صفحۀ‌ اول    مقاله / گفتگو/ گفتار            فهرست مطالب   سرمقاله‌ها

 آرشيو لوح 

  

قــاسم  و  آلبــرت

دانشگاه پرينستون، دسامبر 1945

در دهۀ 1940 آلبرت اينشتين که در دانشگاه پرينستون، در ايالت نيوجرسي آمريكا، به تدريس و تحقيق اشتغال داشت سخت دلمشغول يافتن پاسخی براي نظريۀ عدم قطعيت ِ هاينزبرگ بود.  به اعتقاد اينشتين، تنها رياضيات مي تواند مبنايي قابل اتكا براي نظريه به دست دهد و واقعيت تجربي و قابل مشاهده ضعيف تر از آن است كه بتواند به اين مهم كمك برساند. ابتدا، بسياري از همكارانش از ديدگاه او حمايت مي كردند، اما به سبب دلمشغولي وسواس آميزش رفته‌رفته منزوي شد و به دانشمندان جوانتر توصيه مي كردند كه بهتر است با او كار نكنند. رابرت اوپنهايمر، پدر بمب اتمي آمريكا، در نامهای به خويشانش نوشت «اينشتين پاك قاطي كرده است.»1

اما ستايشگران اينشتين در بيرون از آزمايشگاهها و كتابخانه‌هاي دانشگاه پرينستون به اين جدلهاي فوق‌تخصصي كاری نداشتند.  يكي از ستايشگران او كه در همان سالهاي «قاطی‌كردن» از ديدارش با دانشمند آلماني به­عنوان يكي از رويدادهاي «مبارك» زندگي خويش ياد كرده، قاسم غني، سفير وقت ايران در ايالات متحدۀ آمريكاست.  غني كه دستي هم به قلم و قريحه‌اي در ادبيات داشت، شرح آن ديدار را در يادداشت‌هاي روزانه‌اش به تفصيل آورده است.

 

جهان‌بينی‌هاي غنی و اينشتين در دو جهت متفاوت، و حتي مخالف، سير مي‌كنند: اينشتين در پي راه‌حلي براي درك معماهای جهان است؛ غني ترديدي ندارد كه به اين قبيل سؤالها در ديوانهاي سخن‌سرايان پارسي زبان پاسخ داده شده.  در تلقّي غني می‌توان لايههای ضخيم رسوبات فرهنگ و شيوۀ آموزش جامعه‌اش ديد: معرفت مجموعۀ جملات قصاري است كه شخص از حفظ دارد؛ علم يعنی رسيدن به اين حقيقت كه اينشتين درست حرف مرحوم علامۀ قزويني را مي‌زد و علامۀ فقيد هم دقيقاً سخن مولانا را بازگو مي‌كرد؛ و مدرسه يعني جایی كه بچه‌ها را مجبور كنند كلمات قصار اين بزرگان را به حافظه بسپارند و مثل طوطی پس بدهند.  آنچه مي خوانيد بخشی از نوشته‌هاي غني است.2

 

پاراگرافهاي بسيار طولاني از اصل متن است.  غني هم، به سياق قدما، به اين موضوع اهميتي نمي داد.

 

 

 

 

 

  

دوشنبه 31 دسامبر 1945 مطابق دهم دی 1324 شمسي مطابق 25 محرم 1365 هجری قمری

امروز صبح ساعت شش حركت كرده كه ساعت هشت به طرف پرينستون بروم زيرا ساعت 5/3 بعد از ظهر وعدۀ ملاقات با دكتر آلبرت اينشتين معروف، واضع نسبيت و تئوري هاي اتوميك كه منجر به كشف بمب اتوميك شد.  موقعي كه يهودي ها را از آلمان خارج كردند او هجرت كرد و به آمريكا دعوت شد و تابعيت آمريكا را قبول كرد و در اونيورسيتۀ3 پرينستون به صفت استاد مطالعات عالي در علوم رياضي مشغول شد و امسال چون 66 ساله است متقاعد شده.

