در ادامۀ این مطلب:

مشروطۀ ناكام

28 مرداد: مرثیه ای فوق العاده ضروری

 

غم‌آوا و غمنامههای امردادی:

بازنگری، خونسردی

 

ماه مرداد برای روشنفكران ایران تبدیل به نوعی ماه سوگواری شده است.  تـقیه طی قرنها بر طرز فكر غیرمؤمنان نیز اثر گذاشته است و مردم غالباً ناچارند بیش از یك عقیده داشته باشند تا از انواع مخمصه ها جان به در برند.  و آئین سوگواری برای مردگان، تا حد پرستـش آنها، شكلهایی غیردینی نیز به خود گرفته است.  به همین سان، روشنفكران ایرانی برای خودشان ماه غصّهخوردن ِ لائیك دارند.  نیمۀ اول ماه نیمۀ تابستان وقف حسرتخواری برای نهضت جوانمرگ شدۀ مشروطیت است و نیمۀ دوم آن برای شهادت فجیع جوانی ناكام موسوم به 28 مرداد.

ترجیع بند تمام بحثهاست كه نهضت مشروطیت ناكام ماند و به انحراف كشانده شد، و آنچه در 28 مرداد 1332 اتفاق افتاد حركتی راستین را قیچی كرد. اما كمتر كسی می كوشد روشن كند كامیابی واقعی مشروطیت و ادامۀ حركت پیش از 28 مرداد چه نتایجی می توانست داشته باشد و به كجاها برسد. می توان پنداشت تنها بر سر همین دونكته، یا در واقع یك نكته، اتفاق نظر وجود دارد و هر تلاشی برای ادامۀ داستان در خیال، به گونه ای كه به پایانی خوش از نوع یك بار برای همیشه بینجامد، مخالفت برانگیز خواهد بود. از این رو، امن ترین شیوه آن است كه معتقد باشیم «نشد» و «نبود».  اینكه چه می شد و چه می بود البته تاریخ نیست، خیالپردازی است. اما آنچه در این سالها در ایران قلم و به قلم، و در واقع سینه به سینه، می چرخد تا چه اندازه تاریخ است؟

بـِنـِدِتــّو كروچه، اندیشمند ایتالیایی، با نظر روسو موافق بود كه تاریخ یك مشت دروغ است كه از لابه لای آنها ما باید آنچه را به حقیقت نزدیك تر به نظر می رسد برگزینیم. خود كروچه، به عنوان ایده آلیست، در گفتن این حرف مشكلی نداشت، اما ناظران كمتر آیده آلیست و بیشتر شكـَاك ممكن است بپرسند:  ببخشید پروفسور، حقیقت را چگونه تعیین می كنید، «به نظر» چه كسی، و تازه اگر عقاید و روحیات شـُمای ناظر به مرور تغییر كند، این « به حقیقت نزدیك تر» هم دستخوش نوسان خواهد شد؟ درهرحال، با حرف دیگر كروچه می توان كمی بیشتر همراه بود كه تاریخْ یكسره تاریخ معاصر است.  وضع موجود به درك ما از تاریخ شكل می دهد: «هركه نقش خویشتن بیند در آب.» تاریخ مانند كاتالوگ عقاید است. علایقتان را ــــ یا آنچه به علایقتان نزدیك تر است ــــ در وقایع پیشین بجویید، حتما پیدا می كنید.

یكی از عجیبترین جنبه های سوگواری مردادماه، همنوایی اهل دیانت است كه البته همواره مشتاق عزاداری به هر بهانهای اند.  كسانی از این گروه حتی اصرار دارند بیش از صاحب عزا گریه كنند.  اگر، آنچنان كه گفته می شود، در نهضت مشروطیت روشنفكران سبب شدند دین در رأس امور قرار نگیرد، و 28 مرداد كودتایی بود علیه پشت كنندگان به دیانت، پس چه جای تأسف، زیرا امروز حقیقت سرانجام پیروز گشته است. در فاصلۀ صبح ازل و شام ابد، و در عمر ملتها پنجاه و صد سال زمانی چندان دراز نیست. اگر این سرزمین ِ اهورایی جاودانه است و سنـّت ِ الهی تبدیلناپذیر، و وقتی دربارۀ هزار و دو هزار سال پیش طوری صحبت می كنند كه انگار همین دیروز بود، قاعدتاً این چند صباح تأخیر را نباید چندان مهم انگاشت.

ظاهرا درد همه، چه روشنفكر و چه اهل دیانت، این است كه فرصتها از دست رفت. فرصت مورد نظر دستۀ اول باید معطوف به ترقی باشد؛ و نزد جناح دوم، فرصت ِ هرچه دینیتركردن جامعه.  وقتی جملات صادرشده طی زمان را كنار هم بچینیم، می بینیم به رغم حالت پدرمردهواری كه هر دو دسته در عزای 14 و 28 مرداد به خود میگیرند، هر یك غمی كاملا متفاوت دارد:  روشنفكران میگویند اگر مشروطیت به ثمر رسیده بود در ابتدای هزارۀ سوم همچنان گرفتار هزارۀ اول نبودیم.  و اهل دیانت متأسفند كه اگر مشروعه به كرسی قدرت نشسته بود هرآینه افكاری شبههانگیز كه امروز اسباب گمراهی خلق است مجال رشد نمی یافت.

گرچه تكرار تاریخ در عمل ناممكن است، دست كم میتوان به گمانزنی پرداخت كه اگر یك واقعۀ معین همین امروز اتفاق می افتاد نتیجه تا چه اندازه ممكن بود به آنچه در تاریخ ثبت شده است شبیه باشد. در این جا بحث بر سر تاریخ نیست؛ در این باره است كه اگر جنبش مشروطه پس از صد سال، و ماجرای ملیشدن نفت پس از پنجاه سال پیش می آمد نتیجه چه می توانست باشد.

آنچه در پی میآید نیم نگاهی است به طرز نگاههای معاصران ما در «برگزیدن آنچه به حقیقت نزدیكتر به نظر می رسد» از میان خروارها متن مربوط به نهضت مشروطیت و 28 مرداد.  آن وقایع چنان پیچ در پیچ و پر از جزئیات است كه حتی تصویری كلی از هر یك مثنوی هفتادمن كاغذ خواهد شد.  غرقشدن در جزئیات این خطر را هم در پی دارد كه به داستانپردازی بیفتیم.  و در حالی كه هم روشنفكران لائیك و هم دینمداران میتوانند در یك عزای واحد گریبان چاك كنند، پس لابد متوفی، یا متوفیان، بیش از یك چهره و شخصیت داشته اند یا به مرور پیدا كردهاند.  اسكار وایلد می گفت«تنها وظیفۀ ما در برابر تاریخ این است كه آن را دوباره بنویسیم.»  اما اگر صد بار هم تاریخ را بنویسیم، نگارشگری صد و یكمی پیدا خواهد شد كه با آنچه پیشتر گفته شده موافق نیست.  با این حساب، یك بار كمتر یا بیشتر بازنگری ِ تاریخ شاید علیالسّـویه باشد.

 

ã

 

 

 

 

  
1.
مشروطۀ ناكام
 

این حرف كه نهضت مشروطیت ناكام ماند تبدیل به اصلی چنان بدیهی شده است كه دشوار بتوان در برابر آن ایستاد.  ناكامی البته كم نبود.  یكی اینكه پس از خلع یك شاه كله شق به عنوان مانع تحقق حاكمیت ملت، جانشین او از آن طرف بام افتاد.  احمدشاه را به عنوان پادشاهی دموكرات و نرمخو ستوده اند.  نخستین كسی بود كه از مطبوعات (روزنامۀ مساوات به مدیریت محمدرضا مساوات) به دادگاه شكایت كرد اما وقتی به او اندرز دادند كه برنده‌شدن در چنین دعوایی به اندازۀ بازنده‌شدن در آن برای یك پادشاه كسر شأن است، كوتاه آمد و رضایت داد مدیر آن نشریه مدتی از ایران دور باشد.  و در ماجرای قرارداد 1919، ظاهراً در دیدارش از لندن از تایید آن سر باز زد.

