آه، مریلین ِ نفاق‌افکن

یا

چگونه (موقتاً) از فهرست سرآمدان قلم‌ودوات اخراج شدم

 

با دلخوری پرسید "فروغ را با مرلین مونرو در یک ردیف گذاشتی؟‘‘

 

ضربهٔ قبلی به محبت و عنایت احمدرضا احمدی را مطلبم دربارهٔ احمد شاملو وارد آورده بود.  شاید نه چون احساس جفا در حق شاعر تازه‌ درگذشته می‌کرد یا به او علاقه‌ای خاص داشت.  گمانم بیشتر نگران مطلبی بود که فردای واقعه دربارهٔ خود او بنویسم.  حرفش را تمام نکرد اما همان یکی‌دو جملهٔ نصفه‌نیمه کافی بود: ’’لابد دربارهٔ منم...‘‘ و فوراً جواب خودش را داد: ’’خب، البته هرکی مختاره....‘‘

 

در آنچه ضربهٔ دوم را زد نوشته بودم مردی که با زنی مشهور معاشرت می‌کند پیه حرف‌ و نقل و شایعه به تن می‌مالد، و مثال زده بودم آدمی ممتاز مانند آرتور میلر فرمان ”کور شو! دور شو!“ و ممنوعیت حرف‌‌‌زدن دربارهٔ همسر سابقش نمی‌‌داد.  نسبت او با زن جوانمرگ‌ فقط یکی از موضوعها در زندگی بلوند شهیر بود، نه تمام آن و نه حتی مهمترین موضوع نزد خلایق.  تنها نتیجهٔ حساسیت نشان‌دادن این ‌می‌بود که بازیچهٔ مجلات شایعه‌‌پراکن و داستان‌باف شود.

 

وقتی گفتم مریلین مونرو الههٔ ابدی است، گِلهٔ بر زبان نیامده‌اش را در هوا می‌گرفتم: الههٔ ابدی؟ بانو مهوش ِ بلوند هالیوود؟ ولی فروغ الههٔ ابدی شعر فارسی نیست؟

 

 

چنان قیاس بیربطی مطلقاً منظورم نبود.  حتی به جوانمرگی ِ یک الهه نظر نداشتم.   حرفم این بود که حدی از حسادت به جای خود،‌ جنتلمن واقعی، برخلاف پرسوناژ ایرانی پرخاشگر موضوع آن مقاله، نمی‌گوید جلو من دربارهٔ فلان زن،‌ یا کلاً هرکس، صحبت نکنید چون خودم خیلی خیلی مهمترم.

 

نزد بسیاری آدمها آن زن ممکن است به مراتب مهمتر باشد.  اگر دهها میلیون نفر مریلین مونرو را بشناسند و همواره پیش چشم و در دلشان زنده باشد، شاید کمتر  از یک‌ در هزار آنها اسم آرتور میلر (که آن پرسوناژ البته در حد مقایسه با او نبود) به گوششان خورده باشد.  اولی شهرهٔ‌ عام است، دومی معتبر نزد خواص.  

 

هر آدمی جوان بمیرد همواره جوان می‌ماند.  غلامرضا تختی نه فردی درگذشته، بل تصویر مردی است جوان با چشمهای مهربان ِخندان روی دیوار بسیاری کارگاهها و کارخانه‌ها.  مونیکا بلـّوچی تا ابد مالِنا خواهد ماند؛ خلایق ِ تماشاچی هم مانند مردان آرزوبه‌دل ماجرا چنان مفتون جمالش می‌شوند که دوست دارند خیال کنند جاودان خواهد ماند.

 

 

مریلین مونرو  حتی پس از مرگ هم ابزار کمک‌استمنایی ِ پسرانی در گرمای بلوغ و شب‌افروز رؤیاهای بارانی نسلهای پیاپی ِ مردان جوان است.  نظامی گنجوی هنگام وصف شیرین گویی طلوع نقره‌فام مریلین را نوید می‌دهد:

شب‌افروزی چو مهتاب جوانی
سیه‌چشمی چو آب زندگانی
دو پستان چون دو سیمین نار نوخیز
بر آن پستانْ
گل ِ بُستان دِرَم‌ریز
شبی صد کـَس فزون بیند به خوابش
نبیند کـَس شبی چون آفتابش

