بریان می‌دید‌م:

مرغان هوا پشت پنجره و در قابلمه

 

در اپیزود "محاکمه پشت درهای بسته"ی فیلم ایتالیایی برهنه می‌بینم (صفحهٔ‌ ویکیپدیا قابل ترجمه به زبانهای دیگر) دادگاه به شکایت بانویی سالمند رسیدگی می‌کند به این مضمون که کشاورز همسایه مرتکب ماکیان‌آزاری می‌شود.  متهم در دفاع از خود می‌گوید در واقع قربانی وسوسه‌های مرغ لاکردار است که با شیوهٔ خرامیدن و قدقدکردنش آتش در خرمن صبر و طاقت او می‌زند.  قاضی اذعان می‌کند وساوس شیطانی البته آفت عقل و دین است، اما کشاورز را جریمهٔ نقدی می‌کند و از او تعهد می‌گیرد دست از سر مرغ زبان‌بسته بردارد.  با این همه، مرد خطاکار در بازگشت به خانه بار دیگر غمزه و کرشمهٔ ماکیان اغواگر را مقاومت‌ناپذیر می‌یابد.

بلا تشبیه، این کیبورد هم عادت داشت پرنده‌ها را هم عریان و هم بریان ببیند: کبوتر، کبک، غاز، مرغابی و حتی قرقاول باغ پرندگان در ذهنش بدون پـَر و برشته‌شده با کرهٔ اعلا در سینی ِ فر مجسم می‌شد.

 
\

 

پرندهٔ بریان را دست کم نگیرید.  مضمونی در فیلم چارلی چاپلین رویارویی (یا به گفتهٔ اصحاب مارکسیسم: تضاد آشتی‌ناپذیر) مرد فربه است با ماکیان سرخ‌شده در برابرش، و خیابان‌گرد نحیف که سکه‌ای برای خریدن سیب‌زمینی پخته هم ندارد.  در فیلم جویندگان طلا خود چارلی در چشم گرسنهٔ آس‌وپاس دیگر مرغی فربه جلوه می‌کند آمادهٔ رفتن در قابلمه.

در داستان "کباب غاز" نوشتهٔ‌ محمدعلی جمالزاده، راوی قصد دارد پرندهٔ بریان را برای مهمانی مهمتر فردا از دستبرد مهمانان امروز حفظ کند.  پس به خویشاوندی که سروکله‌اش از ولایت پشت‌ کوه برای گرفتن عیدی پیدا شده لباس نونوار می‌پوشاند، او را در جمع مهمانها می‌نشاند و قرار می‌گذارند هرگاه او (یعنی میزبان) تعارف کرد ’شما را به خدا بفرمایید یک لقمه کباب غاز قابل شما را ندارد‘، مجلس گرم‌کن قلابی مقاومت کند که ’به جان عزیزتان بنده بعد از این همه پلوخورش و مخلـّفات مطلقاً جا ندارم.‘  اما پس از چند بار تعارف شابدولظیمی میزبان، جوان جلنبر هم مانند کشاورز سیسیلی چنان از رایحه و منظرهٔ پرندهٔ لـِنگ‌به‌هوا مست می‌شود که دامنش از دست می‌رود، فراموش می‌کند اصلاً برای چه روی مبل آن سالن نشانده شده است و در نهایت خیانت و دنائتْ یورش سورچران‌ها را می‌آغازد (صفحهٔ
٣۴ این متن).

این کیبورد هم از خاطره‌ٔ غازمند یا غازانه بی‌بهره نیست.  گرمای حاصل از آبیاری و تماشای خلسه‌آور آتش هیزم در کلاردشت به فکرم انداخت شامی مهیّج و به یادماندنی تدارک ببینم.  به دِهی در همان نزدیکی رفته غاز خریده به فروشنده دستور ذبح داده پیکر پرنده را در صندوق عقب ماشین برگردانده کف اتاق نهاده مشغول پرکنی شدیم.  اما پرهای کوچک و سبک پراکنده می‌شد و کم مانده بود نشیمن ویلا شبیه پنبه‌زار شود.  در میان هِرهِر و کِرکِر حاضران به آماتوربازی بلهوسانه و اینکه چرا از فروشندهٔ ‌روستایی نخواستم این کار را انجام دهد، غاز را به هوای آزاد بردیم و با هر مکافاتی بود پر کندیم.  شبانگاه جلزّ و ولزّ قطعاتش بر آتش شومینه شادی‌افزای جمع سرخوشان شد.

