نوستالژی و ملاقات با خویش و با گذشته

در خیال

 

گفتگو با مسعود مهرابی در سالنامهٔ فیلم اسفند 1397

بخشی در ماهنامهٔ فروردین 98 هم چاپ شده است.

 

 

 
1.
تعریف‌تان از نوستالژی چیست؟ و دربرگیرنده‌ی چه مفاهیمی‌ست و دامنه‌اش تا کجاست؟ اعتقاد دارید بین خاطره و نوستالژی فاصله‌‌ای وجود دارد؟


  نوستالـْژی (یا به تلفظ نادرست برخی، نوستالوژی) از ریشهٔ واژهٔ یونانی نوستوس به معنی بازگشت به زادبوم است.  رجعت به جایی و چیزی که فرد از آن کنده شده، جدا افتاده و از کف داده.  یاد قدیم و کشش به خاطرات شیرین گذشته همراه با قدری حسرت: چه حیف شد آن روزگار خوش.


در نگاه پرحسرت به گذشته،‌ ما آنچه را دیروز موجود نبود با امکانهای امروزمان می‌سنجیم. توان مالی، تجربه، اطلاعات، تحصیلات و بسیاری چیزهای دیگر که امروز وجود دارد و صاحب آنهاییم.
 

حسرت کسانی که از دست داده‌اند، از برخی جهات یا کلاً پسرفت کرده‌اند، بد آورده‌اند، یا به‌اصطلاح از اسب افتاده‌اند البته گونهٔ دیگری است. اما در کسانی که زندگی امروزشان بهتر از پریروز است نوستالژی به معنی گذاشتن محدودیت پریروز است در برابر آزادی عمل امروز.
 

شصت سال پیش اتومبیل چشمگیر آدم برخوردار ایرانی بهایی داشت، از نظر قدر مطلق عدد، یک هزارم قیمت اتومبیل پیش‌پاافتادهٔ امروزی.  فرد ناظر در نگاه به آن اتومبیل آنتیک ممکن است در این خیال برود که با توان مالی امروزش می‌توانست آن را خیلی راحت بخرد.  اما معادل امروزی‌ همان اتومبیل شاید همچنان بیرون از توانش باشد.  در مواردی اشخاص حتی حسرت چیزهایی می‌خورند که نه آن روز برایشان میسر بود و نه امروز میسر است.  در این‌جا با خیالبافی روبه‌روییم نه با خاطره و نوستالژی.
 

آنچه نوستالژى در وجه شخصی را به احساسى دردناک و دائمى تبديل مى‌كند دريغ بر نبود امكانهاى امروز است در شرايط ديروز، نه صِرفآ بر آنچه ديروز وجود داشت و امروز از دست رفته.  وقتى از بابت خواستهاى ديروز حسرت چندانى نداشته باشیم بسيارى از آنها همچنان قابل حصول‌اند.  برخى چيزها كه روزى در آرزوى داشتن آنها بوديم خیلی زود اهمیت‌شان را از دست می‌دهند و حتی یکسره فراموش می‌شوند.  در بیست‌سالگی، نه دختر جوان همچنان آرزوی کیف و کفش صورتی دارد و نه حواس پسر جوان پی دوچرخه‌ای است که بوقش آهنگ تولدت مبارک بزند.

 

اما حسرتها دردآورند: آنچه امروز مى‌توانيم داشته باشيم و ديروز دل ما مى‌خواست اما نمى‌توانستيم.  حسرت گذشته، در مواردى، انطباقِ توان امروز است بر آرزوهاى ديروز.  از همين‌ رو، احساس نوستالژى ِ مزمن و عميق گاه به حد حسرت براى روزگاری و چيزهايى مى‌رسد كه هرگز وجود خارجى نداشته.
 

نوستالژى گرچه عميقاً عاطفى است جنبه‌اى عقلى هم دارد، عقلى كه با گذشت زمان حاصل شده و مشکلاتی را قابل حل كرده است.  سن مى‌تواند مايهٔ فضيلت باشد و بسيارى چيزها با گذشت زمان به دست مى‌آيد: پشتوانهٔ‌ مالی و اعتمادبه‌نفس ِ حاصل از آن، اندوختن تجربه و اطلاعات، و درس‌گرفتن از خطاها.  اگر مقداری از احتیاط امروز را که حاصل تجربه‌های تلخ است سالهاى پيش مى‌داشتيم در چه هچل‌ها نمی‌افتادیم و از چه خطاهای وحشتناکی پرهیز می‌کردیم.

