صفحۀ‌‌ اول   كتاب  مقاله / گفتگو/ گفتار            فهرست مطالب   سرمقاله‌ها


 

صفحة سه از پنج صفحه

 

ادامه از صفحۀ 2

Æ

ده سال در آشوب و اغما

 

3.
طلاهای قيصر، آزادگان و سورچران‌ها
 

در سال 1294، يك سال و اندی پس از شروع جنگ در اروپا، زمانی كه احتمال می‌رفت قشون روسيه در اجرای قرارداد 1907 وارد تهران شود تا عوامل عثمانی‌ و آلمان را بيرون بريزد، حكومت تصميم به انتقال پايتخت به اصفهان گرفت.  در آخرين ساعات پيش از حركت احمدشاه، نمايندگان انگلستان و روسيه اطمينان دادند تهران اشغال نخواهد شد.  شاه فسخ عزيمت كرد اما جماعتی كه راه افتاده بود ادامه داد و به كرمانشاه رفت.

هيئت مهاجران كه شمار آنها را بالای ده هزار نفر ذكر كرده‏اند شامل بيش از بيست نمايندۀ مجلس سوم (از جمله، سليمان ميرزا اسكندری، رهبر جناح سوسياليستها؛ محمدرضا مساوات، روزنامه‌نگار؛ حسن مدرس؛ ملك‌الشعرای بهار هم قرار بود برود اما دستش شكست و نتوانست) و همچنين پزشك، صاحب لقب، آيت‌الله، بازرگان، مقام اداری و شماری‌ قابل توجه صاحبمنصب نظامی بود.  حتی دو سراينده هم در ميان آنها ديده می‌شد: عارف و عشقی.

مستشار آلمان در تركيه گفت: ”دولت آلمان نمی‌تواند با يك عدّه مليـّون معاهده منعقد نمايد و بر طبق قواعد بين‌الملل يك دولت فقط با يك دولت متشكل ديگر می‌تواند معاهده رسمی نمايند.“ از اين رو، مهاجران در عراق حكومتی ‌موقت تشكيل دادند كه علاوه بر نظام‌السلطنۀ مافی به عنوان رئيس و وزير جنگ كابينه، و مدرس، مسئول وزارت عدليه، پنج عضو ديگر داشت. بالای كاغذهای حكومت موقت علامت شير و خورشيد سرخ و نام سلطان احمدشاه قاجار چاپ شده بود.  اين افراد با تحولات جنگ به كرمانشاه، به قصر شيرين و به استانبول نقل مكان می‌كردند و با پايان جنگ به ايران برگشتند و متفرق شدند.

دربارۀ مهاجرت و حكومت موقت بسيار كم نوشته‌اند، گويی همه ترجيح داده باشند آن را فراموش كنند و حرفش را نزنند (نگاه كنيد به صفحات 3 تا 5 اين فصل). حسين مكی شايد تنها وقايع‌نگاری‌ باشد كه (با ديد نسبتاً مثبت) در هر فرصتی به آن ماجرا توجه نشان داده است.

 

 

 

 

 

حسن مدرس در يكی از موارد نادر بگومگوی علنی بر سر مهاجرت در سال 1302 در مجلس گفت:


در زمان جنگ عمومى كه همان مهاجرت هم در كابينه آقا [حسن مستوفى] فراهم آمد و بنده هم يكى از مهاجرين بودم.  آن هم صلاح مملكت نبود، معذلك مقصر هم آقا نبود.  تا به حال هم مقصرشان نمى‏دانم.  اينها قصور است.


مستوفى‏الممالك در پاسخ به اظهارات مدرس گفت:


در اين مسئله هم بنده پيش وجدان خودم خود را مقصر نمى‏دانم و قصور هم به عقيده خودم نكرده‏ام و تصور مى‏كنم آنچه بنده كرده‏ام عين خير و صلاح مملكت بوده و حاضر هم هستم يك كميسيونى در مجلس تشكيل شود و مطالب راجع به ايام مهاجرت را چون حرفهايى در آن است كه صلاح نمى‏دانم علنى بگويم در آن كميسيون بگويم تا معلوم شود آنچه كه بنده كرده‏ام قصور نبوده است.


