صفحه یک از سه صفحه

 

یانکی و حاج‌آقا

٠١

کاغذی که گم‌وگور شد

چهارشنبه 25 بهمن ۵۷ (١٤ فوریه ١٩٧٩) در تاریخ روابط سیاسی ایران و ایالات متحدهٔ‌ آمریکا شاید ارزش اشاره در پانویس کتابهای تاریخ داشته باشد: اتفاق مهمی که قرار بود بیفتد، یا منطقاً می‌توانست در همان روز افتاده باشد، نیفتاد.

 

آنچه هم اتفاق افتاد در برابر واقعهٔ به مراتب ‌مهمتر ١٣ آبان سال بعد رنگ باخت و فراموش شد.  می‌توان‌ گفت تا آن زمان یکسره از یادها رفته بود.

 

پنجشنبه 26 بهمن تعطیل رسمی بود و در شماره‌های شنبه و یکشنبهٔ روزنامه‌های تهران به خبر حمله به سفارت امریکا توجهی اندک شد.  خبرها در این باره، مانند بسیاری اخبار آن روزها، مبهم و ناقص و گاه اظهارنظر و شعار بود با عنوانی شبیه خبر.

 

در شمارهٔ شنبه 28 بهمن  آیندگان تصاویر درشت چهار جسد در صفحهٔ‌ اول، و بیست محکوم با دستهای ازپشت‌بسته در صفحهٔ‌ دوم، خبر را به صفحهٔ سوم راند (اولین و آخرین شماره‌ای که آن روزنامه عکس جنازه یا محکوم به تیرباران چاپ کرد).  و تمام.

 

 

گزارش شد در آن چهارشنبه حوالی ساعت ١١ صبح افرادی به سفارت آمریکا یورش بردند و تیراندازی و پرتاب گاز اشک‌آور ١٠ دقیقه ادامه داشت.  سرهنگ محمد توکلی، رئیس جدید ستاد ارتش که ”شخصاً رهبری جلوگیری حمله به سفارت آمریکا را به عهده داشت گفت اشغال سفارت آمریکا  توطئه بود“ ــــــ حرفی که بدون علامت نقل‌قول عنوان خبر شد و از این نظر، نادقیق و نادرست بود زیرا کار به اشغال نکشید ـــــ ”و دشمنان حالا که متوجه پیروزی انقلاب شده‌اند می‌خواهند با حمله به سفارت آمریکا در تهران بهانه‌ای برای پیاده‌کردن نیروهای آمریکا در ایران به دست بدهند.“

 

ابراهیم یزدی، معاون نخست‌وزیر در امور انقلاب، ”وارد سفارت شد و به‌ آرام‌کردن افراد مسلح پرداخت“ و در پاسخ به پرسش خبرنگار خبرگزاری پارس که با این گروه چه خواهند کرد گفت ”هیچ، می‌خواهیم آنها را بیرون برده و آزاد کنیم.“

 

و در ادامهٔ خبر: ”مقامات رسمی اظهار داشتند هنوز ارتباط مستقیمی با سفارت برقرار نکرده‌اند اما دو گزارش تأییدشده از دو منبع دیگر حاکی است دستگیرشدگان ظاهراً بدون هیچ آسیبی آزاد شده‌اند.“

 

روزهای یورش و خودسرانه تیردرکردن و تفنگ‌بازی بود.  همان روز نیروی هوایی در رادیو درخواست کرد افراد متفرقهٔ مسلح به سوی هلیکوپترها و هواپیماهای در حال فرود در مهرآباد تیراندازی نکنند. 

 

شماری از کسانی که به تاراندن یورش‌آورندگان کمک کردند در محوطهٔ‌ سفارت لنگر انداختند و در همان جا کمیته‌ای زدند که به کمیتهٔ مستقر در سفارت آمریکا مشهور شد.  وظیفه‌اش حفاظت از سفارت در برابر ”توطئه‌های ضدانقلاب“ بود.

 

سرکردهٔ حالیا از یاد رفته آنها، حاج ماشاءالله کاشانی (مشهور به ”قصاب“) دست‌کم در دو قضیهٔ پرسروصدای دیگر هم نقش داشت: در بازداشت محمدرضا سعادتی و در همکاری با صادق خلخالی در کمیتهٔ خودمختار مبارزه با قاچاق مواد مخدر.

 

سعادتی عضو سازمان مجاهدین بود و گفته ‌شد با دیپلماتی روسی در تهران قرار گذاشته بود پروندهٔ سرلشکر احمد مقربی را که در رژیم سابق اعدام شد با فهرست مأموران سیا در ایران معاوضه کند.  اردیبهشت ٥٨ مأموران همچنان فعال ساواک و نیز عوامل ادارهٔ هشتم وزارت خارجه سعادتی را گرفتند و تحویل کمیتهٔ سفارت آمریکا دادند.  عکس حاج ماشاءالله در کنار سفیر آمریکا یکی از نکات حیرت‌انگیز در سروصدایی بود که تا سال ٦٠ ادامه یافت. 

 

حاجی سال ٥٩ عضو کمیتهٔ مبارزه با مواد مخدر بود و با مرخص‌شدن خلخالی، او هم از اخبار بیرون رفت و ناپدید شد.

 

و در شمارهٔ ٢٩ بهمن ٥٧  آیندگان: ”شوروی دخالت خود در حمله به سفارت آمریکا را تکذیب کرد“.

 

  

ویلیام سالیوان، آخرین سفیر ایالات متحده در زمان رژیم سابق ایران، در خاطراتش (مأموریت در ایران Mission to Iran) روایتی به دست می‌دهد که گرچه جای بحث دارد نمی‌توان آن را کم‌اهمیت انگاشت زیرا او به‌عنوان نمایندهٔ دولت متبوعش تا حدی بسیار زیادی بر سیاستهای  آن اثرگذار بود:

 

«نهایت عصبانیت من در این مکالمه[ی تلفنی با نیوسام در وزارت خارجه در واشنگتن] موقعی بود که گفته شد برژینسکی [مشاور پرزیدنت کارتر در امور امنیت ملی] دربارهٔ امکان ترتیب‌دادن یک کودتا برای استقرار رژیمی نظامی به جای حکومت ِ در حال سقوط بختیار از من نظر می‌خواهد.  این فکر و این سؤال در آن شرایط بقدری سخیف و نامعقول بود که مرا بی‌اختیار به ادای کلمه‌ای زشت دربارهٔ برژینسکی واداشت.  این فحاشی و بددهنی بی‌سابقه، نیوسام را که مردی ملایم و متین بود تکان داد.  با ابراز شگفتی و تردید دربارهٔ آنچه شنیده بود سؤالش را به نحو دیگری تکرار کرد.  در پاسخ گفتم نمی‌توانم حرفم را به زبان لهستانی [اشاره به تبار برژینسکی] ترجمه کنم و گوشی را گذاشتم.»

