخواهيم طراحى كنيم
بشود. ولى هدف اوليه ايجاد دانشگاه اسلامى به آن معنايى كه اين روزها بيان
مىشود نبود هدف، بهوجود آوردن دانشگاهى بود كه بتواند براى جامعه ايران
فارغالتحصيلان بهينهاى بيرون بدهد. بهنظر من آنچه در نهايت باعث بسته
شدن دانشگاه و شروع انقلاب فرهنگى شد تلفيق اين دو عنصر بود: ملاحظات سياسى
و ملاحظات انقلاب فرهنگى به معناى تغيير و تحول در سازمان علمى و روشهاى
آموزش دانشگاه.
از بين اين دو عنصر، اولى تير خلاص را شليك
كرد و باعث بستهشدن دانشگاه شد. پيش از اينكه بحث جلوتر برود به يك عنصر
سومى هم اشاره كنم: يكى از دلايلى كه باز به مسئله علمى قضيه بر مىگردد و
از طرف من و افرادى شبيه من كه سوداى بسته شدن دانشگاه را در سر داشتند
مطرح مىشد وضع فلاكتبار تحقيقات علمى در دانشگاهها بود كه، در يك كلام
خلاصه مىشود: فقدان. همان جور كه امروزه در دانشگاهها پژوهشى وجود
نداردبرخلاف دانشگاههاى كشورهاى غربى كه شايد به موازات رسالت آموزشىشان
رسالت پژوهشى هم مطرح است ــــ در ايران چيزى به نام نوآورى چه در حوزة
انديشه، چه در حوزة كاربردهاى تازة علمى، نه در سال 58 وجود داشت نه در
زمان شاه. مثل مدرسه، مثل دبستان، مثل دبيرستان كه فقط آموزش مىدهند، در
گذشته هم دانشگاهها همينطور بود.
يكى از دغدغههاى بنده اين موضوع بود. علم
و دانش فقط بانوآورى جلو مىرود و دانشگاههاى ما در اين زمينه صفرند، زير
صفرند. هم امروز اين حالت هست، هم در گذشته بود. من بهدنبال اين بودم كه
چه بكنيم كه در دانشگاههاى ايران هم مثل دانشگاههاى امريكا، انگلستان،
آلمان و جاهاى ديگر، يك مقدار تحقيق و حرف تازه و نقد صورت بگيرد. اين طور
مطالب علمىاش فقط سينهبهسينه نقل نشود و اين جور نباشد كه ببينيم ديگران
چه كردهاند بياييم ترجمه كنيم و به خورد دانشجويانمان بدهيم. خودمان هم
حركتى بكنيم.
تلقى ساير دستاندركاران انقلاب فرهنگى در مورد اين سه عنصر
چه بود؟ بهنظر مىرسد كه بعدها اساساً به شكل ديگرى عمل شد.
از دو
عنصرى كه اول گفتم آنى كه در نهايت باعث بسته شدن دانشگاهها شد ملاحظات و
مسائل سياسى بود. يعنى همه به دنبال مسائل علمى و تغيير و تحولات آن جورى
نبودند.
يعنى شما اصلاً اعتقادى به بستن
دانشگاهها نداشتيد؟
چرا. درست نيست كه بگويم اعتقادى به بستن
دانشگاهها نداشتم. من مىگفتم دانشگاه را ببنديم و بعد از بستن بنشينيم در
آن مجالى كه پيش مىآيد ببينيم چكار مىخواهيم بكنيم و چه بايد بكنيم.
دانشگاه چه هست، جامعه ما چه هست، جامعه ما چه مىخواهد و دانشگاه چه بايد
تربيت بكند. من معتقد بودم كه براى آنكه اين بحث اصلى بلاگردان مسايل سياسى
نشود، بياييم دانشگاه را ببنديم تا خيال مسئولان و دولت و شوراى انقلاب و
همه از دانشگاه خلاص شود. آن وقت سر صبر ببينيم چه بايد بكنيم. نيت من از
بستن دانشگاه چيز ديگرى بود و نيت بعضى چيز ديگر.
بالاخره با امتحانات پايان ترم دوم سال
تحصيلى 59 ـ 58، در خرداد 59 دانشگاه تعطيل شد. يك سؤال آن موقع بود كه،
خوب، حال دانشگاه تعطيل شد، يك عده دانشجوى طرفدار چريكهاى فدايى خلق و حزب
توده و سازمان مجاهدين يك مقدار مقاومت كردند و خوابگاهها را تحويل
نمىدادند و غيره كه اينها بهتدريج حل مىشد چون وقتى كه دانشجوها
مىرفتند عملاً كسى در دانشگاه نبود. بالاخره در تيرماه سال 59 بود كه
صحبتهايى بين امام و شوراى انقلاب و دانشجوهايى كه كمكم آنها را با نام
"دفتر تحكيم وحدت" مىشناختيم صورت گرفت. امام به چهار نفر حكم دادند
بهعنوان مسئولان ستاد انقلاب فرهنگى. يعنى تمام برنامههاى دانشگاهها،
انقلاب فرهنگى كه بايد صورت بگيرد، تغيير و تحولاتى كه در دروس بايد انجام
شود و اساساً اينكه دانشگاهى كه ما مىخواهيم چه دانشگاهى بايد باشد،
تماماً زير نظر اين چهار نفر قرار بگيرد. اين چهار نفر، دكتر عبدالكريم
سروش، شمس آلاحمد (برادر مرحوم جلالاحمد) كه
نويسنده هستند، مرحوم ربّانى
املشى از روحانيون حوزة علميه و آقاى جلالالدين فارسى بودند.*
خود تركيب اين چهارنفر نشاندهندة نيروهاى عمده و جلودار انقلاب اسلامى در
ابتداى كار است. اين چهار نفر در طبقه آخر ساختمان وزارت فرهنگ و آموزش
عالى در خيابان استاد نجاتاللهى جمع شدند و اگر از من بپرسيد خودشان هم
نمىدانستند چكار بايد بكنند، چه كار قرار است بكنند و دستورالعملى نداشتد.
اين طور بهنظر مىرسيد كه آقاى سروش و مرحوم ربانى املشى بيشتر به لحاظ
مسائل اسلامى و علمى روز منصوب شدهاند. آقاى فارسى به دليل آگاهى و
اشرافشان به مسايل سياسى منصوب شدند و آقاى آلاحمد به دليل تسلط به مسايل
هنرى و ادبى و فرهنگى و اينكه در مجموع طرفدار انقلاب اسلامى بودند.