ما بر پایهٔ تجربهٔ مربوط به گذشته دربارهٔ آینده فکر می‌کنیم.  در واقع به خویش و جهان از چشم کسی نگاه می‌کنیم که در گذشته‌ای (به نظر خودمان واقعی) درباره چیزی نامعلوم به نام آینده فکر می‌کند.  آرای برگسون در باب توالی و ارتباط گذشته و حال و آینده در میان اهل فلسفه به‌
نظرم از همه قابل تأمل‌تر است بدون اینکه بتوان گفت حرف نهایی را زده.  هر بار به مفهوم فرّار زمان که ابداع (کسانی می‌گویند کشف) بشر است نزدیک می‌شویم آن را بار دیگر تعریف می‌کنیم.  حرف نهایی وجود ندارد.

 

در اپیزود نهایی فیلم  کائوس (کار برادران تاویانی) لویجی پیراندلو نویسندهٔ ایتالیایی به مادرش که سالها پیش مُرده است می‌گوید دلش برای او تنگ می‌شود.  مادر می‌گوید ”گریه نکن لویجی.  اگر مرا دوست داری همین طور که الان هستم مرا به خاطر بیاور.“  پسر می‌گوید ”من به فکر تو هستم و تو را همین طور که الان هستی می‌بینم.  زنده توی مبل.  گریه‌ام برای این است که تو دیگر نمی‌توانی به من فکر کنی.  وقتی توی آن مبل می‌نشستی به خودم می‌گفتم به من فکر می‌کند پس من برای او زنده هستم.  و این به من آرامش می‌داد.  حالا که مرده‌ای و نمی‌توانی به من فکر کنی دیگر برایت زنده نخواهم بود. هیچ وقت.“  نوستالژی را می‌توان دیدار با خویش و با گذشته و با رفتگان در عالم خیال دانست.

 

در نقاشی مشهوری از رنه ماگریت یک فرد در آینه پشت سر خودش را می‌بیند درعین‌حال که تصویر روی جلد کتاب کنار دستش همان طور منعکس شده که انتظار می‌رود.  در عکسی پردازش‌شده با الهام از آن تابلو (نمی‌دانم کار چه کسی) پرسوناژ دیگری هم در تصویر است اما این سوی آینه وجود ندارد.  یعنی گذشته را به میل خویش دستکاری (یا مونتاژ یا فتوشاپ) می‌کنیم و چیزهایی به آن می‌افزاییم که وجود نداشت، اکنون هم وجود ندارد.

 

مفاهیم انتزاعی را در حیطهٔ درک و شناخت تعقلی می‌آموزیم و در قشر خاکستری مغز حفظ می‌کنیم.  تاریخ یکی از آن مفاهیم است.  اما خاطره عبارت از تجربهٔ‌ ذخیره‌شده ٔ‌مربوط به لامسه، شنوایی، بینایی، چشایی و بویایی در مغز است.  گرچه بویایی انسان در میان جانداران جزو قوی‌ترین‌ها یا قوی‌ها نیست بو را پایدارترین نوع خاطره دانسته‌اند.  حتی وقتی تصویری واضح از مکانی مربوط به گذشتهٔ دور مثلاً سالهای کودکی‌مان نداریم، بویی شبیه بوی آشنای مکان قدیمی ما را فوراً به سالها پیش برمی‌گرداند.

 

اجزای خاطره در چندین جای مغز ذخیره می‌شود.  آن را به کوتاه و درازمدت تقسیم می‌کنند و ممکن است زبانی‌ـ کلامی‌ـ‌ سمعی یا بصری یا مربوط به فضا و مکان و نحوهٔ کار با اشیا باشد.

 

در زمینهٔ بازیابی و یادآوری خاطره، وارد مکانیسم پیچیدهٔ‌ حافظه در مغز نشویم و تنها اشاره کنم بیماری، ضربه یا جراحت ممکن است سبب اختلال در خاطرهٔ کوتاه‌مدت یا درازمدت یا هر دو شود.  در بسیاری آدمها بالارفتن سن ثبت خاطره را دشوار می‌کند ‌اما خاطراتی که تاکنون ثبت شده به جای خود باقی است.  آدمهایی خاطرهٔ پریروز را خوب به یاد نمی‌آورند اما وقتی صحبت از دهه‌ها پیش می‌کنند انگار همین دیروز اتفاق افتاد.  خاطرات دور هم به مرور تکه‌تکه رنگ می‌بازد و، به‌اصطلاح نقاشها، طبله می‌کند و می‌ریزد.  فرد برای پرکردن جاهای خالی تصویری که مدام کاهش می‌یابد، بی‌آنکه کاملا آگاه باشد دست به رتوش و بازسازی می‌زند.
 

یا حتی خاطره قرض می‌گیرد و مال خود می‌کند.  از کسی می‌شنویم وقتی در لار سرباز وظیفه بود احمد شاه برای بازدید پادگان آمد.  در واقعیت تاریخی احمد شاه هیچ گاه به ایالت فارس سفر نکرد و‌ سال 1302 از ایران رفت.  پس راوی باید متولد 1284 یا پیش از آن باشد (بگذریم که قانون نظام اجباری سال 1304 به تصویب رسید) اما مردی که در برابرمان نشسته ممکن است حداکثر هشتادوپنج ساله باشد.  شاید تیمسار شاه‌بختی، و نه شاه قاجار یا پهلوی، از آن سربازخانه دیدن کرد.  خوب که موضوع را زیر و بالا کنیم آن خاطره در اصل متعلق به مرحوم خان‌عمو بود و حالا از زبان برادرزاده‌اش به‌عنوان فرد حاضر در واقعه می‌شنویم.