 

 

در میان طیوری که طبخ کرده‌ام بیخودترین آنها به‌نظرم بوقلمون آمد، بی هیچ بو و مزه‌ای.  طعم (flavour) یعنی تجربهٔ همزمان چشایی و بویایی. هیچ‌یک را ندارد.  سرانجام از برادرم که در آمریکا زندگی می‌کند شنیدم بوقلمون را نباید تکه‌تکه کرد یا در آب پخت، باید درسته در فر حرارت داد.  از تکرار تجربه‌های ناموفق خلاصم کرد اما جانور به آن بزرگی را چطوری و چند نفر باید ببلعند؟  در سنّت ملی‌ـ‌ مذهبی شکرگزاری ینگه‌دنیایی‌ها هفت‌هشت‌ده تا آدم واقعاً می‌توانند چهارپنج کیلو گوشت به آن بی‌مزه‌ای در یک نشست بخورند؟  لابد تا چندین روز یخچال پر است از قطعات مادهٔ بی‌طعم نئوپان‌آسای خشک فاقد ‌چربی که مقادیری از آن روانهٔ سطل خواهد شد.  بی‌اعتنا به ضرب‌المثل مطایبه‌آمیز نان و بوقلمون، پنیر جاافتادهٔ تند و تیز تبریز با نان تازه را ترجیح می‌دهم (البته نه نان سنگک که متوجه شده‌ام دواهای مزخرفی که برای کش‌آمدن در آن می‌ریزند به مزاج من سازگار نیست و شب نباید بخورم).
 

خواندم پرورش‌دهند‌گان بوقلمون در آمریکا گفته‌اند چنان احمق است که وقتی تگرگ می‌بارد به اندازهٔ توپ تنیس، از جایش تکان نمی‌خورد تا ضربات تگرگ مغزش را داغان کند.  رگبار تگرگ البته پرواز را مشکل می‌کند اما حیوانات دیگر چتر بالای سرشان می‌گیرند؟

 

چند سال پیش، نخستین کارآفرین پرورش‌ شترمرغ در ایران سوروساتی راه انداخت در پارک ملت تا درازترین ساندویچ گوشت آن در کتاب رکوردهای گینس ثبت شود.  تا بانیان ولیمه آمدند متر کنند و عکس بگیرند، جماعت با رفتار همیشگی ِ ژله روی پلو هول‌هولکی خورده و رفته بودند.

مادهٔ گوشتی در ظرف مشهور به (مارک تجارتی) پیرکس بدون افزودن آب ممکن است بسوزد و به ظرف بچسبد گرچه مقدار قابل‌خوردنش بسیار خوشمزه است.  پختن با سیخ گردان فر را کلاً ترک کرده‌ام.  وقتی متوجه شدم لایهٔ‌ ضخبم ذرّات روغن از بدنهٔ‌ داخلی فر پاک‌شدنی نیست آن را دور انداختم و از فکر خریدن اجاقی با چند سیخ گردان منصرف شدم.  فر ایستادهٔ اغذیه‌فروشی‌ها که به سبب گرمای شدید و ذرّات چربی در هوای آزاد کنار پیاده‌رو می‌گذارند چنان پوشیده از لایه‌های چربی ِ سوختهٔ‌ بدمنظره است که بیشتر به کورهٔ صنعتی می‌ماند تا اجاق خوراکپزی.

مرغابی را در پیرکس و روی سیخ ‌گردان پخته‌ام اما نپسندیده‌ام گرچه برای مهمانها ممکن است بازی سرگرم‌کننده‌ای باشد که جاهای دیگر تکرار نمی‌شود.  نسبت استخوان به گوشت بسیار چربش عیالواری نیست و با آن مشکل بتوان به اندازهٔ یک مرغ معمولی شکم خانوادهٔ پرجمعیت را سیر کرد.  گمانم مردم شمال آن را خورش می‌کنند.  در خانهٔ میزبان سخاوتمند مازندرانی به افتخار من قرقاول را به همین شیوه آب‌پز کردند.  احساس افتخار نکردم،‌ از مزهٔ آن هیچ خوشم نیامد و در تنها تجربه‌ام از تـَذ َروْ، نفهمیدم خود پرنده چه طعمی دارد.  در آن آلو بخارا ریخته بودند و غذایی که ذرّه‌ای شیرین باشد برایم بسیار نامطبوع است، حتی هویج که وقتی بپزد به شیرینی می‌زند.  در گیلان و مازندران، برخلاف آذربایجان، ظاهراً جماعت هنوز وارد عصر کشف ادویه نشده‌اند.

بهترین شیوهٔ‌ پخت مرغ را در کافه نادری تهران دیدم: با نام کیِوسکی، یعنی از کی‌یف مرکز اوکراین.  ران مرغ را با کره می‌‌انباشتند (نفهمیدم چطور) و ملایم سرخ می‌کردند.  ریختن کرهٔ مذاب و خوشبو روی گوشت تـُرد و سوخاری اشتهاانگیز بود.  تازگی در مسکو وقتی در منوی رستورانی جوجهٔ کیِوسکی دیدم تردید نکردم سفارش بدهم.  خوشمزه بود اما با کافه نادری تفاوت اساسی داشت.  نمی‌دانم کدام کی‌یِفی‌تر است، درهرحال سبک کافه نادری را بیشتر می‌پسندم.  حیف که به پایان آمد آن دفتر و به تاریخ پیوست. همین طور رستوران پاپریکا در خیایان ویلا.  این یکی ساختمانش را هم گودبرداری کردند و شد آپارتمان.  سنـّت ارمنیهای قدیم، در همهٔ زمینه‌ها، بعید است در ایران ادامه یابد یا تکرار شود.