 

می‌نویسد همان روز و ساعت از واشنگتن دستور رسید دولت ایالات متحده تصمیم گرفته است رژیم جدید ایران را به رسمیت بشناسد.  تا ساعت ١٠ متنی رسمی آماده کرد و به رانندهٔ سفارت داد تا کپی یادداشت را به معاون وزارت خارجه بدهد و اصل آن را به دست وزیر خارجهٔ‌ جدید ایران برساند.  از وزیر خارجهٔ‌ جدید ایران نام نمی‌برد.  نام کریم سنجابی به‌عنوان وزیر خارجه در منابع دیگر هم دیده نمی‌شود.

 

«ناگهان باران گلوله از چند طرف به سوی سفارت سرازیر شد و حدود هفتاد و پنج چریک مسلح در پناه آتش مسلسلها خود را به بالای نرده‌های آهنی و دیوارها رسانده و به داخل سفارت ریختند.

 

«یک گروه دیگر از افراد مسلح که ظاهراً از گروه نجات بودند وارد شدند و بین آنها و گروه اول کشمکش شدیدی درگرفت.  در رأس گروه نجات، مردی جوان دیده می‌شد که اسلحه‌ای با سرنیزه به دست داشت و در رأس مهاجمان مردی با تفنگ AK-47 دیده می‌شد.

 

«یک گروه، از افراد نیروی هوایی بود که به نیروهای انقلابی پیوسته بودند.  گروه دیگر افراد مسلح غیرمنظمی بودند که سرپرستی آنها را یک قصاب تنومند و پرجوش‌وخروش به عهده داشت.

 

«تعدادی از افراد مسلح که دستمال چهارخانه به گردن داشتند ظاهراً از گروه چریکهای فدائی خلق بودند که بین فلسطینیها و زیر نظر ژرژ حبش تعلیم دیده بودند.

 

«نه فقط ابراهیم یزدی، بلکه آیت‌الله بهشتی هم در صحنهٔ درگیری در سفارت حاضر شد و به رهایی پرسنل ما کمک کرد.»

 

پس از بیرون‌راندن مهاجمان و افراد متفرقه از محوطهٔ سفارت، نیرویی محافظ در داخل و خارج آن ترتیب یافت متشکل از دو گروه مجزا:

 

«شروع به ارزیابی خسارت کردیم.  تمام پنجره‌ها شکسته و آثار گلوله بر در و دیوار به چشم می‌خورد.  بعضی اشیای قیمتی را هم به غارت برده بودند.»

 

و روحیهٔ انسان آریایی‌ـ‌اسلامی که قبول حرف شیطان بزرگ را آسان‌تر می‌یابد تا کنارآمدن با هموطن رقیب:

 

«روزهای بعد که با این گروهها سر و کار داشتیم معلوم شد نمی‌توانند با هم کنار بیایند و گاهی ما مجبور می‌شدیم برای حل اختلافات آنها میانجیگری کنیم.»

 

”حل اختلافات آنها“ به مرحمت میانجیگیری استیک‌بار جهانی.  در صحنهٔ سیاسی ایران آدمهای مفخـّم و درس‌خوانده و دنیادیده‌ای که اختلافهای مرامی و نظری دارند مشکل می‌توانند حتی با همدیگر مذاکره کنند، تا چه رسد کنار بیایند.  تعجبی ندارد کشتی‌گیر و وزنه‌بردار و بزن‌بهادرهایی که خودشان را به طمع ویسکی و دلار به سفارت آمریکا چسبانده‌اند چشم دیدن همدیگر را نداشته باشند و اختلافاتشان را ایلچی فرنگ حل‌وفصل کند.  سال ١٢٨٦ همین بود، ١٢٩٩همین بود، ٣٢ همین بود، ٥٧ همین بود، امروز همین است.

 

  

مهاجمان که بودند؟  سخنگوی فدائیان خلق گفت آن سازمان دستور حمله به سفارت آمریکا نداده است و افزود ”اتباع دولتهای خارجی که در ایران اقامت دارند نباید در کشاکش انقلاب بدون اینکه نقش ضدانقلابی آنها روشن شود مورد حمله و تهاجم قرار بگیرند.“ (آیندگان، ٢٧ بهمن ٥٧). 

 

فیلمی از آن ماجرا در اینترنت گذاشته‌اند با عنوان ”یورش یک گروه مسلح احتمالاً ازهواداران سازمان مارکسیست انقلابی موسوم به سازمان چریک‌های فدایی خلق ایران و یا یک گروه مارکسیست دیگر به سفارت آمریکا در خیابان تخت جمشید.“

 

تازگی عکاسی فرانسوی در سفری به تهران گفته است هنگام درگیری در سفارت آمریکا حضور داشت.  اما در کنار متن گفتگو عکسی از آن واقعه دیده نمی‌شود.

 

  

سالیوان شاید خاطرهٔ تیراندازی سه روز پیشتر در خیابانهای اطراف سفارت را با هجوم به محوطهٔ‌ آن در 25 بهمن مخلوط می‌کرد.  شمارهٔ ٢٢ بهمن آیندگان: ”زد و خورد برای تصرف سفارت آمریکا“ همراه با چند سطر خبر دربارهٔ تیراندازی شدید در خارج سفارت آمریکا بین مأموران انتظامی و مهاجمان و زخمی‌شدن چهار نفر.  اما در این حالت هم ادعای اصابت تیر به ”تمام پنجره‌ها و در و دیوار“ بی‌توضیح، و این پرسش که چه کسانی وارد ساختمانها شدند و ”بعضی اشیای قیمتی را ‌به غارت بردند بی‌پاسخ می‌ماند.

 

شاهدی دیگر که خود در صحنه حضور داشت (در پاسخ به چند پرسش نگارنده، آبان ٩٢) این روایت را به دست می‌دهد و می‌گوید حتی یک تیر شلیک نشد:    

 

«از جریان تصویب طرح هجوم اطلاعی ندارم. روزی که از دانشکدهٔ فنی دانشگاه تهران برای تصرف سفارت اعزام شدیم رفیق هممحلهٔ من ج. ک. که اکنون ساکن آلمان است و آن زمان تازه چند روزی بود از اردوگاههای فلسطینی (شاخهٔ حبش) برگشته بود از اتاقی که تصمیمها در آن گرفته میشد بیرون آمد و به من و چند نفر دیگر گفت باید برویم سفارت.  از جمله کسانی که همراه شدند ف. س. بود.  تا جایی که به خاطر دارم، رویهمرفته ٢٠ تا ٢٥ نفر زن و مرد سوار مینیبوس شدیم و به سفارت رفتیم.
 

«ج. در مینیبوس به من گفت ”داریم میرویم سالیوان را گروگان بگیریم.“ بعد رو به بچههای داخل مینیبوس با صدای بلند گفت ”مراقب باشید! ممکن است همگی کشته شویم.

 

«به سفارت که رسیدیم ج.  و چند نفر دیگر به داخل رفتند.  مینیبوس را در ضلع شرقی سفارت پارک کردیم.  من و چند نفر دیگر درست جلو در اصلی سفارت ایستادیم.  عده‌ای به طرف ما آمدند.  آرم چریکهای فدایی خلق به بازو یا روی صورت بسته بودیم (مثل ع.، دختری که عکسش در مجلهٔ  زن روز هم چاپ شد).
 