خاطره ممکن است با هر بار تعریف‌کردن کمی عوض شود و خاطرهٔ نزدیک و پررنگ ما از آنچه بر زبان آورده‌ایم بر خاطرهٔ دور و کمرنگ از اصل واقعه سایه بیندازد.  بنابراین شرح بازدید کوتاه از سربازخانه پس از بارها تکرار از سوی راویان اولیه و ثانویه ممکن است داستانی شده باشد مفصل و متفاوت با آنچه واقعاً اتفاق افتاد.
 

محفوظات تعقلی عاری از حالات عاطفی‌اند و یادآوری قضایای هندسه و فیزیک با عاطفه همراه نیست.  یا حتی یاد معلم مشق‌خط که با خط‌کش کف دستی می‌زد ممکن است احساسی خاص ایجاد نکند.
 

اما خاطره ممکن است با احساس همراه باشد و برخی خاطرات از مهربانی یا جفا و ستم دیگران حالتی عاطفی ایجاد کند مثل خشم یا دلسوزی یا غم روزگار ازدست‌رفته.  به خاطره‌ای که یادآوری آن همواره با عاطفهٔ‌ منفی همراه است کینه می‌گوییم.  برخلاف سختگیری معلم دوران کودکی که یادآوری‌اش با احساسی خاص همراه نیست، برخی خاطرات پس از سالها همچنان کام ما را تلخ می‌کند، از نظر جسمانی کاملا حالت پرخاش و دعوا پیدا می‌کنیم و در تصورمان شاید حتی احساس کنیم آماده‌ایم فرد مورد نظر را بکـُشیم.  کینه یعنی خاطرهٔ همواره همراه با احساس و عاطفه.

 


2.
آیا آثاری با درونمایه نوستالژیک مبلغ و مبشر واپس‌گرایی و قهقرای تاریخی‌اند؟


  تاریخ یعنی خاطرهٔ‌ غیرشخصی مکتوب یا منقول که خواند‌ه‌ایم یا شنیده‌ایم.  تمام وقایع از روزگار باستان تا پنجسالگی‌ هر یک از ما و هر واقعه‌ای که فرد خاطرهٔ شخصی از آن ندارد تاریخ است اما واقعهٔ تاریخی ممکن است خاطره‌ای شخصی هم باشد.

 

کسی جزئیات پذیرش قطعنامهٔ 598 و پایان جنگ ایران و عراق را خوب به خاطر نمی‌آورد اما یادش هست وقتی سربازان متفقین شهریور 20 سوار بر کامیونهای نظامی از خیابانهای تهران رد می‌شدند او سر پیچ شمیران در کافه‌ای نشسته بود که برادر صاحب آن زمانی همسر آلمانی زیبایی داشت و به او عشق می‌ورزید اما زن با شروع جنگ به کشورش برگشت و مرد بینوا از غصه دق کرد.  و چشمهای راوی برای اندوه مردی ناکام که حتی نام او را به خاطر نمی‌آورد نمناک می‌شود.
 

راوی احتمالا در پنجاه سال آخر عمرش بارها همین خاطره را برای دیگران تکرار کرد و هر بار اگر فقط یک جمله به آن افزوده یا از آن کم کرده باشد ماجرا چیز دیگری شده.  هم به کهولت سن و فراموشی تدریجی توجه داشته باشیم و هم به این مکانیسم مهم که تازه‌ترین روایت گوینده جای قبلی را می‌گیرد و آن را پاک می‌کند.  نمی‌توان همزمان دهها روایت از یک واقعه داشت اما می‌توان دهها بار آن را عوض کرد.
 

در اینجا نه با نوستالژی روبه‌روییم، نه خاطره و نه حتی تاریخ، چون حکایت شخص هجران‌کشیده نه جزو خاطرات راوی است و نه جایی ثبت شده.  به ‌حاشیه‌رفتن و گم‌شدن در پیچ‌وخم وقایع و رسیدن به چنین حالتی می‌توان روان‌نژندی خفیف و عدم تناسب در عاطفه و خاطره گفت.  وقایعی مشخص مانند اشغال کشور در جنگ جهانی دوم، نبرد فرسایشی در مرز عراق و طرز پایان آن، یا حتی احوال خود صاحب کافه برای راوی بسیار دورتر و کمرنگ‌تر از موضوعی است مبهم و افواهی و نامربوط به او اما مایهٔ تأثرش.

