از مدرسه و درس متنفر بودم. از معلم، از كلاس درس، از زنگهاى تفريح و حتى
از راه مدرسه به خانه و خانه به مدرسه. اصلاً از اين طرز يادگيرى بدم
مىآمد
ــــ
و مىآيد. ترجيح مىدهم به روش خودم، آرام از زندگى ياد بگيرم. از اينكه
مرا بنشانند و وادارم كنند سراپا گوش شوم، جُم نخورم، وول نزنم، ساكت بمانم
و ياد بگيرم بدم مىآيد. شايد تأثير روش پدرم
بود كه از صبح تا غروب دايم در حال ياددادن بود، آن هم با استبدادى
زايدالوصف.
هنوز هم هروقت به سفر مىروم و راهنما مىخواهد آثار باستانى را به جماعت
توريست معرفى كند فوراً جيم مىشوم ومى روم در خرابههاى باستانى مىچرخم و
تماشا مىكنم. و وقتى بعداً براى همسفرانم مىگويم چهها ديدهام و جزئيات
ديده هايم را تعريف مىكنم، متوجه مىشوم كه آنها آثار باستانى را فقط
شنيدهاند و ياد گرفتهاند، اما نديدهاند. من
ديده بودهام
ــــ
و با جان و دل.
يا هستند كسانى كه ساختار يك رمان را خوب مىدانند، و همينطور، كه چه
نقدهايى درباره آن در كجا و كدام شماره مجلّه چاپ شده. اما تنشها و
التهابهاى شخصيتهاى قصه را حس نكردهاند. اما اين همه از نوع و طرز
يادگيرىِ آكادميك است
ـــ
شايد. بههرحال، يادگيرىِ من از نوع ديگرى
است.
در مورد تأثير مدرسه بر خودم، بايد بگويم تنها تأثير مهمى كه مدرسه بر من
گذاشت يادگرفتنِ كارِ گروهى بود. من آدم تكرويى بودمو تا حدى نجوش
ــــ
اما چارهياب و كارچاقكن. پس در كلاس در هر
كار جنبىاى، جز درس، پيشقدم بودم، در هر كارى كه به مديريت و تدبير نياز
داشت، مثل اعتصابكردن، امتحانندادن، طومار نوشتن براى شكايتكردن از
معلمى، راهانداختن گردشِ علمى، يا اجراى نمايشى در مدرسه. اگر از معلمى
خوشم مىآمد، آن معلم حتماً اهل كتاب يا موسيقى كلاسيك بود. درباره
خواندهها و شنيده هايمان حرف مىزديم، و چنين بود كه دوستش مىداشتم.
بچههايم كه مدرسهرو شدند، از يك كار بهشدت پرهيز كردم: از اينكه مدام به
درس و مشقشان برسم. از بس مادرم به مدرسه مىآمد و خلقيات و تمام رفتارم در
خانه را براى معملها تعريف مىكرد (به روانشناسىِ كودك معتقد بود و هست)،
معلمهايى هم كه خيلى در بند اين حرفها نبودند عادت كرده بودند در هر فرصتى
عادات خانگى مرا با تمسخر به رُخم بكشند و كار را بر منِ احساساتى سخت
كنند. بعدها سعى كردم در مدرسه آفتابى نشوم. اصلاً مثل مادرم فكر نمىكردم
كه بچه را مادر و معلم بايد با هم بزرگ كنند. نه. من مادر بودم در خانه، و
او معلم بود در مدرسه. همين. و اين در زمانى بود كه رسم شده بود مادرها
دائماً خودى نشان بدهند، در انجمنها شركت كنند و غيره.
در مدرسه با تبعيض، بىعدالتى، باباى پولدار، باباى فقير، باباى سرهنگ و
باباى رفتگر هم آشنا شدم و هميشه از اين موضوع رنج مىبردم. در آن زمان
تفاوت طبقاتى بهاندازه حالا حس نمىشد، اما بههر حال، معلمها خيلى اهل
تبعيض بودند.
معلمى داشتيم كه دائماً مىگفت ''همانطور كه مملكت سرهنگ مىخواهد، به
رفتگر هم نياز دارد. مثلاً، بچهها، پدر رقيه رفتگر است. عيبى هم ندارد."
چهرة گرفتة رقيه را بايد مىديديد.
زمان مدرسهرفتنِ بچههايم مصادف شد با انقلاب: پولداربودن بد شد و
نداربودن حُسن. به اين ترتيب، پولدارها در ظاهرشان تبديل شدند به ندار؛ بعد
ندارها شدند پولدار؛ و بعد پولدارهايى واقعاً ندار شدند و ندارهايى خيلى
پولدار شدند.
بچهپولدارها را از روى كفشهايشان مىشناختيم وگرنه، برخلاف حالا، دسته پول
و اسكناسهاى درشت توى دست بزرگترها هم نبود، تا چه رسد به بچهها كه پنج
قران يا حداكثر يك تومان داشتند كه آلبالو خشكه و لواشك بخرند. طلا و
زينتآلات هم به دست و گردنشان نبود. ظاهرشان، با روپوشى از پارچه اُرْمَك
خاكسترى (چه نوستالژيك است اين ارمكپوشى) و يقه سفيد، تقريباً همسان بود.
حالا در وقت زنگ تعطيل مدرسهها، خيابان پر مىشود از دخترهايى با كُتهاى
رنگارنگ و كفشهاى عجيب و غريب ورزشى ــــ
و تفاوت طبقاتى بسيار بارزتر است.
يادم مىآيد كفشهاى اغلب ما سوراخ بود، يا درزش پاره شده بود. زمستان آب
مىرفت توى كفشهايمان، و جورابهايمان خيس مىشد. به مدرسه كه مىرسيديم،
پاها را به بخارىِ خاك ارّهاىِ كلاس مىچسبانيديم. بوى نم جورابها و بعد
بوى سوختگىِ پشم آنها اطاق را پر مىكرد.
اما اين عيبى نداشت، چون تقريباً همگانى بود. دوسهنفر از بچهها چكمههايى
كه در مغازههاى خيابان نادرى مىفروختند به پا داشتند. بقيه مثل هم بوديم.
اين كفش و جوراب خشككردن به شوخى و خنده مىگذشت و، به قول معروف، ''افت"
نداشت ــــ امروز دارد. حالا فقير و غنىبودن مطرح است و به حساب مىآيد.
پروژة ''جامعه بىطبقه" فقط يك آرزو بود و بس، و پروندهاش مختومه اعلام
شد.
|