اولين سؤال پيش روى اين چهار نفر اين بود
كه با وضع فعلى دانشگاهها چه بكنند. دانشجوها كه امتحانات را دادند و
رفتند. مسئله اصلى اين بود كه با اساتيد چه
بكنند. هزاران استاد بيكار
مىمانند. آن موقع ابتداى تابستان و تعطيلات يكىدوماهة در پيش بود. آنهايى
كه تحقيق دارند، مهرماه كه دانشگاه باز شد مىآيند و تحقيقشان را انجام
مىدهند. يكى از برنامهها اين بود كه چون خيلى از استادان فارغالتحصيل
كشورهاى غربى بودند، پيشنهاد شد كه در حوزة كارى خودشان براى ترجمه كتاب
انتخاب كنند. يكى در علوم سياسى، يكى در چوبشناسى از اتريش و رشتههاى
ديگر. اين فكر به تدريج باعث بهوجود آمدن مركز نشر دانشگاهى شد.
كسى آنجا بلند نشد بگويد اگر استادى از
علوم سياسى انگلستان فارغالتحصيل شده ممكن است در كار خود ملاّ باشد،
استاد باشد ولى چه كسى گفته اينها حتماً مترجمهاى خوبىاند؟ چه كسى گفته
آثارى كه ترجمه مىكند، نوشتة اينها به درد مىخورد و براى دانشجو قابلفهم
مىشود؟ دانستن زبان انگليسى
معنىاش اين نيست كه فرد مترجم خوبى هم هست. ممكن است فارسىاش خوب نباشد.
مشكل بعدى، تعداد زياد استادان پيمانى بود.
روال اين بود، و هنوز هم هست، كه استخدام رسمى نمىكردند بلكه يكى دو سال
قراردادى كار مىكردند و اگر از كار فرد در مجموع راضى بودند، با تقاضاى او
براى تبديل وضعيت از قراردادى به رسمى موافقت مىكردند. از جمله اين
استادان خود بنده، مهرماه سال 55 تقاضاى استخدام در دانشكده فنى كرده بودم.
بنا به دلايل سياسى، خرداد 56 تازه جواب ساواك و گزينش آمد كه بلامانع
اعلام كرد، يعنى نه ماه طول كشيد. سال 59-60 من هنوز پيمانى بودم و امثال
من خيلى بودند. بنده فكر مىكنم يكى از بزرگترين ضايعات به پيكر علمى
مملكت در اينجا پيش آمد، به اين معنى كه دانشگاهها خيلى از اساتيد پيمانى
را تمديد قرارداد نكردند. اينجا بود كه اولين برخوردهاى سياسى شروع شد
بخصوص با كسانى كه انجمن اسلامى، دانشجوها، ديگران گزارش مىكردند كه ايشان
تمايلات چپى دارد، ايشان زياد تمايلات اسلامى ندارد. ما بدبختانه و
متأسفانه اساتيد بسيار بسيار جوان، مستعد و خوشفكر زيادى را از دست داديم.
70-80 نفر در دانشگاه علم و صنعت، تعدادى در پلىتكنيك، دانشگاه شريف،
دانشگاه تهران. آن رؤساى دانشگاههايى كه به تدريج از طرف ستاد انقلاب
فرهنگى تعيين مىشدند هر قدر تنگنظرتر و متعصبتر بودند، اخراج يا تمديد
قرارداد نكردن استادان بيشتر و بيشتر مىشد. هر قدر رئيس آدم متساهلترى
بود، اين ضايعه كمتر پيش مىآمد. اينجا من براى ثبت در تاريخ بايد بگويم
كه شوراى انقلاب به هيچ وجه دستورالعملى، چه محرمانه و چه غيرمحرمانه،
نداده بود كه استادان را اخراج كنيد يا پيمانىها را تمديد قرارداد نكنيد.
حتى ستاد انقلاب فرهنگى هم چنين دستورى نداده بود. اين به دست خود مسئولان
دانشگاهها و دانشكدهها بود كه چه جورى ببرند و بدوزند. ريش و قيچى دست
خودشان بود.
|
ستاد
انقلاب فرهنگى حكمى بود كه امام حسب ضرورت به چهار نفر داده بودند و
اساساً حدود اختيارات، وظايف و چيزهاى ديگر اصلاً مشخص نشده بود. در
قوانين، وزير فرهنگ و آموزش عالى را مىشود استيضاح كرد و از او
درباره مسائل مالى و غيره و ذلك توضيح خواست. ولى مجلس مىتواند ستاد
انقلاب فرهنگى را استيضاح كند؟ كى بايد آنها را كنترل كند؟
|
|
|
|
|
|
دكتر غلامعباس توسلى در مصاحبهاى به
لوح گفت كه
عزلونصبها بيشتر دست دانشجوهاى دفتر تحكيم وحدت بود و آنها مىگفتند كى
باشد و كى نباشد.
احسنت! رؤسايىكه منصوب مىشدند نمىدانستند در دانشكده كى مسلمان است، كى
نيست. در تأييد گفته آقاى دكتر توسلى مىشود گفت اين جور چيزها بدبختانه
افتاده بود دست دانشجوها و دانشجوها مثل برگ خزان زدند و ريختند. اينجا يك
مطلب ديگر را هم بايد بگويم: من از اينكه مىديدم برخى از استادان را در
دانشگاه تهران كه من مىشناختم ـــ با بعضىشان در جريان مبارزه آشنا شده
بودم ــــ واقعاً بهدرد اين مملكت مىخورند. حيف است كه نباشند.
ميليونها تومان خرج شده تا اين آقا در فلان دانشگاه آمريكا يا انگلستان
دكترا گرفته. به وضوع مىديدم اين آقا لنگ نمىماند. برمىگردد مىرود.
اگر يكى دوماه، شش ماه هم در پمپ بنزين كار كند بالاخره جذب سيستم دانشگاه
مىشود. درست است كه ما مىخواهيم تغييراتى به وجود بياوريم، ولى معنىاش
اين نيست كه آدمها را اخراج كنيم.
بنده بهشدت با اين قضيه مخالف بودم و يكى
از دلايل رميدن من و ادامه ندادن كار با جريان انقلاب فرهنگى، يكى از اولين
دلايل ناخشنودى شديد من، همين اخراجها بود. آمارى از بسيارى دانشگاهها تهيه
كردم، علم و صنعت و فنى. وقت گرفتم و رفتم پيش آقايان. آلاحمد از همان اول
بهتدريج خود را كنار كشيده بود. رفتم پيش آقاى املشى؛ ايشان هم اظهار
تأسف كردند ولى گفتند حالا ببينيم چه مىشود. نفر سوم آقاى جلالالدين
فارسى بود. ديدم كه ايشان طلبكار هم هست و مىگويد كه اصلاً انقلاب فرهنگى
شده كه ما اين طور پاكسازى بكنيم و ما طرح داريم كه مدرس اسلامى تربيت
كنيم. دانشگاه تربيت مدرس در حقيقت مولود فكر ايشان بود. برخورد حسابى بين
من و ايشان پيش آمد. كار به آنجا كشيد كه ايشان به من گفت "تو نمىفهمى."