«افراد دیگری هم آمدند اما پس از ما.  رهبری این عده با فردی به نام سرهنگ [عزیزالله] رحیمی [فرمانده دژبان] بود که شهرتی به هم زده بود.  در ماشین بنزی نشسته بود و با بلندگوی دستی خواهش میکرد فداییان از سفارت بیرون بروند و همان حیلهٔ معروف را به کار میبست که اگر ”بیرون نیایید سی‌‌چهل هزار نفر دارند با حالت تظاهراتاز جنوب شهر به سمت سفارت میآیند.“  در ضمن ماشاءالله قصاب معروف هم در همین حین به آن گروه پیوست.  گروه مقابل ما رویهمرفته ٤٠ تا ٥٠ نفر بود.
 

«هنگامی که جلو در سفارت نگهبانی میدادیم، گروه مقابل در برابر ما کمین کرد.  من تفنگ ژ٣ را به طرف آنها نشانه رفتم و ضامن را آزاد کردم.  فردی حدوداً سی‌ساله به دختری که ذکرش رفت نزدیک شد و از او خواست کلت ٤٥ ارتشیاش را تحویل بدهد.  ع. خیلی محکم به آن فرد گفت ”اگر خیلی میل داری بیا بگیرش!“ و اسلحه را به سمت او نشانه رفت.  طرف دستهایش را بالا گرفت و خیلی نرم و آرام گفت ”بسیار خوب، پیشتان باشد.“  حتی یک تیر شلیک نشد ــــــ تاکید میکنم، حتی یک تیر.

 

«پنجشش دقیقه بعد ج. و سه چهار نفر همراهش از درِ سفارت بیرون آمدند و ج. به ما گفت ”خیلی آرام عقبنشینی می‌کنیم.“ پرسیدم ”چه شده؟ برای چه باید برگردیم؟“ گفت ”از ستاد فداییان تماس گرفتند و گفتند فورا برگردید وگرنه درگیری میشود.“ با گارد کامل تا خیابان شرقی عقب‌عقب رفتیم و سوار مینیبوس شدیم.
 

«ما بنا به تصمیم و دستور رسمیِ مرکزیت سازمان از ستاد فداییان در دانشکدهٔ فنی دانشگاه تهران اعزام شدیم.  احتمالا سازمان فداییان خواسته است با تکذیب دخالت، به‌اصطلاح ”دیپلماسی“ به خرج دهد.  در راه برگشت در مینی‌بوس چند نفر، هم زن و هم مرد، از اینکه برمیگشتیم زدند زیر گریه.

 

«کسی از ما بازداشت نشد.  تا آنجا که به خاطر دارم و گوشه‌ای از آن را در برخورد آن مرد با ع. آوردم، برخورد مذاکرهکنندگان بسیار نرم بود.  آن موقع فدائیان کیابیایی داشتند و من رعبی را که در دلِ حضرات انداخته بودند به چشم دیدم.
 

«شخصا ندیدم یزدی و بهشتی وارد سفارت شوند.  به‌‌عنوان یکی از معاونان و معتمدان ج.، فرمانده گروه، تمام توجهم به گروه مسلح مقابل بود.
 

«[در محاکم شرع و دادگاههای انقلاب] کسی دنبال موضوع را نگرفت.  چندین بار بعد از آن هم ج. را دیدم اما حرفی از حملهٔ کذایی به میان نیامد.»
 

در این باره که اگر حمله به سبب دخالت سازمان فدائیان دفع شده باشد، چنانچه تعداد افراد غیرفدائی بیشتر می‌بود می‌توانست به همان نتیجه‌ای برسد که بعدها هجوم ١٣ آبان ٥٨ رسید:
 

«به گمان من مسئلهٔ تعداد نفرات نبود . به جرئت میگویم نیروی فداکار آن ٢٥ نفر فدایی با ١٠٠ تا از گروه مقابل به آسانی مقابله میکرد.  اگر به گریههایی که ذکرش رفت توجه کنیم میبینیم حضرات مرکزیت فدایی هم میخواستند به خیال خودشان مبارزهٔ ضدامپریالیستی کنند و هم دلِ نیروهای اسلامی را به دست بیاورند.  و یادمان باشد اکثریت مرکزیت فدایی همان قماش افرادی‌اند که ”سازمان اکثریت“ و . . . و . . . از دلِ آن بیرون آمدند.
 

«گروه مقابل ما اصلا و ابداً قصد تصرف سفارت را نداشت، نه به دلیل کمی تعداد یا غافلگیری. اما شاید این ماجرا به آنها یاد داد چطور میشود سفارت گرفت.»

 

  

درهرحال، چندوچون آن واقعه هرچه بود، مدرک رسمی شناسایی رژیم جدید از سوی ایالات متحدهٔ آمریکا 25 بهمن ٥٧ به دبیرخانهٔ‌ وزارت خارجهٔ ایران رسید یا نه؟

 

سالیوان در ادامهٔ خاطراتش از اعلام وصول پاکت ارسالی به دبیرخانهٔ وزارت خارجهٔ ایران حرفی نمی‌زند.  (اگر ترجمهٔ فارسی متن خاطراتش قابل اتکا باشد) به ابراهیم یزدی و بهشتی هم که برای دفع حمله و فرونشاندن تیراندازی به سفارت آمده‌اند در این باره چیزی نمی‌گوید.  ظاهراً مسلـّم می‌گیرد که کاغذ به مقصد رسیده است.  اما به دست کی؟ 

 

با عنایت به اینکه در ماههای پس از رفتن سالیوان صحبت از ورود سفیر جدید بود، باید رسیده باشد.  سفیرفرستادن به کشوری که حکومتش به رسمیت شناخته نشده باشد بی‌معنی است.  آیا ایالات متحده در سالهای بعد هم رژیم جمهوری اسلامی را به رسمیت می‌شناخت و همچنان می‌شناسد؟

 

کاوندگان ایرانی اسناد آن دوره در بایگانیهای خارجی موضوع شناسایی رسمی را بدیهی فرض کرده‌اند و در مقاله‌هایی که در این باره نگاشته‌اند این عبارت حقوقی‌ـ دیپلماتیک به کار نرفته است.

 

بینهایت بعید است سندی را که سفیر ایالات متحده می‌گوید در دو نسخه مهر و امضا کرد و به وزارت خارجهٔ ایران فرستاد در سبد باطله انداخته باشند.  لابد وصول آن در دبیرخانه ثبت شد و اصل آن موجود است.  این را باید وزارت خارجهٔ‌ ایران تأیید یا تکذیب کند.

 

احتمال دارد به نتیجه‌ای غریب برسیم: رژیم جمهوری اسلامی میل ندارد در این باره صریح صحبت کند و گرچه اعلام شناسایی رسمی خود از سوی ایالات متحدهٔ آمریکا را دریافت کرد و رسید داد،‌ وصول آن را به اطلاع همگان نرساند.  اگر این استنباط درست باشد، موقعیتی است یگانه در تاریخ دیپلماسی در جهان که رژیمی نوپا میل داشته باشد سرسختانه وانمود کند از سوی قدرتمندترین کشور جهان به رسمیت شناخته  نشده است.

