صفحۀ‌‌ اول   كتاب  مقاله / گفتگو/ گفتار         فهرست مطالب   سرمقاله‌ها


 

دوكتورالهندی در ميان فلاّحان نيل -1

 

آميتاو گوش

 

امام ده و خميس موش را تقريباً همزمان ديدم.  حالا خوب يادم نمی‌آيد ــــ بيش از شش سال گذشته است ـــــ اما فكر می‌كنم اول امام ده را ملاقات كردم.

اما اين هم كاملاً دقيق نيست.  من امام ده را به آن صورت ”ملاقات“ نكردم.  در واقع سرش خراب شدم.  شايد از اين جا بتوان آنچه را اتفاق افتاد توضيح داد.

گرچه كار ديگری نمی‌توانستم بكنم.  به‌عنوان پيشنماز مسجد در ده شخصيت عمده‌ای بود.  از آنجا كه من به‌عنوان معلم خارجی برای زندگی به آنجا آمده بودم عقلم می‌رسيد كه اگر به ديدنش نروم دلگير می‌شود.  علاوه بر اين، دلم می‌خواست او را ببينم چون مجذوب حرفهايی شده بودم كه درباره‌اش می‌زدند.

مردم خيلی از امام ده حرف نمی‌زدند.  اما وقتی ذكرش می‌رفت معمولاً با نوعی‌ فاصله،‌ و گاه با كمی حسرت، از او ياد می‌كردند، ‌انگار بحث چيزی قديمی مثل طغيانهای سالانۀ نيل را می‌كنند كه مدتهاست از يادها رفته.  با گوش‌دادن به حرفهای ‌دوستانم دربارۀ او،‌ مدتها پيش از آنكه ببينمش، گوشی دستم آمده بود كه متعلق به گذشتۀ ده است.  وقتی شنيدم علاوه بر امام جماعت بودن، سلمانی و حكيم‌باشی هم هست از اين فكر مطمئن شدم.  مردم می‌گفتند از جوشاندۀ گياه و ضماد و دار و دواهای قديمی خيلی ‌سرش می‌شود.  برايم جالب بود.  اين يعنی ‌سنت: می‌دانستم كه در نواحی روستايی مصر امام جماعت و ديگر رهبران مذهبی اغلب، و بنا به رسم، از اين دو حرفۀ ‌ديگر هم سررشته دارند.

 

 

 

مشكل اين بود كه اين مهارتها برای امام ده زياد مايۀ اعتبار نشده بود.  اهل ده ديگر امامی كه هم سلمانی و هم حكيم باشد نمی‌خواستند.  قديمی‌ترها كسی‌ می‌خواستند كه در الازهر درس خوانده باشد و بتواند از جمال‌الدين افغانی و محمد عبده هم به اندازۀ احاديث نقل كند.  و جوان‌ترها خطيبی آتشين‌كلام با ريش سياه می‌خواستند كه صدای‌رعدآسايش از فراز منبر سرنوشت آنها را برايشان روشن كند.  كسی حوصلۀ امامهای‌ عهد بوق را كه با جوشاندن گياه و چيدن موی مردم، خودشان را مسخره می‌كردند نداشت.

اما استاد احمد، كه در دبيرستان ده درس می‌داد و يكی از آدمهای چيزخوانده‌ای بود كه ديده‌ام اغلب می‌گفت ــــ‌ و اين حرف را دربارۀ آدمهای زيادی نمی‌زد ــــ كه امام پير خيلی چيز می‌خواند.  خيلی چی؟  سياست، الهيات، حتی دانش همه‌كس‌فهم . . . از اين جور چيزها.

اين مرا مصمم‌تر می‌كرد كه او را ببينم، و يك روز عصر، چند ماهی پس از ورودم به ده، راه خانۀ او را در پيش گرفتم.  در مركز ده زندگی می‌كرد، كنار ميدانگاهی خاك‌آلود با دور و بر ِ باز كه مسجد در ميان آن بود.  اين قديمی‌ترين بخش ده بود: خانه‌های ِ خشتی قوطی‌كبريتی مثل كلوچه‌های توی سينی به هم چسبيده بودند و سقف آنها را علفی خشك كه انتهايش آويزان بود می‌پوشاند.

