"میوه بر شاخه شدم سنگپاره در کف کودک"
چندی
پیش
با تحقیر و تخطئه، و البته چندین علامت تعجب، خبر دادند نوهٔ یکی
از سرانِ درهچلافتادهٔ جمهوری اسلامی دنبال تحصیل موزیکولوژی در
خارجه رفته است.
موسیقیشناسشدن
نوهٔ اهل حوزه تنها به این معنی نیست که فردْ پلهای پشت سر را
خراب میکند و راه برگشتی به خویشتنخویش در کار نخواهد بود.
به این معنی هم هست که کلاً در حیطهٔ کار سیاسی در ایران از نظر
استعداد سوارشدن به سر خلایق ردّ صلاحیت شود. شیرهمالی و
سپس دبـّهدرآوردن و دودوزهبازی و پشتک و وارو و توسل به پرخاش و
خشونت از موزیکولوگ ساخته نیست.
در بدترین حالت، با
آثار و نظریههای چنین آدمی از سوی
برخی اهل فن مخالفت میشود.
درهرحال، بعید است دیدگاه زیباییشناختی، هر اندازه قابل بحث،
بتواند اسباب رنج و درد دیگران را فراهم کند، تا چه رسد که نسق
بگیرد و پدر در بیاورد.
در نیرنگستان
آریاییـ اسلامیمان انگار چنین مقدّر است که عدهای بریزند بگیرند
اما نسلهای بعدی آن حاکمان درست به این سبب که مرفّه و متمدن و
قابلتحمل شدهاند و میل به دعوا ندارند قدرت را به نیروهای
پرخاشگر تازهنفسی ببازند که از صحاری سر میرسند.
آدمهایی از قبیل
خواجه نظامالملک به حکمرانان میگفتند اگر مدام گردن بزنند
پس چه کسی آذوقه فراهم کند یا به خدمت بپردازد؛ بنابراین
مثل بچهٔ آدم بنشینند سرشان به خوردن و نوشیدن و خنیاگران
و بزمآرایان گرم باشد و بگذارند وزیر اعظم کارها را راه بیندازد.
پیروان حسن صباح گفتند این یعنی سازش، و خنجر در سینهٔ سازشکار
نشاندند.
وقتی در موزهٔ کلاه
فرنگی شیراز نقاشی آبرنگ
میبینیم شاید به فکر بیفتیم آدمهایی مانند لطفعلیخان زند که وقتشان را صرف هنر و زیبایی میکنند طبیعی یا غیرطبیعی
است در برابر سرکردهٔ آلاچیقنشینهای اسبدزد استرآباد مغلوب و
حتی کور شوند و در نهایت خواری به قتل برسند؟
ویپرت بلوشر، سفیر
پیشین آلمان در ایران، در خاطراتش مینویسد تنها یک بار رضاشاه را
در ضیافت دید: "در طرفین شاه همسران مأموران سیاسی نشسته بودند اما
شاه به علت ندانستن زبان نمیتوانست با آنها صحبت کند. در
سراسر طول شام آثار کجخلقی و ملال از چهرهٔ شاه هویدا بود.
طرز غذاخوردنش نیز ناهنجار بود. هنگامی که نطق خود را خطاب
به مهمانش ملک فیصل پادشاه عراق ایراد میکرد چنان آهسته سخن
میگفت که حتی نزدیکترین اشخاص به او نیز چیزی نمیفهمیدند.
به محض اتمام شام، شاه غیبش زد و ملک فیصل را با مهمانان تنها
گذاشت."
یعنی آدمی که به
ترساندن و بلکه زهرهترککردن رعایا شهرت داشت نه سخنرانی به زبان
مادریاش بلد بود و نه طرز غذاخوردن سر میز با قاشق و چنگال.
مملکت برای راهافتادن به یک جفت چکمهٔ پرنیرو نیاز داشت و
پاهای تاریخساز آن
فرد ِ، به گفتهٔ مرد فرنگی، "غولپیکر، کند و بطیء،
کمحرف و کجخلق" از قضا در چکمهها بود. بههمین سادگی.
در برابر اقامتگاهش در باغ سعدآباد همچنان یک جفت چکمهٔ عظیم
برنزی، به ارتفاع بیش از دو متر، به علامت نماد حکومت در ایران
پابرجاست. همین چکمهها بود که احمدشاه محفلآرا و مبادی
آداب را فراری داد.
نوهٔ متجدد آن "غولپیکر
ِ کجخلق" با چکمه به کسی لگد نمیزند و در معاشرت و مصاحبت و آداب
غذاخوردن و بگوبخند مشکلی ندارد اما در بازی ِ "بشین و پاشو" جایش
را ناچار به کسانی میدهد که وقتی نوهٔ آنها هم موزیکولوگ میشود،
به گفتهٔ تصنیف قدیمی، "جاده اسم منو" ــــ یا تو رو، یا اونو
ـــــ "فریاد میزنه."
با الهام از
ابوالهول دروازهٔ شهر تِب که از اودیپ پرسید آن چیست که صبح چهار
پا، ظهر دو پا و عصر سه پا دارد، میتوان حرفهای پیچیده زد.
مثلاً: در ایران نیز هر حکومتی تا آدمهایش صنارسهشاهی جمع کردند،
پیراهنشان دو تا شد و سر در آوردند تفاوت آبرنگ با رنگ و روغن چیست
و (دستکم به اندازهٔ حسن بلژیکی در شو اختاپوس)
دانستند
بیف استروگانف با
کاوالریا روستیکانا چه فرقی دارد، باید بروند تا عدهای
بیایند که ندانند، و ندانند که نمیدانند.
2 اسفند 89
يادداشتهای 87
يادداشتهای
88
يادداشتهای
89
|