صفحۀ‌ اول    مقاله / گفتگو/ گفتار            فهرست مطالب  سرمقاله ها

 آرشيو لوح 

 

ادامه از صفحۀ 1

Æ

 

يادهاى دانشگاه شيراز-2

زهرا امان پور

حسام الدين عارف كشفي

مجيد محمدي

ثمينا يزدان دوست

محمد قائد

 

3

آخر ِ بازى

 

  مهندس مجيد محمدى

 دانشجوى برق و الكترونيك ( 64 ــ 1357)

هنوز نيامده، يك ترم دانشگاهى سرِ زا رفت.  يك ماهى بود كلاس مى‏رفتيم كه دانشگاه تعطيل شد. پس از شور و هيجان بهمن 57 بود كه دانشگاه اعلام ثبت نام كرد. با 20 واحد شروع كردم. بچه‏هاى سال‏بالا مى‏گفتند براى ثبت نام بايد جنبيد چون هر درس را چندين استاد عرضه مى‏كنند. و ذهن ما بايد مثل ذهن مسئول ثبت‏نام خوب كار مى‏كرد تا همه ساعات واحدها درست پشت هم قرار بگيرند. همه كلاسهاى دانشجويان مهندسى در سال اول در محل دانشكده ادبيات و علوم برگزار مى‏شد و همه سال اولى‏ها با هم بودند؛ در بعضى درسها مثل شيمى و آزمايشگاه شيمى و ادبيات فارسى بيشتر، و در برخى ديگر مثل رياضيات و فيزيك كمتر. اگر هم ساعتى خالى مى‏ماند چندين گزينه در برابر داشتيم: سالن پينگ‏پنگ كه براى همه ميز داشت؛ كتابخانه ملاصدرا كه آن موقع هزار نشريه انگليسى زبان را مشترك بود؛ بوفه كه در آن انواع و اقسام حشرات‏الارض دور هم جمع مى‏شدند و از هر درى سخن مى‏گفتند و مى‏شد كتابهاى دست دوم بچه‏ها را آن‏جا خريد؛ سرزدن به بچه‏هاى سازمان دانشجويان مسلمان در اتاقكى كه تازه تحويل گرفته بودند؛ يا نشستن كنار فواره حوض فلكه عشاق روبه‏روى بخش زبان.

در ساعتهاى خالى ميان درسها مى‏شد در كلاسهاى ديگر شركت كرد: علم سياست، نظريه‏هاى جامعه‏شناسى، نجوم و خيلى درسهاى ديگر. هنوز آن‏قدر در سياست و سازمان دانشجويان قاطى نشده بودم كه وقت اين كارها را نداشته باشم. اما به فاصله يك ماه آن‏قدر قاطى شديم كه عيد نتوانستم برگردم تهران. ده روز اول رفتيم كوه و كمر منطقه درودزن براى تبليغ رفراندم جمهورى اسلامى و دو سه روزى هم درگير مقدمات انتخاب بوديم؛ روز انتخابات هم سر صندوق. هرچه جلوتر مى‏رفتيم رقابت ميان گروههاى سياسى شديدتر مى‏شد و ما بايد هم وقت بيشترى براى فعاليتهاى سازمان مى‏گذاشتيم و هم وقت بيشترى براى مطالعه تئوريك. كم‏كم كتابهاى ديگر ''دكتر`` (كه در آن روزگار فقط به على شريعتى اطلاق مى‏شد) مثل تاريخ اديان يا اسلام‏شناسى به دستمان مى‏رسيد. انبوهى از مجلات و نشريات و روزنامه‏ها هم منتشر مى‏شد كه نمى‏شد هيچ كدام را واگذاشت. استادها هم راه خودشان را مى‏رفتند؛ برخلاف روزگار اخير و دانشگاههاى دبيرستان‏شده، از جزوه خبرى نبود: فقط تكست. هر جلسه سى چهل صفحه مى‏رفتند جلو؛ هم بايد مى‏خوانديم، هم مسئله حل مى‏كرديم، هم گزارش آزمايشگاه مى‏نوشتيم و هم هميشه آماده مى‏بوديم براى كويز؛ به‏علاوه دو تا امتحان ميدترم و يك فاينال. ديگر دو ماه به دوماه هم وقت نمى‏كردم حتى يك تلفن به خانه بزنم. تازه داشت آثار تئوريك جريانهاى سياسى پشت هم چاپ مى‏شد. بهترين ويترين آثار تئوريك گروههاى چپ بساط كتابفروشى يك دختر هميشه سياه‏پوش فدايى خلق با موهاى طلايى بود كه روزى چند ساعت جلوى دكه روزنامه‏فروشىِ نزديك حافظيه مى‏نشست زمين و سرش را مى‏كرد در دنياى آرمانى ماركسيسم كه فقط در كتابها پيدا مى‏شد.