اما پادشاهی كه از ملت حقوق بگیرد و در خارجه قدم بزند در ایران فلاكت زده كمتر كسی را خشنود می‌كرد.  طی جنگ جهانی اول در دهۀ 1290، قحطی و وبا بیداد می
 كرد. محمد مسعود در خاطراتش می نویسد در شهر زادگاه او، قم، نه تنها كار به خوردن گوشت سگ و گربه كشیده بود، بلكه گاه بچه های خردسال ناپدید می شدند. در چنان شرایطی، شاه مدام از مجلس پول می خواست تا بتواند در اروپا زندگی كند. مشروطه خواهان توقع داشتند شاه در باغ سعدآباد باشد و در امور اداری كشور مستقیماً دخالت نكند، نه اینكه كشتی خود به ساحل بكشاند و هیچ كمكی به هیچ كس و هیچ چیز نرساند. وقتی رضاخان سردار سپه ترتیبی داد تا عكس شاه را با كت و شلوار و شاپوی سفید و در حال قدم‌زدن همراه بانویی مكشوفه در سواحل جنوب فرانسه در تهران تكثیر كنند، تاثیر آن در افكار عمومی قابل پیش بینی بود.

تصویر نه چندان درخشان خاندان قاجار در جامعه و تاریخ ایران تا حد زیادی نتیجۀ همان تبلیغات دامنه دار است. اما پیش از آن هم علاقه مندان ترقی از آن خانواده ناامید بودند. با توجه به انقراض بسیاری سلسله های كهن اروپا و جهان در همان عهد، یك انقراض دیگر در سرزمینی كه انقراضْ گاه سلسله هاست شاید عادی بنماید. با وجود تمام تبلیغاتی كه حتی در كتابهای درسی علیه قاجار ادامه یافت، آن طایفه تا انتهای دهۀ 1330 قدرت سیاسی داشت و تا سال 1357 صاحب حدی از نفوذ اجتماعی ماند.  اما شمار افرادی از آن خاندان كه نامی نیك از خود به یادگار گذاشته اند بسیار اندك است.  وقتی پس از وقایع 1917 در روسیه نمایندگان دولت انگلستان درهند كوشیدند كسی را در ایران پیدا كنند كه كشور را جمع و جور كند، اعضای آن خاندان نامزد طبیعی اجرای چنین برنامه‌ای بودند.

 

اما در حالی كه سران بسیار جاه‌طلب و پولكی ِ قبیله حاضر نبودند زیر بار ریاست یكی از خودشان بروند، از ملت نمی‌شد چنین انتظاری داشت. قرارداد 1919، شایعۀ پول گرفتن وثوق الدوله و دیگران برای امضای آن و برانگیختگی افكار عمومی به هر امیدی نسبت به پیشقراول شدن آن خاندان پایان داد. علی امینی، آخرین بازماندۀ قاجار كه در سال 1357 كوشید بر سیر وقایع تاثیر بگذارد، با صدایی بسیار بم كه بیشتر به درد تئاتر می خورد و اعتماد به نفسی نتیجۀ یك عمر روی مبل نشستن و متكلـّم وحده بودن، بیش از آنكه مورد توجه قرار گیرد اسباب تمسخر شد.  ایل قاجار برای ایران در مجموع بیشتر سربار بود تا سرور.

با توجه به تصویر بسیار منفی قاجاریه، ادامۀ طبیعی نهضت مشروطیت در دهۀ بعد باید برچیدن كل بساط سلطنت باشد.  منادیان اولیۀ نهضت نمی توانستند به ریاست قاجار پایان دهند زیرا هیئت حاكمه، گرچه یكشبه مشروطه خواه شد، برای دفاع از موقعیت خویش به اندازۀ كافی قدرتمند بود، و اساسا ایجاد سلسله ای جدید در زمانی كه پادشاهان جهان یكی پس از دیگری مرخص می شدند نمی توانست قابل تصور باشد.  با این همه، وقتی علمای دین به اطلاع رضاخان سردار سپه رساندند كه فكر جمهوری در ایران غیرقابل قبول است، او رضایت داد كه لطف كند و شاه شود.
  (امروز هم میبینیم فكر جمهوریت تا چه حد با مبانی دین ناسازگار است.)

تحول دیگری كه همان ابتدا رخ نمود انتظارات غافلگیركنندۀ علمای دین بود.  طی نیمۀ دوم قرن نوزدهم كسانی در ایران كوشیده بودند این فكر را تقویت كنند كه دین با ترقی تضادی آشتیناپذیر ندارد و خدا قافله سالار ِ ترقیخواهان است.  كسانی هم می گفتند چنین تصوری واهی است و در دین ظرفیتهای كشف نشدهای برای گشودن راه ترقی وجود ندارد. درهرحال، قرار بر قانونگذاری و ایجاد عدلیهای بر پایۀ آن قوانین بود اما وقتی بنا به اصل صنفیبودن ِ انتخاب نمایندگان مجالس اولیه، از علما هم كسانی حضور یافتند این ادعا مطرح شد كه علمای دین نه به عنوان فرد، بلكه به عنوان نمایندگان خدا عمل می كنند. انتصاب هیئتی پنج نفره كه انطباق قوانین وضع شدۀ نمایندگان منتخب مردم را با شرع بسنجد و حق وتو داشته باشد در حكم پنبهكردن تمام رشته ها بود. و ماجرای شیخ فضلالله نوری در پی آمد.

دربارۀ انگیزه یا انگیزه های شیخ فضلالله در برافراشتن عـَـلـَـم مخالفت با مشروطه نظرهای متفاوتی هست، از جمله اینكه وقتی برای او منزلتی در حد بهبهانی و طباطبائی قائل نشدند از در مخالفت درآمد. درهرحال، حملههایش مملوّ بود از زیادهروانهترین اتهامها.  در شب‏نامه‏هایى كه علیه مشروطه‏خواهان نشر مى‏داد، از جمله، به این موارد مى‏تاخت: اینكه مى‏گویند باید فروعى از شریعت را تغییر داد؛ اباحۀ مسكرات، اشاعۀ فاحشه خانه‏ها و افتتاح مدارس تربیت نسوان و دبستان دوشیزگان‏؛ صرف وجوه روضه‏خوانى و زیارت در ایجاد كارخانجات و ساختن جاده و احداث راههاى آهن و جلب صنایع فرنگ؛ اینكه تمام ملل روى زمین باید در حقوق مساوى بوده ذمّى و مـُسلم خونشان مساوى باشد؛ آتشبازى، عادات خارجه، هوراكشیدن و «زنده‏باد مساوات‏» و «برادرى، برابرى‏»؛ نشردادن‏عقاید مزدكیان، از جمله، كلمۀ آزادى؛ رواج فنون فحشا و فسق و فجور كه زنها لباس مردانه بپوشند و به كوچه و بازارها بیفتند؛ و اینكه روزنامه‏چى‏ها مى‏گویند باید در ایران مجلسى باشد مثل پارلمنت آلمان.

در حالی كه برای محمدعلی شاه مخلوع و متواری مقرری تعیین كردند، اجبار به دارزدن شیخ یكی از بدبیاری های نهضت مشروطیت بود.  و در حالی كه از سالها پیش می گفتند باید آئین دادرسی نوین بر پایۀ قوانینی روشن و قابل تعریف به كار گرفته شود، گرچه به او فرصت دفاع دادند، همین نكته كه به او عنوان مفسد فیالارض داده شد با روح نهضت تضاد داشت و رجعتی بود به قبل.  اما ظاهراً چاره‌ای ندیدند.  یك ناكامی دیگر در همان باء بسم‌الله.