به او به چشم بیمبو (زن جوان لوند ِ جلف ِ کله‌پوک ِ معمولاً بلوند ِ خواستنی در چشم مردان؛ معادل ”داف“ در خرده‌فرهنگ جوانان ایرانی اهل اینترنت) نگاه می‌کردند.  دست‌ و پایی زد اما موفق نشد نقشی جدی‌ بگیرد بدون تأکید بر صدای مخملی و نمای درشت انحناهای بدن و چشمان خمار، تا تصویر خویش را تصحیح کند و تغییر دهد.  عکسش در حال خواندن کتابهای خواص‌فهم منتشر شد (گذشته از سطح کتابها، از نظر تعداد عکس صعب‌فکورانه بسیار فراتر از ستاره‌های هالیوود کلّهم اجمعین) جماعت گفتند بامزه است اما نه به اندازهٔ‌ صحنه‌ای که دامنش را باد هواکش در پیاده‌رو بالا می‌زند.

 

همسر نمایشنامه‌نویس معتبر نیویورک شد (شاید او پیشنهاد ازدواج به آرتور میلر داد) اما نتیجهٔ ‌مثبتی نداشت، مصرف‌شونده‌تر به نظر رسید و کمتر کسی نتیجه ‌گرفت گنج پنهان روح عروسک بلوند را مردی خِردناک کشف کرد.

 

قضاوت عمومی این بود که روشنفکر بزرگ هم بالاخره احتیاج به استراحت و تفریح دارد و چنانچه هوس کند شبها و اوقات بیکاری روزهای تعطیل را که سرگرم خلق آثار فناناپذیر نیست با مرغوب‌ترین بیمبو و ملوس‌ترین رختخواب‌‌گرم‌کن موجود در بازار بگذراند چرا که نه.

 

از زبان او نوشته‌اند ’’فکر می‌کنم آرتور ته دلش زنهای موبور خنگ دوس داره.  تا پیش از من همچین کسی نداشته.   برای من که بد نیست.‘‘

 

آن حرف شاید، به احتمال زیاد، ساختهٔ مجلات زرد بود.  برخی نوشته‌اند در واقع گفت ’’اگر بلوند خنگ بودم با من ازدواج نمی‌کرد.‘‘

 

درهرحال، بسیاری اهل نظر معتقدند به‌عنوان همسر متعارف حتی برای میلر زیادی باهوش بود و خودش را بالقوه با او برابر می‌دانست اما چون اطمینان داشت جماعت همین حرفها را می‌زنند در کم ‌‌جلوه ‌دادن خودش پیشدستی می‌کرد تا خیال لـُغزخوان‌ها را راحت کند.

 

نزدیک شصت جلد کتاب گالینگور درباره‌اش نوشته‌اند (جلدِ سخت در زمینهٔ انتشارات به معنی متن کارشدهٔ جدی و نگه‌داشتنی؛ در آمریکا هم کتاب عوام‌پسند را با جلد مقوایی ارزان چاپ می‌کنند تا بخوانند و دور بیندازند).  اگر به خاطر هوش و استعدادش نبود، بعید است این همه صفحه وقف چشم و ابرو و موی طلایی یک زن شود.

 

آرتور میلر، روشنفکر ِ سرشناس و شجاع، گرچه خودش را پائین نیاورد نتوانست مریلین را که بسیار هم مظلوم واقع شده بود بالا ببرد.  سیّاره و ستارهٔ دو منظومهٔ کاملا متفاوت بودند: افکار عالی متبلور در سنگینی فخیم حروف سربی چاپخانه برای تأمل خواص اهل نظر؛ سبـُکی ِ مبتذل ِ زیبایی برباددهندهٔ قرار و طاقت و دین، و پوست همچون برگ گل در باران بهاری روی نوار سلولوئید برای کشاندن عوام‌الناس به گیشهٔ سینما.

 

 

مطالعه و تحقیق دربارهٔ روشهای بازیگری و اصرار در ارائهٔ آنها به نحوی که خود مریلین مونرو می‌خواست حوصلهٔ صاحبان و رؤسای استودیوها را سر می‌بـُرد.  هنگام فیلمبرداری رودخانهٔ بدون بازگشت، مربّی ِ دکلمه‌اش اصرار داشت شمرده و محکم صحبت کند (مختصر تُپُق‌زدن او اعتماد‌به‌نفسش را خراب می‌کرد).  اُتو پره‌مینجر کارگردان فیلم دستور داد مربّی فضول را سر صحنه راه ندهند، لابد با این استدلال که شل‌ و ول و کشدار حرف‌زدن بیشتر به آوازخوان بلوند شمال غرب آمریکای دهه‌های آخر قرن نوزدهم می‌آید تا ادای آدمهای دانشگاه‌رفتهٔ کرانهٔ‌ شرقی در عصر جدید در آوردن؛ روند تطوّر شخصیت در پرسوناژ مذکـّر پرورانده می‌شود؛ زن بلوند پول می‌گیرد تیپ ارائه کند، خامه و مربـّای تزئینی روی کیک است، ملاط اصل‌کاری نیست.

