صفحۀ‌‌ اول   كتاب  مقاله / گفتگو/ گفتار            فهرست مطالب   سرمقاله‌ها


 

صفحة چهار از پنج صفحه

 

ادامه از صفحۀ 3 

Æ

ده سال در آشوب و اغما


4.
لارنس ِ دشتستان
 

والی فارس در سال 1294 در تلگرامی به وزارت خارجه در نكوهش رفتار نيروهای انگليسی ‌نوشت: ”اگر مردم ورود با اسلحه به مملكت و تعاقب غير را مخل بيطرفی بدانند و فرياد كنند تعجب نيست.  بنده از مردم وحشی گرمسير خيلی ممنونم كه در اين موقع به داد و فرياد قناعت كرده‌اند.“

تشكر لازم نبود.  شب دراز است.  ”مردم وحشی گرمسير“ تا وقتی به داد و فرياد قناعت می‌كنند كه تفنگ درست و حسابی نداشته باشند.  اندكی بعد ”وحشی موبور“ نيچه هم با خود اسلحه آورد، فشنگ آورد،‌ ماوزر ِ پنج‌تير آورد.

اگر حتی بخشی از آنچه دربارۀ واسموس نوشته‌اند واقعيت داشته باشد، می‌توان نتيجه گرفت تركيبی بود از زورو و جيمز باند: از ديوار راست بالا می‌رفت،‌ سوار بر اسب بی‌زين در چشم به‌هم‌زدنی ناپديد می‌شد و شبانه سر از ده فرسخ آن طرف‌تر در می‌آورد.  رئيس‌علی دلواری ـــــ كه بعدها با نوشته‌های صادق چوبك و رسول پرويزی سيمايی قهرمانانه شبيه جسی جيمز در غرب آمريكای قرن نوزدهم يافت و امروز مجسمۀ او در بوشهر برپاست ــــ يكی از تفنگچيهای او بود و در زد و خورد كشته شد.

”سوارهای ايلاتی مأنوس به جنگ منظم بادوام در مقابل تجهيزات و توپخانۀ جديد نيستند . . . و بيشتر برای حملات سريع و جنگ و گريز و عمليات مشهور به جنگهای پارتيزانی به درد می‌خورند.“  تبديل، يا اعتلای، تفنگچی لـُر و قشقايی و باصری و بويراحمدی به رزمندۀ جنگهای چريكی از خوانين و مقامات ايرانی ساخته نبود زيرا با اينها راحت‌تر می‌توانستند كنار بيايند تا با نفرات نيروی منظم كه سر برج حقوق می‌خواهند.  هنری هم نداشتند تا به كسی بياموزند.

واسموس به اتراك قشقائی و الوار ِ مـَـلـْكی‌ به‌پا فنون رزم می‌آموخت و آنها را به سرباز شبيه می‌كرد.  اما آن آدمها به او به چشم يك راهزن ديگر مثل خودشان نگاه می‌كردند كه فقط برای‌ چپو تير می‌اندازد و مانند هر خان ديگری اول جيب خودش را پر می‌كند.

 

 

 

 

 

در همان زمان در كردستان وقتی نزد ليتن،‌ كنسول سفارت آلمان در تبريز كه با قوای ‌روسی در جنگ و گريز بود، از تفنگچيهای شاهسون ِ او شكايت می‌كنند كه مرغهای مردم را دزديده‌اند،‌ آنها را احضار می‌كند و می‌گويد رابطۀ آنها با والی متفاوت با رابطۀ‌ او با قيصر آلمان است و او بايد برای دريافت هر چيزی پول بپردازد.  ”شاهسون‌ها گفتند در مورد دزديدن مرغها از فرمان من اطاعت می‌كنند اما اينكه من واقعاً حقوقی ‌دريافت می‌كنم خيلی ‌تعجب‌آور است.“

و بعد وقتی دو شاهسون جوان‌تر می‌گويند ”خيلی ‌خوب بود مجلس برای‌ آنها حقوق كافی ‌در نظر می‌گرفت تا ديگر احتياج نداشتند با غارت كشاورزان و بازرگانانْ خودشان را به زحمت بيندازند،“ دو نفر ديگر كه مسن‌تر بودند برآشفتند كه در شأن مرد نيست مثل زنان جيره و مواجب بگيرد.