نمايش قلعه حيوانات را بچه‏هاى كانون فيلم كه سه‏تايشان مذهبى و سه‏تا چپ بودند در سالن دانشكده پزشكى ترتيب دادند و هفته بعد، دكتر ژيواگو. عموم بچه‏هاى چپ اين فيلمها را تحريم كردند.

شب انقلاب فرهنگى بوى الرحمن دانشگاه بلند بود. خودمان با دست خودمان داشتيم درِ دانشگاهى را كه درش تازه متولد شده بوديم مى‏بستيم. قرار شد ما برويم مهندسى شماره 2. قفل و زنجيرهايى تهيه شده و آماده بود. با بچه‏هاى شهر هماهنگ شده بود كه بيرون دانشگاه جمع بشوند و نگذارند ديگر گروهها به دانشگاه حمله كنند. دوستان مى‏گفتند يك جريان سراسرى است كه هماهنگ عمل مى‏كند. گويى ميان انتخاب دنيا و آخرت گير كرده باشم. ميان دانشگاه رؤيايى يك جوان 20 ساله با كتابخانه‏هاى فعال، زمين چمن باغ ارم كه گاه دور آن مى‏دويدم، آزمايشگاههاى فعال بخش شيمى، زمين تنيس دانشكده مهندسى كه تازه يك راكت براى آن خريده بودم، دهها كلاس جنبى كه در آنها شركت مى‏كردم، فلكه عشاق با هزاران گل اطلسى و هميشه بهارش، صندوق پستى‏ام در دانشكده ادبيات، خوابگاه شيروانى‏دار خيابان هدايت و آن جوان فدايى هم‏اتاقم كه برايم آوازهاى كردى مى‏گذاشت و من صبحها برايش نماز مى‏خواندم از يك سو، و انجام وظيفه ايدئولوژيك تعطيل دانشگاهى كه مقرّ گروههاى رقيب شده بود و هيچ جايش اسلامى نبود.

انقلاب فرهنگى پرتم كرد به دنيايى ديگر. در اين پرتاب، همه تعلقات گذشته از كف رفت: راكت تنيس را در خوابگاه هدايت در چند روزى كه ما در دانشگاه بست نشسته بوديم بردند؛ دوچرخه كورسى نازنين، يك شب جلو يك نمايشگاه عكس از كف رفت. دانشگاه در عرض چند روز پت‏پت كرد و خاموش شد و ما، حدود چهار صد پانصد نفر آدم فعال سياسى كه در دو انتخابات به طور فعال شركت كرده بوديم و حالا مثلاً دو تا نماينده در مجلس داشتيم، رجعت كرديم به زندگى صوفيان سده‏هاى ششم و هفتم كه حتى غذايمان هم از خانه‏هاى مردم مى‏آمد و شبها مثل ساردين در يك ساختمان كوچك كنار هم دراز مى‏كشيديم.