 

اما واقعاً چگونه می‌شد از کسی چون او به اندازهٔ کافی قدردانی کرد ــــــ با اعطای جایزهٔ نوبل، یا ساختن مجسمه‌ای عظیم؟  اگر بیشتر زنده می‌ماند شاید اسکار می‌گرفت اما جایزه‌ در زندگی آدم موفق و مشهور چه تفاوتی ایجاد می‌کند وقتی کمبود در زندگی شخصی باشد ــــــ اینکه دوستان مخلص نگویند از توجه جماعت و شهرت و موفقیت و درآمد چه کم داری که می‌نالی؟

 

 

گردش زمانه، انتقام طبیعت از آقایونا، طلیعهٔ‌ آخر زمان یا صرفاً ادامهٔ ‌دگرگونی جامعهٔ آمریکا و جهان همچنان زنانی با مشخصات مریلین مونرو بر پردهٔ سینما و روی جلد مجله‌ها آورد اما دیگر کسی را زور و زَهرهٔ از بالا نگاه‌کردن به ایشان نیست.

 

سال ۲۰۱۶ در بگومگوی دانلد ترامپ با مجری مؤنث تلویزیون استعمال آن کلمه سر و صدا به پا کرد خصوصاً در میان آمریکاییانی که واژه‌هایی از قبیل ’’نشمه‘‘، ’’تکـّه‘‘، ’’جنس‘‘، ’’پوسی‘‘ در اخبار سیاسی تلویزیون نشنیده بودند.  حتی کسانی که زنان شلوغ و هـُلو را زیاد جدی نمی‌گیرند چه بسا عیب بدانند مرد محترم خانواده‌دار (آن هم با همسری که پیشتر مانکن بوده) از جایگاه مقام تراز اول این جوری حرف بزند.

 

 

امروز پراندن صفتی در ردهٔ بیمبو به اسکارلت یوهانسن در نشریه یا تلویزیون می‌تواند تحریم جماعت و زیان مالی و صدمه به اعتبار گوینده در پی داشته باشد.  از صدای او ، بدون ظاهر شدن بر پرده، در فیلمی برای تجسم سامانتا (با پرسوناژ شهناز تهرانی اشتباه نشود) استفاده کردند: نرم‌افزاری انسان‌واره دارای هوش و احساس و قابلیت ارتقای خویش ـــــ به بیان اهل فلسفه، خوداستعلایی.

 

روزگاری برای زبان‌بسته م. م. در حد سیستم عامل کامپیوتر امروزی هم عاطفه‌مندی قائل نبودند.  در رؤیای مردان حضور داشت اما خودش به خواب هم نمی‌دید فقط صدایش، بدون برجستگی‌های بدنی برخوردار از پوست درخشان، موفقیت تجاری فیلمی را تضمین کند.  برای بیمبو فقط صدا کافی نیست، گوشت لمس‌شدنی و فشردنی ِ لطیف اما سفت هم لازم است.

 

از آن دو زن یکی در بهار عمر پول و شهرت داشت اما پامال جفای جامعهٔ مردسالار، و طالب ارج و منزلت بود.  این یکی پول و جایگاه ممتاز را با هم دارد و فلک هم نمی‌تواند دست ‌کم بگیردش.

 

 

در رده‌ای دیگر، فروغ فرخزاد هم موقعیتی رو به تثبیت داشت و به ملایمت و مداومت معتبر و مشهور می‌شد.  نامه‌هایی که احمدی را ممنون و مدیون کرد می‌توانست تضمین موفقیت گیرنده در عرصهٔ سُرایش باشد.  ’’در آشفته‌بازار شعر امروز‘‘ تکیه‌کلام ویراستارهای صفحات شعر، حتی در نشریات نوجو، بود و کمتر ویراستار و منتقدی به فرد مورد تأیید شاعرهٔ فقید سخت می‌گرفت.