شیخ صریحاً آزادی فروش مشروب الكلی، تأسیس فاحشه خانه و ایجاد مدرسۀ دخترانه را در یك ردیف می گذاشت. خطاب او مستقیماً به تودۀ مردمی بود كه در گوششان آزادی و ترقی موضوعهایی بود دور از ذهن و حتی منفی.  ترقیخواهان به این شیوۀ مخاطب قراردادن توده و سعی در تهییج احساسات عوام با تحقیر و انزجار نگاه می‌كردند.  در روزگار ما كسانی عار داشتن از توسل به این نوع تهییج را كمبود روشنفكرانی قلمداد می
 كنند كه بلد نیستند هر موضوعی را ناموسی كنند تا خلایق شیرفهم شوند.

در خطاب به مردمی سخت دلمشغول وساوس نفسانی و شدیداً سركوفته، كشاندن مقولات تعقـلی به حیطۀ اندامهای خصوصی لازمۀ هر سیاست عوامگرایانه ای است (در روزگار ما گمان می رود «آزادی دو درجه و 360 درجه» نیز چیزی در همین مایه باشد، گرچه اشاراتی تا این حد رمزآلود برای اهل هندسه هم به آسانی قابل فهم نیست). دوازده سال بعد، در خرداد 1302، حسن مدرّس در استیضاح مستوفی الممالك در مجلس چهارم نطقی پرآب و تاب ایراد كرد كه یك جملۀ آن بعدها شعار شد:
 

اگر یك كسى از سر حدّ ایران بدون اجازه دولت ایران پایش را بگذارد در ایران و ما قدرت داشته باشیم او را با تیر مى‏زنیم و هیچ نمى‏بینیم كه كلاه پوستى سرش است یا عمامه یا شاپو.  بعد كه گلوله خورد دست مى‏كنم ببینم ختنه شده است یا نه. اگر ختنه شده است بر او نماز مى‏كنم و او را دفن مى‏نماییم و الاّ كه هیچ.  پس هیچ فرق نمى‏كند.  دیانت ما عین سیاست ماست، سیاست ما عین دیانت ماست.  ما با همه دوستیم مادامى كه با ما دوست باشند و متعرض ما نباشند.  همان قِسم كه به ‏ما دستورالعمل داده شده است رفتار مى‏كنیم.
 

به نظر مدرّس، سیاست خارجی مملكت می تواند چنان بدیهی و ساده باشد كه با ختنه بودن یا نبودن سرباز متجاوز اجنبی ــــ آن هم به تشخیص لامسۀ تیرانداز و نه با نظر قاضی عسكر یا طبیب قشون ــــ و نوع كفن‌ودفن او تعیین شود.

 

درهرحال، برای اجرای چنان سیاستی باید مرزی، مرزبانی، فرماندهی، سربازی، تفنگی و فشنگی وجود داشته باشد. ایران نه تنها هیچ یك از اینها را نداشت، بلكه فقط چند سال پیش از ایراد این نطق غرّا جماعتی، از جمله خود مدرس، با پشتیبانی مالی دولتهای عثمانی و آلمان از تهران به كرمانشاه رفتند تا دولت سومی ـــــ در كنار مناطق تحت اشغال روسیه در شمال و بریتانیا در جنوب ایران ــــ تشكیل بدهند.  یعنی عملاً تجزیۀ ایران را به رسمیت شناختند. با شكست آن دو دولت در جنگ جهانی اول، منابع مالی خشكید و مهاجرانی كه در نبرد قدرتهای بزرگ بر سر تقسیم جهان نقش مهره هایی بی‌مقدار را بازی كرده بودند دست از پا درازتر برگشتند. حالا یكی از همانها در نهایت رشادت می خواست هركس را بدون اجازۀ به اصطلاح دولت ایران پا این طرف مرز گذاشت با تیر بزند.

نزد شنوندۀ پای منبر، چنین بیاناتی می‌تواند بسیار نغز و حكیمانه و حتی به خاطرسپردنی باشد. اهل نظر به این گونه رجزخوانی با تحقیر نگاه می‌كنند. می گفتند استیضاح مستوفی‌الممالك از سوی مدرس به تحریك قوام‌السلطنه انجام شد كه می خواست رئیس‌الوزرا شود. مستوفی پشت تریبون رفت و پس از نطقی كوتاه و نیشدار در تـقبیح «آجیل دادن و آجیل گرفتن»، بیدرنگ از مجلس بیرون آمد، استعفا داد و به خانه رفت. میرزاده عشقی در مستـزاد مشهور «این مجلس چارم به خدا ننگ بشر بود» نطق مدرس را هجو كرد و مهدی قلی هدایت مخبرالسلطنه در خاطرات و خطرات نوشت مدرس با كلمات بازی می‌كند و «در نطق قادر بر اختلاط موضوع است. . . . من از این فرمایشات مدركی به دستم نیامد. گناه فهم من است، گناه این آقا نیست.»  در سال 1305، در مجلس ششم، وقتی محمد مصدق صلاحیت وثوق‌الدوله برای پست وزارت مالیه را رد كرد و گفت او به عنوان عاقد قرارداد 1919 مجرم است، مدرّس در تلاش برای تبرئۀ برادر بدنام قوام‌السلطنه، از جمله، گفت: «ناكرده خطا در جهان كیست بگو/ آن كس كه گنه نكرد چون زیست بگو.»  چنین بده‌ بستان‌های كاسبكارانه ای ــــ تو از من دفاع كن، من هم چندتا پـُست را بنا به توصیۀ تو پـُر می كنم ــــ حتی با یك خروار توجیه، مشكل بتواند در افكار عمومی برای كسی ایجاد اعتبار كند.

مدافعان نظریۀ انحراف نهضت مشروطیتْ طایفۀ منورّالفكرها را به گناه ایجاد اصطلاح «آخوند سیاسی» ملامت می كنند، برچسب منفی رایجی كه سبب شد اهل دیانت مدتهای طولانی دست به عصا راه بروند. اما حتی اگر مخالفت با ایجاد جمهوری در ابتدای سال 1303 را كنار بگذاریم، همین نمونه‌های صدر مشروطیت تا سلطنت پهلوی كافی بود تا در جامعه تصویری بسیار منفی نسبت به دخول دین در دولت پیدا شود.  شیخ فضل‌الله را فردی بغایت جاه طلب می دیدند كه وقتی كسی جدی اش نگرفت عـَـلـَـم تكفیر برافراشت. نیك می‌دانستند كه اگر او را با دادن سهمی ساكت كنند این عـَـلـَـم را یك نفر دیگر هوا خواهد كرد. و نطقهای مدرّس كسی را به یاد احكام الهی نمی انداخت. مجالس چهارم و پنج و ششم هر یك بیهوده‌تر از دیگری بود و در مذاكرات آنها كمتر چیزی كه بتوان اسم آن را بحث در انطباق قوانین موضوعه بر شرع گذاشت به چشم می‌خورد.  لفـّـاظی‌های ملال
 آورشان عمدتا پشتك و واروهایی بود با نقشۀ این را ساقط كن آن را بالا ببر.  بندوبست‌هایی بازاری، نادلپسند و حتی چركین.

تعطیل آن بساط از سوی رضاشاه و شروع عصر فرمان از بالا نباید مایۀ تاسف چندانی شده باشد.  پس از پانزده سال بیحاصلی، جامعه خاطرات رنگ باختۀ نهضت مشروطیت را در ِ كوزه گذاشته بود و در فقدان مرد قوی و اهل عمل خمیازه می‌كشید. اصطلاح «به مشروطه رسیدن» معنایی منفی در مایۀ دستبرد به اموال عمومی و بستن بار خویش پیدا كرد و «پارتی‌بازی» از حیطۀ فعالیت حزبی وارد زبان روزمره شد و به معنی شفاعت ِ خلاف قانون در امور اداری به كار رفت ــــ و همچنان به كار می‌رود.