پايان كار واسموس چنان عجيب است كه بدون روايت يك انگليسی، كريستوفر سايكس، باوركردنش دشوار بود.

خوانين دشتستان طی ‌سالهای جنگ به بركت دستبرد به شهرهای مجاور و غارت اموال نيروهای دولتی و بريتانيايی سودشان را برده بودند و وعده‌های واسموس به آنها به اميد پيروزی ارتش آلمان بود.  با اين همه، پس از پايان جنگ به دولت مغلوب آلمان فشار آورد به وعده‌هايی كه او به خوانين داده بود عمل شود و با اعمال نفوذ دوستانش در دولت ورشكست و بی‌‌سامان جمهوری‌ وايمار توانست پنج هزار ليره برای اين منظور جور كند.

 

  

در سال 1924/ 1303 با همسرش و يك كاميون و دو تراكتور و راننده و دستگاههای كشاورزی به ايران آمد تا زراعت تنگستان را توسعه دهد و به جبران زحمات همرزمان سابقش بپردازد.  سفارت آلمان در تهران ”هر قدر اصرار ورزيد كه دست از عمليات كشيده پاداش نقدی به خوانين بدهد و خود را خلاص نمايد به خرج واسموس نرفت.“

والی‌ اصفهان زمينهايی در اختيار واسموس گذاشت تا آباد كند اما هنگامی كه فهميد خيال دارد با عوايد آن چه كند، گفت: ”عايدات املاك من نبايد به مصرف پاداش خوانين دزد تنگستان برسد.“

دوباره به تـنگستان برگشت.  خانهايی كه او شرافتمندانه پذيرفته بود برای تيرهايی كه به نيروهای انگليسی انداخته‌اند طلبكارند يقه‌اش را گرفتند و او را ورشكسته اعلام كردند. افلاس لارنس آلمانی در محلی به نام چغادك در نزديكی ‌بوشهر صحنه‌ای است غريب و سوررئال:  پيانوی بزرگ او را همراه بقيۀ‌ اثاثيه‌اش به حراج گذاشتند.  می‌توان خيالپردازی كرد شايد از پيانوی مصادره‌ شدۀ جنگجوی شريف به جای هيزم برای دم‌كردن چای و پختن مرغ استفاده كرده باشند.

خوانين كه نسخۀ سند قرارداد اوليه با واسموس را از بين برده بودند به محكمه شكايت كردند او نسخه‌ای را كه در اختيار خودش است دستكاری كرده.  دادگاه بوشهر زير فشار تفنگچيها ادعا را تأييد كرد. ”اين حكم چون صاعقه‌ در فرق واسموس صدا داد و تا آخر عمر زير سنگينی اين بار خرد و سائيده شد.“  محكمۀ ‌استيناف شيراز حكم بدوی را تأييد كرد.

ايرونی‌بازی ِ ناب و باورنكردنی:  پول‌گرفتن از اينگيليس و روس را همه با هزار قسم و آيه انكار می‌كنند اما می‌توانی به عدليه بروی و عرضحال بدهی كه، برخلاف سياست رسمی اعلام‌شدۀ دولت قانونی ‌مملكت، قراردادی برای راهزنی و آدم‌دزدی و خرابكاری با عامل آلمان بسته‌ای و حالا پولت را می‌خواهی ـــــ و لابد بدون ماليات بر درآمد.

در سال 1931/1310، دلشكسته از رفتار وحشی گرمسيری، به برلن بازگشت.  اندكی پيش از مرگ وقتی شنيد ديوان عالی ‌تميز در تهران به نفع او رأی داده است و فهميد ديگر اخلاقاً لازم نيست به دشتستان برگردد و باز هم ميان خوانين پول تقسيم كند، شايد احساس كرده باشد به او اعادۀ ‌حيثيت شده است.