 

اما برای خود ف.ف. در نیمه‌راه بهار عمر از قلم‌زدن و کارهای آماتوری و تلفنچی‌شدن چیزی نمی‌ماسید و پیش از آنکه خیلی دیر شود به حامی ِ مالی (به بیان اهل ورزش و تبلیغات، اسپانسر) نیاز داشت.  بعید بود تقلیل خویش تا حد بند کفش ولینعمت متأهل ِ مالدار فقط شیدایی ِ عاشقانه و غلیان احساسات باشد.

 

هدف غایی از نوشتن آن قبیل اندرزنامه هم شاید بیش از هرچیز جاانداختن تصویر خویش، و زدن ‌دکه و پهن‌کردن بساط، به‌عنوان مربّی و اوسّاکار بود.

 

احمدی شش سال کوچکتر بود اما یحتمل توجه داشت بهتر است در جواب دادن به "تو اگر بیشتر دقت کنی حرف مرا خواهی فهمید.... یک روز خواهی فهمید که من راست می‌گفتم" عجله نکند.

 

این را بهتر است منتقدان شعر نو و متخصصان وزن و حجم و غیره تشخیص دهند که توصیه ’’به توان هزار‘‘ رعایت وزن تا چه حد مؤثر افتاد.  احمدی یحتمل توجه داشت نتیجهٔ قیدوبند دست‌وپاگیر وزن ممکن است فقط رفتن قطعات ادبی‌اش در ویترین رمانتیسم آب‌زیپو باشد.  درهرحال به نظرم کار او نبود.  شاید هم امتحان کرد و صلاح ندید بیرون بدهد.

 

تصویر واقعی یا اغراق‌شدهٔ توجه شاعرهٔ فقید همچنان در محمدعلی سپانلو و شاید رقیبان دیگر رشک شدید برمی‌‌انگیخت.  حضور آن دو در یک جمع کوچک شبانه، دست‌کم برای من، دلپذیر نبود‌ خصوصاً که طفلک احمدی زبان تیز و شریرانهٔ ’’دو و نیم پانلو‘‘ را نداشت.

 

سروده‌های هیچ کدام برایم جالب نبود و در آنها، مانند بسیاری قطعات عمودی، مفهوم مشخص و فکر واضح چندانی نمی‌دیدم.  به نظرم سرگرم‌کردن و بازی‌دادن جوانهای مشتاق شاعرشدن می‌رسید در عین اینکه مراقب بودند فاصله با مقلّدها را حفظ کنند.

 

 

تابلوهایی را که اواخر عمرش گفته ‌شد کشیده ندیده‌ام.  کار جالبش صفحه‌های کانون پرورش فکری بود که هدیه می‌دادم.  حتی برای چندین نفر که اهل کتاب و متن نبودند و چیزی دربارهٔ شعر جدید نمی‌دانستند خروش مهدی اخوان‌ثالث (”به عزای عاجلت ای بی‌نجابت باغ!“) تجربه‌ای کاملا جدید بود.  همین طور صدای بم غریب احمد شاملو (”بیابان را سراسر مه گرفته‌ست“) و غزل خواندنش که به نظرم مهمترین تجربهٔ همگانی در بازشناسی حافظ بود، مهمتر از تبدیلِ ”بُود آیا“ به ”شود آیا“ در متون چاپی.  کاستهای ردیف موسیقی ایرانی‌اش را به اروپا بردم، برگرداندم و نگه‌داشته‌ام.

 

یک یا شاید دو بار به او ‌‌گفتم آدمهایی دلخورند جامعه حقشان را خورد و به اندازهٔ کافی به آنها توجه نشد؛ تو خدمت کرده‌ای و بقدری از توجه برخوردار بوده‌ای که نه تنها طلبکار نیستی، چیزی هم بدهکاری.  مکث ‌کرد و به فکر فرو رفت.  انگار دنبال چیزی پس و پشت این حرف می‌‌‌گشت.   

 

مثل شصت‌تیر خاطره تعریف می‌کرد، آدم و عالـَم و زمین و زمان را دست می‌انداخت و دارتهای گاه نیشداری دربارهٔ اشخاص می‌پراند که قربانی اگر هم ناشنوا و گوشه‌نشین بود به گوشش می‌رساندند.  در کنار دوستداران، دشمن هم کم نداشت.  در چندتایی با هم شریک بودیم (من انگار آماج خصومت ازلی فرد بودم؛ شاید او هم). 