 

بیرون از دبیرخانه‌های  وزارت خارجهٔ دو کشور، آنچه در برابر چشم همگان اتفاق افتاد و در آرشیو خبرگزاریها قابل ردیابی است از این قرار بود: شانزده ماه بعد، در ماجرایی دیگر، پس از شش ماه خودداری جمهوری اسلامی از آزادکردن کارکنان سفارت آمریکا و شکست عملیات طبس برای رهاندن آنها، پرزیدنت کارتر در اردیبهشت ٥٩ روابط سیاسی دو کشور را قطع کرد و دفتر حفظ منافع آمریکا در سفارت سویس درتهران ایجاد شد.

 

معنی این اقدام پس‌گرفتن شناسایی "دو ژور" و تقلیل آن به "دو فاکتو" بود: کشور را، به‌عنوان سرزمینی با ساکنانی، قبول دارد که هست، اما حکومت را ‌به‌عنوان شخصیت حقوقی از نظر عرف دیپلماتیک به رسمیت نمی‌شناسد.

 

مقامهای ایالات متحدهٔ آمریکا از آن زمان تاکنون معمولاً ملت و کشور ایران را مخاطب قرار می‌دهند و اشاره‌ها به رژیم جمهوری اسلامی غالباً در وجه سوم شخص ِ غایب است ــــ انگار خرمگسی نالازم که بهتر است نباشد.

 

جمهوری اسلامی ایران هم به نوبهٔ خود میل نداشت، ندارد و یقیناً نخواهد داشت از سوی شیطان بزرگ علناً به رسمیت شناخته شود.  در عین حال، انتظار دارد آمریکا در برابر حقانیت یگانه حکومت برحق جهان سر تعظیم فرود آورد ـــــ پیچیده‌ترین و مغزفرساترین موقعیت در مراودات دولتها طی چهارهزار سال گذشته.  

 

  

چرا خبرگزاری پارس خبر شناسایی جمهوری اسلامی از سوی ایالات متحدهٔ آمریکا را انتشار نداد؟  چرا صادق قطب‌زاده که روز پیش از آن خودش را در مقام سرپرست موقت رادیوتلویزیون جا کرده بود و برای فیل‌هواکردن له‌له می‌زد آن را ابتدای اخبار ساعت دو بعد از ظهر همان روز رادیو با آب‌وتاب پخش نکرد تا همگان ایمان بیاورند آمریکا در برابر عظمت انقلاب اسلامی سر تعظیم فرو آورده؟  چه کسی یا کسانی تصمیم گرفتند منتشر نشود؟  تصمیم به سرپوش گذاشتن روی خبر چگونه ابلاغ شد؟ کتبی که حتماً نه، زیرا می‌توانست عواقب داشته باشد.  با پچ‌پچ و درگوشی؟ با ایما و اشاره؟  در این باره حتی در آیندگان آن روزها مطلبی نمی‌بینیم.

 

تاریخ آن روزگار هنوز نوشته نشده و نمی‌دانیم پشت پرده چه می‌گذشت و، مثلاً، کریم سنجابی تا چه اندازه دکور یا واقعی بود.  شاید در چشم سفیر آمریکا که ظاهراً در آن چند روز حتی تلفنی با او حرف نزد و از ماه آذر ارتباطش با نمایندگان هیئت حاکمهٔ بعدی عمدتاً به موسوی اردبیلی و بهشتی و ابراهیم یزدی و امیرانتظام محدود می‌شد، سنجابی بازیگر مطرحی در صحنهٔ سیاسی آن ماهها نبود.  شاید فقط روی کاغذ وزیر خارجه بود و هیچ‌گاه به وزارت خارجه قدم نگذاشت، یا راهش ندادند.

 

سالیوان می‌نویسد علاوه بر ابراهیم یزدی، آیت‌الله بهشتی هم برای کمک به امنیت آمریکاییان در سفارت حاضر شد.  در آخرین ماههای رژیم شاه، طی اعتصاب ٦٢ روزهٔ مطبوعات،

بهشتی یکی از مذاکره‌کنندگان بازارـ حوزه با سالیوان و دیگر دیپلماتهای آمریکایی بود.  چندین ماه طول کشید تا مطبوعات و افکار عمومی ایران متوجه وجود این شخص شوند (یزدی می‌گوید سالیوان را تنها یک بار و همان جا هنگام درگیری در محوطهٔ سفارت ملاقات کرد، و می‌افزاید سفیر و بهشتی ملاقات دونفره داشتند، اما زمان آن را مشخص نمی‌کند).

 

آیا سالیوان شفاهاً به اطلاع یزدی که به سفارت آمده بود رساند که سندی مهم برای دولتش فرستاده است؟  اگر این را به او گفت، چرا معاون نخست وزیر بیدرنگ به خبرنگارانی که برای خبرگیری دربارهٔ حمله به سفارت آمده بودند اطلاع نداد؟

 

عصر همان روز پرزیدنت کارتر گفت در سفارت کشورش در تهران مدارکی از دست نرفته است و مقامهای دولت او برای تأمین امنیت کارکنان سفارت با دولت بازرگان در تماسند، و   برای مهدی بازرگان پیام تبریک فرستاد.

 

حرف درست و کار بجایی بود.  اما اشاره به درتماس‌بودن با دولت بازرگان نزد شنوندگان در ایران و در جهان سیاست معانی متفاوتی داشت.  کارتر تنها چند ساعت پس از اعلام شناسایی رژیم جدید ایران از سوی سفیر آمریکا، تلویحاً آن را پس می‌گرفت و عملاً می‌گفت با به‌اصطلاح دولتی جدید به ریاست یک فرد خاص در تماس است، نه اینکه رژیم جدید را کلاً قبول داشته باشد.

 

دو تیتر آیندگان ٢٤ بهمن را مقایسه کنیم: ”آمریکا آمادهٔ شناسائی حکومت بازرگان شد“ و ”شوروی حکومت انقلابی ایران را به رسمیت شناخت“. 

 

کارتر در این باره که سفیر کشورش در تهران شناسایی رژیم جدید ایران را رسماً ابلاغ کرده است چیزی نگفت.  آیا خبر نداشت؟ نظر دولت آمریکا عوض شده بود؟  منظور از شناسایی رسمی، دولت بازرگان بود که حالا می‌دیدند در این هرج‌ومرج کاره‌ای نیست؟  کسانی در وزارت خارجهٔ آمریکا که از اول هم موافق شناسایی رژیم اسلامی نبودند اکنون دلایلی محکم داشتند که آن را مسکوت بگذارند و حتی وتو کنند؟

 

اسنادی که بعداً ممکن است ازطبقه‌بندی خارج شود پاسخهایی برای این سؤال فراهم خواهد کرد، گرچه سال ١٩٨٣ رندان در کاخ سفید گفتند اسناد اوت ١٩٥٣ (مرداد ٣٢) مربوط به ایران را،‌ که با گذشت سی سال باید در اختیار پژوهشگران قرار می‌گرفت، چون جا برای کاغذهای بایگانی کم بوده کارمندان دونپایه دور ریخته‌اند.  باورکردنی به نظر نمی‌رسد.

 

دم‌دست‌ترین توجیه این است که برخی دولتهای منطقه بیدرنگ و با تمام قوا چوب لای چرخ شناسایی گذاشتند و آن را درنطفه خفه کردند، شاید با این استدلال که وقتی خودشان میل دارند وانمود ‌کنند چنین چیزی نبوده، شما اصرار نکنید بوده.