گفتم "شما نمىفهميد. شما اصلاً معلوم نيست كى هستى و از كجا آمدهاى."
يعنى برخورد لفظى تند اين طورى.
رفتم پيش آقاى دكتر سروش. ايشان البته اين
كار را تأييد نكردند اما متأسفانه حاضر نشدند هيچ عملى، هيچ حركتى انجام
بدهند. كم و بيش گفتند مسائل مهمترى مطرح است. ضايعاتى هم براى رسيدن به
آن مسايل مهم ممكن است بهوجود بيايد. ايشان اشك و زارى زيادى به خاطر اين
مطلب نكردند. مثلاً من گفتم فلانى از دانشگاه استانفورد، يكى از
دانشگاههاى ممتاز امريكا، در رياضيات فارغالتحصيل شده و اينها سرمايههاى
اين مملكتند، اما ايشان هيچ واكنشى نشان ندادند. انگار اين وقايع دارد در
افغانستان اتفاق مىافتد و اينها بروبچههاى ايرانى نيستند كه حالا راه
مىافتند مىروند خارج.
به موازات اين قضايا، تقريباً از مرداد ماه
مطرح شد كه بچهمسلمانهاى دانشگاهها چكار مىتوانند بكنند، همانهايى كه
ركن اصلى بسته شدن دانشگاهها بودند و جهاد دانشگاهى را بهوجود آوردند. كار
جهاد اين بود كه از نيروها و امكانات دانشكدهها بهرهبردارى بكند. يك عده
از اين نيروها در ادارهها و تشكيلات مختلف مأمور به خدمت شدند. دانشگاهها
تشويق هم مىكردند. اين تا حدودى مانع از اخراح نيروهاى هم مىشد. در
شهريور ماه جنگ شروع شد و بخش عمده فعاليت جهاد دانشگاهى معطوف به جنگ شد.
اما ستاد انقلاب فرهنگى چه كرد؟ اين ستاد
بهتدريج دست به تأسيس كميتههايى زد. در خود ستاد كميتههاى معادل دانشكده
و معادل گروههاى آموزشى تشكيل شد. براى تمام رشتهها، گروهى در ستاد انقلاب
فرهنگى تشكيل شد. در اين گروهها سعى مىشد از استادان مسلمان دعوت شود؛ چه
براى رشته داروسازى، چه جامعهشناسى شهرى، چه روابط بينالمللى. و چون
تعداد استاد مسلمان در خيلى از رشتهها يا كم بود يا حاضر نبودند با ستاد
انقلاب فرهنگى همكارى كنند، قيد اسلاميّت يك صورت ظاهر داشت. كار اصلى
گروهها اين بود كه برنامه آموزشى هر رشته را تدوين كنند. پس برنامه ستاد
انقلاب فرهنگى به دو حوزه تقسيم شد: 1) امور عملى و اجرايى دانشگاهها. 2)
برنامهريزى براى آينده دانشگاهها. اين برنامهريزى كار اصلى ستاد بود و
همه رشتهها را شامل مىشد. مثلاً شايد بگوييد رشته چوبشناسى چه تغييرى
بايد بكند؟ براى چوبشناسى هم گروه تشكيل شده بود. حداقل تغييرى كه
مىتوانست به وجود آيد اضافه كردن بعضى دروس اسلامى بود. اين دو حوزه زياد
به هم كارى نداشتند. مىماند اين بحث كه مديريت دانشگاه با كيست؟ رئيس
دانشگاه داريم؟ معاون داريم؟ رئيس جهاد هست؟ بعد از تعطيلات تابستان
بهتدريج در دانشگاهها شوراهايى به وجود آمد تحت عنوان شوراى مديريت جهاد
دانشگاهى. اين شورا دانشگاه را اداره مىكرد و تشكيل مىشد از سه چهار
استاد، دو دانشجو و يك كارمند. دبير شورا طبق مصوبات ستاد انقلاب فرهنگى
عملاً رئيس دانشگاه بود. چون عملاً نمىشد هفت نفر پاى سند مالى و چك و
حكم رئيس دانشكده را امضا كنند.
اعلام نامزدى براى عضويت در اين شوراها طبق چه شرايطى بود؟
اعلام
نامزدى وجود نداشت. سيستم اين جور دمكراتيك نبود كه ستاد انقلاب فرهنگى
اعلام كند "در دانشگاه اصفهان ما مىخواهيم شوراى مديريت جهاد دانشگاهى
تشكيل بدهيم؛ كسانى كه علاقهمندند بيايند خود را معرفى كنند تا از بين
آنها شورا انتخاب شود." اين جورى نبود. مثل الآن كه يك نفر را بهعنوان
رئيس دانشگاه منصوب مىكنند، آن زمان هم ستاد انقلاب فرهنگى اين هفت نفر را
تعيين مىكرد و احكام آنها را هم وزير فرهنگ و آموزش عالى امضا مىكرد.
ستاد انقلاب فرهنگى چه اختياراتى در زمينه اجرا داشت و از
كجا؟ جاى وزارت فرهنگ و آموزش عالى كجا بود؟
اينها
زياد مشخص نشده بود. در كل، بيشتر امور اجرايى و روزمره دانشگاهها به دست
آقاى جلالالدين فارسى بود. آقاى دكتر سروش خيلى كم در اين امور دخالت
مىكردند. آقاى آلاحمد، همانطور كه گفتم، خيلى زود خود را كنار كشيدند.
مرحوم ربانى املشى هم دچار كسالت بودند و مسئوليت قضايى داشتند.
بحث ما اين بود كه جايگاه ستاد انقلاب فرهنگى از نظر اجرايى
كجاست.
اركانها و نهادهاى نظام در قانون اساسى تعريف شدهاند. ستاد انقلاب فرهنگى
حكمى بود كه امام حسب ضرورت به چهار نفر داده بودند و اساساً حدود
اختيارات، وظايف و چيزهاى ديگر اصلاً مشخص نشده بود. در قوانين، وزير فرهنگ
و آموزش عالى را مىشود استيضاح كرد و از او درباره مسائل مالى و غيرو ذلك
توضيح خواست. ولى مجلس مىتواند ستاد انقلاب فرهنگى را استيضاح كند؟ كى
بايد آنها را كنترل كند؟ نخست وزير مىتواند از وزير بازخواست كند؛ ولى
آقاى ميرحسين موسوى مىتوانست به آقاى فارسى يا سروش چه بگويد؛ كه شما در
ستاد انقلاب فرهنگى چه كرديد و چه نكرديد و بودجه را كجا مصرف كرديد؟. ستاد
انقلاب فرهنگى البته بودجهاى داشت كه شوراى انقلاب برايش تصويب كرده بود.
