چندين سال بعد، غني دربارۀ ديدارش با اينشتين در نامهای
نوشت:
27 مرداد 1330 هجري شمسي
19 اوت 1951 ميلادي – نيويورك
مقالۀ بسيار شيوائي كه در مجلۀ
يغما تحت عنوان «مصاحبه از شرق و غرب» منتشر فرموده بوديد بنهايت
درجه مجذوبم ساخت. به طوري
كه تصور مي كنم
شفاهاً وقتي به عرض رسانده باشم، چند سال قبل در پرينستون اين مرد را برحسب
وقتي كه از دو سه هفته قبل معين شده و مخيّرم ساخته بود، بنده روز سي و يكم
دسامبر را انتخاب كردم كه به اصطلاح، سالم مصداق
ختامه مسك باشد، اين
ملاقات سه ساعت طول كشيده به بهترين وجه خاتمه يافت. بهطوري كه در وزارت
خارجۀ آمريكا به علا گفته بودند بسيار بندرت اتفاق افتاده كه اينشتين سه
ساعت تمام كسي را بپذيرد زيرا عادتاً طفره ميرود و اگر پذيرفت از چند
دقيقه تجاوز نمي كند.
اتفاقاً اصرار در باقي ماندن
را او به عمل آورد زيرا من پس از آنكه يك سلسله سؤالات كه ترتيب داده بودم
از او كردم و چاي و شيريني خورديم به احترام وقت به او گفتم من فوق العاده
خوشوقتم و امروز را از بهترين روزهاي خودم مي شمارم
و بسيار متشكرم كه شما مدتي از وقت گرانبهاي خود را به من داديد. با آن حجب
و خضوعي كه در او هست و حكم طفل معصوم دوازده سالهاي را دارد گفت آقا اين
طور نگوئيد من بسيار از ملاقات شما محظوظ شدم. و بعد گفت شما با چه ترني
ميخواهيد به واشنگتن برگرديد، گفتم با ترن ساعت شش و نيم. گفت آقا از خانه
من تا ايستگاه خط آهن دو دقيقه راه است، خواهش دارم بمانيد. به سبك عربها
دست به هم زد (زيرا زنگ الكتريك در اطاق نداشت) منشي او آمد. گفت چاي و
خوردني ها
را تجديد كند. خلاصه تا ساعت شش با او بودم از اين جهت بسيار شبيه به مرحوم
قزويني بود كه «نمي دانم»
ورد زبانش بود، و از طرف ديگر اگر كسي را قابل صحبت تشخيص مي داد
ساعتهاي طولاني با او با كمال لطف مي گذراند
و از هر دري سخن مي راند
و مي گفت
و مي شنيد
ولي اگر او را ثقيل مي يافت
در ِ خانۀ خود را به روي او مي بست،
زيرا مرحوم قزويني حسابش در زندگي اين بود كه «الناس عالم او متعلم و
الباقي همج رعاع»، دقايق زندگي را شمرده و حسابش روشن بود. من در لحظۀ اول
وقتي چشمم به اينشتين افتاد به ياد شعر مولاناي رومي كه در همان حكايت اول
دفتر اول مثنوي و عشق پادشاه به كنيزك رنجور مي گويد
پس از يأس از معالجۀ اطباء به مسجد و محراب رفت و به راز و نياز پرداخت و
از خداوند استمداد جست. درميان گريه و استغاثه خوابش برد. هاتفي به او گفت
كه حاجت تو برآورده شد. فردا صبح كسي نزد تو خواهد آمد كه فرستاده است و
قادر بر علاج كنيزك. و با جزئيات و موشكافي هائي
كه مخصوص قلم و بيان مولانا است و يك نوع پسيك آناليز7
عجيبي است مي گويد
صبح پادشاه بر سر در منزل قصر خود چشم به راه بود تا آن شخص موعود پيدا شد
و پادشاه:
ديد پيري كاملي پرمايهئی
آفتابي در ميان سايهئی
اين مرد بزرگ مصداق اين بيت
مولانا در نظرم جلوه گر
شد.
حضرتعالي مثل آن است كه شخصاً
اين تجارب را تحصيل فرموده و به رأیالعين
ديده باشيد. اينشتين در دنيايي بيكران از مجهولات غرق است و زبان
حالش اين ابيات خواجه حافظ است:
اين راه را نهايت صورت كجا توان
بست
كش صد هزار منزل بيش است در بدايت
از هر طرف كه رفتم جز وحشتم
نيفزود
زينهار از اين بيابان وين راه بي نهايت
در اين شب سياهم گم گشت راه
مقصود
از گوشهئي برون آي اي كوكب هدايت
. . . آن شب من ساعت هشت و نيم
همين كه به واشنگتن وارد شدم گفتم خوردني براي من همانجا آوردند و براي
اينكه تأثرات و نقش هاي
خاطر شبي به آن نگذرد و از طراوت آن كاسته نشود تا پنج بعد از نصف شب مشغول
نوشتن بودم. . . . |