مدرس در مجلس ششم، در سال 1305، حرف ديگرى زد:


در اين ده سال اخير بعد از جنگ بين‏المللى وقايع مهمه در ايران اتفاق افتاده؛ يكى مهاجرت بود كه در آن دو دسته بودند: بعضى اشخاص عقيده داشتند به مهاجرت، بعضى هم نداشتند. ... من تقريباً از اشخاصى بودم كه زود برگشتم... معتقدم كه اين مسائل بالاخره يك روزى بايد .... در اين‏جا حل شود كه ما هى بيخود برنخيزيم ببينيم يك روزنامه كار نداشته مسئله مهاجرت را پيش كشيده.... در [بحث بر سر موضوع‏] مهاجرت، آقاى رئيس‏الوزرا [مستوفى‏الممالك‏] بودند.... كه با آقاى سليمان ميرزا و عده‏اى ديگر و يك مشت از آقايان عقيده داشتند كه اين مهاجرت به صرفه و صلاح مملكت است. يك مشت ديگر معتقد بودند كه به ضرر مملكت است.  مسائل سياسى مسئله نظرى است و در هر صورت دو دسته شدند. من از آن دسته بودم كه عقيده‏ام بر اين بود كه خير، صلاح مملكت است.  به مهاجرت رفتم و هرگز هم تنقيد نكرديم از كسانى كه مهاجرت را صلاح مملكت نمى‏دانستند.  غيبت هم نكرديم. خودم صاحب عقيده بودم رفتم. پول هم از آلمانها گرفتيم و خرج كرديم (يكى از نمايندگان: خيانت كرديد) خيانت نكرديم.
رئيس (زنگ مى‏زند): آقاى عدل، به شما اخطار مى‏كنم. استعمال اين كلمه از وظايف محكمه است (نمايندگان: صحيح است).
مدرس: خيانت نكرديم، رفتيم و پول هم گرفتيم و خرج هم كرديم.  خسارتهايى هم وارد شد.  الان هم كه خدمت آقايان هستم عقيده‏ام اين است كه اين كار يك فوايد سياسى داشت.... مسئله مهاجرت يك مسئله‏اى بود كه بعضى عقيده داشتند مضر است و پاره‏اى معتقد بودند مفيد است.  هنوز يك محكمه تشكيل نداده‏اند كه مرا و آقاى مستوفى را كه با من همعقيده بودند يك طرف نشانده و سپهسالار و فرمانفرما را هم كه مخالف بودند يك طرف نشانده محاكمه كند و ببيند كدام ذيحق بوده‏اند.

 

 

عارف قزوينى پس از پايان جنگ و بازگشت مهاجران سياسى، با نيش و كنايۀ هميشگى‏، در غزلى با عنوان «كوى ميكده» سرود:


بگو كه پنهان گردند قاطعان طريق
از آنكه قافلۀ دزدِ رفته باز آمد

 

ميرزاده عشقی حتی شديدتر از اين به مهاجران تاخت:
 

صندوقهاى ليره در جلو، دوش اَستَران‏
وندر عقب مهاجر و انصار چَرچَرى‏
[از مصدر چريدن]
 

و همۀ آنها را متهم مى‏كند كه به ‏طمع پول دولت آلمان و چسبيدن به جايى نان‏وآب‏دار وارد اين بازی شده‌اند:
 

درويش‏وار رو به‏بيابان نهاده‏اند
قومى براى كسب مقام و توانگرى‏

اى آسمان ببار در اين مملكت بلاى‏
اين قوم را زوال ده اى چرخ چنبرى

 

سرايندۀ ‌اخير از كرمانشاه در قصيده‌ای ديگر احمدشاه را تشويق كرد رسماً وارد جنگ شودـــــ با چه قشونی و به منظوری، ‌المعنیٰ فی بطنالشاعر.