 

چند روز قبل كه پروفسور ارنست هرتسفلد به واشنگتن آمده و در سفارت او را به ناهار دعوت كرده بودند من هم دعوت داشتم. . . .  در آنجا معارفه به عمل آمد. . . .  آن روز موقع خداحافظي كه هرتسفلد به پرينستون برمي گشت گفتم ميل دارم دكتر آلبرت اينشتين معروف را ملاقات كنم.  گفت من ترتيب ملاقات را مي دهم.  به­طور مزاح گفتم به اينشتين بگو يك ايراني خاطرخواه داري كه نه با تئوري «نسبي» تو كاري دارد نه با تئوري هاي آتوم و كشف بمب اتوميك نه به بُعد رابع كار دارد و نه به وزن نور، فقط به عنوان اينكه نيوتن قرن حاضر هستي و از اساتيد علم، ميل دارد تو را زيارت كند.  گفت همين طور پيغام را خواهم رساند.  خلاصه در تاريخ 16 دسامبر پروفسور ارنست هرتسفلد كاغذی به فرانسه نوشته بود به اين مضمون:

 

با اينشتين مذاكره كردم مي‌گويد كمال خوشوقتي را به ديدن شما خواهد داشت و انتخاب روز را كاملاً به شما وامي گذارد تا آخر دسامبر جز 27 دسامبر و يا هفتۀ اول ژانويه – خبر بدهيد و بعد نقشۀ حركت را شرح داده.  در خاتمه مي گويد كه ملاقات شما در واشنگتن تأثير زيادي در من داشته و هميشه مايل به ديدن شما هستم.

 من روز آخر سال فرنگي را انتخاب كردم و نوشتم كه اگر مانعي نيست بنويسيد.

امروز سرد و باراني است حركت كردم. . . .  ساعت سه و نيم وارد خانۀ اينشتين شديم. خانۀ كوچكي دارد داراي دو طبقه.  خانمي به سن قريب چهل سال كه منشي و پرستار اوست در را باز كرد و ]ما را[ به سالوني برد.  بعد آمد كه بياييد بالا اطاق خلوت و كتابخانۀ اينشتين، رفتيم.  از پله هاي كوچك كه پايين رفتيم در باز شد و پيرمرد بسيار نورانی و پاكيزه‌ای يعنی اينشتين پيدا شد.  به قول ملای رومی:

           ديد پيری كاملی پرمايه‌ئی     آفتابي درميان سايه‌‌ئی

 مردي متوسط القامه چهارشانه با سبيل كلفت سفيد، ريش تراشيده و موهاي سفيد به شكل آرتيست‌ها قدری بلند و ژوليده، جليقۀ پشمی كبودي در بر داشت.  با تبسم پدرانه بسيار مليحي استقبال كرد و به گرمي دست داد و نشاند. اطاق محقّر كوچكي بود با قريب دويست جلد كتاب در دو قفسه و مقداري اوراق و نُت و يادداشت در دو قفسۀ ديگر. ميز تحرير محقّري با مقداري كاغذ روي آن و در وسط هم ميز كهنۀ ديگري با يك قدح بلوري توتون و چپق.  نشست و نشستيم و خيلي اظهار محبت و خوشوقتي كرد. از پروفسور هرتسفلد در راه پرسيد ]ه بود[م با اينشتين چه زباني حرف بزنم، فرانسه يا انگليسي؛ گفت من نمي دانم فرانسه مي داند يا نه، انگليسي حرف مي زند و البته زبان او آلماني است. به اين مناسبت پروفسور هرتسفلد به او گفت دكتر غني مي پرسد كه با شما انگليسي حرف بزند يا فرانسه. گفت انگليسي بهتر است. بعد گفت من هيچ­يك را خوب نمي­دانم، فقط اجبار مرا وادار كرد كه انگليسي حرف بزنم.  گفتم شما كارهاي لازم تر داشته‌ايد؛ برای شما تحصيل زبان اتلاف وقت گرانبها است.  گفت برای همه چنين است، اتلاف وقت است زيرا دماغ و فكر انسان محدود و وقتش هم محدود است ديگر فرصت اتلاف وقت براي زبان ندارد.  مسائل علمي ترجمه‌اش به يك زبان كه انسان بداند آسان است البته شعر و ادب موضوع ديگري است آنها قابل ترجمه نيستند و به ترجمه درنمي آيند و در ترجمه لطف خود را گم مي كنند، ولي علم را آسان مي­توان ترجمه كرد.  گفتم بلي من خيال مي كردم فرانسه حرف می‌زنيد زيرا در ترجمه حيات آناتول فرانس می‌‌خواندم كه در برلن در 1921 از شما ملاقات كرد و مقداري با هم صحبت كرديد.  گفت بلي فرانسه آن وقت روان تر حرف مي‌زدم و مترجمي در بين نبود. آناتول فرانس هم زبان ديگر نمی‌‌دانست.  بعد گفت براي نويسنده زبان خارجي مضر است زيرا لطف زبان مادري او را مشوب مي سازد؛ مخصوصاً نويسنده نبايد زبان خارجي بداند.  گفتم شنيدم فرانس به شما گفته بود كه امروز درست كه حساب مي‌كنم گوته را بزرگ‌ترين متفكرين مي شمارم.  گفت بلي خوب يادم هست اين را گفت و خيلي گوته را دوست داشت. بعد شرحي از فرانس صحبت كرد.  گفت وقتي من او را ديدم خيلي پير بود.  بعد گفت همه چيز را خوب مي دانست، مرد بزرگي بود بسيار مرد بزرگي بود. گفتم مبهماً درنظر دارم كه از شخص ديگري هم مانند گوته خيلي تعريف كرده بود. گفت يادم نيست (گفته بود چون به عقب مي‌نگرم سه چيز را در اين دنياي بي سروته مايۀ تسليت خاطر مي شمرم:  صنعت يونان، شعر راسين، عمق فكر گوته).  گفتم صحبت علمي با شما كرد؟ گفت نه وارد جزئيات مسائل علمي نشديم، در كليات حرف زديم. 