 

 

3.
وقتی نوستالژی با باستان‌گرایی تلفیق شود نوعی واپس‌گرایی نیست؟ این که برگردیم و بخواهیم به شیوه‌ی گذشته و با مناسبات گذشته که واقعا هم گذشته‌اند- زندگی کنیم. می‌توان «نوستالژی» را یک شیوه و مکتب زیبایی‌شناختی و هنری ارزیابی کرد؟
 

  رشد یک فکر، به گفتهٔ اصحاب مارکسیسم، نیاز به زیربنا دارد.  همین طور استفاده از وسایل و اشیا، به ‌گفتهٔ اداریهای امروزی، زیرساخت می‌خواهد وگرنه برای موزه مناسب‌تر است تا زندگی واقعی.  هر قدر هم عاشق دوربین زایس یا هاسلبلاد محشر قدیمی‌تان باشید اگر تاریکخانهٔ کمیاب ظهور و چاپ عکس سیاه‌وسفید فراهم نباشد ذوق‌ورزی‌ به جایی نمی‌رسد.


در وجه زیبایی‌شناسی، اتومبیل با خطوط صاف موازی زمین و بدون حشو و زواید را همچنان زیباترین می‌دانم اما کارخانه‌ها نمی‌توانند تا ابد مکعب مستطیل به خورد جماعت بدهند.  فولکس واگـِن قورباغه‌ای (یا به تلفظ همکلاس دبستان ما، ”فولوکس بـَگـُم غـُرباقه“) و پیکان شاید برای کسانی برانگیزانندهٔ‌ احساس نوستالژی باشند اما در بازاری جهانی که تولید بیش از مصرف است باید برای رقابت تلاش کرد و قر و قنبیل و تزئینات لازم است.  بسیاری انحناها و پیچ‌وتاب‌های‌ بدنهٔ‌ برخی اتومبیلهای حتی ژاپنی امروزی به نظرم نه تنها نالازم که شدیداً زشت می‌رسد، مثل اسباب‌بازی بچه‌ها که آدمی تازه‌کار طراحی کرده باشد.


ماشین با زوایای 90 درجه و شبیه قوطی شکلات که دههٔ 1920 رایج بود ابتدای دههٔ 1960 بار دیگر مدتی در آمریکا متداول شد.  مقارن بود با روزگار نوجوانی ِ دارندهٔ‌ این کیبورد،‌ به همین سبب خاطره‌اش پایدار مانده.  چیزی در مایهٔ مکتب معماری باوهاوس در آلمان بین دو جنگ که در تهران نمونه‌هایی از آن سبک درخشان همچنان سر پاست، لابد منتظر گودبرداری و
آپارتمان‌سازی.  آن سبکها حاوی نخستین تصاویر آگاهانه از دنیای اطراف، و برایم تداعی‌کنندهٔ نوجوانی و حاوی نوستالژی‌اند. 

 

ماشینهای دههٔ 1930 و 40 با گلگیرهای ورقلمبیده را دوست ندارم اما کادیلاک سرمه‌ای مدل 1933 که در انتهای فیلم داگویل با تبختر وارد صحنهٔ فقیرانهٔ سگ‌آباد (یا سگستان یا سگدونی) می‌شود چنان جلوه و جلا و تشخـّصی دارد که می‌توان نمایندهٔ طبقهٔ مستکبر مسلط بر مملکت گانگسترخیز (به نظر سازندهٔ دانمارکی فیلم) و حتی موجودی نیمه‌جاندار حسابش کرد.  پاکارد بژ فی داناوی در فیلم محلهٔ چینی‌هاهم به نظرم قشنگ می‌رسد.  شاید فقط تداعی ِ برخاسته از همدردی‌ام با پرسوناژهای او باشد، خصوصاً در صحنهٔ پایانی ِ بانی و کلاید‌ که درد و تشنج فرو رفتن گلوله‌ها در بدنش را می‌بینیم و کمین‌کننده‌ها انگار با شلیک یک میلیون تیر فورد زبان‌بسته را هم مانند فراریان اعدام می‌کنند.

 

تعمیر و نگهداری چنان عتیقه‌جاتی برای گرفتن اجازهٔ تردد در معابر عمومی پرخرج و دشوار است.  بگذریم از این نکته که جا دادن آنها در گاراژ بسیاری از خانه‌های امروزی چه بسا ناممکن باشد.  دارندهٔ کلکسیون اتومبیل کلاسیک البته قرار نیست در آپارتمانی معمولی زندگی کند با یک کف دست جای پارک در گوشهٔ قناس زیرزمین ساختمان.
 