جهاد دانشگاهى هم بودجهاى داشت كه ستاد انقلاب فرهنگى تخصيص داده بود.
حالا كه صحبت بودجه شد خوب است خاطرهاى نقل كنم كه نشاندهنده چگونگى
كارهاى شروع كار جهاد دانشگاهى هم هست.
شهريور ماه سال 59 بود. جهاد دانشگاهى
تشكيل شده بود، منتها بنىصدر به عنوان رئيس جمهور با آنكه نقش زيادى در
تعطيلى دانشگاهها داشت، بهتدريج حس مىكرد كه دارد از دست خودش خارج
مىشود. بعلاوه آبش با دكتر سروش چندان توى يكى جو نمىرفت، و نه با فارسى
و نه با دفتر تحكيم وحدت و دانشجوها. ايشان
فكر مىكرد جريان ستاد انقلاب فرهنگى و
جهاد دانشگاهى در جهت صرفه و صلاح سياسى او نيست. بنابراين سنگاندازى
مىكرد، از جمله چيزى حدود 500 ميليون تومان بودجه براى ستاد انقلاب فرهنگى
تصويب شده و ايشان دفعالوقت مىكرد. بچههاى دانشكده فنى براى كارهاى
آزمايشگاهىشان پول نداشتند. دانشكده بودجه جارى خودش را داشت و نمىتوانست
آن را در اختيار جهاد دانشگاهى بگذارد. بچههاى جهاد دانشگاهى دانشكده فنى
ــــ آقاى رضا هاشمى كه دكترايش را از كانادا گرفت، آقاى عبدىزاده كه او
هم دكترايش را گرفت و احتمالاً بايد مسئول يكى از دانشگاهها باشد، آقاى
مهران سبحانى، آقاى داوود كشاورزى كه الان استاندار مازندران است ــــ
اصلاً پول نداشتند. آمدند پيش من كه اگر مىتوانم يك مقدار برايشان قرض
كنم. چيزى حدود 60-70 هزار تومان به اينها پول دستى دادم. آن زمان 60-70
هزار تومان خيلى بود، يك پيكان صفر كيلومتر حدود صدهزار تومان بود. به
اندازه سه چهار ميليون تومان الان بود.
|
رؤسايىكه منصوب مىشدند
نمىدانستند در دانشكده كى مسلمان است، كى نيست. در تأييد گفته آقاى
دكتر توسلى، مىشود گفت اين جور چيزها بدبختانه افتاده بود دست
دانشجوها و دانشجوها مثل برگ خزان زدند و ريختند.
|
|
|
|
|
|
با استادان چطور برخورد شد؟
فعاليتهاى دانشگاه در ارتباط با استادان بيشتر محدود به حوزه تأليف و ترجمه
بود كه از همان ابتدا به صورت مستقل ـــ مركز نشر دانشگاهى ــــ در آمد.
دو ساختمان در خيابان گاندى گرفتند و آقاى دكتر نصراللَّه پورجوادى هم از
همان ابتدا مسئول مركز نشر شد. در اين مركز دو نفر بسيار فعال بودند: آقاى
دكتر رضا شعبانى از گروه تاريخ شهيد بهشتى، و آقاى دكتر اسداللَّه كارشناس
از دانشكده علوم دانشگاه تهران كه مسائل ادارى و مال را تقبل كرد. يكى از
محاسن مركز نشر، دور بودنش از بحثهاى خطى و جناحى بود. اگر استادى پيشنهاد
ترجمه كتاب خوبى درباره فيزيك مىداد، ديگر كارى نداشتند كه مثلا تودهاى
است، پدرش طرفدار پيشهورى بوده، خانمش روسرىاش عقب است.
فعالان ستاد بيشتر چه كسانى بودند؟
آقاى
دكتر غلامعباس توسلى مسئول هستة علوم انسانى؛ حجتالاسلام دكتر احمدى از
گروه فلسفه دانشگاه تهران؛ آقاى دكتر نجفقلى حبيبى كه الان رئيس دانشگاه
علامّه طباطبايى است و اولين رئيس دانشگاه تربيت مدرس بود. آقاى دكتر رضا
داورى اردكانى از گروه فلسفه دانشگاه تهران؛ آقاى دكتر جليل تجليل از گروه
ادبيات. خارج از علوم انسانى، دكتر محمد معين وزير اسبق و كنونى فرهنگ و
آموزش عالى بهتدريج وارد شد و اهميت پيدا كرد.
حالا ديگر شرح وظايف ستاد تعيين شده بود و داشت كارهايش را
تكميل مىكرد.
نه
كاملاً. هنوز ابهام وجود
داشت. اين ابهام را لزوماً كسانى كه مخالف ستاد بودند مطرح نمىكردند. حتى
كسانى از داخل ستاد مىگفتند جايگاه ما كجاست؟ آيا ستاد مىتواند استخدام
كند؟ مىتواند افراد را رسمى كند؟ بعلاوه، مسئله گزينشها يواشيواش مطرح
مىشد. استادانى اخراج شدهاند، و بايد استاد جديد بگيرند. اين استادهاى
جديد با چه ملاك و معيارى بايد گزينش شوند؟ گزينش را ستاد بايد بكند، يا
وزارت فرهنگ و آموزش عالى، يا هيچكدام؟ اساساً گزينش غلط است يا درست است؟
جهاد دانشگاهى چه مىكرد؟
با
شروع جنگ تحميلى فعاليتهاى جهاد به طرف اهداف جنگى سوق پيدا كرد. مثلاً يكى
از مسائلى كه پيش آمده بود كمبود صابون بود. حالا چى شده بود كه صابون كم
شده بود، نمىدانم. جهاد دانشكده فنى در نماز جمعه اعلام كرد كه آشغال گوشت
و اينجور چيزها را به دانشگاه بياورند، بشكههايى هم در محوطه گذاشته بوديم
كه داخل آن بريزند. در دانشكده فنى، ما از طريق پيه و آشغال گوشت چربى،
صابون درست مىكرديم و براى جبهه و بيمارستانهاى نظامى مىفرستاديم. يك
شورايى هم درست كرديم تحت عنوان شورايى جهاد بهداشت و پزشكى دانشگاه تهران،
يا يك همچنين چيزى. من و چند نفر از دانشجوها كارمان اين بود كه نيازهاى
پزشكى و بهداشتى جبهه را برآورد كنيم و با امكانات دانشكده پزشكى و
بيمارستانها آنها را تأمين كنيم. اين كار گرفت. در اين شورا يك نماينده از
ستاد مشترك مىآمد، يكى از سپاه، يكى از جهاد، يكى از هلال احمر، يكى از
دفتر بنىصدر، يكى هم مرحوم شهيد رجايى مىفرستاد و يك نماينده هم از وزارت
بهدارى بود. ما هفتهاى يك بار جلسه داشتيم. به مسائل نظامى كارى نداشتيم،
اما آب فلان منطقه آلوده شده، فلان محل حصبه آمده و اين را چه كار مىشود
كرد. آن زمان در دانشكده فنى و دانشكده بهداشت با كمك هم قرصهايى تهيه
كرديم به اندازه قرصهاى بزرگ ويتامين ث بود و وقتى سرباز آن را در قمقمهاش
مىانداخت، مىجوشيد و آب را تصفيه مىكرد. چون يك مشكل بزرگ در غرب و جنوب
آب تصفيهشده بود. اما غير از علوم كاربردى، در ساير دانشكدهها، مثل
دانشكده زبان، دانشكده ادبيات يا دانشكده مديريت، جهادهاى دانشگاهى كارى
نمىكردند، چون كار خاصى هم نمىشد انجام داد.