 

آیا به‌رسمیت‌شناختن رژیم اسلامی به نظر دولت اسرائیل و بسیاری کشورهای عرب خطا می‌رسید؟

 

اگر اسرائیل و کشورهای عرب منطقه در ممانعت از شناسایی جمهوری اسلامی از سوی آمریکا (و در عمل پس‌گرفتن آن،‌ زیرا کاغذ به وزارت خارجهٔ ایران رفته بود) تعیین‌کننده نبودند، و اگر وزیران کابینهٔ کارتر تصمیم می‌گرفتند با حکومت نوپای اسلامی کنار بیایند بعدها چه می‌شد؟

 

”هزار نکتهٔ باریک‌تر ز مو این‌جاست.“  هر چوب لای چرخ گذاشتنی در آنچه به نظر سالیوان اقدامی اداری و ساده و معمولی می‌رسید شفاهی بود، چه از سوی گروههای فشار در واشنگتن و چه از سوی برژینسکی و دیگران در کاخ سفید که خیال کودتا و برگرداندن ورق رهایشان نمی‌کرد و به نظرشان مهمل می‌رسید بساطی را که خیلی زود می‌توان برچید به رسمیت بشناسند (اسامی اعضای شورای انقلاب تا سالها بعد اعلام نشد و حاکمان شرع تا اردیبهشت و خرداد سال بعد اجازه نمی‌دادند اسم و تصویرشان پخش شود مبادا ورق برگردد). 

 

و می‌توان با اطمینانی از روی تجربه گفت در ایران نیز صورت‌جلسه یا دستوری در این باره روی کاغذ نیامد.  روایاتی شفاهی که ممکن است افرادی در آینده بنا به مصلحت وقت و برای خراب‌کردن رقیبان سیاسی و جلب توجه افکار عمومی سرهم کنند، حتی اگر حاوی تکه‌هایی از واقعیت باشد، غیرقابل اعتماد خواهد بود.  ما در دریایی از اوهام و دروغ و خرافات سیاسی و غیرسیاسی شناوریم.

 

  

جان کلام این است: به‌رسمیت شناخته‌شدن جمهوری اسلامی ازسوی ایالات متحده می‌توانست معنی بسیار بدی در داخل داشته باشد و ممکن بود چنین تعبیر شود که از اول پیدا بود ساخت ‌‌و پاخت کردند.  ضربه‌ای عظیم به سیمای الهی رژیم و به اعتماد هوادارانش.

 

و در خارج، مخالف شناسایی جمهوری اسلامی از سوی آمریکا یکی‌دوتا نبود و نیست: اسرائیل و تقریباً تمام دولتهای عرب خلیج فارس.

 

یحتمل محققانی این حدس‌وگمان‌ها را پی خواهند گرفت.  تا این‌جا همین قدر روشن است که در کاخ سفید دست‌کم دو نظر وجود داشت.  اول، که تیمسارها پشت دولت بختیار بایستند و به‌ هیچ ‌قیمتی در برابر مخالفان کوتاه نیایند (از سوی شورای امنیت ملی و برژینسکی و ژنرالها با حمایت کیسینجر و دیگر سیاسیون بانفوذ و شماری بزرگ از مقامهای پیشین وزارت خارجه).

 

نظر دوم، که با رفتن شاه کار رژیم او را باید پایان‌یافته تلقی کرد، دولت بازرگان را تنها گزینهٔ ممکن دانست و فعلاً فکر کودتا و دولت نظامی را کنار گذاشت (از سوی سالیوان و ونس و شماری اندک از مقامهای پیشین وزارت خارجه که برای مشاوره فراخوانده شده بودند).  در خاطرات سالیوان می‌بینیم مقابلهٔ دو جناح به درگیری لفظی و ناسزا پراندن‌ از پشت تلفن هم کشید.

 

رئیس جمهور آمریکا نه توان تشخیص چندوچون شرایط ایران را داشت و نه اساساً قادر به سنگین‌کردن یک کفه بود.  جناح اول اقدامات چندین‌ماههٔ‌ سفیر در تهران در جهت حمایت از دولت بازرگان را نادیده گرفت و به‌رسمیت‌شناختن رژیم جدید را عملاً مسکوت گذاشت.      

 

  

سالیوان نه درغربت دلی شاد و محبوبیتی نزد ایرانیها داشت و نه احترامی در وطن نزد مقامهای بالادست. 

 

در شمارهٔ ٢٣ دی ٥٧  آیندگان مطلبی با عنوان «آقای سولیوان! نه، هرگز!» با امضای ”یک همکار“ از حمایت سفیر آمریکا از رفتار خشن دولت ایران در قبال مخالفان انتقاد می‌کرد.  در شمارهٔ‌ بعدی روزنامه از نگارخانهٔ سولیوان در تهران اطلاع دادند چون در آن مقاله نام سالیوان اشتباهاً سولیوان نوشته شده ناگزیر شدند تابلو خود را به خاطر تشابه اسمی موقتاً پائین بیاورند تا سوء‌تفاهمی پیش نیاید.  نگارخانه توضیح می‌داد عنوانش ”از نام هنرمند بزرگ معماری، لوئیس سولیوان گرفته شده است.“

 

و تلفن خواننده در شمارهٔ ٢٥ دی: ”هوشنگ كاوسی هستم.  بعد از شادباش به مبارزان دلير و پيروز مطبوعات، از جمله كاركنان دلير آيندگان.  مطلب "سوليوان" بسيار جالب بود.  ضمن ابراز انزجار نسبت به سياست استعمار نو كه يك ديپلمات و يك ژنرال آن برای ملتی آزاد تعیین تکلیف می‌کند، در این‌جا اعلام می‌کنم که ملت ايران پيش از اين بساط غارتگری تزارها و سيا‌ست‌بازان لندن را در هم ريخت و حالا نوبت پاك‌كردن آثار استعمارگران نو واشنگتن است.‘‘     

 

از آن سو، سالیوان در خاطراتش می‌نویسد تلگرامی از واشنگتن رسید ”سخت دل‌آزار و تند حاوی افترایی غیرقابل قبول نسبت به وفاداری من.“  پشت تلفن گفتند پیام اهانت‌بار در واقع حرفی است که در کاخ سفید زده‌اند، و نتیجه گرفت ”به این ترتیب، بودن من در تهران به‌عنوان نمایندهٔ رئیس جمهور فایده‌ای ندارد.“

 

تلگرام موهن اگر پیامی به شخص او بود شاید آن را در مکاتبات رسمی بایگانی نکرد و پس از اشغال سفارت بیرون نیامد و نمی‌دانیم تردید در وفاداری‌اش با چه کلماتی بیان شد.  اتهام خیانت به میهن (که در جوامعی مانند ایران خیلی راحت و روزمره به کار می‌رود) درعرف اداری مغرب‌زمین مختص کیفرخواست دادستان دادگاه نظامی و مقدمهٔ اشدّ مجازات است.