 

  

ديوان‌بيگی، يكی ديگر از مهاجران كه دربارۀ آن ماجرا متنی مستقل نگاشته است، می‌نويسد در ميان مهاجران ايرانی ”مخالفان و ناراضی‌‌ها . . . اتصالاً نزد مقام آلمانی از نظام‌السلطنه و دستگاهش عيب‌جويی می‌كردند و با سماجت می‌خواستند از طرف آلمانها مساعدت مالی و تمشيت امور مهاجران به آنها واگذار گردد“ و نظر می‌دهد: ”توقعات بی‌‌جای بعضی‌ از آقايان شايستۀ مقام مهاجران ازخودگذشته و اهميت آن نهضت بزرگ نمی‌بود.“

آلمانيهايی كه مأمور تقسيم پول بودند اين جماعت را مشتی نانخور بی‌مصرف می‌ديدند.  آلمان در كرمانشاه كاردار، و نه كنسول، داشت كه به معنی وجود سفارت در كشوری مستقل زير نظر وزارت خارجۀ آلمان، و نه سفير آن كشور در تهران است.  با اين همه، همين ديپلمات می‌كوشد به مواجب‌بگيرها بفهماند منظور فقط چوب‌گذاشتن لای چرخ دولت بريتانيا و تهديد هند است: ”به نظام‌السلطنه اطمينان دادم كه دولت آلمان نسبت به ايران و همسايۀ ‌شرقی آن
[افغانستان] هيچ نظر استملاكی ندارد و يك نظريۀ بخصوص سياسی را تعقيب نمی‌نمايد“ و آقايان در انتظار ايجاد يك كشور جديد به خرج دولت آلمان، شكمشان را صابون نزنند.

ديپلمات فرنگی خيال می‌كرد نظر دولتش را ‌روشن بيان می‌كند.  اما می‌ديد ”ايرانی‌ها هرگز منظور خود را صاف و پوست‌كنده به آدم نمی‌گويند، ‌بلكه هميشه منظورشان را قاطی حرفهای زيادی ديگری می‌كنند،“ يعنی بحث شيرين پول را در لفافی از كلمات انتزاعی می‌پيچند،‌ طوری كه مشخص نيست چانه می‌زنند يا قربان‌صدقه می‌روند.

و نظر آنها دربارۀ اعيان ايران كه خيال می‌كردند با ژرمنها پسرخاله‌اند:


ملت ايران در سرازيری انحطاط طی طريق می‌نمود.  بزرگان قوم كه در عالم خيال به گذشتۀ باافتخار ديرين خود می‌باليدند سعی داشتند همان جلال و بزرگمنشی ‍پيشين را حفظ نمايند.  نظام‌السلطنه نيز در اين زمينه تفاوتی با همرديفان خود نداشت.  نامبرده هرگز پياده نمی‌رفت.  در خارج از منزل همۀ‌ اوقات سواره و با كمال تأنی و وقار حركت می‌نمود و هميشه گارد مخصوص وی ‌مركب از هفتاد هشتاد سوار مفلوك پيشاپيش و عقب‌تر در حركت بودند.  و البته اين تشريفات و تجملات پول می‌خواست. . . . بدبختانه آلمانها در ابتدای شروع عمليات خود در ايران به اشخاص حاضر به همكاری مبالغی گزاف وعده داده بودند و به همين جهت كليۀ طلا و نقره‌هايی كه به وسيلۀ كاروان می‌رسيد به جيبهای بی‌بندوبست اين قبيل اشخاص فرو می‌رفت.

 

  

طلا كيلوكيلو، صندوق‌صندوق.  نمايندگان دولت آلمان ادعا می‌كردند كشورشان ”يك نظريۀ بخصوص ِ سياسی را تعقيب نمی‌نمايد“ و ”اطمينان دادم مقصود از مأموريتم به قبضه درآوردن ايران نيست.“  اما طلاها از هر نظريه‌ای بخصوص‌تر و به‌قبضه‌‌درآورنده‌تر است.