برگرديم به ستاد انقلاب فرهنگى. بالاخره توانستند وظايف و اهداف خود
را مشخص كنند؟
ستاد
يك كار فرعى داشت و آن تدوين دروس اسلامى مثل معارف و تاريخ اسلام و
ريشههاى انقلاب اسلامى بود كه بايد در تمامى رشتهها تدريس مىشد و حالا
ديگر يك كار اصلى، يعنى اسلامىكردن رشتههاى علوم انسانى بود. در
جامعهشناسى اسلام حرف دارد در فلسفه حرف دارد، در تاريخ هم در علوم سياسى
هم. اساس تمام اينها بايد بر مبناى اسلام باشد. همه اين را فرض گرفته بودند
كه ما چيزى به نام جامعهشناسى اسلامى، روانشناسى اسلامى، تاريخ اسلامى
داريم. البته حقوق اسلامى داريم. اما به همان ميزان مديريت اسلامى هم
داريم. البته كسانى مثل من، اسلامىكردن يكى از چيزهاى پس ذهنمان بود، اما،
همانطور كه گفتم، بحث اصلى ما بومىكردن بود. اما بحث الان فقط و فقط
اسلامىشدن است. سال 60 اگر مىگفتيد چيزى به نام جامعهشناسى اسلامى وجود
ندارد، خود
دكتر سروش شما را شقّه مىكرد، حالا ديگران به كنار. من هيچ
ترديدى ندارم كه شما در سال 60 جرأت نمىكردى به دكتر توسلى بگويى
جامعهشناسى اسلامى يعنى چه؟ فرص بر وجود اينها بود، اما حاكميت طاغوت،
حاكميت غرب، حاكميت فراماسونها بر دانشگاه نگذاشته بود كه اينها وارد بشود.
در مورد علوم تجربى مثل پزشكى و فيزيك، مشكلى نبود. فقط بايد چند مدرس مثل
معارف و اينها اضافه بشود يا شايد يكى دو واحد در مورد تاريخ آن رشته در
اسلام. در مورد حسابدارى چى؟ خب يك بخش فنى است، اما آنجايى كه بر مبناى
نزول و رباست بايد حذف شود. بعضى رشتهها بايد از اساس خانه تكانى شود، مثل
علوم سياسى، علوم اجتماعى، فلسفه، تاريخ و علوم انسانى من حيثالمجموع.
بالاخره اولين كلاسهاى درس با چه شرايطى تشكيل شد؟
عدهاى از دانشجويان بودند كه 10 واحد اگر مىگرفتند فارغ التحصيل مىشدند.
فشار اينها از كانالهاى مختلف و همكارى نيروهاى عقلانىتر حكومت باعث شد كه
مقاومت امثال جلالالدين فارسىكه مىگفتند تا همه چيز درست نشود نبايد
دانشگاه را باز كنيم در هم بشكند و بعد از يكى دو سال، اولين كلاسهاى درس
براى دانشجويانى كه تا 25 واحد با فارغالتحصيلى فاصله داشتند تشكيل شود.
البته براى اينها هم واحدهاى دروس اسلامى در نظر گرفته شد كه بايد
مىگذراندند. اينها هنوز گزينش نداشتند و همه 25 واحدىها آمدند. همه
دانشجوهاى يك رشته را از سراسر كشور جمع مىكردند در يك دانشگاه؛ مثلا
تاريخ در شهيد بهشتى، مكانيك در دانشكده فنى، برق در دانشگاه پلىتكنيك.
اين موج به نفع باز شدن دانشگاهها شد. بهتدريج فشار زياد شد كه رشتههاى
غير علوم انسانى را هم بازگشايى كنيد. فيزيك را كه نمىخواهيم تغيير بنيانى
بدهيم؛ در نهايت بياييم تاريخ فيزيك در اسلام و آن دروس اسلامى را اضافه
كنيم. در عمل آن تاريخ هم نوشته نشد و ارائه نشد. از آن طرف هم يواشيواش
بهنظر رسيد مثلاً مديريت اسلامى يا نيست يا رويش كار نشده؛ تنها چيزى كه
آقايان در اين زمينه دارند روايت هست از امام جعفرصادق كه اگر كارگر
آورديد، قبل از غروب آفتاب مزدش را بدهيد. اين يك كلام اخلاقى است. مديريت
جديد را نمىتوان بر مبناى آن بنا كرد.
نوگشايى دانشگاهها چه موقع بود؟
مهر
62 پس از نزديك به سه سال وقفه، دانشگاهها باز شد. سروش در دانشگاه تهران
سخنرانى افتتاحيه كرد، جلالالدين فارسى در دانشگاه تبريز، دكتر احمدى در
تربيت مدرس.
|
سال 60
اگر مىگفتيد چيزى به نام جامعهشناسى اسلامى وجود ندارد، خود دكتر
سروش شما را شقّه مىكرد، حالا ديگران به كنار. من هيچ ترديدى ندارم
كه شما در سال 60 جرأت نمىكردى به دكتر توسلى بگويى جامعهشناسى
اسلامى يعنى چه؟
|
|
|
|
|
|
مسئله گزينش از اينجا مطرح شد؟
بله.