ناكامی ها آرزوهای برآورده نشده‌اند.  با توجه به آرمانهای دور و دراز ترقیخواهان، فهرست ناكامی های مشروطه به همان اندازه سنگین بود. علت و معلول را وارونه می‌دیدند و می‌پنداشتند صنعت اروپا مستقیماً نتیجۀ پارلمان است. محمدامین رسول زاده در همان ابتدای كار نوشت «مشروطیت با موجودیت فئودالی و خان خانی هرگز قابل ائتلاف نیست» اما مجلس اول دست به ثبت رسمی املاك و اراضی زمینداران بزرگ زد. شاه را كه هزارها سال مالك مطلق خزانه تلقی می شد به حد حقوق‌بگیر تنزل دادند اما زمانی كه او مواجبش را مطالبه می كرد مجلس نوپا طفره می رفت چون نه استطاعت پرداخت داشت و نه احمدشاه را مستحق دریافت دستمزد می‌دید.  شاهان بعدی دنبال فئودال‌شدن و پول جمع‌كردن رفتند تا دست جلو نمایندۀ مجلس، كه خودْ حقوق‌بگیری ناچیز بیش نبود، دراز نكنند.

برای دفع محمدعلی شاه از نیروهای مردمی و ایلات و عشایر كمك خواستند اما زمانی كه تفنگچی های آذربایجانی در تهران لنگر انداختند و خیال داشتند از خودشان پذیرایی كنند ژاندارمها را به سراغ آنها فرستادند.  تیرخوردن ستارخان در واقعۀ پارك اتابك البته مایۀ شرمندگی بود اما اگر می‌گذاشتند تفنگچیها در تهران بمانند دولت در دولتی كه ایجاد می
 شد كارها را خراب‌تر می كرد (هفتاد سال بعد كه برای سرنگونی یك شاه دیگر باز نیروهای روستا به شهرها ریختند این نكته به روشنی دیده شد) و البته تهدیدی مستقیم برای طبقۀ حاكمه و ثروتش بود، طبقه ای كه می‌پنداشت اگر وضع موجود از نظر طبقاتی به هم نخورد شكل حكومت مهم نیست. 
اصطلاحی كه اینها برای اشاره به عوام‌الناس به كار می‌بردند «فلان آب حوضی» بود.  كارگری كه دستمزدی مختصر می گرفت و آب ِ لجن گرفتۀ حوض‌ها را با سطل خالی می كرد از نظر اعیانْ شاخص شعور كل خلایق قلمداد می شد.

از عهد یونانیان باستان حق رای‌دادن بستگی به میزان دارایی شخص داشت اما فكر جدا كردن قدرت از ثروت همواره آرزوی اهل نظر بوده است. در یك سر طیف سیاسی، حیدرخان عمو اوغلی «هیئت مـُدهِشه» درست كرده بود (معادلی رسا برای سازمان تروریستی). به نظر او و همفكرانش، در میان دستجات مختلف سارقان مسلحی كه در مملكت مشغول كسب و كارند، یك دسته هم در تهران سكونت دارد و هیئت حاكمه خوانده می‌شود. مردم زیر چوب وفلك این اشقیا جان می دهند و حرص ستمكاران را پایانی نیست. هیچ استدلالی جز تپانچه و بمب در برابر این طبقۀ فاسد كارایی ندارد و توبۀ گرگ مرگ است.  در سر دیگر طیف، فرمانفرما جای داشت كه می گفت تحول در جامعه هیچ بد نیست به این شرط كه اجرای تغییرات به آدمهای چیزفهمی مثل خود او سپرده شود، یعنی اقلیتی كه یقین دارد ثروت و مـُـكنت امانتی است پاداش گونه از سوی قادر متعال به هوش و دانایی ِ افرادی معدود.

نزد روشنفكر، ظرافت و نكته سنجی آدمهای جهاندیدۀ نوع اخیر البته دلپذیر است، بخصوص در قیاس با زمختی ِ دشمنانشان.  وقتی به استدلالهای گروه دوم دل بسپارد چه بسا متقاعد شود كه دستۀ اول نابود باید گردد.  اما اگر قرار بر انتخاب بین هیئت مـُدهشه و هیئت حاكمه باشد جامعۀ بشری ظلم دائمی را به فتـنۀ بی پایان ترجیح می‌دهد و به حدی از ثبات ــــ كه روشنفكران انقلابی اسم آن را سكون می‌گذارند ــــ نیاز دارد. از این رو، مجلس كه دوامش محتاج آزادی بیان و قلم و چاپخانه بود «به نكوهش رفتار هنگامه جویان برخاست»، یعنی رفتار كسانی كه اعتقاد داشتند چندین هزار سال وقت تلف شده است و عدالت باید بیدرنگ برقرار شود. این هم ناكامی دیگری بود كه جناح ترقیخواه در برابر ارتجاعیون تضعیف شود. صد و سی سال پیش از آن در فرانسه و بیش از سیصد سال پیشتر در انگلستان نیز تحولاتی مشابه رخ داده بود.

در اوضاع و احوال صد سال پیش آنچه در ایران اتفاق افتاد تبدیل به انقلابی تمام و كمال نشد. در تعبیری ماركسی می توان گفت مشروطیت توانست روبنا را در جهت بهبود تغییر دهد اما زیربنا همان كه بود ماند.  سالها به درازا كشید تا تغییرهایی اساسی از نوع زیربنایی اتفاق بیفتد.  نظام بزرگْ زمینداری پنجاه سال بعد برچیده شد و این كار یك دهه به درازا كشید بی آنكه وسیعاً اسباب خشنودی شود، زیرا تلقی غالب این است كه اصلاحات ارضی ترفند استعمار بود و به ویرانی روستاها و نابودی كشاورزی سنتی انجامید. در صدر مشروطیت، در مجلسی كه هر دسته ای ساز خودش را می زد می پنداشتند ترقی خارجه به این سبب است كه دولت را می توان استیضاح كرد. در نتیجه، كمتر از نیم
 دوجین رئیس الوزرا در تسلسلی ابلهانه مدام جا عوض می كردند بی آنكه بانكی درست شود یا كارخانهای راه بیفتد.

با این همه، به بركت افكار روشنفكران مشروطه خواه و نهضت مشروطیت، جامعهای نیمهوحشی به حد جامعه ای نیمهمتمدن رسید.  شیوه های باستانی ِ چشم درآوردن و زنده پوست‌كندن و شقــّه‌كردن ناگهان منسوخ شد و برای نخستین بار در تاریخ ایران،‌ دست كم طی نزدیك به پانزده سال اموالی مصادره نشد و عـُـمّـال حكومت به منظور بالا كشیدن دارایی افراد سر آنها را زیر آب نكردند.  در حالی كه روابط اداری در جامعۀ ‌ایران سراسر بر پایۀ پیشكش و باج سبیل و حق و حساب و وجوهات است، همین اندازه كه توانستند با صدای بلند خطاب به مردم بگویند روشهای دیگری هم برای زندگی وجود دارد بینهایت مهم بود.  حفظ و ادامۀ آن دستاوردها نیاز به تداوم داشت.

 

اما در فرهنگی كه اصل بر بیزاری از حكومت و آرزوی سرنگونی آن باشد تداوم به آسانی میسر نیست.  میگویند و می نویسند كه اگر مشروطیت كاملا كامیاب شده بود دستاوردهایش قابل برگشت نمی بود ــــ مثل دارو كه اگر مقدار معینی مصرف نشود بیاثر خواهد ماند. این تصوری است هگلی بر پایه خطی پنداشتن ِ تاریخ و اینكه گویا تاریخ به سمت و سویی معین حركت می كند:  قطاری با ضریب اصطكاك صفر كه وقتی راه افتاد تا ابد روان است.  اما تطوّر جوامع نه تقدیر محتوم است و نه در جهتی صد در صد معین؛ تصادف محض هم نیست.