رستورانی با مدیر و سرآشپز مدرن کاربلد اطراف غذا را شلوغ نمی‌کند.  خوراکهایی از قبیل قزل‌آلا، قرقاول (خوراک شاه‌پسند دربارها طی تاریخ)، سَمِن (ماهی آزاد یا همان ”سالمون“)، کبک (در ادامهٔ‌ افاضات به آن می‌رسیم) و گوشت ناب برّه حتماً بهتر است عاری از اضافات و مخلـّفات باشد، بدون تربچه و جعفری و زیتون و گوجه و شیارخور و ــــ استغفرالله ــــ کِچاپ.

 

 

در بازگشت به علاقهٔ کودکی‌ام به تفنگ، چند سال پیش کم مانده بود در خیابان فردوسی تهران تفنگ بادی دوربین‌دار بخرم.  بعد فکر کردم اصلاً خوب است برای تهیهٔ تفنگ درست‌ و حسابی با خویشاوند اهل شکار مشورت کنم و دنبال جواز بروم.  اما برای کسی که اهل تیرانداختن به پرنده و چرنده در صحرا نیست تفنگ دولول هم ته کمد بالایی متروک و مدفون می‌شود.  علاقهٔ کودکی را به بایگانی راکد سپردم (سرنیزه‌ٔ ساخت قورخانهٔ زمان احمد شاه  هم که روی دیوار بود در اسباب‌کشی، مانند دوربین عکاسی زایس قدیمی و دوربین اپرا، لوطی‌خور شد.  دوربین صحرایی روسی قرن نوزدهم متعلق به پدر مادرم در جلد چرمی همچنان ته کمد است).


به عکسی برخوردم از تفنگی عجیب در آمریکای قرن نوزدهم.  واعظ شیرازی گفت صدام کافر حمله می‌کند نه با یک هواپیما و دو هواپیما، با یک فروند هواپیما.  چنان ماس‌ماسک‌هایی ابداع می‌کردند برای کشتار یک فروند (بخوانید چهل‌پنجاه‌ تا) مرغابی در هر شلیک ـــــ هم غذا و هم پر برای تزئین کلاه خانمها.  با توجه به تعداد پرهای هر مرغابی، به هر کلاه زنانه چند پر می‌‌زدند که کاسبهای عجول و حریص تفنگ ساچمه‌ای ِ سرپـُر می‌ساختند با لوله‌ای به قطر پنج سانت؟ ساختن و شلیک این قبیل ادوات غیراستاندارد که نسل پرندگان آبزی را به انقراض می‌کشاند ابتدای قرن بیستم ممنوع شد.

 

هیچ راضی به شکار پرنده‌ای به زیبایی قرقاول نیستم اما شاید یک اغذیه‌فروش را راضی کنم مرغابی یا غاز برایم در دستگاه چرخان بریان کند.  به تجربه‌اش می‌ارزد.


به نظر من جایزهٔ بهترین پرندهٔ خوردنی را باید به کبک داد که مانند تـَذَرو زیاد اهل پریدن نیست و به همین سبب ماهیچه‌های نرم و لطیف دارد.  و همان اندازه زیباست، بسیار زیبا.  در روزگار نوجوانی کبک داشتم.  در قفس ناآرام بود و در حیاط در خطر گربه (که سرانجام ترتیبش را داد و بعداً حتی پیکر تاکسیدرمی‌شدهٔ آن را دراند) و باید شبها به داخل می‌آوردیم.

همانند گوشت بی‌همتای خوک که با کمی دود ‌دادن یا حتی بدون آن خوشگوار است، کبک هم نیازی به حرارت زیاد ندارد.  نشنیده‌ام در کردستان که برف سنگین زمستان به آبادی نزدیک‌‌شان می‌کند در قفس جوجه کنند.  قفس کوچکی ساخته‌‌شده از شاخهٔ‌ نازک درخت برای پرنده‌ای در آن اندازه جادار نیست و حق دارد از تخم برود.  چندین سال پیش کبک پرورشی خریدم، احتمالاً تولید میبد یزد و حوالی کویر. گهگاه در پائیز تخم آن پیدا می‌شود اما خودش نه.  فروشنده‌ها نمی‌دانند چرا.  یکی از آنها می‌گوید ”ماشال‌لا هزار ماشال‌لا با اشتهای اینا خدا را شکر کنیم که همین تخمها به ما می‌رسد.“  تجسّم دامت‌افاضاته در حال بلع کبک بریان با پنج انگشت چرب‌وچیلی در قاب پلو یادآور غزل حافظ است که در آن علاوه بر شکستن بیضه در کلاه شعبده‌ ــــ تمثیل خیط‌‌کردن مفتضحانه ــــ به کبک خرامان و گربهٔ زاهد هم اشاره می‌کند.