در اين دنياى جديد دو كار پيش پاى ما بود: خودسازى و فعاليت سياسى در مقياسى بزرگتر، يعنى جامعه. سخنرانيها و فعاليت در سطح شهر براى بسط معارف و فرهنگ اسلامى آغاز شد. هر يك از ما هفته‏اى چند جلسه يا كلاس در بازار يا مدارس يا ادارات داشت. به موازات اين فعاليتها، درسهاى مذهبى آغاز شد كه در همان حد روحانيون شهر محدود نماند و با چند نفر ديگر سر از قم درآورديم: يك هجرت علمى. آخرين جملات پدر محسن كديور، روزى كه مى‏خواستيم عازم قم بشويم، حكايت از نوعى شور و حال در اطرافيان داشت كه گويى دارند ما را به شهر مبعوثان براى برانگيخته شدن دوباره مى‏فرستند.

تنها تعلق خاطرى كه در شيراز مى‏ماند رابطه ابترى بود با يك دختر دبيرستانى كه هفته‏اى يك بار به كتابخانه سازمان دانشجويان مسلمان سر مى‏زد و من ندانسته و نشناخته از طريق يكى از خواهران از او خواستگارى كردم.

بار اولى كه از جبهه بر مى‏گشتيم، يك راست رفتم كوچه پشت باغ ارم. زنگ را كه به‏صدا درآوردم خودش در را باز كرد. محمدِ سه‏ماهه در بغلش بود. با موى كوتاه و لباس بسيجى خاك‏آلود كه مرا ديد باور نمى‏كرد خودم هستم. وقتى گفته بودم مى‏روم جبهه، باور نكرده بود. فكر مى‏كرد مى‏خواهم از دست او و بچه فرار كنم. پس از زايمان و قبل از رفتن من به جبهه هم حاضر نشده بود بيايد در خوابگاه زندگى كند. با نوعى التماس از او خواستم لباسهايش را بپوشد تا با هم برويم. گفت ''باش اونجا، خوبه.`` يك راست رفتم ترمينال و بليت گرفتم براى تهران. ديگر آن‏جا كارى نداشتم. همه واحدهايم از هستى ساقط شده بودند. مى‏دانستم تهران هم نمى‏توانم دوام بياورم.

پس از دو سال مقاومت، در ساعت 10 و 17 دقيقه سيزدهم اسفند ماه يكهزار و سيصد و شصت و سه در دادگاه خانواده شيراز از من جدا شد و بچه‏مان را بى‏هيچ احساس مشهودى به دستم داد تا با خانواده‏اش به خارج برود.

بازگشتم  به زندگى رياضت‏جويانه دانشجويى. كم‏كم از فعاليتهاى سياسى دانشجويى كنار كشيدم، چون فعاليت مستقل مدام دشوارتر مى‏شد و نسل تازه‏اى هم بود كه مى‏شد كارها را به آن واگذاشت. توان و انگيزه بيشترى داشتند براى مقابله با انجمنهاى اسلامى كه هر روز از طرف يكى از روحانيون شهر در دانشگاه منصوب مى‏شدند. هر ترم بيست واحد رسمى به علاوه ده تا پانزده واحد غير رسمى. از دروس جامعه‏شناسى تا زبان آلمانى و فرانسه. در كنارش هم استفاده از نوارهاى درسى قم با دو سه نفر از دوستان درسهاى طلبگى را مباحثه مى‏كرديم. مغنى و مطول را كه نيمه‏كاره در قم رها كرده بودم همين طورى به پايان رساندم.

زندگى دانشجويى در شيرازِ سالهاى 64 ـ 61 خلاصه مى‏شد در چهار ساعت كلاس ميان 8 تا 12، يك ساعت كلاس ميان يك تا دو بعدازظهر، سه ساعت كارگاه يا آزمايشگاه ميان 2 تا 5 بعدازظهر و 5 ساعت مطالعه و حل مسئله و تهيه گزارش آزمايشگاه در كتابخانه از 11ـ6 شب. ساعات مطالعات غير درسى يا جمعهاى دانشجويى، هر ساعت خالى بود ميان اين ساعتها. عموم بچه‏هاى هم دوره جذب نهادهاى انقلابى مثل سپاه، جهاد يا ادارات ديگر شده بودند و با كمك هزينه آن سازمانها زندگى‏شان را مى‏گذراندند. اما من از هر گونه وابستگى رها شده بودم. در ايام تعطيل هم به مطالعات فلسفى مشغول بودم.