شراره‌های طلا گاه حتی چوب خشك را می‌سوزاند ـــــ انسان جايزالخطا كه جای خود دارد:


در برلن دستور دادم مقداری ليرۀ ‌طلای عثمانی و سكۀ يك قرانی به ضرب برسانند.  علاوه بر اين، چهار ميليون مارك اسكناس همراه داشتم كه روی آنها [رقم معادل] به پول ايران با مهر قرمز چاپ شده بود.  سكه‌ها را در كيسۀ پارچه‌ای دوخته و در صندوقهای چوبی باربندی شده بود و هر صندوق محتوی پنج هزار عدد سكه بود.  موقعی كه كاروان پول به بغداد رسيد مشاهده گرديد يك صندوق بينهايت سبك است و معلوم شد كه ظاهراً حرارت آفتاب در بين راه به صندوق مزبور صدمه وارد آورده و آن را سوراخ كرده است و كليۀ محتويات اين صندوق باستثنای يك سكه همگی در راه مفقود شده و از بين رفته است.


اگر هم در متن اصلی كنايه‌ای در اشاره به ذوب‌شدن چوب وجود داشته، در ترجمۀ فارسی همراه با چهارهزار و نهصد و نود و نـُه سكۀ طلای اهدايی‌ قيصر ِ اسلام‌پناه آلمان گم شده است.

 

  

داستان مهاجرت و دولت موقت يكی ديگر از محصولات ذهن و شخصيت مغشوش ايرانی است: حسابگری در عين بی‌خيالی و اسراف،‌ خيالبافی در عين فقدان ‌تخيل، ميل به سكون در عين ماجراجويی، خودپسندی در عين از خودگذشتگی.

مشكل بتوان پذيرفت دست‌كم مهاجران متعيـّن و سرشناس دنبال سورچرانی بوده‌اند.  در برابر شبهای برف و بوران كوههای‌ كردستان و اجبار به خوابيدن در طويلۀ ‌سرد و صفير گلولۀ قزاقـّها و بسياری مشقات ديگر كه شرح آنها در چند روايت آمده است،‌ هر پاداشی جز رسيدن به امن و امان و عافيت خانۀ‌ خويش، رنگ می‌بازد.

وجه آرمانی قضيه اين بود كه افرادی می‌خواستند به جای صبر و انتظار، دست به عمل بزنند.  تا كی‌ بايد نشست و شاهد جفای روس منحوس و اينگيليز دين‌سيز بود؟ اما عمل اگر مبتنی‌ بر نظريۀ‌ صحيح نباشد موفقيت‌آميز بودن ِ نتيجه بستگی به شانس خواهد داشت.

نظريۀ صحيح اين می‌بود كه وقتی قدرتهای بزرگ سرشاخ می‌شوند ايران هم، از جمله و اتفاقاً در آن ميان صدمه می‌بيند. و فكر صحيح اين می‌بود كه حد خسارت را پائين بياورند و در جبران آن ‌بكوشند.  اين راهی بود كه تمام قربانيان
توسعه‌طلبی‌ آلمان، از جمله بلژيك و بعدها لهستان و مردم كشورهای ديگر انتخاب كردند.

سؤال واقعی اين نبود كه چه می‌توان كرد تا ايران در جنگی جهانی اشغال نشود (پاسخ: كاری نمی توان كرد)؛ اين بود كه چگونه می‌توان كمتر خسارت ديد و صدمات چنان نزاعی‌ را در كوتاه‌ترين زمان جبران كرد، و اين بود كه آيا ميل داشتند به جای روس و اينگيليس، ارتش امپراتور اسلام‌پناه آلمان كشورشان را اشغال كند و با آنها همان معامله‌ای بكند كه با مردم بلژيك كرد؟