 

اما دلخوری کاخ سفید از سالیوان و مخالفت شدید مقامهای شورای امنیت ملی با او پیشینه داشت.  می‌نویسد پرزیدنت کارتر در ضیافت شاه در شب اول ژانویه ١٩٧٨ در تهران هنگام خواندن نطقی که، بنا به سنت دیپلماتیک، سفیر آمریکا در محل  تهیه می‌کند خودسرانه حرف از ”جزیرهٔ ثبات“ بودن ایران ”در یک گوشهٔ متلاطم جهان“ زد.  اگر سالیوان ناخشنودی خویش از جملهٔ فی‌البداههٔ‌ رئیس ‌جمهور را همان زمان بر زبان آورده باشد برای خودش دشمن تراشید و، گرچه ایرادش منطق داشت، جناح تندروهای مخالف سایروس ونس، وزیر خارجه، آن را به حساب فضولی و گستاخی گذاشتند.

 

درهرحال، فضولی و گستاخی لفظی در برابر آنچه انجام داد هیچ بود.  در خاطراتش می‌نویسد وقتی (سال ١٣٥٦) به  تهران آمد تعجب کرد که اوضاع اقتصادی ایران چرا تا این حد آشفته است و به شاه هشدار داد.  شاه ابتدا رو ترش کرد اما اندکی بعد ظاهراً با این تصور که سفیر حرف کارتر و دولت آمریکا را منتقل می‌کند جا زد و کابینه را عوض کرد.

 

دو موضوع مجزا و متفاوت مخلوط شد و سرنگونی شاه را از حد یک احتمال طی دهه، به سال و ماه کشاند: کارتر حرف از حقوق بشر و آزادیهای دموکراتیک خصوصاً در بلوک شرق می‌زد؛ سالیوان از شاه می‌پرسید وقتی می‌دانند ظرفیت بندرها و جاده‌ها و انبارها و کامیونها کافی نیست چرا این همه کالا سفارش می‌دهند و برای دور ریختن دلارهای نفتی عجله دارند.

 

کارتر و دستیارانش نه فرصتی برای فکر کردن به موضوع دوم داشتند و نه اهمیتی می‌دادند در بندرعباس و خرمشهر چه می‌گذرد.  سالیوان از خاطراتش پیداست دنبال انتخابات آزاد و این جور حرفها نبود و به فقدان انضباط مالی و ریخت‌وپاش‌های احمقانه در کشوری دنیای‌ سومی و بی‌برنامه توجه داشت.  می‌نویسد دستوری در این باره از دولتش نداشت و شخصاً نگران اوضاع نابسامان ایران در دو سال آخر حکمرانی شاه بود.

 

درهرحال، هشدار به شاه که کارهای آماتوری او و ریخت‌وپاش درآمد بادآوردهٔ نفت اقتصاد و جامعهٔ‌ ایران را به تلاطم کشانده است در واقع حرفی بود که سران هیئت حاکمهٔ‌ ایران اصرار داشتند فقط سالیوان می‌تواند به شاه بزند و عقوبت نبیند (شرح ملاقات عجیب با جمعی از اعضای قدرتمند هیئت حاکمه ایران را در کتابش آورده است).

 

در مورد ‌استقرار رژیم جدید، سفیر آمریکا فصل‌الخطابی بود که لشکری و کشوری و سرمایه‌دار و افراد معمولی و سنتی و مدرن در ایران به حرفش توجه می‌کردند.  دارندهٔ چنین جایگاهی حتی اگر فرض کنیم به‌راستی نخواهد در امور ایران دخالت کند، سکوتش هم نوعی سیاست و برنامه برای تأیید وضع موجود تلقی می‌شود (در این باره در بخشهای بعدی مطلب بحث خواهیم کرد).

 

سالیوان وقتی با سران مخالفان وارد گفتگو شد که شاه حرف از رفتن زد، و هیچ‌گاه تصور نمی‌کرد چنین اقدامی عملاً به‌معنی روی‌کارآوردن رژیمی دینی باشد.  و در انتخاب بین بختیار و بازرگان،‌ اولی بدون شاه بخت موفقیت نداشت و خودبه‌خود حذف.  اما دومی هم خودبه‌خود کسی و کاره‌ای نبود و خیلی زود روشن شد در حکم اسبی توخالی و چوبی است که عده‌ای را به اریکهٔ قدرت حمل می‌کند.

 

در پی گفتگوهای سالیوان با اشخاصی که گمان می‌کرد سران مخالفان بانفوذ و در عین حال میانه‌رو رژیم شاه هستند، قدرت خیلی سریع و فقط طی چند هفته خیابانی شد و جریان از دست همه در رفت.  اما مقامهای بالادستش حقاً نمی‌توانستند او را برای بازی‌خوردن از سیر وقایع ملامت کنند.  حتی خود فاتحان ِ برآمده از قدرت خیابانی چنان غافلگیرشدند که چندین ماه طول کشید تا باور کنند چنین چیزی واقعاً اتفاق افتاده است.

 

یک ماه پس از خروج مستشاران نظامی و دو روز پس از اعلام استقرار رژیم جدید،‌ از واشنگتن ندا ‌رسید که نتیجهٔ اقداماتش را هیچ نپسندیده‌اند و باید کودتایی ترتیب داد.  ناسزایی هم که او در برابر ”این فکر سخیف و نامعقول“ بر زبان آورد ظاهراً در اسناد سفارت ثبت نشد اما لابد ناسزای تندی بود همسنگ اتهام خیانت که به او می‌زدند.

 

کسانی که در کاخ سفید در وفاداری سفیر تردید داشتند و شاید او را متهم به پشت‌کردن به منافع ایالات متحده کردند یحتمل حرفشان این بود سالیوان زیرآب رژیمی را که قرار بود وارد قرن بیست‌ویکم شود یکتنه زد.  مدتها این پرسش در محافل سیاسی و مطبوعات آمریکا تکرار می‌شد: ”ازدست‌رفتن ایران تقصیر کی بود؟“  نهایتاً علت را در این می‌دیدند که از اوایل دههٔ ١٩٧٠ اجازه دادند شاه هر کاری دلش می‌خواهد بکند، با این فرض که قادر به ادارهٔ ایران است.

 

طراحان روابط جهانی آمریکا همواره محمدرضا پهلوی را موجودی غیرقابل اعتماد و به‌دردنخور ارزیابی می‌کردند اما هیچ‌گاه به تلاشی جدی برای برداشتنش دست نزدند.  متحدان ایالات متحده در سراسر جهان سوم اشخاصی از قماش شاه بودند ــــ کمی بهتر، کمی بدتر.

 

(پس از مرگ جان کندی نوشتند که گفت این پلی‌بوی یا در ایران اصلاحات می‌کند یا می‌رود.  اگر واقعاً چنین حرفی زده باشد اطلاق این صفت از سوی پرزیدنت ِ خانم‌باز بامزه است.  محبوبیت کندی به‌عنوان سوپراستار تاریخ سیاسی آمریکا مدام در حال تنزل است و اینک نیم قرن پس از مرگش با صراحت می‌نویسند و می‌گویند هالهٔ قداست ِ گرد ِ سیمای او کلک تبلیغاتی خانوادهٔ بسیار ثروتمندش و نتیجهٔ وادادگی ارباب جراید گوش‌‌به‌‌فرمان در آمریکا بود.  درهمین حال، به سیمای شاه، به‌عنوان قربانی مظلوم نبرد با متخاصمان داخلی در سرزمینی بی‌ثبات، در افکار عمومی ایرانیها رفته‌رفته اعادهٔ‌ حیثیت می‌شود: آن دو آدم در چشم هموطنانشان جا عوض می‌کنند.  از عجایب تاریخ).