 

 

بعد گفت خيلي «راشنال»4 بود، و شايد بيش از اندازه.  بعد از من پرسيد چه چيزهايي مورد علاقۀ زياد شما است. گفتم من اساساً طبيبم و چيزي كه زياد جالب توجه من است تاريخ تمدن و علم است.  گفت چه موضوع خوبي است. بعد گفت ايران و اسلام تمدن بزرگي در تاريخ علم داشته]اند[.  گفتم چنين است.  پرسيد چه عهدی بزرگ‌ترين عهد علمي است.  گفتم قرن چهارم هجری، يعني 11 ميلادی.  گفت چطور؟  گفتم مسلمين از قرن دوم به تدريج با علوم آشنا شدند، ولي مدتي وقت به ترجمه آثار يوناني‌ها و رومي‌ها و ايراني‌ها و سرياني‌ها و غيره گذشته كه غالباً همه از مآخذ يوناني است.  بعد از شيوع اين ترجمه‌ها دورۀ ظهور بزرگاني می‌‌رسد كه خود ابتكار و استادی داشته‌اند و در فلسفه اشخاصی چون ابن سينا، در طب چون رازي، در رياضی چون ابوريحان ظاهر شده كه كلام قدما را مورد نقد قرار داده، خوب تجارب داشته و اظهارنظر مستقل داشته و مفاهيم خود را به اضافۀ نظرهاي خاص خود بر آن افزوده‌اند.  ]اينشتين[ از كار سرياني‌ها تحقيق كرد، از كار مدرسۀ اسكندريه.   خيلی‌خيلی از اين تحقيقات لذت می‌برد.  بعد از مكتب اسپاني پرسيد.  شرحي گفته شد و تأثير آنها در اروپايي‌ها.