قشون روسيه اگر هم صدمه‌ای به ايران وارد كرده باشد با آنچه ارتش آلمان در بلژيك ـــــ و بعدها در لهستان ــــ مرتكب شد مطلقاً قابل مقايسه نبود.  در آن‌ جاها قشون اشغالگر با مردمانی متمدنْ سخت وحشيانه رفتار می‌كرد؛ در ايران مردمی نيمه‌وحشی به عادات هميشگی خويش ادامه می‌دادند.  در آن سالها ”كنسول روس را در اصفهان كشته و كنسول انگليس را مجروح نمودند كنسول انگليس را در شيراز كشته و اتباع آن دولت را با همسرانشان به دشتستان برده به حبس واسموس دادند.“

 

  

در كشورهای اشغال‌شدۀ اروپا در برابر هر تيری كه تك‌تيراندازان به سربازهای آلمانی می‌انداختند سربازان قشون اشغالگر عده‌ای مردم غيرنظامی را از خانه‌هايشان بيرون می‌كشيدند، وسط خيابان تيرباران می‌كردند و خانه‌ها با خاك يكسان می‌شد.  در انتهای‌ قرن نوزدهم برای نجات گروگانهای اروپايی از اسارت مليـّون افراطی در چين، از اروپا ارتش چندمليتی اعزام شد.

در سال 1916 در مطبوعات روسيه از سفيركبير عثمانی در ايران نقل شد چنانچه ايران از همراهی با آلمان و عثمانی امتناع كند ”همان مصيبت و بلايی كه بر سر دولت بلژيك وارد آمد بدون كم‌وبيش دامنگير ايران خواهد شد.“

در ايران مسئله بر سر اختلاف روس و پروس نبود.  اختلاف اصلی در ميان خود خلق بود زيرا ايران به معنی واقعی ‌كشور نبود، مجمع‌القبايل بود.  خانهای ايل قاجار، بختياری، قشقائی، باصری و تراكمه و اكراد و الوار و غيره از اين‌جا و آن‌جا سكه‌های طلا و ليره و مارك حق‌وحساب می‌گيرند و تفنگچيهایشان كه با راهزنی ارتزاق می‌كنند دستورات كسی را كه به خان طلا عطا كرده است به شكل عمليات ايذايی و جنگ و گريز در منطقۀ خويش به اجرا در می‌آورند.

در ناسازگاری ميان سنت با تجدد، ديانت با مليت، روستايی با شهری، ايل شمالی با ايل جنوبی،‌ نكته اين بود و هست: قبايل ايرانی طی قرون عادت كرده‌اند تن‌دادن به فاتح خارجی را به سازش با يكديگر ترجيح بدهند.  وقتی صندوقهای طلای مقاومت‌ناپذير قيصر از راه می‌رسد،‌ عده‌ای انسان خوش‌نيت همراه با شمار بسيار بزرگتری سورچران (به مصداق ”ارباب ما نوكری داشت/ نوكر ما چوكری داشت“) راه می‌افتند تا در سر پل ذهاب و طاق بستان حكومت موقت تشكيل بدهند، در همان حال كه شاه و صدراعظم و هيئت دولت سر جايشان در تهران نشسته‌اند.  هم فال و هم تماشا: اگر هم مام ميهن از چنگ خصم دون رهايی نيافت، دست‌كم يك سفر مفت رفته‌ايم.  پولهايی كه از برلن رسيده بايد جايی خرج شود.

 

تركيب عظمت و ابتذال؛ ايثار و حسابگری؛ بلندنظری و سورچرانی؛ ميل به حماسه‌سازی و رفتن دنبال قصۀ حسين كـُرد شبستری؛ اشتباه محاسبۀ‌ فاحش در فهم ِ ساز و كار جهان و يكی‌گرفتن افسانه و واقعيت.  مسيحيان می‌گويند راه جهنم با حسن‌نيت فرش شده است.  تعجبی ندارد پس از صد سال هنوز كمتر كسی‌ ميل دارد دربارۀ آن فضاحت عظمیٰ حرف بزند، يا حتی آن را به ياد بياورد.