 

حتی طی دههٔ آخر، سیاسیون آمریکا دو سیاست متضاد درقبال شاه در پیش گرفتند.  رها کردن مهار او از سوی نیکسون و کیسینجر، و چند سال بعد زیر فشار گذاشتنش از سوی دموکراتها و کارتر.

 

آنچه سالیوان در تهران انجام داد چیزی نبود جز نظر و خواست اکثریت قریب به اتفاق دولتهای آمریکا طی چهار دهه.  اجرای تهدید تحقیرآمیز کندی و روح شعارهای کارتر بود در لزوم فاصله‌گرفتن و بازخواست از متحدان غیردموکرات.  اما وقتی رژیم شاه فرو ریخت نتیجه گرفتند نباید در مورد او این کار را می‌کردند.

 

درهرحال، نه کمیته‌ای علنی در سنای آمریکای برای رسیدگی به این قضیه تشکیل شد و نه سالیوان را مشخصاً مقصر دانستند.  شکستن کاسه‌کوزه‌ها سر او بیش‌‌ازپیش به اعتبار و حیثیت دستگاه سیاسی آمریکا لطمه می‌زد: بخشی از دولت در صدد کودتاست و در همان حال، سفیرشان اشخاصی را که قرار است بازداشت شوند با عجله به رسمیت می‌شناسد.

 

سالیوان پس از بازگشت از ایران بازنشسته شد و اکتبر٢٠١٣ درگذشت.  با چند تن از کارکنان گروگان گرفته‌شدهٔ‌ سفارت آمریکا در تهران بارها مصاحبه کرده‌اند اما در سه دههٔ آخر عمر سالیوان ظاهراً کسی به سراغ او نرفت تا دربارهٔ وقایع ایران پرس‌وجو کند.  یقیناً حرفهایی برای گفتن داشت که برخی را در کتاب خاطراتش نوشت.  جای تأسف است اگر محققان ایرانی نکوشیده باشند پای حرف او هم بنشینند تا جزئیات توافقها با مخالفان شاه را از زبان خودش بشنوند.

 

شاید هم نمی‌خواست درگیر مناقشه‌ شود.  برای دفاع از خود ناگزیر باید دخل برژینسکی را می‌آورد و علاوه بر حمله‌های تند به نیکسون و کیسینجر و راکفلر و ژنرالهای ناتو و فروشندگان جنگ‌افزار و بسیاری دیگر، پای کارتر را هم وسط می‌کشید و او را سکهٔ یک پول می‌کرد ــــ یا سکهٔ‌یک‌پول‌تر می‌کرد.

 

کارتر یک سال‌ونیم با تکیه بر رعایت حقوق بشر، شاه را سراسیمه کرده بود اما ناگهان در برابر دوربینها گیلاس شامپانی به سلامتی او بالا برد و رهبری خردمندانه‌اش در ”جزیرهٔ ثبات“ را ستود.  و شاه چنان از خود‌بی‌خود شد که به جای ادامهٔ‌ صادقانهٔ برنامهٔ فضای باز سیاسی که خودش اعلام کرده بود، بیدرنگ دستور داد علیه یک آیت‌الله که از سالها پیش در عراق تبعید بود اعلامیه منتشر کنند. 

 

پس از رفتن شاه، برژینسکی می‌خواست سالیوان سفارت آمریکا را باز نگه دارد اما از به‌رسمیت شناختن رژیم جدید خودداری کند ـــــ نامعقول‌ترین حرف در تاریخ دیپلماسی.  رکورد نامعقول‌ترین طرح از آن ِ نقشهٔ حمله به سفارت آمریکا در تهران بود.

 

نقشه‌هایی که اردیبهشت 59 از بقایای هواپیمای جزغاله‌شدهٔ آمریکایی و هلیکوپتر به‌جا‌مانده در صحرای طبس به‌دست آمد نشان می‌داد کماندوها خیال داشته‌اند خودشان را به انباری در جنوب تهران برسانند،‌ به استادیوم امجدیه بروند، به سفارت یورش برند، گروگانها را بردارند با هلیکوپتر به صحرای طبس برگردند و از ایران خارج شوند.  طرحی چنان طولانی و پیچیده و پر از احتمال خطر فقط در فیلم سینمایی بخت موفقیت داشت، تازه آن هم با کشتگان بسیار.  در عالم واقع، با نخستین سر و صدای هجوم به محوطهٔ سفارت، گروگانها قتل عام می‌شدند. 

 

سایروس ونس،‌ وزیر خارجه، که طرح را محکوم به شکست می‌دانست خواست استعفا ‌دهد اما متقاعدش کردند تا اجرای آن صبر کند. 

 

سالیوان اگر می‌خواست رفتار برژینسکی را تلافی کند و با اعضای تندرو شورای امنیت ملی دربیفتد می‌توانست نشان دهد برنامهٔ آرتیست‌بازی در واقع سفارش آنها بود به یک مشت کماندو.  یعنی رئیس‌جمهور و ژنرالهای چهارستارهٔ‌ ستاد مشترک و ناتو، اعضای شورای امنیت ملی و سازمان اطلاعات مرکزی و هیئت دولتی که بر عملیات صحه گذاشته‌اند بهتر است بروند غاز بچرانند، و اتهام خیانت به منافع ملی و ضربه‌زدن به اعتبار جهانی ارتش ایالات متحده این بار واقعاً به سالیوان می‌چسبید.

 

  

در نخستین ماه تغییر رژیم در ایران، سالیوان هنگامی که تصمیم گرفت بی سر و صدا از ایران برود سخت نگران گروگان گرفته‌شدن در مسیر سفارت تا مهرآباد بود.  و بار دیگر نقش تاریخساز ورزشکارها و ماهیچهٔ پهلوانان:

 

«تأمین امنیت اتومبیلهای ما در فاصلهٔ سفارت تا فرودگاه در ساعت دو بعد از نیمه‌شب که خیابانها تحت کنترل افراد مسلح بود مسئلهٔ‌ مهمی به شمار می‌رفت.  برای حل این مشکل به قصاب مورد اعتماد خودمان متوسل شدیم.  این قصاب که سرپرستی کمیتهٔ مستقر در فرودگاه را به عهده داشت و ظاهراً از گروه مجاهدین [؟] بود در این مدت کاملاً شیفتهٔ ما شده بود و صمیمانه کمر به خدمت ما بسته بود.  قصاب جوانمرد ما برادر جوان‌تری داشت که از کشتی‌گیران تیم ملی ایران بود.  او داوطلبانه حاضر شد در آن شب به اتفاق عده‌ای از دوستانش که همه جوانانی ستبر و ورزشکار بودند ما را تا پای هواپیما همراهی کند.  برای هر یک از این جوانان یک اسلحهٔ یوزی هم تهیه شد تا درصورت بروز حادثه‌ای  از آن استفاده کند.»