بلدرچین، گونهٔ مشابه و کم‌وبیش رایج کبک در بازار، را با حرارت بسیار کم و بدون افزودن آب در آرام‌پز می‌گذارم.  اجاق گاز هر قدر هم شعله پائین باشد خیلی زود آن را خشک می‌کند پیش از اینکه پخته باشد.  یک شب که در یخچال خیس بخورد، قابلمهٔ برقی دارای ترموستات فرصت می‌دهد به ملایمت بخارپز شود.  فقط گاهی کمی آب گوجه فرنگی اضافه می‌کنم.

کسانی گوشت کبوتر می‌پسندیده‌اند.  نوشته‌اند ضیاءالدین طباطبائی در باغش در سعادت‌آباد کبوتر برای خوردن پرورش می‌داد و معتقد بود گوشت آن، در قاموس جالینوس‌ـ‌ابن سینا، گرم است.

 
در سالهای جنگ دوم که سازمان اطلاعات بریتانیا از کبوتر نامه‌رسان استفاده می‌کرد در شهر لندن شاهینها را با تیر می‌زدند تا پیام‌رسان‌ها امنیت داشته باشند. ”ای کبوتر نگران باش که شاهین آمد“ و مرگ ممکن است پایان کبوتر نباشد اما تبدیل خانه‌های کوچک نیمه‌روستایی شمیران به آپارتمان چرا.  تا همین چند سال پیش دسته‌های کبوتر سفید تربیت‌شده می‌دیدم.  اما دیگر از کبوتر اهلی خبری نیست. هیئت‌ مدیرهٔ مجتمع به کسی اجازه نمی‌دهد لانهٔ کبوتر روی بام مشاع نصب کند و همان جا با زیرشلواری بایستد برای کبوترها سوت (یا به قول شیرازیها، شافتک) بزند.  افکار عمومی به مردهای پرنده‌باز با قدری بدگمانی نگاه می‌کند و خصوصاً کبوتر را طعمهٔ دام می‌داند.  نزد مدیر مقتدر دبیرستان ما، برای پسرهای نوجوان شاید فقط خطر دوچرخه از کبوتر بیشتر بود.  و شاید مشابه پرسوناژ مارلون براندوی فیلم  در بارانداز هم در نیویورک امروزی اجازهٔ پرورش‌ کبوتر روی پشت بام نداشته باشد.

 

در کارگاه پشت بام ساختمان نوساز خیابان اندرزگو از آباژورساز می‌پرسم دوربین شکاری روی میزش برای چیست و او قفس بزرگ کبوترهای گرانقیمتش را نشان می‌دهد (از خودم شرمنده می‌شوم که با دیدن جثهٔ درشت کبوترهای زیبا که روی یک پا ایستاده‌اند باز فکرم پی ِ اندازهٔ آنها در دیس می‌رود).  می‌گوید کم می‌پراندشان چون هوا کثیف است و برایشان خوب نیست.

با حسین شهیدی فقید مهمان مسعود مهرابی در رستوران کنار دفتر مجلهٔ  فیلم بودیم.  دستمال کاغذی بزرگی به طرف مرغ مینای در قفس بردم.  به سرعت قاپید و یکجا بلعید.  بعداً با نگرانی به شهیدی گفتم دستمال کاغذی بیش از سه‌چهارم جثهٔ پرنده بود و اگر بشنوم تلف شده باید یکی بخرم به صاحب رستوران بدهم.  به این بهانه به چهارراه سیداسماعیل بردمش.  از دیدن مرغان نزار در قفسهای تنگ پرنده‌فروشی‌های بویناک هیچ خوشش نیامد.

منظرهٔ خوشایند پرنده‌های تهران، باقیماندهٔ باغهای حوالی کاخ مرمر و دانشکدهٔ ‌افسری تا چهارراه عزیزخان و سفارتخانههای فرانسه و ایتالیاست.  بالای درختان بلند آنها همچنان ادامهٔ ‌نسل طوطیان سبزی زندگی می‌کنند که برای جشن ازدواج شاه و فرح از پاکستان آوردند و رها کردند.

 

 

در گذر از میل به بریاندیدن پرندگان و پشت‌سرگذاشتن نگاه گوارشی و رسیدن به شفقت، ترتیبی داده‌ام که پشت پنجره‌ام ارزن و گندم و خرده‌نان برای کبوترهای وحشی فراهم باشد.  صفحه‌ای فلزی پشت پنجرهٔ‌ رو به آفتاب جنوب کار گذاشته‌ام.  شیشه با طلق ضدنور از بیرون مانند آینه است و در ساعتهایی که خورشید کاملاً بالا آمده پرنده‌ها نمی‌توانند این طرف را ‌بینند؛ صبح زود و در هوای ابری چرا.

