جستجو

 


این متن برای فیلم مستند بلند مینور /ماژور ساختة عليرضا رسولی‌نژاد نوشته شده است.


 

در فرودگاهها، ايستگاههای راه‌آهن و مؤسساتی كه چمدان و اثاثيه حمل می‌كنند يا امانت می‌پذيرند تصاويری از انواع چمدان و ساك ِ رايج در بازار به ديوار زده‌اند تا فردی كه می‌گويد چمدان خود را گم كرده است مشخصات ظاهری شیء مورد نظر را مشخص ‌كند.

اما برای تمام گمشده‌ها چنين صفحۀ ‌راهنمايی وجود ندارد.  گاه فرد حتی كاملاً مطمئن نيست واقعاً چيزی گم كرده باشد؛‌ فقط خيال می‌كند چيزی بايد باشد و نيست.  اما آن چيز چيست يا چه بود؟ چه شكلی بود؟ دسته و چرخ داشت؟ بيشتر به مربع متمايل بود يا به مستطيل؟ قهوه‌ای بود يا مشكی يا خاكستری؟

چنانچه فرد مدعی شود چمدانی كه در برابرش قرار دارد متعلق به اوست، می‌توان از او دربارۀ محتوياتش سؤال كرد.  اما اگر شیء مورد بحث چيزی از قبيل چتر يا قلم باشد چند مشخصۀ درونی، و در نخستين وهله ناپيدا، می‌توان برای اثبات صحت ادعا تعيين كرد؟

اين حرف قابل اعتناست كه كسی بگويد دستۀ چتری كه گم كرد ازعاج كنده‌كاری‌شده و پارچۀ آن ابريشمين بود.  اما آيا به همين اندازه قابل قبول است فردی ادعا كند زيباترين چتر جهان متعلق به او بود و دنبال آن می‌گردد؟     

 

 

 

 

در دفتر اشيای گمشده و پيداشده البته قابل قبول نيست، اما می‌شنويم ادعا می‌كنند والاترين هويت جهان متعلق به ما بود.  و وقتی انواع به‌اصطلاح هويت فرهنگی را از گنجه در می‌آورند و در برابر جستجوگر سرگشته ـــــ معمولاً فيلمساز و نويسنده و غيره ــــ می‌گذارند، ادعا می‌كند هويت والای ايرونی‌اش آك ِ آك (يعنی كاملاً آكبند) بود: عيبهای اين يكی را نداشت، آن نقص هم درش نبود، اينجايش هم زدگی و خط‌افتادگی نداشت.

چند سؤال ناگزير: طالب اهل سلوك چگونه ثابت می‌كند هويتی داشت كه گم كرد؟ چه جور هويت ِ محيرالعقولی بود كه با تمام هويتهای موجود در دفتر امانات تفاوت داشت؟ و پس از بارها مراجعه و سالها ناكامی در يافتن هويت گمشده ــــ  در واقع يعنی ادامۀ زندگی بدون هويت ِ جانشين‌ناپذيرِ كذايی ــــ نمی‌تواند آن را فراموش كند، يكی ديگر بخرد، سفارش بدهد بسازند، يا حتی هويت ظاهراً قابل قبول يك ملت ديگر را كش برود و قال قضيه را بكند؟

فقط يكی از مشكلات فيلمسازان ايرانی در جستجو برای كشف و احيای‌ هويت، تغيير سريع شكل شهرهاست.  در بسياری شهرهای دنيا، كافی است در بسياری خيابانها و معابر، بازيگران لباسهای مربوط به دوره‌ای در گذشته بپوشند و اتومبيلها يا كالسكه‌ها و اشيايی آنتيك در اطراف باشد تا فضای دهها سال قبل و حتی قرنهای پيش مجسم شود.  در شهرهای ايران چنين كاری ممكن نيست.  از چندين متر زير سطح زمين تا دهها متر بالای آن همه چيز از بيخ و بن دگرگون شده است.