حالا ديگر گزينش آمد و شروع كردند به جلو دانشجويان را گرفتن. اعضاى گروهها
كه مشخص بودند، اما با سمپاتها و هوادارها چه بايد مىكردند؟ مثلاً در سال
58 يك خانم يا آقايى رفته يكى دوبار حشر و نشر داشته با انجمن دانشجويان
مسلمان وابسته به سازمان مجاهدين. تكليف او چه مىشود؟ كسانى سه ماه، شش
ماه، يك سال يا دو سال در بازداشت بودند. گفتند برويد از دادستان انقلاب،
از امام جمعه محل، از بقال محل، از مسجد محل تحقيق كنيد؛ و واقعاً آدمهايى
بدبخت شدند. چون كسى سى واحد، چهل واحد مانده بود فارغالتحصيل شود، اما
پاكسازى شد.
آن جملهاى را كه در دانشگاه تربيت مدرس در
16 آذر سال 1377 گفتم اينجا تكرار مىكنم. من بهعنوان كسى كه نقش زيادى در
بستهشدن دانشگاهها داشت مىگويم با توجه به مسائل و مشكلاتى كه پيش آمد،
به آن اهدافى هم كه مىخواستيم نرسيديم و متوجه شديم كه خود آن هم هدفى
غيرعلمى بوده و اصلاً چنين چيزى وجود نداشته است. اما تا ما بياييم اين را
بفهميم تعدادى از بروبچههاى مملكت حالا به خاطر طرفدارى از اين تشكيلات،
از آن تشكيلات بىحجابى و غيره بحق يا ناحق از تحصيل محروم ماندند و
زندگيشان فرو پاشيد.
آنجا گفتم كه من رسماً و علناً حلاليّت
مىطلبم. حلال كنيد من را، از خدا هم توبه مىكنم به خاطر ضرر و زيانى كه
متوجه خيليها شد براى اينكه از دانشگاه اخراج شدند. به علاوه بىخود و
بىجهت دانشگاه را دو سه سال بستيم، منتها نيتمان واقعاً خير بود. يعنى من
واقعاً فكر مىكردم يك چيزى وجود دارد بهنام مديريت بازرگانى كه به درد
ايران مىخورد؛ يك چيزى به همين اسم هم وجود دارد كه به درد واشنگتن
مىخورد، همين طور ساير رشتهها. بنده الان مىفهمم كه سخن از اين غير
علمىتر و احمقانهتر وجود ندارد. مهندسى مكانيك يكى است، علوم اجتماعى يكى
است. ما نوعى جامعهشناسى نداريم كه در چين بايد آموزش داد چون آنها
كمونيستند، نوعى جامعهشناسى در جمهورى اسلامى ايران بايد تدريس شود چون ما
اسلام بهاصطلاح ناب محمدى هستيم، يك جور جامعهشناسى در عربستان چون آنها
اهل اسلام آمريكايى هستند، يك جامعهشناسى در آمريكا و غيره. اين نشان
مىدهد كسى كه اين را مىگويد اصلاً نمىداند جامعهشناسى يعنى چه. تازه
اين را الان بهسختى مىتوانى بگويى، توى دهانت مىزنند، چه برسد به سال
شصت و شصت و يك.
علوم انسانى همان زمان بازگشايى شد؟
تكليف
حسابدارى، چوبشناسى، صنايع طبيعى، پزشكى، مكانيك، كامپيوتر و غيره روشن
شد، ولى علوم انسانى مانده بود و كسى هم جرئت نمىكرد بگويد بياييم علوم
انسانى را هم راه بيندازيم. دانشكده ادبيات، علوم سياسى، علوم اجتماعى، هنر
و غيره بسته بود. در انتظار چه؟ در انتظار سرفصلهاى علوم سياسى اسلامى كه
ستاد انقلاب فرهنگى بايد ارائه كند. ستاد انقلاب فرهنگى اين را از كجا بايد
بياورد؟ آقاى سروش شما اين را از كجا مىخواهيد بياوريد؟ از قم، از حوزه
علميه قم، از مدرسه فيضيه بايد بگيريم، از علما. اينجا كه همه غربىاند،
از خود سروش گرفته تا ديگران. يك سال نشستى نيامد، دو سال، سه سال، نيامد.
از آن طرف فشار زيادى براى باز شدن، و از
آن ور هم مقاومت زياد كه اين تا اسلامى نشود شما حق نداريد بازش كنيد. پدر
و مادرها و خيلى از استادها، از جمله كسانى كه در ستاد انقلاب فرهنگى
نشستهاند، به اين نتيجه رسيدند كه علوم سياسى اسلامى وجود ندارد، جامعه
شناسى اسلامى وجود ندارد. منتها دانشجوهاى دفتر تحكيم وحدت قبول نمىكنند.
به جلالالدين فارسى و سروش و اينها مىگويند كه مقصر شما هستيد، چون با
حوزه و با علما همكارى نكرديد و از آنها نخواستيد؛ از آقاى مصباح، از آقاى
جوادىآملى نخواستيد. بنده و امثال من از همان زمان كه اخراج استادها پيش
آمد خودمان را كنار كشيديم. من متوجه شدم كه نيّت ما هرچه بود، نيت يك عده
چيز ديگرى بوده. با جهاد دانشگاهى همكارى مىكردم، البته. از سال 59 هم كه
در دولت شهيد رجايى بنياد امور جنگزدگان تأسيس شد، بنده رفتم و با آن
بنياد همكارى كردم. يك سالى آنجا بودم و هيچ كارى با ستاد انقلاب فرهنگى و
جهاد دانشگاهى نداشتم. آن موقع هنوز فكر نمىكردم كارمان اشتباه بوده، فقط
مىگفتم چرا شما آدمها را اخراج كرديد؟ كسانى كه عضو فعال سازمان مجاهدين
يا چريك فدايى بودند اصلاً دانشگاه را ول كرده بودند. حالا كسى كه آمده
مىخواهد ادامه تحصيل دهد، گيريم سمپات مجاهدين بوده، الآن كه مىدانيد
كارى نمىخواهند بكند، اگر اين چيزى داشت كه خود آقاى لاجوردى اين را در
دادستانى انقلاب ولش نمىكرد. اينكه اين آدم ول است نشان مىدهد كارى نكرده
و اگر هم چيزى بوده بايد بگذاريم به حساب فضاى آن زمان. اگر مورد جدى بود
كه يا اعدامش كرده بودند يا توى اوين بود. حالا كه آزاد است، ما حق نداريم
جلوى تحصيل او را بگيريم. به خاطر اين مسائل بنده كاملاً كنار كشيده بودم.
|
در
دانشكده فنى، ما از طريق پيه و آشغال گوشت چربى، صابون درست مىكرديم
و براى جبهه و بيمارستانهاى نظامى مىفرستاديم.
|
|
|
|
|
|
حدود ارديبهشت سال 59 آقاى دكتر حسن حبيبى،
كه آن موقع وزير علوم و آموزش عالى و عضو و سخنگوى شوراى انقلاب بودند، مرا
خواستند و گفتند شما را مىخواهيم بفرستيم رئيس دانشگاه علوم و فنون بشويد.