 

یک بار برخورد کبوتر به شیشه چنان صدایی داد که گفتم پرنده داغان شد.  لکه‌ای شبیه جای انفجار ترقه و یک پر کوچک به جا ماند.  در برخی شهرهای آمریکا که شهرداری با تخفیف عوارض، سوبسید پول برق می‌دهد تا ساختمانهایی برای زیبایی محیط و کشاندن گردشگر شبها چراغهایشان را خاموش نکنند، غروب پرنده‌های کوچک به شیشه می‌خورند و می‌میرند.  در ایران که تمیزکردن شیشه جزو عادات مردم نیست چنین اتفاقی نمی‌افتد.  شیشهٔ من هم از فرط تمیزی احتمالاً قاتل پرنده‌ نشد.  گفتم که همه جز یکی طلق رفلکس دارند.       
 

با شرمندگی اعتراف کنم در کودکی یکی دو بار پیش ‌آمد که ظهر تابستان گنجشکی در اتاق گیر بیندازیم، سرش و پرش را بکنیم، روی آتش برشته کنیم و با ولعی بهیمی بجویم.  اما حالا این دانه‌‌پاشی عاری از دام است، خالصانه و بی‌کلک.  به گفتهٔ اهل روانکاوی، تصعید و پالایش و والایش غریزهٔ تهاجم و میل به شرّ.  قدری طول می‌کشد تا بچه اهلی شود ــــ اگر اصلاً بشود.

 

وقتی شب چیزی ریخته باشم کلهٔ سحر سر و صدایشان را می‌شنوم.  ده‌ دوازده ساعت چیزی نخورده‌اند.  هر قدر هم دانه زیاد باشد ندرتاً چند پرنده همدیگر را تحمل می‌کنند.  از فاصلهٔ بسیار نزدیک می‌بینم همزیستی کبوترها با خودشان و با کلاغها پرتنش است.  یک کبوتر نر تعدادی را می‌زند و می‌تاراند و سفره را در انحصار می‌گیرد.  تعقیب و گریز حتی پس از تمام‌شدن دانه‌ها ادامه می‌یابد.  کبوتری نحیف و معلول که انگار ناقص به دنیا آمده می‌کوشد سهمی ببرد.  یک کبوتر دیگر طردش می‌کند اما خود مقهور پرزورترین نر جمع می‌شود.

عشقبازی‌شان هم تماشایی است: نر به ماده اجازه می‌دهد مقداری دانه از اعماق گلو و چینه‌دانش بیرون بیاورد و بعد جفتگیری می‌کنند، حتی در پائیز.  ظاهراً گرمای سال‌به‌سال فزاینده سبب شده فصل سرد را جدی نگیرند.

 

فاصله‌ای که نظام مهندسی مقرر کرده باید بین دو ساختمان مجاور باشد برای پرنده‌ها موهبت است و در آن لانه می‌سازند.  از پنجرهٔ رو به شمال می‌بینم روی درز بین دو ساختمان را با تور سیمی پوشانده‌اند.  لابد شکاف به اندازه‌ای بوده که کفتردانی شده و زیاد سروصدا می‌کرده‌اند.  یا شاید آدمهایی خیلی حساس بوده‌اند.  این‌جا خش‌خش خفیف‌شان را کم می‌شنوم.


گاه چند گنجشک برای برچیدن دانه‌هایی که دعوای کبوترها به اطراف پاشیده است زیر دست و پای بزرگترها ورجه وورجه می‌کنند اما ندیده‌ام قـُمریها که برایشان پشت پنجرهٔ روبه‌شمال اتاق کارم دانه می‌ریزم جرئت کنند وارد حیطهٔ جنوبی کبوترها شوند.  این جانوران پرخاشگر سیطره‌جوی نابردبار را مظهر صلح و صفا و وفا می‌دانند.  چه خیالاتی.

اگر هم چنین صفاتی در آنها رشد کرده باشد نتیجهٔ معاشرت با انسان است.  و همهٔ جانوران لایق این همصحبتی نیستند.  از زمان بابلیان در چهارهزار سال پیش جانور جدیدی اهلی نشده. تمام گونه‌هایی که قابلیت یادگیری و کاربرد واقعی برای جمعی کثیر دارند طی چند هزارسال پیش از آن ترقی کردند.  استثناهایی مانند جک‌وجانورهای خانگی که نگهداری آنها تازگی مُد شده بازده اقتصادی و عملی ندارند.  معاشرت با انسان و همزیستی بی‌تنازع با چندین نوع جانور (سگ و گربه و گاو و گوسفند و بز و مرغ و خروس و کبوتر و طوطی همه کنار هم) در رفتار گونه‌های اهلی‌شونده بسیار تأثیر دارد.  سگ، با چند هزار گونهٔ همه برآمده از گرگ خاکستری، بیشترین تأثیر را در کوتاه‌ترین زمان پذیرفته است. 