در اموری هم که مقرراتی خاص ندارد چسبیدن به زیبایی‌شناسی روزگار سپری‌شده ممکن است معنایی بدهد ضدمقصود و نقض غرض.  بسیاری آدمها از پدیدهٔ مـُد دل ِ خوشی ندارند و می‌گویند لباس پس‌پیرارسال اتفاقاً قشنگ‌تر بود: یعنی چه دم‌پای شلوارها را مدام گشاد و تنگ می‌کنند و برای خلایق خرج می‌تراشند؟
 

انتهای دههٔ 70 در کافه نادری دیدم چند رفیق و همکلاس یا همکار قدیمی جمع شده‌‌اند.  همه ساکت و ساکن و تنها یک عضو سرزندهٔ جمع بلند می‌شد و می‌نشست و مدام حرف می‌زد. متکلـّم وحده کت‌ و ‌شلواری مخمل به تن داشت یادم نیست آبی آسمانی یا صورتی، با کراوات پهن گل‌درشت.  چیزی مثل چربی غذای شب‌مانده در هوا ماسیده بود و بقیه به حرف‌زدن بی‌انتهای او و سرخوشی شدیدش فقط نگاه می‌کردند.

 

خاطراتت را که حفـّاری می‌کردی زمانی چنین لباسی را پسران نوجوان تا حوالی بیست‌سالگی در عروسی و مهمانی می‌پوشیدند.  نتیجهٔ بیرون آوردن آن از کمد و به‌ تن ‌کردنش بعد از سی چهل سال این است که تقویم ذهنی و توالی خاطرات جمع به هم بریزد و مطمئن نباشند این یعنی بی‌اعتنایی به مـُد و اعلان جنگ به مدپرست‌ها، اظهار اینکه من همانم که دهه‌ها پیش بودم،‌ یا اینکه چنین لباسی شادی‌آفرین است همیشه و همه جا.
 

سماجت در تبریک گفتن یلدا که چند ثانیه از شب قبل و بعد درازتر است، اصرار در اثبات اینکه عظمت کورش مستقیماً به روزگار ما مربوط می‌شود و ورّاجی دربارهٔ استوانه‌ای گـِلی که ناطق هنوز فرصت نکرده ترجمهٔ باقیماندهٔ جملات روی آن و نظر اهل بخیه را بخواند آدم را به یاد کت‌وشلوار نوستالژیک عهد نوجوانی در میان جمعی پسامیانسال خاکستری می‌اندازد که ساکت می‌مانند تا بهانه برای بیشتر حرف‌زدن به دست رفیقشان که انگار کلـّهٔ گنجشک خورده است ندهند.

 

 

4.

از یک نظر می‌شود گفت که نوستالژی بیگانه کردن دنیای آشناست. آیا در واقع نوستالژی چنین کارکردی دارد؟ رها شدن از زندگی روزمره.


  نزد شهروند سادهٔ امروزى كه به‌نوع ديگرى از معماری عادت كرده اماكنى مانند عالى‌قاپو يا حتى كاخ گلستان صِرفاً ويترين‌هايى‌اند براى تماشا، نه جاى كار و زندگى.  تغيير ابزار مادى زيست چنان طرز فكر انسان را تغيير مى‌دهد كه حتى كاخ شاهان قديم را به‌عنوان خانه جدى نمى‌گيرد.  معدود كارخانه‌هايى همچنان ساعت مكانيكى مى‌سازند و كسانى ساعتِ خوب را ساعتِ كوكى مى‌دانند.  ساعتی دیواری ساخت ژاپن که از کارخانه با صفحهٔ ظاهراً زردشده از گذر زمان بیرون آمده گرچه با باتری کار می‌کند در آن جای کلید کوک تعبیه شده،‌ آن هم نه یکی، دو تا.


در دنیای تولید و مصرف انبوه، نوستالژی هم قابل تکثیر و صادر کردن است.  سال 60 سر پل تجریش در مغازه‌ای جامهای بلور آنتیک ساخت فرانسه و بشقابهای چینی در اصل گرانقیمت آلمانی و انگلیسی و دانمارکی دیدم درهم و برهم بیشتر با حالت سمساری تا عتیقه‌فروشی، کنار دمپایی مستعمل اعیانی.  به احتمال زیاد آن اشیا از خانه‌ٔ‌ مغلوبان در همان حوالی بیرون آمده بود و گیلاسهای شراب و کنیاک را همراه تلهٔ موش به سمساری فروخته بودند (به نظرم در تمام ایران چنان اقلام نامربوطی تنها سر پل تجریش قدیم که آقا و نوکر خانهٔ اربابی و شهر و روستا زمانی دراز همزیست بودند کنار هم عرضه می‌شد).  امروز همان مغازه اشیایی می‌فروشد بنجل و باسمه‌ای اما از دور خوش‌وآب‌ورنگ و شبه‌عتیقه ساخت چین به تقلید از سرویس کاخهای ورسای و سن‌پترزبورگ.  یعنی بلورهای کمیاب سِور و چینی روزنتال و درِسْدن را تکثیر می‌کنند تا به همه سهمی از خاطرهٔ اشرافیت پایان‌یافتهٔ روزگار ماضی برسد.