وقتی در زدم امام خودش در را باز كرد.  مرد درشت‌هيكلی بود با چشمان قهوه‌ای ‌روشن در ته صورتی پرچين و گرما و سرما خورده.  خودش هم مثل اتاق پشت سرش آشكارا ژوليده بود.  جلابۀ‌ آبی‌اش گل‌آلود و نشـُسته بود و عمامه‌اش را همينطوری دور سرش گره زده بود.  اما ريش كوتاه و سفيد و صاف و صوفش همان ريشی بود كه يك سلمانی بايد داشته باشد.  گذر زمان بر چهره‌اش سخت اثر گذاشته بود اما توان و نيرو در حالت شانه‌هايش،‌ در برق چشمانش و در دائماً جنبيدنش و يك لحظه آرام‌نگرفتنش كاملاً پيدا بود: می‌شد ديد آدمی پربنيه و بيقرار است.

مؤدب اما بی‌ لبخند گفت: خوش آمديد و كنار ايستاد و به من تعارف كرد داخل شوم.  اتاق دراز تاريكی بود با ديوارهای كج و سقفی بسيار كوتاه.  يك تخت و يك جفت قاليجه در آن بود و باقی اشيا به يك مشت كتاب ريخته‌پاشيده محدود می‌شد: همه چيز زنگار چركی گرفته بود كه حكايت از سالها بی‌توجهی می‌كرد.  بعدها فهميدم امام زن اولش را طلاق داده و زن دومش او را ترك كرده بود، و حالا كاملاً تنها زندگی‌ می‌كرد و غذا را با خانوادۀ ‌پسرش كه در آن سوی ميدان زندگی می‌كردند می‌خورد.

دوباره با حالتی ‌رسمی گفت: خوش آمديد.“

من هم جواب رسمی هميشگی را دادم: مرحمت عالی‌زياد.“  و بعد بحر طويل آرامش‌بخش تعارفات عربی را آغاز كرديم:

”حالتان چطور است؟“

”حال شما چطور است؟“

”صفا آورديد.“

”خدا خيرتان بدهد.“

”خوش آمديد.“

”مرحمت عالی ‌زياد.“

”چشم ما روشن شد.“

”چشمتان بی بلا.“

”حالتان چطور است؟“

”حال شما چطور است؟“

 

 

بسيار مؤدب بود و خيلی سنجيده رفتار می‌كرد.  در آن ِ واحد چراغی نفتی از جايی بيرون كشيد تا بساط چای راه بيندازد.  اما حتی در اجرای اين رسم ساده هم بارقه‌ای‌ از احتياط و مراقبت در او بود.

پس از مدتی‌ سكوت سرانجام گفت: ”شما همان دوكتورالهندی هستيد؟“

سرم را تكان دادم.  اين اسمی بود كه اهل ده روی من گذاشته بودند.  بعد گفتم می خواهم با او دربارۀ روش طبابتش حرف بزنم.

يكه خورد و مدتی‌ ساكت ماند.  بعد دست راستش را روی قلبش گذاشت و سلسله تعارفات را از نو شروع كرد، اما اين بار با حالتی كه پيدا بود با دفعۀ پيش تفاوت دارد،‌ حالتی كه ياد گرفته بودم به معنی عوض‌كردن موضوع است.

”خوش آمديد.“

”مرحمت عالی زياد.“

”صفا آورديد.“

”صفا از جنابعالی است.“

و الی آخر.

در پايان تعارفات، چيزی را كه اول گفته بودم تكرار كردم.