به حرف منتسكیو كه جامعه به شكل سرزمین در می‌آید می توان افزود كه فكر انسان هم گرچه به شكل جامعه در می‌آید گاه می‌تواند جامعه را تا حد زیادی تغییر دهد.  اما هیهات كه بتواند شرایط سرزمین و پیشینۀ تاریخی‌اش را دگرگون كند. دستاوردهای اساسی مشروطه چنان به شكل پیش از آن بازگشته‌اند یا در مسیری چنان متفاوت افتاده‌اند كه بازشناختنی نیستند. روح ِ لابد در برزخ سرگردان ِ شیخ فضل‌الله نوری از مشروطه طلبان و آزادیخواهان و مساواتیان انتقامی هولناك گرفته است.  زمانی گمان می رفت فقط چند فقره قانون مهم كه پس از شور و با قیام و قعود تصویب شود حاكمان را از خودسری باز خواهد داشت و مملكت را به پای آلمان و بریتانیا خواهد رساند.  امروز انبوه قوانین تكراری و نالازم و ضدونقیض و به اجرادرنیامدنی روی هم انباشته شده و دولت به راه خویش می رود.  مشروطیت، با الهام از قوانین ملتهای متمدن جهان،‌ كوشید از اموال متعلق به ملت، اموال تحت اختیار دولت و اموال خصوصی تعاریفی مشخص به دست دهد.  ایران بار دیگر به عصر مصادره و چپـو رجعت كرده است، بنگاه خیریه از سازمان دولتی و از دكان شخصی قابل تفكیك نیست، نظام مقرری‌بگیری و تیولداری بار دیگر رایج شده و دخل و خرج مملكت در چنان پرده ای از ابهام است كه پیش از مشروطیت هم سابقه نداشت.  مواجب بگیربودن دولت در برابر ملت به حقوق بگیرشدن ِ ملت از سوی حكومت تبدیل گشته، منشأ حق حاكمیت بار دیگر از دست ملت به دست نیروهای غیبی افتاده است و عدالتخانه و عدلیه كه مبدأ شروع جنبش بود كمتر شباهتی به تصور بنیانگذارانش دارد.

منشأ تفاوت ایران ِ امروز با ایران ِ صد سال پیش، و تفاوت ایران با افغانستان را می توان در دو عامل فكری و مادّی خلاصه كرد:  تأثیر فرهنگ غرب و پول نفت. همین اندازه كه به بركت تلاش روشنفكرانی معدود در نیرنگستان آریایی ـ اسلامی افكاری درخشان در ذهن مغشوش و زبان پرلقلقۀ مردم جا افتاد و بر قلمها جاری شد جای افتخار دارد.  در ایران چند ساختمان صد و دویست ساله همچنان قابل سكونت است؟  اگر هم بر جا مانده باشد مشتی زینت و دكور و سردر برای عكس انداختن، یا ویرانۀ متروك است. مشروطیت هم یكی از آن همه.  فكر به شكل جامعه، و جامعه به شكل سرزمین درمی آید.  بدون نفرین شیخ فضل‌الله هم اوضاع چندان تعریفی نداشت.  حد توان این سرزمین شاید فقط همین باشد كه در شن ِ روان این صحاری نقشها شكل ببندند و محو شوند.

 

ã

 

 

  

2.
28 مرداد: مرثیه ای فوق العاده ضروری

 

با وجود تمام تعالیم بودا و مسیح و مولوی در توصیه به مهرورزی، كینه سنگ بنایی است در سازۀ تمدن بشر و در شخصیت بسیاری آدمها.  فهرست ِ طولانی صفات منتـسب به پروردگار گرچه كلمات جبـّار و منتـقـِم (انتقامْ گیرنده) را هم در بر می گیرد، در آن از كینه خبری نیست.  اما این دلیل نمی شود كه انسان فانی از انگیزش عاطفی نسبت به گذشته و به رفتار دیگران عاری باشد.

كینه را می‌توان یادآوری ِ گذشته همراه با نفرت و خشم مداوم تعریف كرد.  فرد اگر با یادآوری زردآلوهایی كه در كودكی از درخت همسایه می‌كـَـند، و بی میل دست‌زدن به اقدامی در آینده، با یاد ضربه های تركۀ صاحب باغ اشك در چشمانش جمع شود، به چنین احساسی رقــّت قلب و نوستالژی می‌گویند. چنانچه با یادآوری ِ جفایی كه در زمانی دور فردی دربارۀ او روا داشته است همچنان آرزو كند روزی بتواند رفتار آن نابكار را تلافی كند، و این احساس طی زمان به همان شدت اولیه و كاهش ناپذیر بماند، چنین عاطفه ای رنجش ِ تسكین‌ناپذیر است و به آن كینه می گویند.  برخلاف تمام آموزه های اخلاقی و دینی و عرفانی، محبت بسیار زودتر از نفرت رنگ می‌بازد.  بسیاری آدمها وقتی به یاد می‌آورند زمانی از كسی فوق العاده خوششان می آمد (ماضی مطلق) شاید فقط لبخندی محزون بزنند.  اما وقتی به یاد كسی می‌افتند كه همواره از او متـنفر بوده‌اند (ماضی نقلی) شراره‌های غضب را می‌توان در فضای پیرامونشان احساس كرد.

از جمله خرده‌حساب های مشهور جوامع بشری، آزردگی مردمان شبه جزیرۀ كره و جنوب چین از اشغالگران ژاپنی است. ارمنیان هم می‌گویند دولت تركیه دست به قتل عام آن قوم زد. تنها در مورد اردوگاههای مرگ آلمان نازی رژیم بعدی آن كشور رفتار پیشینیانش در كشتار غیرنظامیان را محكوم كرد. اما تنها در یك مورد نظامهای مستقر پذیرفته‌اند كه اشتباه كردند. از دهۀ 1980 در متون آمریكایی و انگلیسی هم اذعان به دست داشتن خارجی در سرنگونی دولت محمد مصدق رایج شد و رفته‌رفته حتی مقامهای هر دو كشور از بابت خطای پیشینیانشان پوزش خواستند. در حالی كه مناقشه های تاریخی ِ دیگر ظاهراً می‌تواند با صدور بیانیه ای رسمی رو به كاهش بگذارد، رنجش ایرانیان تسكین ناپذیر به نظر می‌رسد.  در جاهای دیگری مانند آمریكای جنوبی كه سركوبی خشن مخالفان سیاسی دهه ها جریان داشت، دولت ایالات متحده حتی حاضر نیست بپذیرد كه تقریبا در تمام آن كشورها بسیاری وقایع ناگوار رخ داد و قدرتی خارجی در آن وقایع دست داشت، تا چه رسد كه گناهی به گردن گیرد.

در دنیایی چنین فتنه‌بار و كینه‌آلود و اهل حاشا، ایرانیان آنچه را از بسیاری ملتها دریغ می‌شود به دست آورده‌اند اما تسلی نمی یابند.  فراموش‌كردن ْ عملی ارادی نیست، اما حتی در برابر فكر بخشش هم كه می‌تواند به طور ارادی انجام شود گویی ملت ایران تصمیم گرفته است 28 مرداد را نبخشد.  گرچه اسناد وقایع سال 1953 ایران در بایگانی‌های محرمانۀ آمریكا و بریتانیا پشت هفتاد قـفـل است، دلجویی ِ كلامی بارها شنیده می‌شود و در غرب كاملا عادی شده كه بگویند و بنویسند مردم ایران بحق از بابت آن وقایع شاكی اند.