از مسألۀ دَوَران خون و عقايد قدما پرسيد.  من عقايد بقراط و محدوديت اطلاعات تشريحي او را ]و[ وسعت اطلاعات جالينوس را كه در مكتب اسكندريه تحصيل تشريح كرده بود و در اسكندريه تشريح شايع و رايج بوده صحبت كردم.  گفت اطباي مسلم و ايراني تجارب هم داشته اند؟ گفتم بلي، مخصوصاً رازي. از انگل و اسيد سولفوريك و تجارب مريضخانه ها و كلينيكي او صحبت شد كه او را «مجرب» لقب داده اند.  ازجمله گفتم كه اين تجربه بيشتر در عالم طب بوده، ساير علوم بيشتر نظري و حتي نظري صرف بوده. از فيزيك ابوعلي كه همان فيزيك ارسطو است صحبت شد. با آنكه من خيلي ميل داشتم كه هرچه بيشتر ممكن شود من از او بپرسم و او را وادار كنم بيشتر جواب سؤالات مرا بدهد، تا به اينجا اين طور واقع شد كه هي او سؤال مي كرد، خيلي هم لذت مي برد و بيشتر رفيق و شكفته شد. اينجا از متد قدما صحبت كردم كه بقراط مي گفت طبيب بايد دو بال داشته باشد، يكي بال تجربه و مطالعه و ديگري بال نظر و تعقل، تا بتواند بپرد؛ با يك بال نمي توان طيران كرد. عقل و منطق بايد معدل و راهبر تجربه باشد و تجربه مؤيد تعقل. خيلي اين اصل را پسنديد و از متد «استنتاج» و «استقراء» صحبت شد.  گفتم امروز زياد به «پوزي تيويسم»5 اهميت مي دهند و منحصر به تجربه مي كنند.  بعد گفت اين افراط است، مسائلي هست كه به تجربه درنمي آيد و راه وصول به آن حقايق غير از تجربه است. گفتم پس شما متد علمي آمريكايي ها را خراب مي­شماريد. خنديد و گفت بلي خوب دريافتيد و درست اشاره كرديد. علم مكانيك شده و فقط به منظور «عمل» درآمده. گفتم و فايده. گفت بلي كه همان عمل است. بعد از «پراگماتيسم» ويليام جمس و فلسفۀ علمي آمريكا حرف زده شد. خيلي خنديد و گفت اگر از آمريكائي بپرسي «چنگال چيست؟»، جواب مي دهد «چيزي است كه خوردن را تسهيل مي كند»، درحالي كه چنگال غير از اين است و طور ديگر بايد تعريف شود. مواظب بودم، در مسائل به حدي كلي قضيه و نقطۀ حساس را اشاره مي كرد و مستقيم و درست انگشت را روي قضيه مي­گذاشت كه علامت عالم پخته است. گفت بايد عقل و منطق و ساير ضعب معارف بشر را هم درنظر گرفت. گفت واردات ذهني (اين تويشن6) هم موضوع مهمي است؛ غالب مخترعين از راه واردات ذهني به كشف رسيده­اند قبل از هر تجربه اي. در اينجا با ملايمت گفتم دكتر اينشتين، من چند روز قبل كه پروفسور هرتسفلد به من نوشت و تلگراف كرد و امروز را براي ملاقات و زيارت شما معين كرد خيلي خوشوقت شدم. ضممناً به حكم «تداعي معاني» چون به ياد شما و ملاقات شما بودم و قهراً به ياد توري­ها و عقايد علمي و مباحث شما افتادم، شعري در فارسي به نظرم آمد كه از شما بپرسم كه چطور منطبق با اصل علمي است، منتهي به شكل بحث يك نفر شاعر و آن شعر هاتف اصفهاني است كه ادوارد براون در تاريخ ادب ايران شرح حال او و شعر او را نوشته.  اين مرد در قسمت اخير قرن 12 هجري مرده و او مي گويد:

چشم دل بازكن كه جان بيني   آنچه ناديدني است آن بيني

آنچه نشنيده گوش آن شنوي    وانچه  ناديده چشم آن بيني

دل هر ذره اي  كه  بشكافي    آفتابيش  در  ميــان    بيني

و شعر را برای او ترجمه كردم.

گفت بلي همان قشنگي فكر قدما است و به حدي زود دريافت و با سبك مستقيم و موجز و روشن خود تفسير كرد كه حظّ بردم. گفت تصور مي كنم مي خواهد در عظمت خلقت و اسرار علم بگويد كه بلي همان ذره (ذيمقراطيس را نام برد) را كه قدما مي گفتند قابل قسمت نيست و جزء لايتجزي است اين قدر اسرار در آن هست كه همان كوچك ترين شيئي عالم تصور باز آفتابي در آن خوابيده است. البته اين حرف قشنگ متكي به عالم واقع و خارج و تجربه نيست.  بعد از تئوري ذيمقراطيس و قدما حرف زد و گفت: چطور در جائي مي شود ايستاد و گفت: ديگر قابل قسمت نيست؟ مادّه تا تصور كار كند و تا ابد قابل قسمت است.  بعد صحبت از عرفا و تخيلات قشنگ آنها شد.