بـُراق شد و گفت: ”حالا چرا می‌خواهيد از علفهای من حرف بزنيم؟ چرا به كشورتان بر نمی‌گرديد تا دربارۀ علفهای خودتان چيز ياد بگيريد؟“

گفتم: ”اين كار را می كنم، به‌زودی، اما حالا . . .“

با بی‌حوصلگی گفت: ”نه، نه، اصلاً ولش كنيد.  خودم هم می‌خواهم فراموشش كنم.“

و آن وقت فهميدم هرگز دربارۀ كاری كه بلد است با من حرف نخواهد زد، نه برای اينكه به دليلی از من بدش آمده باشد، بلكه به اين جهت كه دار و دواهايش همان قدر از چشم خودش افتاده بود كه از چشم مريضهايش، زيرا او هم مثل همه می‌دانست آدمهايی كه به سراغش می‌آيند اين كار را فقط از روی عادات قديمی می‌كنند، زيرا از انتساب موروثی‌اش به اين چيزهای‌ مربوط به گذشته متأسف بود.

گفت: ”به جای آن بگذاريد از چيزهايی كه در چند سال گذشته ياد گرفته‌ام به شما بگويم.  بعد كه به كشورتان برگشتيد می‌توانيد آنها را به ديگران بگوييد.“

از جا جست و با برقی در چشمهايش دست زير تخت كرد و قوطی بيسكويت نو و براقی بيرون آورد.

در قوطی‌ را كه باز می‌كرد گفت: ”اين‌جا! ببينيد!“

داخل قوطی يك سرنگ و چندتا شيشۀ كوچك بود.  گفت اين همان چيزی است كه داشته ياد می‌گرفته: هنر مخلوط‌كردن داروها و تزريقات.  و اينكه اين كار در ده خيلی خواهان دارد، همه می‌خواهند آمپول بزنند، برای ‌سرفه، برای‌ سرماخوردگی، برای تب، برای همه چيز و از اين راه می‌شود خوب زندگی كرد.  می‌خواست مهارتش را درجا به من نشان بدهد، روی بازويم، و وقتی امتناع كردم و گفتم مريض نيستم و احتياجی به آمپول‌زدن ندارم به او برخورد.  خشك و مقطع گفت: ”خيلی خوب“ و از جا بلند شد.  ”حالا بايد به مسجد بروم.  شايد يك روز ديگر درباره‌اش حرف بزنيم.“

اين پايان مصاحبۀ من بود.  با او تا مسجد رفتم و در آن‌جا، با حالت اختتامی حساب‌شده، دست مرا در دستش گرفت، آن را سرسری تكان داد، از پله‌ها بالا رفت و ناپديد شد.

 

■■■

 


  خميس موش را يك روز صبح ديدم كه از ميان شاليزارهای پشت ده می‌گذشتم و مردم را تماشا می‌كردم كه برنج نشا می‌كنند.  هركس را كه می‌ديدم سر حال و مشغول بود و شاليزارهای لبالب آب در آفتاب روشن می‌درخشيدند.  فكر كردم اگر زبان را نديده بگيرم و نخلها كمی‌ بلندتر شوند و رويشان نارگيل باشد اين همان بنگال است.

از ده خيلی دور شده بودم و كاملاً مطمئن نبودم كجا هستم، كه به عده‌ای آدم رسيدم كه كارشان را تمام كرده بودند و گوشه‌ای نشسته بودند و قليان می‌كشيدند.

مردی با جلابۀ قهوه‌ای مرا صدا زد: ”اهلاًً! هلو! شما دوكتورالهندی نيستيد؟“

جواب دادم: ”چرا، شما كی هستيد؟“

يكی جواب داد: ”او موش است“ و طوفان خنده برخاست. ”نزديكش نشويد.“

موش گفت: ”يا دوكتور، بگوييد ببينم اگر سوار الاغ شوم و سی‌ روز بروم به هند می‌رسم؟“

گفتم: ”نه، در سی ماه هم نمی‌رسيد.“

گفت: ”سی ماه! پس شما از راه خيلی دوری‌ آمده‌ای!“

”درست است.“

گفت: ”من كه تا اسكندريه هم نرفته‌ام، تا مجبور هم نشوم نمی‌روم.“

خنديدم.  حرفش جوری نبود كه بتوانم باور كنم.