نه كاملاً.  در زمينۀ غيرت و ناموس (و گفتگوی تمدنها) پيشتر هم كارنامه‌اش نزد لرها تعريفی نداشت.  در سال 1915/1294 به تحريك آلمانيها رئيس شعبۀ ‌بانك شاهنشاهی در شيراز را همراه چند انگليسی ديگر گرفتند و به چاه‌كوتاه دشتستان نزد واسموس بردند. هنگامی كه واسموس با خانم فرگوسن، همسر اسير رئيس بانك، به صحبت پرداخت ”ايلات بشدت متألم شدند كه چرا با زن صحبت می‌كند.“  واسموس برای الوار توضيح داد ”خانمها خودشان ميل دارند صحبت كنند و لازم نيست رو بگيرند و در اتاق جدا از مردان بنشينند.“ پس از مقاديری جرّ و دعوا، به او امر كردند ”حق ندارد نزديك خانمها برود.“

از نظر ”وحشی گرمسيری“ اسيركردن غيرنظاميان برای مطالبۀ چهل هزار تومان نشانۀ مردانگی است اما صحبت‌كردن با همان زنان گروگان قابل تحمل نيست.  شصت و اندی‌ سال بعد بار ديگر به همان اندازه ناموس‌ به خرج داد و گروگانهای زن را رها كرد.

 

  

در مرداد 1295 با رسيدن خبر پيشروی قشون عثمانی تا همدان، شاه منشی ايرانی سفارت آلمان را احضار كرد و با نگرانی پرسيد: ”آيا شنيده‌ايد كه تغيير پايتخت را در زبانها انداخته‌اند؟ گفتم آن وقت كه قشون روس به صد كيلومتری تهران رسيد عزم رحيل مبارك بدل به اقامت شد حاليه كه عساكر عثمانی سيصد و هفتاد كيلومتر با اينجا فاصله دارند چگونه تغيير پايتخت را تصويب خواهيد فرمود؟ شاه ملتفت كنايه شده خنديد و گفت: خوب درس جغرافيا را روان هستيد.“  خندۀ ملوكانه يادآور خندۀ مشهور عبيد زاكانی است.

سی و پنج نفر از علما و شاهزادگان و اعيان در دربار جمع شدند تا راجع به لزوم يا عدم لزوم عزيمت شاه از تهران اظهار عقيده كنند. ”با ورقه رأی مخفی گرفته شد. سی و سه نفر رأی به عدم حركت شاه داده و فقط دو نفر تشريف ‌فرمايی همايونی را به خارج از تهران لازم شمرده بودند. . . . امشب وزير مختار روس برای مدعوين خود در سر ميز شام حكايت كرد كه تا اين ساعت يازده نفر به من مراجعه نموده و گفته‌اند آن دو نفری كه رأی به تغيير پايتخت دادند ما بوديم!“

عوامل آلمان در ايران دست‌كم دو برنامۀ ديگر اجرا كردند.  يكی كه كمتر در تاريخها ذكری از آن شده ايجاد كميته‌ای به نام ”كميتۀ مجازات“ بود تا مخالفان نفوذ آن دولت و طرفداران بريتانيا و روسيه را به قتل برساند.  اين كميته چندين نفر، از جمله ميرزا عبدالحميد متين‌السلطنه ثقفی مدير روزنامۀ عصر جديد، را ترور كرد.

سپهر را چند روز برای تحقيقات در اين باره بازداشت كردند.  مانند تمام قتلهای ‌سياسی در ايران، پرونده مسكوت ماند و مشمول مرور زمان شد.  آلمانوفيل‌ها، حتی در پروندۀ قتل، در مقايسه با آنگلوفيل‌ها كه مـُهر نوكری اينگيليس به آنها خورده بود از حمايت افكار عمومی برخوردار بودند.