آن دانشگاه هم مال ارتش بود و هم امكانات زيادى داشت. من را رئيس آن
دانشگاه كردند و تمام مدتى كه آنجا بودم با جلالالدين فارسى سر همين
گزينشها برخوردهاى شديد لفظى و دعواهاى درست و حسابى داشتيم. بعد هم كه جنگ
شد و من استعفا دادم رفتم دنبال كارهاى آن شوراى بهداشتى كه قبلاً گفتم.
بالاخره با علوم انسانى چه كرديد؟
آتش
دعوا شعلهور شد و دانشجوها بهشدت متعرض ستاد شدند كه با حوزويان همكارى
نكرده. حوزويان حرفى نداشتند، سروش زياد چيزى نبود، اما به جلالالدين
فارسى خيلى برخورد، چون خودش را رئيس حزباللَّه مىدانست. به او بگويند
آدم ليبرالى هستى و با روحانيون همكارى نكردهاى، خيلى بهش بر مىخورد. در
روزنامة جمهورى اسلامى به انتقادهاى دانشجوها جواب مفصلى داد با
اين مضمون كه "بابا چى مىگوييد شما؟ برويد پى كارتان. ما كجا نخواستيم با
روحانيون همكارى كنيم؟ اين يك نامه، اين هم يك نامه ديگر. ما ديگر چكار
كنيم؟ چه جورى بايد مىگفتيم؟ نبوده، چيز نبوده، چيزى به ما ندادند. ده
دفعه، بيست دفعه، سى دفعه، صد دفعه از آقايان خواستيم. خودمان پا شديم
رفتيم قم پيششان؛ چيزى دست ما ندادند. شما هم مىگوييد ما همكارى نكرديم.
كجا همكارى نكرديم؟"
حوزه كه اين را شنيد فهميد در آتشى كه به
پا شده چه بخواهد و چه نخواهد پايش وسط كشيده مىشود. اگر اشتباه نكنم
يواشيواش اين بحثها داشت مطرح مىشد كه انگار حوزه چيزى در مورد روانشناسى
و جامعه شناسى اسلامى و علوم سياسى اسلامى نداشته كه ارائه بدهد. يا علوم
سياسى اسلامى وجود دارد يا ندارد. جواب آرى يا نه است. اگر وجود دارد، پس
چطور بعد از سه سال سرفصلها را حوزه، يا هر كسى كه بايد مىداد، نداده.
اينجا بود كه بعضى آقايان متوجه شدند كه دانشجوها از روى صدق دارند
مىگويند كه علوم سياسى اسلامى و واقعاً اعتقاد دارند؛ حالا يواشيواش
دانشجوها دارند با اين سؤال مواجه مىشوند كه گويا اينطور نيست. اگر
اشتباه نكنم آقاى محمدرضا فاكر در مشهد يا در كجا به يك مناسبتى در ارتباط
با دانشگاهها سخنرانى خيلى تاريخى و مهمى كردند به اين مضمون كه "دو گروه
بحث علوم انسانى اسلامى را مطرح مىكنند و مىگويند حوزه بايد مىداد. يك
گروه كه منافقند براى ضديّت با حوزه و اينكه مىخواهند حوزه را رسوا كنند و
بگويند: ببين چيزى ندارد، و به حوزه لطمه بزنند، از روى نفاق و بغض اين را
به اين صورت مطرح مىكنند. گروه ديگر جاهلند. باباجان، ما دو گروه عالم
داشتيم: يك گروه كه به دروس سنتى و فقه و اصول مكاسب و سيوطى و اينها
مىپرداختند. اينها اصلاً كارى به دانشگاه نداشتند. گروه ديگر كه به مسائل
روز، به مسائل سياسى و اجتماعى وارد بودند و برايشان مطرح بود، اينها كه با
مدرنيته آشنا شده بودند تماماً مشغول مبارزه بودند يا زندانى بودند يا
تبعيد بودند. به گروه اول كه حَرَجى نبود. گروه دوم همه رفتهاند دنبال
كارهاى سياسى و مشغول آن بودهاند. بنابراين دليل آنكه سرفصلها را حوزه
نداده اين است. يا شما اين را مىدانيد و منافقيد، يا نمىدانيد و
ناآگاهيد." معنى ديگر حرف آقاى فاكر اين بود كه "ما نمىگوييم داريم يا
نداريم؛ مىگوييم فعلا چيزى حاضر نيست. فرصت نداشتيم، مجال نداشتيم." ديگر
كسى جرئت نكرد بگويد كو دروس اسلامى؟ چون اگر مىپرسيد، يا منافق بود يا
نادان.
|
من واقعاً فكر مىكردم يك
چيزى وجود دارد بهنام مديريت بازرگانى كه به درد ايران مىخورد؛ يك
چيزى به همين اسم هم وجود دارد كه به درد واشنگتن مىخورد، همين طور
ساير رشتهها. بنده الان مىفهمم كه سخن از اين غير علمىتر و
احمقانهتر وجود ندارد.
|
|
|
|
|
|
اوج اين قضايا در سال 63 بود و معلوم شد
كه، بههرحال، سرفصلهاى اسلامى آماده نيست، و جايز نيست كه علوم انسانى
بيش از اين تعطيل باشد. منتها چند واحد اسلامى اضافه شد. مثلاً علوم سياسى
كه ما در دانشگاه حقوق درس مىدهيم در اصل همان درسهايى است كه زمان شاه هم
تدريس مىشد. منتها جز معارف و اخلاق و غيره كه مشترك همه رشتههاست، سه
چهار درس هم اضافه شده، مثل اسلام و نهضتهاى رهايىبخش، ديپلماسى پيامبر،
سياست و دولت در اسلام، انديشه سياسى در اسلام. حسب اينكه اين دروس را كى
بدهد كيفيتش فرق مىكند. بعضى از اين دروس اسم است، مندرآوردى است. مثلاً
اسلام و نهضتهاى رهايىبخش. اولاً نهضتهاى رهايىبخش اكثراً ماركسيستند.