و پشت ویترینها اشیایی بدلی می‌بینیم از قبیل تلفن هِندلی گوشی‌جدا دهنی‌جدا، گرامافون کوکی اوایل قرن بیستم با بوق عظیم و رادیوی دههٔ 1940.  نه سنّ ِ سازندگان این باسمه‌‌ها در کشور چین به روزگار اصل اشیا قد می‌دهد و نه کسانی که می‌خرند دیده‌اند.  اما درخانه‌‌داشتن بدلی ِ کاسه‌بشقاب ماری آنتوانت و تلفن قیصر آلمان نوستالژی‌پرور است و فرد می‌تواند خود را در روزگار تامس ادیسون یا مارشال هیندنبورگ احساس ‌کند.  یعنی تکثیر و تولید و تجارت نوستالژی و خاطرهٔ‌ مصنوعی و پیشینهٔ قلابی.  یا به گفتهٔ شما، بیگانه‌کردن دنیای آشنا.  انگار از در پشتی ِ انبار استودیوی والت دیزنی به دنیایی غریب برسیم که آن را درست نمی‌شناسیم اما گمان می‌کنیم زمانی وجود داشته.

 

 

5.
به‌نظر می‌رسد نوستالژی درون‌مایة تفکر انسان در نگاه به گذشته ازلی و هبوط‌اش و جدا شدن از عالم معنا پیوند خورده است؛ به نوعی گریز از مرگ و آرزوی زندگی ابدی و بهشت‌طلبی‌ست.


  هـُبوط در عربی به معنی سقوط است و در معنای اخصّ، اخراج آدم ابوالبشر و زوجه از بهشت در نتیجهٔ‌ نافرمانی.  نماد پستی ِ طبع بشر و میل چاره‌ناپذیرش به گناه.  از آموزه‌های اصلی مسیحیت که حتی طفل یکشبه را عاری از گناه نمی‌داند.  اما جوهر آن افسانه‌ـ‌اسطوره از خرده‌میراث‌های فرهنگ یونانی است که در فرهنگ غرب به مراتب کمتر از ادبیات و متون سیاسی باستانی به آن توجه شده.  رساله‌های فلوطین در باب دور ماندن از اصل خویش و بازجستن روزگار وصل خویش، ملاط مکتب عرفان مشرق‌زمینی، قرنها بر شعر فارسی آوار شد و برای کمتر غزلسرایی جای آزادانه نفس‌کشیدن گذاشت.


مانند بسیاری مضامین ادبیات قدمایی، کلیشهٔ حاضر و آماده است نه حاصل درک و فکر و تجربهٔ سراینده: ”من مـَلـَک بودم و فردوس برین جایم بود/ آدم آورد در این دِیر ِ خراب‌آبادم.“ اول شیطان اخراج، بعد آدم هم اخراج.  مرغ زپرتی ِ روح عرفا در نوستالژی فراق و تمنـّای رسیدن به جایی در سوز و گداز بود که تا نـُطـُق بکشی بدون رسیدگی و استیناف و فرصت دفاع اخراج (یا دیپورت یا به گفتهٔ عموزاده‌های افغانمان، ردّ مرز) می‌کنند.  حیف از آن همه نغمه‌سرایی و قرطاس سیاه‌کردن.
 

در ضمن، منظومهٔ جان میلتون شاعر انگلیسی قرن هفدهم در زبان فارسی با عنوان بهشت گمشده شهرت یافته و دست‌کم دو بار به این زبان ترجمه شده است.  اما جنـّات عـَدْن گم نمی‌شود، هر جا که هست سر جایش است؛‌ این انسان ِ خطاکار بود که از فیض زیستن در آن محروم شد.  حتی دقیق نیست بگوییم راه بهشت را گم کرد زیرا قرار نیست در آیندهٔ بسیار دور هم جز در صورت رستگاری ابدی به آن مکان بـُرده شود یا راه یابد.  به نظرم برابر بهتری برای عنوان منظومهٔ  Paradise Lost بهشت ِ از دست رفته است.  عنوان تکملهٔ منظومه، Paradise Regained، را گواه می‌گیرم: regained (بازیافته) نقطهٔ مقابل ازدست‌رفته است، نه گمشده.  درهرحال برای اصرار در به کرسی‌نشاندن پیشنهاد این کیبورد شصت ‌هفتاد سالی دیرشده و اهل ادبیات در فارسی به بهشت گمشده عادت کرده‌اند.

 

 

6.

آیا می‌توانیم بگوییم که نوستالژی در میان مکتب‌های ادبی بیش از همه با مکتب رمانتیسم ریشه‌ها و گرایش‌های مشترک و مشابه دارد و زیر مجموعه‌ی رمانتیسم است؟


  اگر کلاسیسم را تمرکز بر آنچه در روزگار خیلی قدیم بود و رئالیسم و ناتورالیسم را پرداختن به آنچه واقعاً هست بگیریم، رمانتیسم عمدتاً دلمشغولی است با آنچه می‌توانست باشد و چه خوب بود که باشد.


