”مىخواهم درس بخوانم،
پول ندارم“
يادهايی از
كالج و دبيرستان البرز بعدي
احمد دشتي
(عبديزاده) قاضي
بازنشستۀ دادگسترى
|
ساموئل
مارتين جردن و همسرش در رديف اول ميان كنار معلمان و كاركنان
كالج البرز. احتمالاً سال 1316 يا 17.
نويسندۀ اين خاطره، رديف عقب، از چپ نفر سوم، كنار قاب پنجره،
در سال 1385 درگذشت.
|
زمانى كه به راهنمايى آقاى محترمى به كالج آمريكايى رفتم دىماه سال 1314 بود. جلو
سر در عمارت بزرگ اين جمله روى كاشى نوشته شده بود: ”حقيقت را خواهيد شناخت و
حقيقتْ شما را آزاد خواهد كرد. “ محوطۀ بزرگ و عمارتهاى بزرگ كالج براى منى كه در
دبستانهاى كوچك درس خوانده بودم بسيار شگفتآور و هيجانانگيز بود. فكر نمىكردم
به من فقير و بىپول اجازه ورود به چنين جايى بدهند.
داخل آن عمارت بزرگ شدم. بالاى
هر درى سمتهاى افراد نوشته شده بود. روى يكى از آن درها نوشته شده بود ’معاون رئيس
مدرسه.‘ گشتم اتاق رئيس را پيدا كنم. گفتند به مرخصى به آمريكا رفته است. واماندم و
داشتم مايوس مىشدم. بعد از كمى تأمل، به خودم جرئت دادم و رفتم در اتاق معاون را
باز كردم و آهسته داخل شدم. سلامى كردم و ايستادم. مردى مسن و موقّر پشت ميزى نشسته
بود. نگاهى به من كرد و به فارسى گفت: ”كه هستى و چكار دارى؟“ مقصودم را گفتم:
مىخواهم درس بخوانم، پول ندارم. قدرى نگاهم كرد. سرى تكان داد و كمى مكث كرد. بعد
دست در كشو ميزش كرد و يك كارت در آورد و اسم و فاميل و نام پدر مرا و يك شماره روى
آن كارت نوشت و به من داد و با مهربانى گفت: ”فردا بياييد و برويد سر كلاس.“
فردا رفتم سر كلاس. بعد هم مرا به شبانه روزى
فرستادند. يكى از شاگردان را هم معين كردند كه در دروس به من كمك كند. پس از چند
ماهى كه سركلاس مىرفتم، يك صبح ديدم مردى مسن، بلندقد و خوشرو وسط راهرو ايستاده
است و به شاگردانى كه وارد مىشدند مىگويد: ” زود زود برويد سر كلاس.“ فهميدم اين
مرد جردن و رئيس دبيرستان است.
حافظ مىگويد:
در كار گلاب و گل حكم ازلى اين
بود
كان شاهد بازارى وين پرده
نشين باشد
و شاعر ديگرى سروده است:
هركسى را بهر كارى ساختند
مهر آن را در دلش انداختند
براستى دكتر جردن گويى براى تعليم و تربيت ساخته
شده بود. تمامى همّوغمّش تربيت و تعليم شاگردان كالج بود. اگر شاگردى را مىديد كه
وقت راهرفتن سرش پايين است، به او هشدار مىداد: ”مگر مرغى و مىخواهى دانه جمع
كنى؟ سرت را بالا بگير و با بدن راست راه برو.“
بعدها كه افتخار شاگردى او را در
درس جغرافياى تاريخى پيدا كردم، مىديدم پيش از آنكه ما شاگردان به كلاس برويم،
كلاهش را روى ميز گذاشته است ــــ اخطارى به ما كه بدانيم حتماً خواهد آمد ــــ چون
به تمامى مدرسه سركشى مىكرد ببيند معلمها آمدهاند و كلاسها برقرار است، بعد سر
وقت كلاس خودش مىرفت. سخنان او همه آموزنده بود. اگر شاگردى سر كلاس سرش را پايين
مىانداخت و به درس معلم توجه نداشت، بالاى سر او مىرفت و با مهربانى مىگفت: ”هى
چرتىخان! معلم دارد درس مىدهد. سرت را بالا بگير و به درس توجه كن.“
دبيرستان البرز سالن بزرگى داشت كه آن را چَپـِـل مىگفتند و تمامى شاگردان هر روز
چهل دقيقه در آن جمع مىشدند. در اين سالن، يا خود دكتر جردن يا استادان معروف
دانشگاه و اشخاص مطلع از طرف دكتر جردن دعوت مىشدند تا در آنجا براى شاگردان در
مباحث مختلف صحبت كنند. سخنان آنها حقيقتاً آموزنده بود. پيش از هر سخنرانىاى در
اين چَپــِــل، يكي از سرودهاى مخصوص كالج البرز را كه در كتابچهاى نوشته شده بود
همه مىخواندند. يك خط از سرودهاى آن كتابچه كه به يادم مانده اين است:
ملتى كه دانش نكند اختيار
يك جوى به عالَمَش نبود اعتبار
دكتر جردن قبل از شروع كلاسها و پيش
از همه در مدرسه حاضر بود و اگر شاگردى دير به مدرسه مىرسيد از او بازخواست مىكرد
كه چرا دير سر كلاسحاضر مىشود. بسيار مراقب بود كه شاگردان اهل سيگاركشيدن نشوند.
به كسانى كه مشكوك مىشد دست در جيبشان مىبرد و بررسى مىكرد. يا انگشتانش را ته
جيبها مىگرداند و بو مىكرد. مىگفت: ”سيگار لولۀ بىمصرفى است كه يك سر آن آتش
است و سر ديگرش احمقى است. “
يك سال در زمستان مريض شد و حدود
يك ماه در بيمارستان بسترى بود. بعد از بهبودى به مدرسه آمد و براى دانشآموزان
سخنرانى كرد: ”بچهها، اطبا گفتند مرض من ذاتالريه است و پرسيدند آيا مشروب در
عمرم خوردهام. گفتم نه مشروبخور بودهام و نه دودى. گفتند سِنّت بالاست، اگر
مشروبخور بودى تا اين سن زنده نمىماندى. آيا اين سخن آموزنده نيست؟ پس بدانيد كه
مشروب بد است و انسان را معتاد و معيوب و مستعدّ مرگ مىكند.“
لوطى را در معنايى منفى
ــــ در مايۀ الواط ــــ به كار مىبرد و مىگفت: ”غيرت، همت، زحمت، كار، كوشش:
اينها به آدمآباد مىرسد. سستى، بىحالى، كارنكردن، بارى به هرجهت بودن به
لوطىآباد مىرسد.“
|