مهاجرت استادان پس از يك دوره توقف در اين سالها دوباره آغاز شد. تا سال 63 بخش برق كه در سال 57 بيست و سه نفر عضو هيئت علمى در سطح دكترا داشت، به دو نفر كادر هيئت علمى در اين سطح رسيد. آنها هم دنياى تازه‏اى را كه ما درست كرده بوديم دوست نداشتند و به زندگى به چشم ديگرى نگاه مى‏كردند. تأسف دانشگاهى گلخانه‏اى را مى‏خوردند در كشورى كه ده كيلومتر آن طرف‏تر گروهى از مردم در هزاره سوم تاريخ بشر زندگى مى‏كردند. آنها مهاجرت مى‏كردند به هزاره خودشان، اما ما ميان اين هزاره‏ها معلق بوديم. در هزاره ششم صبحها يكى دو ساعت مى‏رفتم اتاق كامپيوتر. تازه عناصرى از اين هزاره به شكل كامپيوتر شخصى جاى آن كامپيوترهاى عظيم آى.بى.ام را گرفته بودند. اما چند سالى ميان كتابهاى درسى ما و هزاره ششم فاصله افتاده بود.

آزمايشگاهها، كتابخانه‏ها و كارگاههاى وارداتى به هزاره ششم تعلق داشتند با آدميانى از هزاره‏هاى پيش كه ميان آنها گام بر مى‏داشتند.

در هزارۀ چهارم، شبهاى جمعه مى‏رفتيم چشمه على، با يك كترى سوخته، چند پر چاى و كمى خرما. قطره‏قطره از چشمه آب جمع مى‏كرديم توى كترى و بساط چاى راه مى‏انداختيم. چشمه على تا خوابگاه ارم به گامهاى مردانه 45 دقيقه راه بود. گاه دو نفرى و گاه دويست نفرى. هركس مى‏خواست مى‏آمد. حرفهاى آن شبها هم به همان هزاره تعلق داشت.

در هزارۀ پنجم مى‏نشستيم در نمازخانه دانشكده كنار ابراهيم و الفيه‏ى ابن مالك را براى يكديگر تفسير مى‏كرديم. شفاى ابن سينا را زير و رو كرديم، رسالۀ‌  قشريه را صفحه‏به‏صفحه مرور مى‏كرديم و شرح شمسيه را بر تهذيب الاصول ترجيح مى‏داديم.

در هزارۀ سوم به سراغ احساسات كپك‏زده خويش مى‏رفتيم. مى‏ايستاديم كنار رودخانه خشك، روى زمين تنيس سابق دانشكده و پرنده‏هاى مهاجرى را كه روى ديواره كنار رودخانه بالا و پايين مى‏پريدند تماشا مى‏كرديم.

در سال 1359، پس از انقلاب فرهنگى، در يك اقدام انقلابى 94 تن از استادان دانشگاه شيراز را اخراج كردند. اخراجيها همه فارغ‏التحصيلان دانشگاههاى آمريكا بودند و به‏سرعت جذب محيط دانشگاه سابق خود شدند. اين اقدامات انقلابى در مورد دانشجويان سختگيرانه‏تر بود چون خود دانشجوها همين كارها را مى‏كردند. بسيارى از آن تصفيه‏گرانْ خود سالها بعد در مجموعه مديران كشور تصفيه شدند. انقلابْ نخست ضدانقلاب را خورد و سپس انقلاب را.