حتی معاشرت افرادی معدود با شیر اهلی و استفاده از عقاب برای شکار در آسیای میانه (همه در محیط مصنوعی به دنیا آمده‌اند یا بزرگ شده‌اند و از دست انسان غذا خورده‌اند) تغییری در این واقعیت نمی‌دهد که تلاش برای اهلی‌کردن و تکثیر دوتای اخیر که خصوصاً از جنبهٔ ابهّت فرمانروایان بسیار مهم بود بی‌ثمر ماند.  شیر نری کنار تخت مرصّع و عقابی بالای سر حکمران پرسطوت در جامهٔ ابریشم زردوزی برای هرچه بیشتر ترساندن رعایا و دشمنان هزار کرور می‌ارزید.

عربها،‌ قرقیزها و مغولها پای پرندگان شکاری دست‌آموزشان را می‌بندند، چشمهایشان را می‌پوشانند و با احتیاط از غریبه‌ها و کودکان و حیوانهای خانگی دور نگه می‌دارند.  سرباز ارتش آمریکا پس از تماشای جنگ خروسها کنار خیابان بغداد یکی از آنها را برای عکس یادگاری در بغل گرفت و خروس با یک ضربهٔ منقارش چشم مرد جوان را از کاسه درآورد.  تازه اجداد این خروس چندین هزارسال زیر دست‌وپای انسان پلکیده‌اند.  برای عقاب که بینهایت بعید است در اسارت تخم بگذارد و نوع دست‌آموزَش گرگ خاکستری نفله می‌کند بنی‌آدم جوجه هم نیست.  ماهیچه‌های ستبر و منقار قلاب‌مانندش ممکن است استخوان صورت و حتی جمجمه را ناکار کند.

 

 

سر رسیدن کلاغ به دعوای کبوترها خاتمه می‌دهد و نزدیک‌شدنش همه را متواری می‌کند.  از نزدیک می‌بینم بعضی کلاغها در نتیجهٔ کاویدن سطل زباله‌ و سر کردن در آشغال‌ چقدر چرک و ژولیده‌اند، یکی با سری که جا‌به‌جا پرهایش ریخته.  کلاغی فزناک با پای آسیب‌دیده نمی‌توانست یک بالش را کاملاً جمع کند، درست راه برود و حتی صاف بایستد.  مدتی است نمی‌بینمش.

 

طبیعی است اگر در تنازع بقا و انتخاب اصلح نابود شده باشد.  شاید هم برنامهٔ تغذیهٔ من به جان‌‌گرفتنش کمک کرده باشد.  یاد برنامهٔ تغذیهٔ رایگان رژیم سابق می‌افتم که مدیرمعلم‌ مدرسهٔ میانحال می‌گفتند بچه‌ها با کیک اهدایی شاهنشاه والیبال بازی می‌کنند.   

حتی کلاغهای قبراق ِ سالم با پرهای صاف ِ مرتب و چشمهای یکدست ‌سیاه ِ براق بسیار محتاطند.  پوست مرغ و استخوان ماهی و سر میگو و مغز خشکیدهٔ‌ گردو را برمی‌دارند می‌برند لابد تا در جایی که به اطراف دید داشته باشد بخورند.  نمی‌دانم چه خطری جز همنوعانشان، که با منقار پرقدرت ِ متـّه‌آسا خطر کمی نیست، آنها را تهدید می‌‌‌کند که مدام اطراف را می‌پایند، درک آنها از تصویر خودشان که در شیشهٔ پنجره به آن خیره می‌شوند چیست و با تکه‌های استخوان که سربام یا بالای درخت می‌برند چه می‌کنند.  در فیلم حیات وحش، استخوان نسبتاً سنگین ران بز کوهی را عقاب روی صخره‌ها رها می‌کند تا خـُرد شود و مغزش را بخورد.  گردو را کلاغ می‌تواند با رهاکردن از بلندی بشکند و دیده شده که فندق زیر چرخ ماشین بیندازد.  اما در فکرم دو سانت استخوان سبک و عرضی ‌بریدهٔ ران گوسفند را که داخل آن پیشتر پاکسازی شده از هر ارتفاعی روی آسفالت بیندازد چه چیزی عایدش ‌می‌‌کند.

کلاغ موجود عجیبی است، دیرزی و باهوش،‌ اهل تفریح و تجربه‌، و ابزارسازی و حل مسئله: کارهایی در حد پستاندارانی پیشرفته مانند شمپانزه که از مغز پرنده انتظار نمی‌رود.