 

  

گفتم وقتي در مجلهئي خواندم تفصيل ملاقات شما و تاگور هندي را.  گفت بلي. گفتم خواندم كه در مبحث «وحدت وجود» و «وجود كلي» با شما صحبت كرد. گفت بلي. گفتم تاگور را چگونه ديديد؟ گفت مرد خوش مشرب فهميده اي بود با دماغ باز و قلب صاف، ولي بعضي ها با او بودند كه او را وسيله تماشا و جلب توجه قرار داده بودند و آنها تعمد داشتند. البته جالب توجه هم بود با آن گيسوان و هيكل جذاب و لباس و زينتهاي هندي و غيره. بعد با تبسم گفت همين در مجلات نوشتن و نشر دادن كار همان اشخاص است. بعد صحبت از آثار تاگور شد. گفتم من غالب آثار او را خوانده ام و از كتاب دنيا و خانه كه او خوانده بود صحبت كردم. عقيدۀ مرا پرسيد، گفت تاگور در آن كتاب به عقيده سياسي و اجتماعي ناسيوناليستهاي هندي مخصوصاً گاندي حمله ميكند و مقصود از «سانديپ» هنگامهجو او است. تاگور معتقد است كه تقليد ناسيوناليسم به عرف اروپائي براي هندي غلط است. هندي در صحنۀ تئاتر حيات بشري رل ديگري دارد. تاگور قبل از همه چيز و مافوق همه چيز شاعر پرتصور پرخواب و خيالي است و مرد دنياي عرفان است و حسن ترجمه او، يعني چون خود آثار خود را به انگليسي ترجمه كرد و انگليسيدان ماهري است، كتب او را شناساند. گفتم من ملاقات شما و او را اجتماع دو دنياي متفاوت عجيب مي شمردم شما يك نفر اروپائي عالم به علوم تجربي و دقيق و رياضي، او شاعر پرخواب و خيال. گفت من هم اروپائي نيستم. گفتم ولي متد علمي شما. گفت بلي صحيح است، اختلاف مشرب زياد بود. پرسيدم دكتر شما همه عمر يعني از اول شباب به مباحث رياضي پرداخته ايد؟ گفت نه، رياضي بلكه فيزيك. فقط علم رياضي زبان و وسيلۀ بيانِ فيزيكدان است. گفتم مقصودم اين بود كه تحصيل اونيورسيته شما از اول در اين شعبه بوده. گفت بلي حتي قبل از تحصيلات اونيورسيته من شيفته و سرگرم قوانين كلي فيزيك و اصول اوليۀ حكمت طبيعي بودم. بعد گفت بلي به متد اروپائي كه ناگزير در دائره تخصص حِرََف بايد حرفه و فن خاصي را گرفت، شيفتۀ اين بحث بودم. بلي عمر كوتاه است و يك نفر ناگزير بايد قواي خود را در يك رشته به كار بيندازد.

