زمستان چند سال پیش محمود کیانوش که پیشتر
با او آشنایی شخصی و مراوده و حتی تصوری از قیافهاش نداشتم
از لندن تلفن زد.
از هر دری صحبت کردیم. گفت ارتکابات مرا با علاقه دنبال میکند و
سطری از شعر چهلواندی سال پیش او که در ابتدای مطلبی آوردم تشویقش کرد
سرودههایش را گردآوری و منتشر کند.
پیدیاف دو کتابش،
بردار اینها را بنویس، آقا! و
در
خرگاه شب، را برایم فرستاد و تا نوروز همان سال هفتهشت ایمیل مبادله
کردیم. نوشتم از عنوان چند کتاب او خصوصاً ساده و غمناک و
در خرگاه شب بسیار خوشم میآید و اگر روزی آنها را
به حراج بگذارد جرینگی
خریدارم؛ و
سالها در فکر کلمهٔ قدمایی و
محشر
خرگاه برای عنوان کتاب بودهام؛ و
تعریف کردم وقتی
احسان طبری را در تلویزیون
وطنی آوردند تا بگوید در زمرهٔ مریدان "پرُفسور ماتاهاری " درآمده،
ایمانناآوردگان را اندرز داد زیر خیمه و خرگاه اسلام جمع شوند.
کلمهٔ دوم
را در روزنامهها سانسور کردند.
احساسم این بود که افسرده و درخود و
مایل به
گشایش محتاطانهٔ باب دوستی است ــــ جمع دو احساس متضاد در آدمهایی خاص.
گذارم به آن سرزمین میافتاد حتماً به دیدنش میرفتم.

پیدیاف کتابهایش را مرور کردم و اشاره به
بیت «در دست واقفان حقیقت قلم شکست/ رونق بساط مارنگاران گرفت باز» را در
پیشگفتار در خرگاه شب دیدم.
لازمهٔ تماس بعدی این بود که دستکم یکی از
کتابها را دقیق بخوانم و آنچنان که خواسته بود نظر بدهم ــــ مثلا اینکه
شعر فارسی خصوصاً غزل به فولاستاپ و علامت سؤال و تعجب نیازی ندارد،
ویرگول در مواردی نادر.
سحرگاه امروز که دنبال ایمیلها میگشتم
باز دیدم بیش از ده دوجین فیلم و کتاب و کلیپ موسیقی
و مقاله و جزوه که دوستان اهلنظر با
توصیه یا درخواست خواندن و دیدن و شنیدن آنها برایم فرستادهاند یا مرحمت
کردهاند یا خودم ضبط
کردهام در همه جای کامپیوتر
پراکنده است. فکر کردم این چه فرقی
کرد با کتابهای
رویهمتلنبار شده و دهها دفترچه و پوشهٔ پر از تکهکاغذ
یادداشت، و نامههای سر طاقچه.
پس از قدری خویشسرزنشی،
خودم را تسلی دادم که این هم
لابد سبـْکی است. «بر لب بحر فنا منتظریم ای ساقی/ فرصتی دان که ز
لب تا به دهان این همه نیست.»
۲۴ دی ٩٩
*از بیتی سرودهٔ کیانوش:
”خاموشی ستارهٔ بیدار ِ کاروان/افسون به خواب
راهگذاران گرفت باز“ (١۳۵١).
|