ترور سياسی را پول آلمان وارد ايران نكرد؛ ”هيئت مدهشه“ به صدر مشروطيت و اقدامات انقلابيون راديكال، ‌به قرن نوزدهم و به گذشته‌های بسيار دور بر می‌گردد.  اما يك بدعت به نام ”كميتۀ مجازات“ ثبت شد: تصفيۀ داخلی.  وقتی يكی از افرادی كه برای ترور اجير شده بودند پول گزاف ‌خواست و سروصدا راه انداخت، يك آدمكش ديگر استخدام كردند تا ترتيب او را بدهد.

اقدام ديگر كه مشهورتر است قيام جنگل در گيلان بود.  منشي و مشاور سفارت آلمان می‌نويسد:‌ ”در حقيقت سازمان‌بخشندگان واقعی جنگلی‌ها افسران آلمانی و عثمانی بودند.“ كسانی همچنان برای معجزه‌ای كه اتفاق نيفتاد نوحه‌خوانی می‌كنند و گمان دارند معجزۀ رهايی‌بخش، يعنی محاصره و نجات شهر از طريق روستا،‌ كه اهالی
گرمسير از عهدۀ‌ انجامش برنيامدند، به دست اهالی‌ سردسير انجام‌پذير بود.

با هيئت حاكمه‌ای مركب از فرزندان فتحعليشاه و يك مشت خان، اگر اين مملكت چند پاره نشد احتمالاً نودوهشت درصد از بركت انفاس قدسی نياكان باستانی، يك درصد حتماً نتيجۀ انقلاب اكتبر روسيه و يك درصد يقيناً به ارادۀ دولت بريتانيا بود.  اگر جنگ بزرگ در نگرفته بود، رژيم تزار سرنگون نشده بود، آلمانْ بی‌طلا نشده، و اگرهای بزرگ ‌ديگر، از اين سرزمين دو سه كشور در می‌آوردند.  اهل تجارت در بوشهر و رشت و كرمانشاه و جاهای ديگر، اگر اقبال داشتند از چنين امتيازی برخوردار شوند، از سالها پيش بيرق دولتی خارجی بالای املاكشان هوا می‌كردند تا از باجگيری عمـّال دولت و مزاحمت خوانين در امان بمانند.

 

  

محمد مسعود كه نظرش معمولاً آميخته به گزافه‌گويی و غليان احساسات ‌است می‌نويسد:


يك روز در شهر خبر پيچيد كه به مناسبت صلح انگليس و آلمان در ادارۀ راه كه در دست كمپانی انگليسی است مجلس جشن و سرور بر پا خواهد بود و آتشبازی مفصلی به عمل خواهد آمد.
اين خبر برای ما جشن نداشت. اين خبر هم برای ما عزا بود. روسها می‌رفتند و سر و كلۀ ژاندارمها دوباره پيدا می‌شد. چه بدبختی و چه مصيبتی!. . . .
روسها ديناری مال مردم ندزديدند.  ژاندارمها جز دزدی كاری نداشتند. . . .
امروز [1324] كه بيش از بيست سال از آن تاريخ گذشته و وضعيتی شبيه همان ايام پيش آمده می‌بينيم برای رفتن قشون اجنبی از ايران جشن و نشاطی لازم نيست زيرا هيچ اجنبی ولو دشمن ما باشد به اندازۀ دولت و هيئت حاكمۀ ما بر ما ظلم و ستم نخواهد كرد!

 

ملك‌الشعراى بهار كه معمولاً خونسردتر است نظر می‌دهد:


دو دشمن از دو سو ريسمانى به گردن كسى انداختند كه او را خفه كنند.  هر يك سر ريسمان را گرفته مى‏كشيد و آن بدبخت در ميانه تقلا مى‏كرد.  آنگاه يكى از آن دو خصم سر ريسمان را رها كرد و گفت ’اى بيچاره! من با تو برادرم،‘ و آن مرد بدبخت نجات يافت.  آن مرد كه ريسمانِ گلوى ما را رها كرده لنين است.

 

ادامه در صفحۀ 5

Å

 

 

دعوت از نظر شما

 

نقل مطالب اين سايت با ذكر ماخذ يا با لينك آزاد است.

 

X