در بسياری موضوعهای مهم به همين اندازه افسانه و واقعيت مخلوط شده‌اند و ما ترجيح می‌دهيم بيشتر دنبال حقيقت (يعنی خيالات خودمان) برويم تا واقعيت مستند.  بعدها به منظور تقويت روحيۀ ‌خودكفايی گفتند راه‌آهن ايران با عوارض قند و چای كشيده شده.  در هرحال، مهم اين است كه راه‌آهن را گرچه مهندسان آلمانی در زمان رايش سوم درست كردند، دقيقاً طبق نقشه‌ای احداث شد كه برای لشكركشی ارتش بريتانيا به مرز شوروی‌ بود، نه از استانبول به دهلی كه منطق اقتصادی داشت.  اما سران هيئت مهاجران اين بار ترجيح دادند وانمود كنند نمی‌بينند و نمی‌فهمند زيرا سنبه بسيار پر زور بود و صندوقهای طلا در كار نبود. و ايران بار ديگر اشغال شد.  در اين باره نيز كاری از كسی ساخته نبود.

شايد ته‌رنگی از شيفتگی نسبت به كلمات و كليشه های ادبی و عشق‌ورزيدن با مفاهيم هجران و مهاجرت هم در آن داستان بتوان ديد. شايد واژۀ موقت برای‌ دولت و كابينه خوش‌يمن نيست. شايد هم در مملكتی كه جز يك مورد، همه چيز در تعليق است، كلمۀ موقت، به اصطلاح ادبا، از مصاديق ِ حشو قبيح باشد.

شگفتا كه حتی وقتی قيصر ِ اسلام‌پناه داشت كاسه‌كوزه‌اش را جمع می‌كرد تا به هلند پناهنده شود، افسران اطلاعاتی آلمان همچنان مثل آدم‌آهنی كار می‌كردند.  ليتن دربارۀ آخرين سفر بی‌‌فرجامش به ايران در سپتامبر 1918 می‌نويسد: ”ما جمعاً 593 صندوق وجه . . . چهار ميليون قران نقره كه قيمت آن 6/1 ميليون مارك طلا بود و 4780 ليرۀ طلا داشتيم (تقريباً بيست هزار كيلو وزن نقره‌ها و طلاها بود).  قيمت كليۀ وجوه نقد و اموال ما بر بيست ميليون مارك طلا بالغ می‌گرديد.“

اين كاروان ِ زربار به ايران نرسيد.  با تسليم آلمان، ليتن در نيمه‌راه ناچار از بخارست بازگشت و در آن آشوب و اغتشاش با هر مشقتی بود توانست صندوقهای طلا و نقره را به آنچه از دولت برلن باقی مانده بود برگرداند.

طلاهای قيصر كه مشت‌مشت به رؤسای حكومت و خانها و ساير جيره‌خورها داده می‌شد بيش از حضور سربازان هندی در جنوب و قزاقها در شمال به اساس فرهنگ اين مردم صدمه می‌‌زد.  نيازی به تقويت طرز فكر ِ به‌جيب‌زدن و بار خود را بستن در بخش فوقانی، و دستبرد و چپو در بخش تحتانی جامعه نبود زيرا در اين زمينه كمبود نداشت.

بخشی از پولهای رسيده از برلن برای واسموس فرستاده می‌شد كه در سال 1915 از سوی مقامهای آلمانی مأموريت يافت بساط اقتدار محلی بريتانيا را در فاصلۀ بصره تا بوشهر و شيراز و كرمان با جنگ و گريز و شبيخون به هم بريزد.  واسموس، معادل سرگرد لارنس انگليسی كه سرگرم تقسيم مستعمرات عثمانی در شبه‌جزيرة‌العرب بود،‌ دشتستان را برای پايگاه عمليات چريكی‌اش انتخاب كرد.

 

ادامه در صفحۀ 4

Å

 

 

دعوت از نظر شما

 

نقل مطالب اين سايت با ذكر ماخذ يا با لينك آزاد است.

 

X