رمانتیسم مفهومی ثابت و ساکن و همواره به یک معنی نیست.  زمانی که نوخواهان حیطهٔ‌ هنر و ادبیات در هر جای دنیا می‌گویند تقلید و تصنع کافی است و ”سخن نو آر که نو را حلاوتی است دگر“، ممکن است رمانتیک خوانده شوند یا نشوند اما حتماً با کاهنان نوستالژی‌زدهٔ معابد ادبی سر شاخ شده‌اند که می‌گویند ما پس از مفاخر و قدما بیخودی زنده‌ایم و زبان و جهان اگر معنایی داشت از برکت وجود آنها بود.  نسل بعدی هم به رمانتیکها که پیشتر ضد نوستالژی کلاسیک بودند می‌گوید تا کی می‌خواهند حرفهای نخ‌نمای پنجاه و صد سال پیش را تکرار کنند؟
 

در ایران همین جریان اتفاق افتاد.  به کسانی که تقلید از قدما و تکرار مضامین کلیشه‌ای را رها کردند تا حرف دلشان را بزنند می‌توان رمانتیک به معنی مدرن اروپای قرنهای هجده و نوزدهم گفت اما چند دهه بعد رمانتیسم مترادف شد با تکرار مضامین رقیق عاطفی و بار دیگر کسانی گفتند کافی است.  مثلآ خانلری و نادرپور ترقیخواهان رمانتیک بودند اما زمانی رسید که منتقدانی به آنها ‌تاختند مانع رشد شعور و ارتقای سلیقه‌ها می‌شوند و می‌کوشند همه را در حد دخترمدرسه‌ها نگه دارند.  صفت یا برچسب اخیر رفته‌رفته تابو شد زیرا زنان درس‌خوانده اعتراض کردند حرفی است سخیف برای تحقیر کل زنها که به نظر این آقایان قابلیت پیشرفت ندارند و همواره نارس می‌مانند.
 

نوجوان دوازده‌ساله بی‌تاب است زودتر بیست‌ساله شود و بعدها تا آخر عمر در این حسرت می‌مانـَد که عنفوان شباب چه زود گذشت.  هنر را دریغ بر از دست‌رفتن زیبایی ‌دانسته‌اند و اندوه برای از دست رفتن جوانی و زیبایی، جوهر رمانتیسم و نوستالژی است.  بریژیت باردو یعنی آتشپارهٔ بیست‌ساله.  در هشتادسالگی بقایای رقت‌انگیز آن بهار ِ زمانی شکوفا و حالیا خزان‌زده است.
 

وقتی اشخاصی آرزو می‌کنند کاش در روزگار شکوه لاله‌زار در پیاده‌رو آن مکان زیبا قدم می‌زدند نوستالژی لاله‌زار تا حد زیادی یعنی حضور من ِ جوان رعنای خوشپوش مرفه خوب تغذیه‌شده در سالن گراند هتل میان همگنانی با همان خصوصیات.
 

به این هم باید توجه داشت که تخریب مکانهایی مانند گراند هتل برای برخی از امروزیها از این نظر هم اسباب تأسف است که سازندگان آن محیط و فضا در ذوق هنری و زیبایی‌شناسی سرآمد جامعهٔ زمان خویش بودند اما کسبهٔ تبدیل‌کنندهٔ‌ گردشگاه اعیان تهران قدیم به ردیف مغازه‌های لامپ‌فروشی چنان جایگاهی در عصر حاضر ندارند.

 


7.
موافق‌اید که انقلاب‌ها معمولا به نوستالژی ختم می‌شوند؟
 

  به گفتهٔ شرلی مک‌لـِین در فیلم آپارتمان، ”آدمهایی از دیگران می‌کـَنـَند، آدمهایی ازشان کـَنده می‌شود و می‌دانند ازشان کـَنده می‌شود اما کاریش نمی‌توانند بکنند.“


نزد کسانی که از اسب افتاده‌اند و باخته‌اند بلی، گرچه اسم احساس آنها را بهتر است حسرت بگذاریم.  برخوردارانی که سوار شده‌اند، ‌برعکس، لابد غرق در این شعف دائمی‌اند که اگر دری به تخته نخورده بود همچنان در قعر بی‌اهمیتی می‌ماندند و هر روز فکر نان شب و هر ماه فکر مخارج ماه بعد.  جواب سؤالتان بستگی دارد به اینکه ناظر ازش کـَنده شده باشد یا جزو برند‌گان خوش‌اقبالی باشد که کـَنده‌اند.
 

دستهٔ اول چه بسا ”دل به یاد برّه‌های فرّهی در دشت ایام تهی بسته“ و دستهٔ دوم در این تشویش نهانی و دائمی (از نوع PTSD) که اگر اتفاق نیفتاده بود حالا همان برّه‌ها را می‌چراند و ازش می‌کـَندند.
 

