بسيار مؤدب بود و خيلی سنجيده رفتار
میكرد. در آن ِ واحد چراغی نفتی از جايی بيرون كشيد تا بساط چای راه
بيندازد. اما حتی در اجرای اين رسم ساده هم بارقهای از احتياط و
مراقبت در او بود.
پس از مدتی سكوت سرانجام گفت: ”شما
همان دوكتورالهندی هستيد؟“
سرم را تكان دادم. اين اسمی
بود كه اهل ده روی من گذاشته بودند. بعد گفتم می خواهم با او دربارۀ
روش طبابتش حرف بزنم.
يكه خورد و مدتی
ساكت ماند.
بعد دست راستش را روی قلبش گذاشت و سلسله تعارفات را از نو شروع كرد، اما
اين بار با حالتی كه پيدا بود با دفعۀ پيش تفاوت دارد، حالتی كه ياد گرفته
بودم به معنی عوضكردن موضوع است.
”خوش آمديد.“
”مرحمت عالی زياد.“
”صفا آورديد.“
”صفا از جنابعالی است.“
و الی آخر.
در پايان تعارفات، چيزی را كه اول
گفته بودم تكرار كردم.
بـُراق شد و گفت: ”حالا چرا
میخواهيد از علفهای من حرف بزنيم؟ چرا به كشورتان بر نمیگرديد تا دربارۀ
علفهای خودتان چيز ياد بگيريد؟“
گفتم: ”اين كار را می كنم، بهزودی،
اما حالا . . .“
با بیحوصلگی گفت: ”نه، نه، اصلاً
ولش كنيد. خودم هم میخواهم فراموشش كنم.“
و آن وقت فهميدم هرگز دربارۀ كاری
كه بلد است با من حرف نخواهد زد، نه برای اينكه به دليلی از من بدش آمده
باشد، بلكه به اين جهت كه دار و دواهايش همان قدر از چشم خودش افتاده بود
كه از چشم مريضهايش، زيرا او هم مثل همه میدانست
آدمهايی كه به سراغش میآيند اين كار را فقط از روی عادات قديمی میكنند،
زيرا از انتساب موروثیاش به اين چيزهای مربوط به گذشته متأسف بود.
گفت:
”به جای آن بگذاريد از چيزهايی كه
در چند سال گذشته ياد گرفتهام به شما بگويم. بعد كه به كشورتان
برگشتيد میتوانيد آنها را به ديگران بگوييد.“
از جا جست و با برقی در چشمهايش دست
زير تخت كرد و قوطی بيسكويت نو و براقی بيرون آورد.
در قوطی را كه باز میكرد گفت:
”اينجا! ببينيد!“
داخل قوطی يك سرنگ و چندتا شيشۀ
كوچك بود. گفت اين همان چيزی است كه داشته ياد میگرفته: هنر
مخلوطكردن داروها و تزريقات. و اينكه اين كار در ده خيلی خواهان
دارد، همه میخواهند آمپول بزنند، برای سرفه، برای سرماخوردگی، برای تب،
برای همه چيز و از اين راه میشود خوب زندگی كرد. میخواست مهارتش را درجا
به من نشان بدهد، روی بازويم، و وقتی امتناع كردم و گفتم مريض نيستم و
احتياجی به آمپولزدن ندارم به او برخورد. خشك و مقطع گفت: ”خيلی
خوب“ و از جا بلند شد. ”حالا بايد به مسجد بروم. شايد يك روز
ديگر دربارهاش حرف بزنيم.“
اين پايان مصاحبۀ من بود. با
او تا مسجد رفتم و در آنجا، با حالت اختتامی حسابشده، دست مرا در دستش
گرفت، آن را سرسری تكان داد،
از پلهها بالا رفت و ناپديد شد.
|