آیا نظامهای فكری و سیاسی ِ آمریكایی ـ انگلیسی وقایع سال 1953 ایران را، در قیاس با فجایعی عظیم و برنامه‌ریزی شده در جاهای دیگر، در حكم جنحه‌ای كم‌اهمیت می‌بینند كه اقرار به آن نشانۀ صداقت و بزرگواری است؟ از این سو، آیا نزد مردم ایران میل به تاكید وسواس آمیز بر دخالت خارجیان در آن واقعه مرهمی است كه كمك می‌كند زخمهای التیام نیافته پنهان بماند؟  روانشناسان بالینی و روانپزشكان می‌دانند كه فرد روان‌نژند وقتی مدام از درد جسمی مرموزی می‌نالد چه بسا می‌كوشد اسباب انصراف خاطر خویش را از درد روحی ِ جانكاه‌تری فراهم كند.

بازنگری در وقایع منتهی به 28مرداد 1332 به گونه ای كه نتیجه ای متفاوت با كلیشه‌های رایج به دست دهد در آیندۀ نزدیك اتفاق نخواهد افتاد. نسلی كه در آن وقایع دخالت داشت یا در قدرت است یا معارض قدرت، و در حالی كه وضع موجود بر درك ما از تاریخ سایه می‌افكند، بازنویسی ِ آن وقایع به احتمال زیاد در برابر انتخاب یا این/ یا آن قرار می‌گیرد. به این واقعیت ناخوشایند هم باید توجه داشت كه تنزل مقام شخصیتهای مثبت تاریخی به مراتب آسان‌تر است تا ترفیع كمترمحترم‌ها.  عزیزها را شاید بتوان از چشم مردم انداخت اما تقریباً محال است كه، به بیان اهل شیمی، اكسیدشده‌ها احیا گردند.  قانون جاذبۀ خاك ِ پست كه آدم ابوالبشر از آن آفریده شد و به آن سقوط كرد چنین حكم می‌كند كه محبت به آسانی تبدیل به تـنفر شود اما حركت در جهت عكس بینهایت نامحتمل است.  بازنویسی ِ تاریخ در بسیاری موارد می‌تواند خراب كردن تلقی شود.

 

  

تصویر كلی فضای سیاسی ایران اواخر دهۀ 1320 از این قرار بود كه چهار نیروی ناسیونالیست، كمونیست، فئودال ـ درباری، و مذهبی سرشاخ بودند. موضوع دعوا ظاهراً ملی‌كردن صنعت نفت بود كه تبدیل به قانون شده بود و كمتر كسی، دست كم به طور علنی، با اصل آن مخالفت می ورزید.  بی دست وپا تر از همه محمدرضا شاه بود كه برای تفریحات و برنامه‌های شخصی و راضی نگه‌داشتن خانوادۀ پرجمعیت و حریصش سخت نیاز به پولهای قلـنبه داشت و منطقاً نمی‌توانست با افزایش درآمد مملكت مخالف باشد.  اما بحث این بود كه برنامه به دست كدام جناح به اجرا در آید. طرز فكر رایج در جامعۀ ایران حكم می‌كند كه، هدف هراندازه عالی و به سود آیندۀ جامعه، با توسل به هر كارشكنی ِ ممكنی نباید گذاشت حریف برنده شود.  تمایل مصدق به اینكه شخصاً و راساً و به هر قیمتی برنده باشد، و بیزاری عمیق و قدیمی‌اش از خانوادۀ پهلوی، دعوا را به حیطه‌هایی از قبیل فرماندهی بر ارتش كشاند.  ظاهراً فرصت را برای پایان دادن به سوم اسفند مغـتـنم می دید.  آیت‌الله ابوالقاسم كاشانی در دفتر ریاست مجلس به صحبت با فضل الله زاهدی ادامه می‌داد و، به‌عنوان یكی از عجایب ایرانی ـ اسلامی، شاید در تاریخ پارلمانتاریسم در جهان تنها رئیس مجلسی باشد كه هرگز پا به صحن علنی نگذاشت.  و در حالی كه خزانه خالی بود، فدائیان اسلام برای اجرای فوری و تمام و كمال احكام الهی ــــ از جمله، ممنوعیت مشروبات الكلی كه مالیات آن منبع عایداتی برای دولت بود ــــ فشار می‌آوردند. در ادامۀ بن بست طولانی ِ سیاسی ـ اقتصادی و با تحكیم ائتلاف طبیعی ِ دربارـ دیانت، ملیـّون شكست خوردند و كمونیستها سركوبی شدند.

بیش از نیم قرن است همه، جز هواداران دربار، اصرار دارند كه نتیجۀ دعوا را دخالت خارجی تعیین كرد.  در این صحاری، آبرو چنان مهم است كه آدم حتی وقتی شكست می
 خورد باید از جای مهمی شكست خورده باشد وگرنه آبروریزی است.  همچنان كه سال 1367 جمهوری اسلامی اصرار داشت ثابت كند نه از عراق بلكه از آمریكا شكست خورد، در سال 1332 هم نیروهای خوب ِ داخلی از نیروهای بد ِ خارجی شكست خوردند. خارجی بودن ِ توطئه، مظنۀ بحث را بالا می برد.  كسانی هم كه در داخل با آنها همكاری كردند موجوداتی بودند در حد شعبان جعفری (خود او می گوید بعد از ظهر 28 مرداد، وقتی كار یكسره شده بود، از زندان آزادش كردند).  مضحكه‌ای جعلی در هجو ِ خصم ِ دون.  این حرف هم از فرط تكرار تبدیل به یقین شده است كه برای شكست‌دادن تقی ریاحی، رئیس كمرو و ناپیدای ستاد ارتش مصدق، لازم بود از خارجه جاسوس اعزام كنند.

در این تكْ‌گویی‌های بی‌پایان، اصل قضیۀ نفت به عنوان موضوعی اقتصادی ـ فنی جای چندان مهمی ندارد.  از ابتدا هم نداشت و دستاویزی برای نبرد خرده فرهنگ‌های متخاصم بیش نبود.  پس از جنگ جهانی دوم، عصر امپریالیسم به شكلی كه پس شكست ناپلئون در 1815 آغاز شده بود سپری گشت. تقسیم سرزمین‌های دارای منابع و بازار فروش و ایجاد دولت مستعمراتی و سربازخانه در آن سوی دریاها دیگر نه برای همۀ قدرتهای بزرگ صرفۀ اقتصادی داشت و نه در برابر رشد جنبشهای استقلال طلبانه امكان ادامۀ آن بود. یكی از پیامدهای نظم جهانی جدید، توافق بهره‌برداری از منابع زیرزمینی، از جمله نفت، بود كه شیوۀ پنجاه درصد عایدات برای صاحب سرزمین و پنجاه درصد برای استخراج‌
كنندۀ خارجی را باب كرد (این شیوه كلا از دهۀ 1340 در ایران هم معمول شد و همچنان ادامه دارد).

در دهۀ1320 گرچه كتاب در باب مسائل روز جهان بسیار كم منتشر می شد، مذاكرات مجلس و مقاله های نشریات جدی نشان می دهد كه كسانی سیر وقایع را دنبال می كردند و از تحولات نظام جهانی خبر داشتند. اما آنچه با الهام از نظم جدید راه افتاد تا حد زیادی نبرد با اشباح تاریخی و میل به جبران مافات بود. زمانی كه قدرتهای بزرگ به شیوهای دیگر بر دنیا سروری می كردند ایرانیان نتوانسته بودند دست خارجی را از مملكت كوتاه كنند. حالا كه تقسیمات جهانی بر پایۀ توافقهای جدید شكل دیگری یافته بود مشتاق بودند وانمود كنند چون اینجانب اراده كردهام خارجی بیرون می رود.  قوامالسلطنه وانمود كرده بود قوای شوروی را بیرون كرده است و نوبت یكی دیگر بود تا ظفرمندانه دست به اخراج انگلستان بزند.