موقعیتی خنده‌دار که بارها از پشت پنجره شاهد بوده‌ام: کلاغ به چیزی که روی زمین افتاده است نوک می‌زند.  گربهٔ کم‌سن‌وسال وانمود می‌کند قصد تهاجم ندارد و فقط در حال گذر از آن دوروبرهاست.  وقتی به نزدیکی کلاغ می‌رسد پرندهٔ زبل با چند جهش دور می‌شود. ‌ گربه تظاهر به بی‌آزاری را کنار می‌گذارد و صاف به طرفش می‌رود، و کلاغ با یک تیک‌آف بالای درخت است.  بچه‌گربه لابد کمی که بزرگتر شود و یک بار صحنه‌ای مانند پایان زندگی سگ ولگرد صادق هدایت ببیند که کلاغ با یک ضربه چشم درمی‌آورد، می‌فهمد تاکتیک و تمرین بیخودی است و ”برو این دام بر مرغ دگر نـِه“ بچه‌جان.

بچه که بودیم عصرها آسمان شیراز پر می‌شد از فوج کلاغهایی که به سمت غرب می‌رفتند.  بزرگترها می‌گفتند از مدرسه برمی‌گردند.  پس شکنجهٔ مدرسه مختص انسانها نیست.

زمانی شعری سرودهٔ ادگار آلن پو شاعر و نویسندهٔ آمریکایی قرن نوزدهم در ایران بارها با عنوان کلاغ یا غراب به فارسی ترجمه شد و میان اهل نظر و ادب بسیار خواننده داشت.  اما تمام کیفیات شعری چنان ناب با آن ضرباهنگ و قافیه و ترجیع قابل ترجمه نیست.

شعری دیگر دربارهٔ گفتگوی عقاب و کلاغ کار پرویز ناتل خانلری (بر اساس سرودهٔ آلکساندر پوشکین) حتی مشهورتر و پرخواننده‌تر بود و در شمار متونی که بسیاری دبیرهای ادبیات لازم می‌دیدند محصلها بخوانند و حتی از بر کنند.

اندکی پیش از مرگ احمد بیرشک، در مجلس بزرگداشتش کسی آن شعر را می‌خواند و در فکر بودم آیا حاضران، همه مدیرمعلم و مدرس دانشگاه، با قرائت آن شعر در چنین مناسبتی موافقند، اساساً چه درکی از آن دارند و ممدوح نودوپنج‌ساله را عقابی می‌دانند که جوان و نیالوده می‌میرد یا کلاغی که به طمع عمر دراز از لجن نیرو می‌گیرد؟  آیا مردم شعر را به صِرف شعربودن و داشتن وزن و قافیه و الفاظ زیبا تحسین می‌کنند و توقع معنی مشخص و عقلانی از خواندن آن ندارند؟

 

در ضمن، واحد پرنده و طیور در متون رسمی ایران قطعه است نه دانه یا رأس یا هر چیز دیگر (یک نفر شتر به سنّت عرب اما نه یک نفر اسب یا خر؛ یک قلاده پلنگ، برای جانوری که حتی در باغ وحش افسار به گردنش نمی‌بندند؛‌ و از همه بامزه‌تر: یک حلقه مار، گویی خزندهٔ‌ هراس‌آور هولاهوپ یا فیلم است).  گرچه قطعه‌ نامیدن عقاب ممکن است آدم را به یاد مغازهٔ لوازم یدکی بیندازد، و اینکه کل غاز قطعه باشد یک تکه‌اش هم قطعه باشد ممکن است ایجاد سوء‌تفاهم کند، خودتان جوری رفع‌ و رجوع کنید.  زبان فارسی کارش حرف ندارد.

 

 

از فیلمهای دارای مضمون پرنده یا نام آن، پرنده‌باز آلکاتراز را سالهای دبیرستان دیدم.  از نسخهٔ شانزده میلیمتری‌ پرندگان زشت، پرندگان کوچک پازولینی به زبان اصلی چیزی یادم نمانده اما آمارکورد فلینی را ذره‌ذره به خاطر دارم و پس از بارها دیدن همچنان برایم تازگی دارد: همزمان با جهش آدرِنالین در خون راوی نوجوان و توجهش به انحنای اندام لوندترین زن شهر در دامن چسبان، فرود طاووس رنگین‌پر در برف فرا رسیدن بهاری گرمی‌بخش نوید می‌دهد (از فدریکوی جاودانی نقل است که گفت ”زندگی مخلوطی است از شعبده و پاستا“ ــــ بخوانید چشم‌بندی و ترید، یا تیلیت.  فرمایشی هم عامیانه و هم ‌عرفونی).