 

  

در ايران شكايت دارند كه حتی فضای شهر و خيابانهای سال 1357 را نمی‌توان مجسم كرد زيرا ديگر وجود ندارد.  از اين بدتر، در فقدان بودجۀ كافی برای ساختن دكور در استوديو، وقتی ناچارند محله‌های اعيانی روزگاران قديم‌تر را مجسم كنند بايد پسكوچه‌های مخروبه و خانه‌هايی با سردرهای‌ شكسته و فروريخته نشان بدهند.

اعيان قديم ايران در بناهای نيمه‌مخروبه زندگی می‌كردند؟ انگار می‌گوييم: تماشاچيان عزيز، به بزرگواری خودتان ببخشيد و فرض كنيد چيزی كه می‌بينيد همانی است كه ما متأسفانه بودجه نداريم نشانتان بدهيم.

 

اما اگر يك چشمه از هويت مفقوده را به ما نشان بدهند احتمال دارد هيچ خوشمان نيايد.  شايد هم مطمئن نباشيم دنبال چه می‌گرديم.

سالها پيش از يك دستيار خواستم يا كليد باك اتومبيل را زير صندلی آن پيدا كند يا درِ باك را بشكند، و تذكر دادم اين كار احتياج به نبوغ دارد تا تكه‌های پلاستيك ِ در ِ باك به داخل آن نريزد زيرا ممكن است در بنزين حل شود و گرفتاری درست كند.  پس از چند دقيقه شادمان و كليد ‌در دست برگشت اما قسم خورد كه هرچه گشت در هيچ جای ماشين اثری از "توپوخ" نبود.

خطا البته از من بود كه مرد كاردان را با مطايبه دربارۀ نبوغ، كلمه‌ای كه در واژگان او جايی و معنايی نداشت، گيج كرده بودم.  شكل و جنس و كاربرد كليد روشن است و آن آدم می‌دانست چشمش دنبال چه باشد.  اما در مدتی كه طبق سفارش گمراه‌‌كنندۀ من دنبال "توپوخ" هم می‌گشت انتظار داشت با چه نوع شيئی روبه‌رو شود: گرد و فلزی، مسطح و پلاستيك، چوبی و نوك‌تيز، مقوايی و استوانه؟

برای انواع چمدان و ساك و چتر و كليد می‌توان پوستر و دفترچۀ راهنما درست كرد.  اما برای "توپوخ" و هويت فرهنگی چه؟  هرگاه كسی از ما بپرسد آيا ميل داريم يكی از همين هويتهای فرهنگی ِ موجود در دنيا را (با گارانتی) روی خودمان نصب كنيم، جواب خواهد شنيد: مال ما خيلی بهتر از اينها بود، ماه بود، نقص نداشت، صد ‌حيف كه گمش كرديم.

سالها پيش زنی با لباس سراپا قرمز تند،‌ كيف قرمز، كفش قرمز و جوراب قرمز هر روز در شمال شرقی ميدان فردوسی تهران در درگاهی درست نبش خيابان ايرانشهر می‌نشست و بی‌‌‌كلمه‌ای‌ حرف يا كمترين توجهی به اطراف، تمام روز به دوردست خيره می‌ماند. داستانهايی رمانتيك دربارۀ چشم به‌راه‌بودنش در انتظار بازگشت عزيزی گمشده می‌گفتند.

بسياری از ما چشم‌به‌راه و جستجوگر هويتی توپوخ‌ناك و شيرين مانده‌ايم كه خيال می‌كنيم سرانجام روزی‌ از ته خيابان از راه خواهد رسيد، يا همين گوشه‌كنارها پيدا خواهد شد.
مرداد 87

 

 

صفحۀ‌‌ اول   كتاب  مقاله/ گفتگو/ گفتار            فهرست مطالب سرمقاله‌ها

 

دعوت از نظر شما

 

 

 

 

 

 نقل مطالب اين سايت با ذكر ماخذ يا با لينك آزاد است.

X