اولين بار بود كه به اتاق رياست دانشكده وارد مى‏شدم. رئيس انقلابى دانشكده لم‏داده بود توى صندلى چرمى وَك و ولمَش. حرفهايمان را زديم اما مقام رياست سر سازگارى نداشت. كار بالا گرفت و حرفهايى ردوبدل شد كه مى‏تواند هر دانشجويى را به كميته انضباطى و محروميت موقت يا دائم از تحصيل بكشاند. رياست محترم ما را موانع پيشبرد علم تلقى مى‏كرد و ما او را مانع پيشبرد اهداف انسانى؛ او ما را به درس‏خوانى بيشتر فرا مى‏خواند و ما او را به وقت‏گذارى بيشتر در دانشكده؛ او ما را به عدم دخالت در مديريت دعوت مى‏كرد و ما او را به عدم دخالت در امور مربوط به دانشجويان؛ او ما را به درس گرفتن از تاريخ فرا مى‏خواند و ما او را به درس گرفتن از مديران گذشته؛ او ما را به كميته انضباطى تهديد كرد و ما او را به...

اول دفترچه‏هاى پاسخ توزيع شد و بعد سؤالات. امتحان مثل خيلى ديگر از امتحانات با كتاب باز انجام مى‏گرفت. استاد زمان پايان امتحان را اعلام كرد و رفت توى دفتر كارش. به يكى از بچه‏ها هم سپرد كه پاسخها را از زير در اتاقش بفرستند به داخل. اين كار هميشه در دانشگاه معمول بود. چند دقيقه كه گذشت گفتگو ميان دو تن از دانشجويان براى مشورت در باب سؤالات بالا گرفت. بقيه بچه‏ها آن‏قدر به آنها چشم غره رفتند كه دست برداشتند.

تابستان 58 از آن تابستانهاى جهنمى بود. آفتاب شيراز جزغاله مى‏كرد و، برعكس، سايه‏اش تومانى صنار توفير داشت.  شش واحد گرفته بودم. بيشترْ كسانى مانده بودند كه مى‏خواستند درس بخوانند.  شور و هيجان سياسى بهار افول كرده بود.  دخترك فدايى بساطش را جمع كرده بود و اثرى از آثارش نبود.  جاى او را دو تا پيكارى گرفته بودند كه ظاهراً اهل درس و كلاس نبودند. از صبح تا عصر پلاس بودند كنار كتابهايشان.  هنوز بساط اتاقك‏سازى در دانشكده‏ها راه نيفتاده بود و جماعت آواره بودند.

از در كلاس كه آمدم بيرون ديدم صدها مرد و زن كه بسيارى‏شان دانشگاهى و دانشجو نبودند دستهاى همديگر را گرفته بودند و سرود مى‏خواندند. ظاهراً يكى از كادر مركزى‏شان از تهران آمده بود. شعارها همه هيجان‏انگيز بود و جمعيت محكم پا مى‏كوبيد. خشونت و معصوميت در هم مى‏آميخت. رسول مى‏گفت احتمالاً ميتينگ پيشرس انتخاباتى است. از بلندگو يكى از سرودهايى كه تازه ساخته بودند پخش مى‏شد. موسيقى در خدمت واژه‏هايى بود كه از ما حركت و وفادارى مى‏خواست. اما ''وفادارى به چه" را مبهم مى‏گذاشت.

عصر با دو سه تا از بچه‏هاى كشاورزى قرار گذاشته بوديم برويم باجگاه.  يكى‏شان محصول توت فرنگى داشت. دو سه بارى كه با اتوبوس سر راه اصفهان‏شيراز از آن‏جا رد شده بودم در عالم خواب سير مى‏كردم. باورم نمى‏شد يك دانشكده مى‏تواند اين قدر بزرگ باشد. دهها هكتار زمين كشاورزى. تازه آن طرف جاده هم دانشكده دامپزشكى بود. فورى زديم به آب. استخرش از استخر پزشكى بزرگتر بود و به اندازه استخر ارم. اما با آفتابى تندتر و گزنده‏تر. در عرض چند دقيقه ميتينگ و نامزدهاى انتخاباتى مجلس اول و سرودهاى انقلابى تبخير شدند. آب خنك استخر همه را دشارژ كرد. بعد دراز كشيديم زير سايه‏روشن يكى از بيدها. اين همان خورشيدى بود كه ميليونها سال داشت مى‏تابيد و كارى به كار آدمهاى جورواجور نداشت. يكى از ده ستاره در ميان ده كهكشان شناخته شده.