زمانی كه نخستين بار به آن گوشۀ آرام دلتای‌ نيل رسيدم انتظار داشتم در آن سرزمين كه باستانی‌ترين و قراريافته‌ترين بود با مردمی قراريافته روبه‌رو شوم.  اين انتظار ذرّه‌ای ‌به تحقق نپيوست.

مردم ده ناآرامی و بروبيای مسافران خطوط هوايی در سالن ترانزيت را داشتند.  بسياری‌ از آنها در شيخ‌نشين‌های خليج فارس زندگی و كار كرده بودند.  كسان ديگری به ليبی و اردن رفته بودند، كسانی‌ زمانی ‌در يمن سربازی كرده بودند،‌ كسانی ‌برای‌ زيارت مكه به عربستان سعودی سفر كرده بودند، شماری اندك اروپا را ديده بودند.  بعضی‌ از آنها گذرنامه‌هايی داشتند كه از فرط قـُطر به آكوردئونی پر از مـُهر و نوشته می‌ماند.  و اين اصلاً تازگی نداشت: پدربزرگ‌ها و اجدادشان هم سفرها و مهاجرتها كرده بودند، بسيار شبيه پدران من در شبه قارۀ ‌هند ــــ برای دورماندن از جنگها، برای‌ پول و كار يا شايد تنها به اين دليل كه از ماندن در يك جا حوصله‌شان سر می‌رفت.  تاريخ اين بيقراری را می‌شد در نامهای خانوادگی مردم ده ديد: اسمهايی‌ داشتند كه از شهرهای لبنان و سوريه، تركيه و از شهرهای دوردست مانند ’نوبه‘ ريشه می گرفت.  انگار از چهارگوشۀ خاورميانه آدم به اين جا سرازير شده باشد.  ميل بنيانگذاران ده به سير و سفر انگار در خاك آن كاشته شده بود: گاهی‌ به نظرم می‌رسيد هر آدم آن يك مسافر است.  هر آدمی جز خميس موش، كه بعدها فهميدم حتی نام خانوادگی‌ او هم به معنی ‌اهل سودان است.

 


  خميس به من گفت:
”خوب، يا دوكتور، حالا كه تا غروب هم به مملكتت نمی‌رسی‌ چرا نمی‌آيی قدری ‌پهلوی‌ ما بنشينی؟“

لبخند زد و جا به‌جا شد تا برای من جا باز كند.

درجا از او خوشم آمد.  تقريباً همسن خودم بود.  كمی بالای‌ بيست، استخوانی، با صورتی لاغر و سرزنده كه در آفتاب جزغاله شده بود.  درخشش چشمهايش مرا به ياد چهره‌هايی می‌انداخت كه در ترياهای دانشكده در دهلی و كلكته ديده بودم، انگار از دنيای درس‌خواندن‌های ديروقت شب و قهوۀ ‌غليظ و كلاسهای‌ درس می‌آمد،‌ هرچند كه در واقع،‌ برخلاف بيشتر مردم ده، هيچ سواد نداشت.  بعدها فهميدم اسمش را موش گذاشته‌اند ــــ خميس موش ــــ چون می‌گفتند با زبانش چيزها را می‌ليسد و می‌خورد، ‌مثل موش كه با دندانش اين كار را می‌كند.  مردم می‌گفتند به همه چيز می‌خندد ــــ به پدرش،‌ به پدر روحانی ده، به معمّرين ده، به امام ده، به همه چيز.

آن روز تصميم گرفت به من بخندد.

 

ادامه در صفحۀ 2

Å

 

 

دعوت از نظر شما

 

نقل مطالب اين سايت با ذكر ماخذ يا با لينك آزاد است.

 

X