 

در دنیای امروز که رئیس جمهور (پیشین) آمریکا بوقلمون سفید شکرگزاری را می‌بخشاید تا به چَرا ادامه دهد، بریدن سر طاووس کاری است غیرقابل‌تصور و به مراتب وحشتناک‌تر از پوشیدن پوست پلنگ در ملأ عام، اما اعیان روزگار قدیم طاووس بریان سر سفره‌ می‌گذاشتند. در یک منوی ضیافت کاخ رضا شاه، گرچه شخصاً اهل بریزوبپاش و خوشگذرانی نبود، گمانم کباب طاووس به چشمم خورد، یادم نیست به چه مناسبتی، شاید عروسی ولیعهد.  و تنها ترانهٔ ایرانی که داستانی دارای توالی روایت می‌کند "طاووس" است، کار پرویز یاحقی و رحیم معینی‌کرمانشاهی در دستگاه شور با صدای مرضیه.

در فیلم پارتی، صحنهٔ پرنده‌نوازی در اقامتگاه سوپرلوکس تهیه‌کنندهٔ سینما که پتر سلرز، سیاهی لشکر هندی، اشتباهاً به آن دعوت شده و ور رفتنش با طوطی عظیم در قفس عظیم‌تر و حرفی که از سیستم صوتی خانهٔ درندشت پخش می‌شود بامزه است. ”بـِردی نام نام“ در دوبلهٔ فارسی ”خوراک پرنده“ ترجمه شده که رساست.  در اصل انگلیسی هم بهتر می‌بود ”نان نان“ باشد (تکرار واژهٔ  فارسی با کاربرد گسترده در زبانهای آسیایی).  در فرانسه یک گروه موزیک هیپ‌هاپ عبارت پیتر سلرز را تابلو خودش کرده است. 

پرندگان آلفرد هیچکاک ماجرایی روایت می‌کند (اقتباس از داستان کوتاه دافنه دو موریه) از هجوم دسته‌جمعی و خصمانهٔ مرغان سپید دریایی و کلاغهای سیاه به شهری کوچک کنار خلیج سانفرانسیسکو.  همپروازی ِغریب و بینهایت نامحتمل.

اما شاید نه مطلقاً ناممکن.  تازگی چند اهل ورزش در شهری کوچک در ایالت آریزونای آمریکا خبر داده‌اند هنگامی ‌دویدن سحرگاهی، جغدها به سروکله‌شان پریده‌اند.  پرندهٔ شب‌شکار نه عادت به خوردن انسان دارد و نه توان این کار، اما در چشم تیزبینش هر جنبنده‌ای در حیطهٔ متعلق به او یا طعمه است یا مزاحم.

 

 

در فصل (کامل نه این کلیپ) غذاخوری فیلم  پرندگان، در نگاه مادر راد تیلور این گمان را می‌بینیم که زن بلوند ِ تازه‌وارد قاپ پسرش را دزدیده است.  بانویی دیگر با اطمینان اظهارنظر می‌کند حملهٔ پرنده به انسان امکان ندارد زیرا در کتابهای بسیاری که ایشان دربارهٔ هزارها نوع پرند‌ه خوانده حرفی در این باره نیست.  عرقخور گوشهٔ بار آیات انجیل دربارهٔ مرغان هوا که نه می‌کارند و نه می‌درَوَند و نیز نزول فاجعه قرائت می‌کند و یکی جواب می‌دهد صبح ‌اول ‌صبح زغنبوت ریختن به خندق بلا خلاف تعالیم انجیل است.  و اندکی پیش از هجوم پرنده‌ها، مرغ بریان سفارش می‌دهند.


در آن طنز سیاه کم‌مانند جا داشت یک نفر از بانوی عالمهٔ فاضلهٔ‌ عاقله استفتا ‌کند پرندهٔ ‌حلال‌گوشت چنانچه به فرض محال ‌به انسان حمله کند به‌‌سیخ‌کشیدنش همچنان مجاز است یا باید آن را پرندهٔ گوشتخوار و لذا حرام تلقی کرد (ظاهراً ذهن این کیبورد هنوز از وسوسهٔ باربکیوکردن پرنده‌ها کاملاً رها نشده است).
 

طنز در زندگانی بشر کم نیست. ”پرُفسور ماتاهاری“ در کتاب مسئلهٔ حجاب(حالا چرا مسئله؟) می‌‌فرماید آلفرد هیچکاک گفته زن هرچه پوشیده‌تر باشد خواستنی‌تر است.  در واقعیت، بعدها نوشتند کارگردان شهیر و حجیم پدر خودش را در آورد تا مگر به وصال خانم بلوند این فیلم (و مارنی) نائل آید اما جز دست ردّ و تحقیر نصیبش نشد.    


به زبان اصلی هم در یوتیوب هست اما با توجه به دشواری احتمالی جملات انجیل برای برخی بیننده‌ها، دوبلهٔ فارسی‌اش را هوا کرده‌ام.  تمام فیلم را پیدا کنید و ببینید.
آبان
۹۶

 

 

صفحۀ‌‌ اول    مقاله / گفتگو/ گفتار         لوح   فهرست مطالب   سرمقاله‌ها

 

دعوت از نظر شما

 

نقل مطالب اين سايت با ذكر ماخذ يا با لينك آزاد است.