بهترينش كه ماركسيست نبوده مال اريتره است كه مىدانيد براى ما از هر
غيرمسلمانى بدتر است. اين در، در بهترين حالت، تاريخ است: مثلاً، ديپلماسى
پيامبر تقليل پيداكرده به نظم نوين جهانى و امريكا مىخواهد آقاى دنيا باشد
و چرا ما ضدامريكا هستيم و غيروذلك. متأسفانه بايد بگويم كه دل دانشجويان
مسلمان از درسهاى اسلامىِ اين چنينى خون است. چون در بهترين حالتش به تاريخ
تبديل مىشود و آن هم مشروط به آگاهى استاد از تاريخ اسلام. اكثراً تاريخ
هم نمىدانند و مىآيند اين درسها را مىدهند و يك رشته بحثهاى آبكى شعارى
مد روز مطرح مىكنند. به نظر من اين درسها بيش از آنكه باعث جذب دانشجوها
به اسلام شود آنها را از اسلام دور كرده است. مثلاً در درس ديپلماسى
پيامبر، يكى از استادان در مورد صلح حديبيه حرف زده بود و، بدون آنكه خودش
متوجه باشد، جنگ را زير سؤال برده بود. گفته بود رسولاللَّه در جريان صلح
حديبيه اين كارها را كرده است. آن وقت دانشجوها مىبينند كه پس ما در جنگ
با عراق درست عكس رسولاللَّه عمل كردهايم، چون ايشان تمام تلاشش اين بود
كه جنگ صورت نگيرد و ادامه پيدا نكند. مشكلاتى براى استاد به وجود آمد و او
بايد ثابت مىكرد كه "واللَّه، به خدا مقصود من اين نبوده و من همين طورى
آمدهام صلح حديبيه را به عنوان ديپلماسى پيامبر گفتهام." اگر استادْ
تاريخ اسلام نداند، مىشود قضية 'از قضا سركنگبين صفرا فزود` و به ضرر
اسلام تمام مىشود.
الان شورايعالى انقلاب فرهنگى چه مىكند؟
كار
خاصى نمىكنند. گاهى جمع مىشوند و بحثهايى مىكنند. تا آنجا كه مىدانم،
هيچ كار خاصى نكردند. كار خاصى هم نمىشود كرد، براى اينكه اصل اول بنيادى
بقا و پيشرفت فكرى هر دانشگاهى در هر جامعهاى استقلال آن
است. در هيچ جامعهاى شما نمىتوانيد از بيرون
دانشگاه بنشينيد براى دانشگاه برنامه بنويسيد. اگر براى حوزه علميه
مىتوانيد اين كار بكنيد، براى دانشگاه هم مىشود. مگر مىشود براى فكر و
تحقيق و انديشه شما برنامه بنويسيد و تعيين تكليف كنيد؟ براى يك كارخانه و
براى وزارت صنايع مىشود برنامه نوشت، ولى براى دانشگاه نمىشود از بيرون
برنامه ريزى كرد.
يك نمونة برنامهريزى براى دانشگاه، تربيت
مدرس بود كه به وجود آمد تا استاد مسلمان تربيت كند و از همان اول خطا بود،
چون استاد شدنى است، تربيتكردنى نيست. در هيچ جاى دنيا نمىتوانيد چند نفر
را بگيريد و بگوييد من مىخواهم اينها را استاد كنم. استادى مثل خيلى
حرفههاى ديگر به استعداد و علايق انسانها بر مىگردد. شما مىتوانيد
معلوماتى را دو سه سال به يك نفر بدهيد، اما معلوم نيست كه او حتماً استاد
خوبى باشد يا بشود. خيليها هستند كه معلومات زياد دارند، اما لزوماً استاد
خوبى نيستند. ميلياردها تومان هزينه شد تا عدهاى فهميدند كه دانشگاه تربيت
مدرس، در بهترين حالت، دانشگاهى است مثل بقيه دانشگاهها.
در
اين ميان چه چيزى به دست آمد؟
عملاً
چيزى به دست نياورديم. اما همينكه آدمى مثل
من متوجه مىشود چيزى بهنام
علوم سياسى اسلامى وجود ندارد، همينكه شما متوجه مىشويد دنبال انديشه
اسلامى و متفكر اسلامى بايد برويد، ولى چيزى به نام جامعهشناسى اسلامى،
مسيحى، كمونيستى، غربى يا شرقى وجود ندارد، خود اين دستاوردى است براى ما،
منتها دستاوردى كه بهاى سنگين برايش دادهايم. اين بايد گفته شود چون هنوز
عدهاى دنبال اين حرفها هستند، يا آگاهانه، به قول آقاى فاكر، تا ضربه وارد
كنند، يا مثل من كه در سالهاى 59 و 60 در جهل كامل بودم، واقعاً جاهلند و
فكر مىكنند چيزى به اسم علوم سياسى اسلامى وجود دارد منتها افراد ناباب
ناحقِ ضدانقلابى شبيه من مىخواهند جلويش را بگيرند. اين بحثها به بالا
رفتن فهم تعقل و فكر جامعه كمك مىكند. اين درست نيست كه به دنبال هر چيز
جديدى كه در مىآيد بدويم و بگوييم اين در اسلام بوده يا نه.
*
صادق
زيبا كلام ليسانس و فوقليسانس مهندسى شيمى از دانشگاه برادفورد،
انگلستان، فوقليسانس مديريت و برنامهريزى از سازمان مديريت صنعتى و
دكتراى علوم سياسى از دانشگاه برادفورد، نويسنده و عضو هيئت علمى
دانشكده حقوق و علوم سياسى دانشگاه تهران است. از او
مقدمهاى بر
انقلاب اسلامى (روزنه، 1373)، ما چگونه ما
شديم؟ (روزنه، 1374)، سنت و
مدرنيته (روزنه، 1376) منتشر شده و
عكسهاى يادگارى با جامعة
مدنى در دست چاپ است.
* تلاش
پردسيسه اما بىثمر جلالالدين فارسى، نظريهپرداز جناج راست، بههمراه
هفت نفر ديگر از نمايندگان مجلس براى استيضاح دولت ميرحسين موسوى
بهبهانه ورود مخفيانه هيئتى آمريكايى به تهران در سال 1365، چنان خشم
بنيانگذار جمهورى اسلامى را برانگيخت كه آن دسته را بهحضور خواند و
''يك مشت پوچ`` خطاب كرد. اين پايان حيات سياسىِ فارسى حتى پيش از
درگيرشدنش در ماجراى قتل عمد بود.
*
شمارة
پنجم، مرداد 1378
|