خاطرههايى
از ابراهيم بنىاحمد
و مدرسة جهان تربيت
فرخ اميرفريار
در ابتداى پائيز امسال، چند روز پس از مرگ پياپىِ عبدالحسين زرينكوب،
عبداللّه توكّل و مرتضى راوندى، در صفحه در گذشتگان روزنامة
اطلاعات آگهى مجلس ترحيم دكتر ابراهيم بنىاحمد،
بنيادگذار مدرسة جهان تربيت، چاپ شد.
من در ميان سالهاى 1339 تا 1345 در مدرسه جهان تربيت درس
مىخواندم. جهان تربيت در آن زمان مدرسه مشهورى
بود: مدرسه پسرانه در خيابان بهار جنوبى و دخترانهاش در خيابان ايرج.
ظاهراً بعدها هر دو به مجيديه منتقل شدند. ساختمان جهان
تربيتِ پسرانه در
خيابان بهار جنوبى خوشبختانه هنوز برپاست و
يكى از واحدهاى دانشگاه آزاد است؛ ساختمانى اعيانى و شخصىساز كه ظاهراً در
دهه سى ساخته شد، با حياطى بزرگ بهعنوان خانه مسكونى و تا حدودى مطلوب
براى يك مدرسه ابتدايى. اين مدرسه را دكتر بنىاحمد در سال 1333 بنياد نهاد
و ظرف چند سال بهعنوان مدرسهاى شاخص شناخته شد.
پس از گذشت سى و چند سال، تصوير آن روزهاى دكتر بنىاحمد در ذهنم است:
قامتى كه آن موقع به نظرم بلند مىآمد، موهايى مجعد كه جلو آن كمى ريخته
بود و اغلب آن را نسبتاً بلند نگه مىداشت، چشمانى نافذ، برخى حركات عصبى و
صدايى رسا. هميشه تميز و مرتب بود و با سليقه لباس مىپوشيد. در تمام مدرسه
حضورش حس مىشد و شاگردان از او حساب مىبُردند.
اگر اشخاص را در يك تقسيمبندى ساده به دو دسته افراد نظرى
و عملى تقسيم كنيم، بنىاحمد بيشتر اهل عمل بود. با آنكه فلسفه و حقوق و
علوم تربيتى خوانده بود و بعدها دكترا هم گرفت، بيشتر روحيه عملى داشت و
بهدنبال چيزهاى ملموس بود. آدمى بود پُرتحرك و سرشار از زندگى. آن سالها
با خانوادهاش در طبقه بالاى ساختمان مدرسه زندگى مىكرد.
شيوة تربيتى او آميزهاى از سنّت و
مدرنيسم بود. ضمن توجه به نظريات تربيتى، اگر ضرورى مىديد به شاگردان فُحش
هم مىداد. به انضباط و اخلاق بسيار اهميت مىداد، همينطور به نظم و ظاهر.
ساختمان و محيط مدرسه هميشه پاكيزه بود. نوعى مديريت جزئىنگر داشت. مثلاً
اگر مىديد آب در دستشويى جمع شده، آستيناش را بالا مىزد و آشغال را از
سوراخ فاضلاب دستشويى بيرون مىآورد، يا اگر مىديد برگى روى زمين افتاده
آن را بر مىداشت. به برخى چيزها حساس بود: مثلاً اينكه پسرها دست گردن هم
بيندازند يا دست همديگر را بگيرند. حتى دستدادن را هم كارى بيهوده
مىدانست.
هر از چند گاه سر صف براى بچهها سخنرانى مىكرد. زنگ مدرسه
تكه آهنِ آويزانى بود كه دربان مدرسه چكش را ريتميك روى آن مىكوبيد. وقتى
كه آهنگ زنگ مثل هميشه ريتميك نبود و ضرباتى مُقطّع به آهن مىخورد، اين
خود بنىاحمد بود كه زنگ مىزد، و معمولاً در اين مواقع سر صف براى بچهها
سخنرانى مىكرد. صحبتها بر محورِ نصيحت و انتقاد از برخى رفتارها بود. در
مواردى هم تُند مىشد.
هم دكتر بنىاحمد و هم ناظمان سوتهايى در جيب داشتند و براى
متوجه كردن بچهها سوت مىكشيدند. مدرسه تنبيهگاه هم داشت: محلى در
گوشهاى از حياط كه افراد بىانضباط بايد ساعتى در آن مىماندند. جز در
ساعتهاى ورزش، دويدن قدغن بود و اگر كسى مىدويد بايد به تنبيهگاه مىرفت.
جالب آنكه يكى از مجازاتها هم محروميت از ورزش بود. يك بار هم رانندههاى
سرويس مدتى در حياط مبصر شدند، كه البته اين هم ابتكار رئيس مدرسه بود.