گفتم شما آراي فلسفۀ خاصي كه مؤسس بر فيزيك و مباحث خودتان باشد نوشته ايد؟ گفت نه. به اين مناسبت گفتم هانري پوانكاره عالم فرانسوي كتبي نوشت براي اينكه نظرهاي خود را در دسترس عامه بگذارد و همه از نظرهاي او استفاده ببرند. من كتب او را خوانده ام. اسم پوانكاره را كه بردم شكفته شد. گفت مرد بسيار بزرگي بود، نظير نداشت. و چون گفتم كه كتابهاي علم و فرض و ارزش علم را براي عوام نوشت، گفت شما آن دو كتاب را براي عوام مي دانيد، كتاب خواص است مخصوصاً كتاب خيلي خوب او علم و فرض است. بعد گفت ولي پوانكاره خيلي «پوزي تيويست» بود. در اينجا تأملي كرد و گفت «پوزي تيويسم» به معنائي كه من ميگويم.  گفتم بلي ملتفت شدم، مقصود اين است كه تنها راه وصول به حقيقت را تجربه مي داند. با تبسم پدرانه و خيلي شكفتگي از استشهاد من خوشش آمد. بعد گفت بلي تجربه را تنها و تنها راه وصول به حقيقت مي شمرد. گفت تجربه تنها راه وصول به حقايقي است كه ممكن است تسليم آن شويم، نه اينكه ماوراي تجربه حقيقتي نيست. بسياري از حقايق به تجربه درنمي آيند [و] عقل ما، قلب ما، به آن نمي رسد. دوباره پرسيدم كه كتابي ننوشته ايد گفت نه. گفتم چند روز قبل در مجلهاي مقالهاي از شما خواندم راجع به بمب اتوميك. من دوبار مقالۀ شما را با دقت خواندم. شما در آنجا دولت جهاني پيشنهاد مي كنيد. خواستم قدري توضيح بدهيد مقصود شما چيست. توضيح داد كه مي گويم سه دولت نمره اول آمريكا و روسيه و انگليس يك قِسم مؤسسه قضائي و حكومتي دائر كنند براي حل مشكلات. گفتم اين را عملي ميدانيد؟ گفت من آنجا گفتهام اگر نكنيد منجر به جنگ مي شود و جنگ غير از جنگهاي پيش است، خرابي آن خيلي بيش از تصور است. از اينجا صحبت به حوادث دنيا و جنگ و صلح و حقوق بشر و اقسام حكومتها افتاد. دموكراسي را بهترين حكومتها مي دانست كه صدمه اش كمتر است. ضمناً از دمكراسي هم نقادي كرد كه يك فرد عادي يا يك نفر آدم متوسط يا يك نفر متنفذ را كه نفوذش از راه توليد يا ثروت يا پارتي بازي است انتخاب مي كنند. بعد گفت با اين حال بهتر است زيرا اگر ما حكومت اريستوكراسي (به معناي طبقۀ ممتاز جامعه در علم يا شئون ديگر) برقرار كنيم طولي نمي كشد فساد در اريستوكراسي رخنه پيدا مي كند و بعد معلوم نيست چه بشود. اوليگارشي همين مفاسد را دارد، باز دموكراسي كم ضررتر است. بعد از بدي اوضاع و احوال حاضر و خطر جنگ و كذب و نفاق و رياي شايع و بيمعني بودن كلمات و غيره و غيره صحبت شد. از يونان صحبت كرد كه چون اختلافات خود را دربين خود نتوانستند حل كنند منقرض شدند. حالا هم اگر اختلافات را حل نكنند قريباً خيلي زود به جنگ خواهد كشيد.

بعد پرسيدم مسافرت به مشرق كردهايد؟ گفت: خيلي كم، سفري به شرق اقصي (ژاپن) رفتم و از هند گذشتم اما خيلي مختصر. صحبت از ايران و آب و هواي آن شد گفت: تهران هواي آن خشك است؟ گفتم بلي ارتفاع تهران اين است و خشك است. گفت چه قدر اين هوا براي من خوب است، دلم ميخواهد در ايران باشم. گفتم همۀ ايرانيان مقدم شما را گرامي خواهند شمرد. شرقي و مخصوصاً ايراني شما را با تجليل دوست خواهند داشت و سعادتي خواهد بود. ضمناً آسمان صاف قشنگ خوبي هم داريم كه متناسب به تفكرات علمي شما است. خيلي خنديد و خوشش ميآمد.