تلاش ایرانیان برای ساختن اسطورههای خویش جای تحسین دارد، اما این تلاشی است بیشتر بر پایۀ احساسات. دو فرض در تمام ادعاها و گلایه های ایرانیان جاری است: اول، ایران به خودی خود و صرف نظر از همه چیز، كشوری بسیار مهم بوده و هست و خواهد بود و سرنوشت آن فقط با فریادهای ملتش تعیین می شود. دوم، نفت ایران، هرچند كشف دیگران باشد و بخشی از كالاهای موجود در دادوستد كل بازار جهانی به حساب آید، تا بدان حد متعلق به خود ِ خود ِ ملت ایران است كه دولت ایران، به نمایندگی از سوی اسطورههای جاودانۀ ملت، می تواند آن را استخراج كند یا نكند، و بفروشد یا نفروشد.  به این تصورات نامی بهتر از خرافات سیاسی نمی توان داد.

از تصورات رایج آن زمان، تفكیك شركت نفت ایران و انگلیس از دولت بریتانیا بود. هیئتهای ایرانی در شورای امنیت سازمان ملل و در دادگاه لاهه به طرح این نظریه پرداختند كه دولت ایران با شركتی نفتی قرارداد بسته است و این قرارداد ربطی به دولت متبوع آن شركت ندارد.  ملت سرشار از غرور بود كه شیرازۀ امپریالیسم از هم گسیخت و شركت بریتیش پترولیوم اكنون جوجۀ لرزان ِ بیصاحبی است در برابر استدلالی پولادین كه از مرز و بوم اهورایی به قلب استعمار شلیك میشود.

چنین حرفی نه در آن زمان ذرّهای مصداق واقعی داشت و نه امروز دارد.  دولتهای بزرگ نمایندۀ هویت تاجرانۀ ملت خویش، سخنگوی شبكهای از منافع تجاری، و زرهی‌اند كه نظام سرمایهداری ِ كشور متروپل به تن كرده است.  غیرقابل تصور است بازرگانانش را در برابر نیروهای متخاصم یا رقیب به حال خود رها كند.  كاملا برعكس، حتی ممكن است تاجر را كنار بزند و مستقیما وارد عمل شود. آنچه اهمیت دارد منافع امپراتوری است، نه تابلو این یا آن كمپانی. در پی قیام خونین سال 1857 در هند، دولت بریتانیا كمپانی هند شرقی را كنار زد و مستقیما ادارۀ امور شبه قاره را به دست گرفت. در سال 1921 با به هم چسباندن چاههای نفت كركوك در شمال و بصره در جنوب، كشوری ساخته شد كه اسم آن را عراق گذاشتند. شركت بهره‌بردار ِ این منابع، مانند خود كشور جدید، ممكن بود هر نامی داشته باشد.

 

امروز هم شركتها، هر اندازه بزرگ، تابع سیاست دولتهای متبوع خویشند و می‌بینیم سیاست دولتها تا چه حد تعیین كنندۀ خط مشی شركتهایی به عظمت بوئینگ و زیمنس و كروپ در مبادلات خارجی است. این توقع كه بریتانیا و كشتیهای جنگی اش جنـتـلمنانه كنار بایستند تا دولت كوچولوی متزلزلی در خاورمیانه، بی پرداخت یك شاهی غرامت، اموال شركتی نفتی را تحت عنوان خلع ید مصادره كند فقط به درد نطقهای آتشین برای مردمی نارس و رؤیازده می خورد (سه دهه بعد از آن وقایع هم بار دیگر سرمایه‌گذاران غربی تا دینار آخر ِ خسارت مصادرۀ اموالشان را گرفتند).

مصدق از میانگین جامعۀ خویش یك سر و گردن بالاتر بود اما، به گفته ای در زبان انگلیسی، انسان نمی‌تواند از روی سایۀ خویش بپرد. او هم از خلقیات نامعتدل و افكار پریشان مردم خویش سهمی داشت و، به نوبۀ خود، آن فكرها را تقویت می‌كرد. برخی مشخصاتش او را نزد مردم ایران عزیز و بلكه یگانه كرده است.  در سرزمینی كه مالدارشدن ِ گردنكشانی كه به قدرت می‌رسند و تبدیل یعقوب لیث صفاری به مفسد اقتصادی امری عادی است، او فردی بود متـنعـّم و بلندنظر، برخوردار از ثروت موروثی و بی‌اعتنا به بیت‌المال. وزیر خارجه‌اش، حسین فاطمی، یكی از دوست‌داشتنی
 ترین  چهره‌های سیاسی ایران معاصر است و اگر كار به ایجاد جمهوری می‌كشید یحتمل نخستین رئیس آن می شد (بی سبب نبود كه فدائیان اسلام هفت تیر به دست پسری صغیر دادند تا او را ترور كند).  سرسخت و مقاوم و مغرور و بی‌نیاز از تملق آدمهای حقیر، زیرا در بزرگداشت خویش مجدّانه كوشا بود (در دادگاه نظامی، لوایح دفاعیه اش را «دكتر محمد مصدق» امضا می‌كرد، گویی نسخه نوشته باشد). در بیان نظراتش شجاع بود و در رساله ای كه در سال 1292، پس از بازگشت به ایران در پایان تحصیلاتش در سویس، انتشار داد نوشت اجرای «قانون شرع كه می گوید غیرمـُسلم اگر با خودشان طرف باشند قانون آنها در حق خودشان اجرا می‌شود امروز مضرّ به استقلال ایران و اسلام است» و نتیجه گرفت كه این یعنی كاپیتولاسیون. مانند همۀ رندان، تأكید می‌كرد كه خدا و وحی را صددرصد قبول دارد اما ارباب عمائم را چندان جدّی نمی‌گرفت.

امام راحل سال 60 گفت قبل از 28 مرداد پیش‌بینی كرده بود این آقا سیلی می‌
خورَد، و سیلی هم خورد، نظر داد كه وی مُـسلـِم نبود و در نكوهش ملیگرایان كه، به گفتۀ ایشان، علمای دین را در چشم مردم خراب میكردند خاطره ای تعریف كرد: روزی در سالهای پس از 1332، آیتالله ابوالقاسم كاشانی در تهران وارد مسجدی شد كه در آن مجلس ترحیم برپا بود.  جز راوی، احدی برنخاست تا به او احترام بگذارد و جا بدهد.

مصدق شخصا فئودال و اشراف زاده بود اما می خواست پرچمدار جنبش بورژوازی باشد. یكی از فكرهایی كه به خود مشغولش می كرد اصلاح قانون انتخابات بود تا حق رأی به باسوادها محدود شود و خیال داشت این برنامه را در انتخابات مجلس هجدهم به اجرا بگذارد. اگر در این كار موفق شده بود تحولی عظیم در صحنۀ سیاسی ایران رخ می داد: فئودالها ـــ و به تبع آن، دربارـــ كه متكی به آرای رعیتهای املاكشان بودند بازی را میباختند. به بیان دیگر، تنۀ سنگین روستا بر نیروی پویای شهر آوار نمیشد و مجلس به دست نمایندگان درسخواندهها می افتاد. اما چنین تغییرنقطه ثـقلی یك بازندۀ دیگر هم داشت: جناح دیانت هم بشدت تضعیف می شد و شاید حتی از كار میافتاد. آن گاه كسانی كه در میدان می ماندند ناسیونالیستها بودند در برابر كمونیستها.