حدود دو ساعت وقت ناهار و استراحت بود. بچهها غذايى را كه
از خانه مىآوردند در تالار ناهارخورى گرم مىكردند و مىخوردند. بعضى
وقتها بعد از غذا در همان تالار فيلم نمايش مىدادند، اغلب فيلمهايى مستند
درباره موضوعهاى علمى يا كشورها، كه معمولاً براى بچهها جاذبهاى نداشت.
بعضى وقتها هم فيلمهاى داستانىِ كارتون نمايش مىدادند و آنها مورد علاقه
بچهها بود.
معلمان مدرسه اغلب جوان بودند و، چه زن و چه مرد، اتوريته
بنىاحمد را قبول داشتند. دو نفر از معلمان وضعيتى متفاوت با بقيه داشتند و
مورد توجه بنىاحمد بودند: محمد احصائى خطاط و هنرمند برجسته كه آن موقع
معلم كلاس ششم بود، و احمد شاد، معلم رياضى كه بهگمانم در آن موقع دانشجوى
الهيات بود و معلم مبرزّى بود. يادم مىآيد تا كلاس ششم كه رسيده بوديم،
آنهم در مدرسهاى مثل جهان تربيت، اعداد بالاتر از پنج و شش رقمى را درست
نمىتوانستيم بخوانيم و او بود كه اين را به ما ياد داد.
سرويس مدرسه استيشنهاى زرد رنگى بود كه نام مدرسه رويشان
نوشته شده بود. افرادى كه با يك ماشين مىرفتند در يك گروه بودند و اين
گروهها به نام پرندگان خوانده مىشدند.
در مدرسه دخترانه روپوش دختران تَكرنگ نبود: قرمز، سبز، آبى، و همين تركيب
رنگها طراوتى به محيط مىبخشيد. بنىاحمد هنرمند بود و كتابها و مقالههايى
در زمينه آموزش نقاشى از او به يادگار مانده است. در زمينه نقش فرش
صاحبنظر و صاحبطرح بود.
نكتهاى كه شايد در شناخت او جالب باشد تحصيل فرزندانش بود.
در آن دوران كه بيشتر بچهها مىخواستند دكتر يا مهندس بشوند، پسر بزرگش
بيژن در آلمان عكاسى مىخواند و پس از پايان تحصيلاتش به ايران آمد و عكاس
مشهورى شد. اين نشان از بازبودن فكر بنىاحمد و غير كليشهاى فكركردن او
داشت كه به بچههايش مجال مىداد در رشتهاى كه علاقه داشتند تحصيل كنند.
آن موقع در ايران شايد اغلب، حتى تحصيلكردگان، تصور نمىكردند عكاسى هم
رشتهاى است كه نياز به آموزش دارد. پسر ديگرش هم خيال مىكنم دكوراسيون و
مبلسازى خواند كه آنهم در ايران تازگى داشت.
پائين كارنامة شاگردان كه جاى
اظهارنظر مدير مدرسه بود گاهى اوقات حرفهاى بامزهاى مىنوشت. يك بار زير
كارنامه يكى از بچههاى شيطان و شلوغ اين عبارت سعدى را نوشت: ''مرين عاقل
نمىشود و مرا نيز ديوانه كرد.``
چند كتاب در زمينه روانشناسى براى عموم و نحوه شاد و خوش
زيستن، كتابهايى در زمينه آموزش نقاشى و كتابى هم در آموزش حساب از او بر
جا مانده. از سال 1328 به مدت دوازده سال برنامهاى هفتگى در راديو داشت با
عنوان «بياييد با هم دنياى بهترى بسازيم» در باب روانشناسى، بهداشت روانى
و تعليم و تربيت. در آنها بيشتر گرايش به عمومىكردنِ مطالب داشت تا نظريه
پردازى.
بنىاحمد در دورهاى نقش و تأثير مهمى در آموزش و پرورش
ايران داشت و جا دارد كه درباره ديدگاهها و روش او تحقيق شود و به
دانشجويان و دستاندركاران آموزش و پرورش عرضه گردد.
تصور مىكنم كلاس پنجم بودم كه يكى از معلمان چند روز به
مدرسه نيامد و خود بنىاحمد كلاس ما را اداره مىكرد. كتاب را موضوع انشا
داد. جلسه بعد كه آمد، انشاها را خوانده و نمره داده بود. اغلب نمرهها زير
ده بود. وقتى به ورقه من رسيد، گفت: ''بعضىها فهميدهاند كه چه بايد
بنويسند.`` به من نمره 14 داده بود كه بالاترين نمره كلاس بود. نمىدانم
اگر اين نوشتة پريشان را مىخواند چه نمرهاى به من
مىداد.
* شمارة هفتم، دي ماه 1378
|