در جشن فارغ‏التحصيلى دوباره برگشته بوديم به روز اول ورود به دانشگاه. اما ديگر اين‏جا عده‏اى از دانشجوهاى سال بالاى سياسى در كمين ما نبودند تا با دادن چند روز جا در خوابگاه آنها بشويم سمپات گروه و دسته‏شان. اينجا سياست در پرانتز قرار داشت و همه صحبتها از مهندسان صفر كيلومتر برق و الكترونيكى بود كه از دانشجوهاى سال صفرى به سال صفر زندگىِ كارى‏شان ارتقا پيدا كرده بودند. همه استادان بخش، معاون آموزشى دانشكده و رئيس سابق‏الذكر دانشكده حضور داشتند. صلح و صفا بر همه گفتارها حاكم بود. تنها دختر پنجاه‏وهفتى‏هاى برق و الكترونيك هم حضور داشت، مثل بقيه دوره‏هاى اين رشته كه هميشه يك دختر بود و چهل تا عزب‏اوقلى. در هيچ دوره‏اى نبايد موقع فارغ‏التحصيلى اين همه متأهل داشته باشند. پنجاه شصت درصدشان زن و بچه داشتند.

گرچه غذاى سلف‏سرويس در طول سه‏چهار سال از چند جور غذا و سالاد و دسر رسيده بود به نان و پنير و خيار يا آش‏ماست خالى، اين يك شب را دانشكده سنگ تمام گذاشته بود. مثل آن سالها. بچه‏ها هم همه لباس پلوخورى داشتند با عطر و ادوكلن و مخلّفات.

زودتر از بقيه زدم بيرون. با يكى از بچه‏هاى بخش فيزيك كه در رصدخانه دانشگاه كار مى‏كرد قرار گذاشته بوديم. مى‏گفت در آن شب مى‏شود يكى از ستاره‏هاى دنباله‏دار را ديد. ستاره ما در دانشگاه دنباله‏دار نبود و خيلى زود خاموش شد. حالا مى‏رفتيم ستاره‏اى در چند ميليون كيلومترى زمين را كه هرگز نمى‏خواست خاموش شود ببينيم.

برگ تصفيه‏حساب پر شده بود از مُهر. مُهر كتابخانه دانشكده خودمان و دانشكده ادبيات و علوم، كه ما بدهى به آنجاها نداريم؛ مُهر اداره خوابگاهها كه اتاق را تحويل داده‏ايم؛ و مُهر چند تا اداره ديگر. همه مُهرهاى ''باطل شد`` براى خواندن فاتحه ما. برگه را همراه كارت دانشجويى دادم به يكى از كارمندهاى اداره خدمات. رفت و پرونده آب‏كشيده ما را آورد. سال گذشته سيل رودخانه خشك همه پرونده‏ها را در زيرزمين خوابگاه قدس خيسانده بود. يك مهر باطل شد ديگر خورد روى همه مُهرها و ما از حيثيت دانشجويى ساقط شديم. دوباره شدم آدم سابق سال 57 اما با كلى غم‏غربت و ذهنى مملو از مايعات ذخيره شده‏اى كه از سرچشمه‏هاى دوردست مى‏آمد. خود سرچشمه‏ها گم شده بود و همه آن هفت سال مثل يك چرت گذرا سر كلاس يك تا دو بعد از ظهر در ترم تابستانى به‏نظر مى‏آمد.

ادامه در صفحۀ 3 

Å

 

 

 

 

 

 

دعوت از نظر شما

 

 

 

نقل مطالب اين سايت با ذكر ماخذ يا با لينك آزاد است.

 

X