محمد مسعود كه نظرش معمولاً آميخته به
گزافهگويی و غليان احساسات است مینويسد:
يك روز در شهر خبر پيچيد كه به مناسبت صلح انگليس و آلمان در
ادارۀ راه كه در دست كمپانی انگليسی است مجلس جشن و سرور بر پا خواهد بود و
آتشبازی مفصلی به عمل خواهد آمد.
اين خبر برای ما جشن نداشت. اين خبر هم برای ما عزا بود. روسها میرفتند و
سر و كلۀ ژاندارمها دوباره پيدا میشد. چه بدبختی و چه مصيبتی!. . . .
روسها ديناری مال مردم ندزديدند. ژاندارمها جز دزدی كاری نداشتند. . . .
امروز [1324] كه بيش از بيست سال از آن تاريخ گذشته و وضعيتی شبيه همان
ايام پيش آمده میبينيم برای رفتن قشون اجنبی از ايران جشن و نشاطی لازم
نيست زيرا هيچ اجنبی ولو دشمن ما باشد به اندازۀ دولت و هيئت حاكمۀ ما بر
ما ظلم و ستم نخواهد كرد!
ملكالشعراى بهار كه معمولاً خونسردتر است
نظر میدهد:
دو دشمن از دو سو ريسمانى به گردن كسى انداختند كه او را خفه
كنند. هر يك سر ريسمان را گرفته مىكشيد و آن بدبخت در ميانه تقلا مىكرد. آنگاه يكى از آن دو خصم سر ريسمان را رها كرد و گفت ’اى بيچاره! من با تو
برادرم،‘ و آن مرد بدبخت نجات يافت. آن مرد كه ريسمانِ گلوى ما را رها كرده
لنين است.
ادامه در
صفحۀ 5
Å
|