نوشتههایش در خاطرات و تألمات به روشنی نشان میدهد در كشمكش نفت روی جَـذ َبۀ استالین (تا زمان مرگش در اسفند 1331) و در مبارزۀ پارلمانی روی نیروی چپ حساب می كرد، البته با این امید كه حزب توده همواره پشت در ِ مجلس بماند و هرگز نتواند داخل شود. مینویسد: «احزاب چپ بواسطۀ تشكیلات منظم خود می‏توانستند در هر موقع از آخرین
[؟] افراد خود استفاده كنند، ولى احزاب ملى چون تشكیلات منظمى نداشتند از این استفاده محروم بودند» و «انتخابات دورۀ هفدهم بهترین دلیل و حاكی از این معناست كه در طهران با تمام جدیتهایی كه احزاب چپ نمودند حتى یك نفر از كاندیداهاى خود را نتوانستند روانۀ مجلس كنند و كاندیداهاى جبهه ملى با آرائى چند برابر بیشتر در صف اول واقع شدند.» این دو حرف، كه فقط دو پاراگراف فاصله بین آنهاست، آشكارا ناهمخوانی دارند. درهرحال، با محدودشدن حق رأی به باسوادها، نمی توانست كسی را پشت در نگه دارد مگر با نخواندن آرای داده شده به افراد نامطلوب در تمام حوزه های رأیگیری (مانند برنامه ای كه در سال 1359 اجرا شد).

هیچ یك از طرفین دعوا به اندازۀ حزب توده تـلفات نداد و هیچ طرفی به دلیل مخالفت شدید (تا پیش از 30 تیر) به چنان شدتی ملامت نشد. شگفتا كه بعدها (پس از 22 بهمن) به موافقت شدید افتاد و باز هم بشدت ملامت شد.  وقتی جای محمدعلی شاه ِ خانْ صفت را احمدشاه ِ توریست بگیرد و وقتی تعادل و اعتدال در مردمانی نباشد، ماركسیست ـ لنینیستها هم به اندازۀ شاهان از این صفات كمبهره اند.

دربار و دیانت و زمینداران بزرگ البته با قلع وقمع چپ كاملا موافق بودند اما محال بود دست روی دست بگذارند تا طرحی مثل كنارگذاشتن بیسوادان، كه علیه خود آنها بود، عملی شود.  چنین برنامه‌ای بیست سال وقت می‌خواهد تا ثمر بدهد.  مخالفانش ــــ آن زمان،‌ این زمان و هر زمان دیگری ــــ در بیست ساعت طومار آن را درهم می‌پیچیند.  با این همه، فرض كنیم این فكر، گرچه ماهیتاً غیردموكراتیك بود، به اجرا در میآمد و حتی ادامه مییافت.  ادامۀ منطقی چنین فكری باید اصلاحات ارضی، ایجاد مدرسه در دهات و بالا بردن سطح درك روستاییان باشد.  طی یكی دو دهه، فرزندان كسانی كه پیشتر از حق رأی محروم بودند پا به عرصه میگذاشتند.  حتی اگر شماری بزرگ از آنها به ملیـّون و به چپ رأی میدادند، بی تردید رأی شماری قابل توجه از آنها به كسان دیگری میبود (مگر اینكه فرض كنیم افرادی از قبیل مهدی بازرگان و علی شریعتی هرگز ظهور نمیكردند).

كسانی كه نوعاً قرار بود از روند رأی گیری حذف شوند امروز فوج فوج دكترا میگیرند و آن را به پیشانی شان میزنند.  نبرد میان درسخواندۀ شهری و بیسواد روستایی، به اصطلاح اهل ریاضیات، برونیابی شده است:  نقطۀ صفرـ صفر محور مختصات از سطح اكابر به دانشگاه انتقال یافته، اما منحنی، كم وبیش، همان است.  امروز ایران فقط سیزده درصد بیسواد مطلق و غالباً سالخورده دارد. در مقابل، پنجاه درصد جمعیت زیر سی سال دارد و تقریباً همۀ آنها مدرسه رفتهاند.  با این همه، میبینیم خطكشیهای سیاسی ـ فرهنگی به همان پررنگی است كه پنجاه سال پیش بود.  مصدق اعتقاد داشت صندوق رأی را نباید سر جالیز برد.  امروز كه در دانشگاه هم صندوق میگذارند نتیجه به همان اندازه جالیزمحورانه است زیرا این بار جماعتی كثیر از باسوادها از حق رأی محرومند چون كاندیدایی ندارند.

 

فكر كنارگذاشتن بیسوادها از انتخابات، مانند ملی‌كردن صنعت نفت، پیش از آن هم سابقه داشت و ابتكار مصدق نبود.  در قرن نوزدهم در بریتانیا این نگرانی پیدا شد كه با رشد جمعیت كارگر، طبقه درس خوانده در برابر عوام در اقلیت قرار می‌گیرد و باید به طبقۀ متوسط اجازه داد در بیش از یك حوزه رأی بدهد.  تحولات داخلی و جهانی به این فكر در بریتانیا هم، مانند مشابه آن در ایران، مجال تحقق نداد.  همچنان كه پیشتر اشاره شد، صدور حكم فساد در ارض برای شیخ فضل‌الله نوری با روح تجدد در مشروطه‌خواهی سازگار نبود.  تمهید مصدق برای كاستن از آرای فئودال ـ درباری‌هایی كه با شناسنامۀ رعایایشان به میدان می‌آمدند به همان اندازه با ادعاهای بورژوازی ناهمخوانی داشت.      

اندوه 28 مرداد و مویه بر آرزوهایی كه به سبب دخالت بیگانگان به باد رفت كمك میكند دردهایی بسیار آشنا ناگفته بماند و افسانههایی دربارۀ آنچه اتفاق نیفتاد جای نتایج محتوم را بگیرد. پذیرش برخی واقعیات چنان دردناك است كه برای فراموشكردن آنها به مخدّری شبه تاریخی توسل میجویند: وطن دوستی ِ ایرانی نه تلقی ای مثبت و سازنده، بلكه نوعی سودازدگی است كه فرد به محض شنیدن كلمۀ وطن شروع به فریادكشیدن و زدن حرفهایی بیربط میكند، در همان حال كه آمادگی دارد وطن را نقداً معامله كند چون یقین دارد همه همین كار را میكنند.

 

آن نبرد اگر امروزهم در میگرفت به استیلای یك خردهفرهنگ میانجامید و شكست خوردگان مینالیدند كه قدرتهای خارجی میتوانستند آدمهای حسابی را از دست هموطنانشان نجات داده باشند. با قانون محرومیت بیسوادها از شركت در انتخابات یا بدون آن، بختـك روستا با تمام هیكل بر شهر آوار میشد و تجددگرایان را لـه میكرد زیرا با ورود پنیسیلین، كنار چند رشته قنات و مقداری كشاورزی دِیم جای كافی برای انفجار جمعیت وجود نداشت.  قطع دست بیگانگان و استقلال دوآتشه هم نه تنها مملكت را گلستان نكرد بلكه اوهامی قدیمی در باب نقطۀ پرگار ِ وجود بودن ایرانی و نقش محوری ِ ایران در عرصۀ جهان، تبدیل به استراتژی شد.  اگر فرهنگهای دینی و ملی و سلطنتی عمیقا از یكدیگر بیزار و به هم بدبین نبودند بستن قراردادهایی جدید طبق روال روز برای فروش نفت به آن همه حماسه و نطق و قربانی و رشادت و مصیبت و تلخكامی ــــ و كینهتوزیهای بعدی ــــ نیاز نداشت.  دور از ذهن نیست كه حتی وقتی منابع نفت خشك شده باشد ایرانیان همچنان بنالند كه اگر به آنها جفا نشده بود و نفتـشان را نبرده بودند و نخورده بودند حالا صاحب زندگی بهتری بودند.

در نیرنگستان آریایی ـ اسلامی تا وقتی كشمكش دیانتـ ملیـّت، و سیطرۀ روستا بر شهر ادامه دارد غمنالههای رواننژندانۀ مردادماه را پایانی نیست.

مرداد 85

 

در همین زمینه

بازنگری، خونسردی

 

 

 

دعوت از نظر شما

 

نقل مطالب اين سايت با ذكر ماخذ يا با لينك آزاد است.

 

X