دو ساعت و نيم تمام در محضر اين مرد بزرگ بودم. انگليسي را با لهجۀ آلماني ولي روان و خوب و عالمانه حرف ميزند منتهي آهسته. بسيار ساده و بيپيرايه و خاضع اما با ابهت يك نفر پيشوا و استاد كه طبيعي او است.  سر و صورت او بسيار بسيار قشنگ است.  پيشاني باز، چشمان فريبنده و قيافه جذاب و بزرگمنش، در يكي از قفسههاي همان اوراق، ويولوني بود كه بعد هرتسفلد گفت ساز ميزند و خوب موسيقي مي فهمد و دوست دارد.  بعد گفتم من نفيسترين وقتها را گرفته ام.  براي من مايۀ كمال لذت و خوشي است كه شما را زيارت كردم و اميدوارم در آينده هم موفق شوم. و چون گفتم كه وقت عزيز شما را گرفتم، گفت ابداً چنين نگوئيد، خيلي خيلي من لذت بردم باز هم بيائيد و من از ملاقات شما مسرور ميشوم. درضمن چاي هم همان خانم منشي او آورد.  خود اينشتين (پيپ) چپق مي كشيد من هم سيگار مي كشيدم.  موقع حركت دست داد و در را باز كرد و دنبال ما روان شد. هرچه اصرار كردم كه بين هواي داخل اطاق و راهرو اختلاف است، خوب است تشريف نياوريد، گفت نه، بايد راه نشان بدهم.  گفتم راه واضح است.  گفت نه بايد با شما بيايم.  آمد و در راهرو باز صحبت ايران و هوا كرد و خيلي از ملاقات اظهار مسرت كرد.  دوباره با كمال محبت دست داد و در حياط را باز كرد و تا ما دور شديم در باز بود و تواضع ميكرد.  در طي صحبت واقعاً متذكر بودم كه سعادتي است كه دقايقي همدم يكي از اكابر علم بشر كه در صف اول جمع ادوار قرار دارد واقعم، و خدا را شكر ميكردم. همنشيني مقبلان چون كيميا است. همان ديدن اين ارواح مكرّم سعادتي است كه بايد به فال نيك گرفت و توشۀ حيات شمرد.  اين مرد بزرگ واضع تئوري نسبيت و بُعد چهارم و مجدد هندسه اقليدس، تعيينكننده وزن نور، عقيده به اينكه هرچه هست انرژي است واضع نظريۀ جديد ذره و آتوم، انرژي آتوم و غيره و غيره كه او را هموصف و گاهي مقدم بر كپلرها و گاليله ها و نيوتن ها و لاپلاس ها قرار داده و سادگي زندگي و فروتني حكم يكي از آحاد عادي ناس را دارد.  ساعت شش با اتومبيل هرتسفلد به استاسيون آمده حركت كردم و ساعت 11:30 به واشنگتن رسيدم.  روز بسيار بسيار خوش و مبارك و فراموشنشدني بود.

 

پنجشنبه 3 ژانويه 1946 مطابق 13 دي ماه 1324

امروز كاغذي به اينشتين نوشتم براي اظهار تشكر و ابزار سپاسگزاری از ملاقات او.
 

 

  

چندين سال بعد، غني دربارۀ ديدارش با اينشتين در نامه‌ای نوشت:

 

27 مرداد 1330 هجري شمسي

19 اوت 1951 ميلادي – نيويورك

مقالۀ بسيار شيوائي كه در مجلۀ  يغما تحت عنوان «مصاحبه از شرق و غرب» منتشر فرموده بوديد بنهايت درجه مجذوبم ساخت. به طوري كه تصور مي كنم شفاهاً وقتي به عرض رسانده باشم، چند سال قبل در پرينستون اين مرد را برحسب وقتي كه از دو سه هفته قبل معين شده و مخيّرم ساخته بود، بنده روز سي و يكم دسامبر را انتخاب كردم كه به اصطلاح، سالم مصداق ختامه مسك باشد، اين ملاقات سه ساعت طول كشيده به بهترين وجه خاتمه يافت. به­طوري كه در وزارت خارجۀ آمريكا به علا گفته بودند بسيار بندرت اتفاق افتاده كه اينشتين سه ساعت تمام كسي را بپذيرد زيرا عادتاً طفره مي­رود و اگر پذيرفت از چند دقيقه تجاوز نمي كند. اتفاقاً اصرار در باقي ماندن را او به عمل آورد زيرا من پس از آنكه يك سلسله سؤالات كه ترتيب داده بودم از او كردم و چاي و شيريني خورديم به احترام وقت به او گفتم من فوق العاده خوشوقتم و امروز را از بهترين روزهاي خودم مي شمارم و بسيار متشكرم كه شما مدتي از وقت گرانبهاي خود را به من داديد. با آن حجب و خضوعي كه در او هست و حكم طفل معصوم دوازده ساله­اي را دارد گفت آقا اين طور نگوئيد من بسيار از ملاقات شما محظوظ شدم. و بعد گفت شما با چه ترني مي­خواهيد به واشنگتن برگرديد، گفتم با ترن ساعت شش و نيم. گفت آقا از خانه من تا ايستگاه خط آهن دو دقيقه راه است، خواهش دارم بمانيد. به سبك عربها دست به هم زد (زيرا زنگ الكتريك در اطاق نداشت) منشي او آمد. گفت چاي و خوردني ها را تجديد كند. خلاصه تا ساعت شش با او بودم از اين جهت بسيار شبيه به مرحوم قزويني بود كه «نمي دانم» ورد زبانش بود، و از طرف ديگر اگر كسي را قابل صحبت تشخيص مي داد ساعتهاي طولاني با او با كمال لطف مي گذراند و از هر دري سخن مي راند و مي گفت و مي شنيد ولي اگر او را ثقيل مي يافت در ِ خانۀ‌ خود را به روي او مي بست، زيرا مرحوم قزويني حسابش در زندگي اين بود كه «الناس عالم او متعلم و الباقي همج رعاع»، دقايق زندگي را شمرده و حسابش روشن بود. من در لحظۀ اول وقتي چشمم به اينشتين افتاد به ياد شعر مولاناي رومي كه در همان حكايت اول دفتر اول مثنوي و عشق پادشاه به كنيزك رنجور مي گويد پس از يأس از معالجۀ اطباء به مسجد و محراب رفت و به راز و نياز پرداخت و از خداوند استمداد جست. درميان گريه و استغاثه خوابش برد. هاتفي به او گفت كه حاجت تو برآورده شد. فردا صبح كسي نزد تو خواهد آمد كه فرستاده است و قادر بر علاج كنيزك. و با جزئيات و موشكافي هائي كه مخصوص قلم و بيان مولانا است و يك نوع پسيك آناليز7 عجيبي است مي گويد صبح پادشاه بر سر در منزل قصر خود چشم به راه بود تا آن شخص موعود پيدا شد و پادشاه:

            ديد پيري كاملي پرمايه‌ئی            آفتابي در ميان سايه‌ئی

اين مرد بزرگ مصداق اين بيت مولانا در نظرم جلوه گر شد.

 

حضرت‌عالي مثل آن است كه شخصاً اين تجارب را تحصيل فرموده و به رأی‌العين ديده باشيد.  اينشتين در دنيايي بيكران از مجهولات غرق است و زبان حالش اين ابيات خواجه حافظ است:

اين راه را نهايت صورت كجا توان بست

                                        كش صد هزار منزل بيش است در بدايت

از هر طرف كه رفتم جز وحشتم نيفزود 

                                        زينهار از اين  بيابان  وين   راه بي نهايت

در اين شب سياهم گم گشت راه مقصود

                                        از گوشه­ئي برون آي اي  كوكب  هدايت

. . . آن شب من ساعت هشت و نيم همين كه به واشنگتن وارد شدم گفتم خوردني براي من همانجا آوردند و براي اينكه تأثرات و نقش هاي خاطر شبي به آن نگذرد و از طراوت آن كاسته نشود تا پنج بعد از نصف شب مشغول نوشتن بودم. . . .

 

 1 Eistein: A Life, by Denis Brian; Wiley, London, 1997.
 

   در London Review of Books

    11  دسامبر 1997.
و در كتاب يك زندگي (آلبرشت فولسينگ، 1997) آمده كه پس از نوبل گرفتن اينشتين در سال 1921، داستان نمرات ضعيف او و نظر معلم يونانياش، كه اين بچه چيزي نخواهد شد، چنان در همه جا پيچيده بود كه مدير مدرسه ناچار شد براي دفاع از اعتبار او ريز نمراتش را براي روزنامهاي در مونيخ بفرستد.

2 ياداشتهاي دكتر قاسم غني (چاپ اول، لندن،1359؛ چاپ دوم، تهران، 1367، زوار؛ جلد اول، ص213 به بعد. غني كه زبان عربي هم مي دانست اندكي بعد به سفارت ايران در مصر منصوب شد.

3  دانشگاه.

4  خردگرا، عقلگرا.

5 اثبات گرايي، مكتب اصالت تجربه، يافت باوري.

6 شهود، شمّف الهام، ادراك غيرتجربي.

7  روانكاوي.


 آنچنان كه بوديم، شمارۀ اول، تير 77
 

 

 

دعوت از نظر شما

 

نقل مطالب اين سايت با ذكر ماخذ يا با لينك آزاد است.

 

X