 

١٧ فروردین ٥٨ (٦ آوریل ٧٩) ساعتی پس از نیمه‌شب سالیوان با حفاظت لوطی‌ها و کشتی‌گیرهای مسلـّحی که حاج ماشاءالله (لابد با اجازهٔ بزرگترها) به همین منظور بسیج کرده بود توانست به فرودگاه برسد و به‌سلامت از ایران خارج شود.

 

  

با خروج سفیر، رابطهٔ دیپلماتیک ایران و ایالات متحده تا حد کاردار پایین آمد‌ بی‌آنکه موضوع شناسایی رسمی، در وجه نفی یا اثبات، در رسانه‌ها و نطقها و مقاله‌ها مطرح شود.

 

موضوع شناسایی را می‌توان فرمالیتهٔ‌ اداری دانست.  بدون آن یک برگ کاغذ هم مراودات عملاً می‌تواند ادامه ‌یابد.  رژیم شاه با آفریقای جنوبی و اسرائیل همکاری مالی و نظامی داشت بی‌اینکه هیچ برگه‌ای در دبیرخانهٔ‌ وزارت خارجه رسماً ثبت شده باشد.  رابطهٔ ایران با بریتانیا از عهد ناصرالدین شاه تاکنون پنج بار قطع و چهار بار وصل شده و در زمان نوشته ‌شدن این سطور حرف از تعیین کاردار غیرمقیم است.  آنچه نامطلوب تلقی می‌شود موجودی به‌نام اینگیلیس و غیر از انگلستان و شهر لندن است.   

 

نوع مراودهٔ جمهوری اسلامی ایران با آمریکا در سی‌وچند سال گذشته هم در قالبهای متداول نمی‌گنجد و به رابطهٔ هیچ دو کشور دیگری در جهان شباهت ندارد.  فرهنگ و سیاست و هنر و رسانه‌های اِمریکا (به کسر الف) غیر از ایالات متحدهٔ‌ آمریکا در مقام بازار گستردهٔ صنعت و تجارت جنگ‌افزار و بانکداری جهان است.

 

وقتی کابینهٔ‌ بازرگان به این نتیجه رسید که ماندن بیهوده است و مجلس بررسی پیش‌نویس قانون اساسی (مشهور به خبرگان) مهارشدنی نیست، ١٣ آبان ٥٨ در راه قم بودند که از رادیو شنیدند سفارت آمریکا اشغال شده.  در نگاه به پشت سر می‌توان نتیجه گرفت روابط با آمریکا دیر یا زود در همین مسیر می‌افتاد و می‌گسست.

 

در چنین موقعیتی‌ شیطان بزرگ در واقع منشأ خیر و برکت است.  اگر وجود نمی‌داشت باید آفریده می‌شد تا کل داستان قانون اساسی خلق‌الساعهٔ حیرت‌انگیز و تصویب آن با یک ‌همه‌پرسی دیگر در هیاهوی جلو سفارت گم شود.

 

نظریهٔ احتمالات می‌گوید هرچیزی که ممکن باشد بالاخره اتفاق می‌افتد.  بالارفتن از دیوار سفارت آمریکا نه تنها ممکن و محتمل، بلکه چارهٔ‌ ناچار بود.  در وقایع خرداد ۶۰ و آن همه کشمکش خونین و سرکوبی ـــــ که ادامه دارد ــــــ کسی، چیزی، جایی،‌ قدرتی را باید مقصر شناخت.

 

فرهنگ سیاسی ایران‌زمین حکم می‌کند از حریف قوی‌پنجهٔخارجی شکست بخوری بهتر است تا با آدمهایی همتراز خودت در داخل سازش کنی.  رضاشاه همین طور فکر می‌کرد، محمدرضا شاه همین طور فکر می‌کرد، مصدق همین طور فکر می‌کرد، جمهوری اسلامی همین طور فکر می‌کند.

 

 

برای بستن بحث شناسایی، اشاره به نکته‌ای تاریخی شاید بیربط نباشد.  پیشگام ِ به‌رسمیت‌شناختن ایالات متحده نه سویس بود، نه فرانسه و نه هیچ کشور اروپایی دیگری.  نخستین مملکتی که سال ١٧٧٦ کشور تازه‌تأسیس ایالات متحدهٔ‌آمریکا با سیزده ایالت و چهار میلیون جمعیت را به رسمیت شناخت مراکش (یا مغرب) نام داشت.

 

رابطهٔ مغرب ِ عربی ِ اسلامی با کلنی‌های نیوانگلند بسیار نزدیک و خاص بود: به آنها برده می‌فروخت و پول حسابی به کیسه می‌ریخت.

 

شکارچیان و تاجران مسلمان برده در کنار دریای مدیترانه بومیان پائین‌دست قارهٔ‌سیاه (صحرای غربی، مالی، موریتانی، سنگال امروزی)‌ را می‌گرفتند مثل گوسفند در طبقهٔ‌تحتانی زیر عرشهٔ‌کشتیهای چوبی می‌ریختند، به غرب تنگهٔ‌جبل‌الطارق در اقیانوس اطلس می‌بردند و تحویل برده‌فروش‌های آمریکایی می‌دادند تا برای کار در مزارع قارهٔ‌جدید ببرند.

 

طبیعی بود برده‌دارهای آلاباما و لویزیانا و کنتاکی پا به مدیترانه و حتی شمال آفریقا نگذارند، تا چه رسد به قلب قارهٔ سیاه.  نیازی به چنان ماجراجویی دور و دراز و خطرناکی نبود.

 

برده‌داران مسلمان اینک کارفرماها و مشتریان کافرشان را روی کاغذ هم به‌ رسمیت می‌شناختند.  درهرحال، در چشم مسلمان، کافر به جهنم خواهد رفت، چه با شناسایی رسمی و چه بدون آن.

 

تخمین زده‌اند راهزنان مسلمان شمال آفریقا، با کشتیهای تندرو، بین قرنهای شانزده تا نوزدهم بیش از یک میلیون مسیحی به اسارت گرفتند و در بازارهای برده‌فروشی عمدتاً درعثمانی و مصر و ایران و الجزیره و مغرب فروختند.  در عثمانی بردگان موبور به مناصب عالی حکومتی می‌رسیدند و در حرمسرای سلاطین باب‌عالی کنیزهای مسیحی حتی مادر پادشاه آینده می‌شدند.  این پیشینه، در کنار سنــّت شاهدبازی، از دلایلی است که در ترکیه نسبت به بازشدن بایگانی‌های دربار سلاطین استانبول سخت حساسیت نشان می‌دهند و حتی اقدامی ضدملی تلقی می‌کنند (کلمهٔ slave را در این متن جستجو کنید).  قابل توجه اصحاب گفتگوی تمدنها.

 

ادامه در صفحۀ ٢  

 

 

صفحۀ‌‌ اول    مقاله / گفتگو/ گفتار         لوح   فهرست مطالب   سرمقاله‌ها

 

دعوت از نظر شما

 

نقل مطالب اين سايت با ذكر ماخذ يا با لينك آزاد است.