 

تکنیک شمّی‌اش بود که به طور ضمنی به همصحبت اطمینان دهد به حرف و نظر و فکر او کاری ندارد، خاطره‌ای را پی بگیرد یا ناگهان یکی دیگر شروع کند و بگذارد مخاطب روی طول‌ موج‌ خودش دنبال ارتباط آنها با حرفهای قبلی و بعدی بگردد ــــــ و پیدا نکند و خوش باشد.  نوعی موفقیت در دوستیابی.

 

خاطره تعریف‌کردنش از مدیرمعلم و روزنامه‌نویس و امنیه و محصلهای جیم‌فنگ قدیم یادآور پسرهای تخم‌جن و پیرمردهای فوق‌بازنشسته در  صحنه‌های مفرّح آمارکورد فلینی بود.  در فیلمی مستند درباره‌اش گفتم: درود به جد و آبادت احمدرضا، از دوست‌داشتنت نمی‌شود خودداری کرد.

 

در نیرنگستان آریایی‌ـــ‌اسلامی‌مان گرچه فرد یک عمر اعلام غیرسیاسی و ضدچپ بودن می‌کرد، قابل پیش‌بینی و بلکه ’’طبیعی‘‘ است پس از ویزا شدن پاسپورتش با هر سریشی شده او را به چپ بچسبانند.  هم شیک است و هم به فروش کمک می‌کند.

 

تشخیص چپگرایی در کالبدشکافی متوفی′ از مظاهر رو به افزایش ایرونی‌بازی است و تأیید این نظر که چپ لزوماً به معنی کمونیست دوآتشه نیست، ممکن است عدالتخواه و دلواپس محیط زیست هم معنی بدهد.

 

 

در پاسخ به سؤالش،‌ خارشی درونی هـُلـَم می‌داد بیرحمانه بگویم بدون مریلین مونرو (خواه مخلوق استودیوهای فیلمسازی، حاصل صافکاری گلگیر و پیش‌‌رادیاتی روی چال‌سرویس جراحان پلاستیک، بتونه‌کاری آرایشگرها یا هرچه و هرکه) آمریکا چیزی کم داشت، اما ایران به‌حدی کمبود دارد که بدون فروغ فرخزاد هم وضعش به همین خرابی ‌بود.

 

قضیه را درز ‌گرفتم،‌ از توضیح اضافی خودداری کردم و با تأسف پذیرفتم که این رفاقت هم به پایان رسید.

 

می‌توانستم در یادداشت‌های روزانه‌ام بنویسم: امروز گمانم برای خاطر م.م. نازنین تالاپّی سقوط کردم و فاتحه.      

 

پیش‌تر هر بار تلفن می‌زد شروع حرفش بود ’’جسم و جانت خوب است؟‘‘  وقتی از خاکسپاری مادرم در ولایت برگشتم روزی یک بار روی پیامگیر تسلیت گفته بود ــــــ نخستین کار صبحش.

 

 

پس از نزدیک به چهارده سال، روزی تلفن زد که مشتاقانه منتظر است پرینت مطلبم دربارهٔ ایرانشهربازی که سر و صدا کرده همان روز برایش برسد (نه پیش‌تر اهل کامپیوتر بود و نه دیگر قادر به خواندن چیزی روی مانیتور).  و طی هفته‌های بعد در چندین مکالمه مطمئن شدم جایگاه ممتاز صدر فهرست سرآمدان قلم ‌و دوات را از دست نداده‌ام.

 

فراموش کرده یا بخشیده بود، مراقب بودم پا روی مین نگذارم و به بحثی انفجاری کشیده نشوم.  ’’دنیا نیرزد آنکه پریشان کنی دلی.‘‘

 

پیش‌تر، شماره‌های جلدشدهٔ مجلهٔ موزیک ایران دهه‌های ۳۰ و ۴۰ به او هدیه داده بودم و یک بار نزدیک بود آلبومی از عکسهای م.م. در حال مطالعهٔ کتاب دربارهٔ تقویت قدرت اندیشه، رمان جیمز جویس و حتی روزنامه، کارهایی مطلقاً غیربیمبویی،‌ برایش بفرستم.

 

گناه را به گردن مریلین دلشکسته بیندازم که یک دهه و نیم بین ما سکوت افتاد یا نتیجهٔ بلبل‌زبانی ِ نالازم خودم بود؟  

۱۵ مرداد ۴۰۲

 

 

صفحۀ‌‌ اول    مقاله / گفتگو/ گفتار         لوح   فهرست مطالب  سرمقاله‌ها

 

دعوت از نظر شما

 

نقل مطالب اين سايت با ذكر ماخذ يا با لينك آزاد است.