کنجکاوم پس از تحولات شوروی به سر سامیزدات (نوشته‌هایی در انتقاد از دستگاه که یواشکی و زیرزمینی تایپ و تکثیر می‌شد) چه آمد.  تمام آن متنها در سبد کاغذهای باطله رفت و فراموش شد؟
 

تا دیروز به شما می‌گفتند نوشته‌هایتان تا ابد فناناپذیر است اما امروز می‌گویند ابدیت مورد نظر دیشب تمام شد رفت.  بعید است آن متنها را تمام دارندگان دور ریخته باشند.  آیا کسانی فهرستی از متنهای پیشتر قاچاقی و دارای خواننده و علاقه‌مند گرد نیاورده‌اند؟
 

برای تحقیق در این نکته،‌ از انجمنی اینترنتی با هزار و چند صد عضو ادیب و مدرس و محقق در سراسر دنیا پرسیدم آن نوشته‌ها چه شد، همین طور از دو ایرانی دیگر که زبان و ادبیات روسی می‌دانند.  تاکنون حتی یک جواب روشنگر به دستم نرسیده.  جز ترنـّم آهنگ Coming Lara روی دشتهای پوشیده از برف،‌ سیمای زیبای جولی کریستی و چشمهای غمگین عمر شریف در فیلمی بر اساس رمان ِ (به گفتهٔ‌ یک استاد شیرازی ادبیات فارسی)  الطبیب ‌الزیواجو، ظاهراً چیز قابلی از آن شبنامه‌ها در نیامد.

 

با این همه، غیرطبیعی نیست که آدمهایی در نوستالگیا مانده باشند ــــ نوستالژی روسیه‌ای خیالی.  عجیب نخواهد بود زمانی که اکنونیان همه رفته باشند، قضیهٔ دستنویس‌های نوستالژیک را زنده کنند و حتی مدعی شوند نمونه‌هایی ناب از آنها در دست است.  چند تا ماشین تحریر هم نشان بدهند.  سال 2008 پس از درگذشت آلکساندر سولژنیتسین در مطلب ملال به‌عنوان نوعی جهان‌بینی حرف اريك هابزبام صاحب‌نظر برجستهٔ حزب کمونیست بریتانیا را نقل کردم که هنرمندان و نويسندگان ناراضى شوروى ”هم از فرمانروايان متنفـّر بودند و هم از فرمانبران بيزار، تا بدان حد كه روح انسان ِ روسى را به شكل دهقانى كه ديگر وجود خارجى نداشت مجسّم مى‌‏كردند.“
 

اما نوستالژی‌ احساسی صددرصد پا در هوا نیست.  صف مشتاقان خرید بلیت برای تماشای مومیایی لنین در جعبه‌آینه خبر از این می‌دهد که در زمین و در اقتصاد توریسم هم ریشه می‌دواند، علاوه بر اینکه شاهدی است بر حرف ویلیام فاکنر: ”گذشته هیچ‌گاه نمی‌میرد.  حتی نمی‌گذرد.“
 

واقعیت موجود کم‌زورتر از نوستالژی نیست و تناقضهای دور از ذهن و غافلگیرشدن انسان در برابر آینده هم عامل مهمی است.  در اروپای شرقی مثلاً اهل سینما می‌نالیدند (به گفتهٔ سعدی) ”عمر گرانمایه در این صرف شد“ که کمیسر فرهنگی حزب و آقای مدیر کل و غیره را به لطایف‌الحیل راضی کنند چهار شاهی بودجه مرحمت فرمایند تا فیلمشان ساخته شود.  یک صبح بلند شدند دیدند کسی که آن طرف میز نشسته بدون مخالفت با فکر مستتر در سناریوی پیشنهادی، یا اصلاً اهمیت‌دادن به آن، خیلی راحت می‌گوید به درد نمی‌خورد چون در گیشه فروش نمی‌کند.  شاید کسانی با حسرت مضمون سرودهٔ عارف قزوینی خودمان را زمزمه کنند: ”قربان کابینهٔ سیاهت بازآ“ ــــ زمزمه‌ای که در ایران روز به روز بیشتر شنیده می‌شود. 

 

 

8.
جالب است که از دوره دوم یعنی از سال ۱۳۲۷ که با فیلم طوفان زندگی شروع می‌شود فیلم‌ها رمانتیک‌اند با این که فضا بسیار سیاسی است و درگیری‌های حزبی و ایدءولوژیک در اوج قرار دارد اما فیلم‌ها اصلا کاری به اوضاع اجتماعی روز ندارند. از سال ۱۳۳۲، بعد از کودتای ۲۸ مرداد، مضمون فیلم‌ها سمت‌و‌سوی نوستالژیک پیدا می‌کند. نمونة بارزش دعوت به زندگی پاک و شریف در روستاست و گریز از شهر که چون یک هیولا تصویر می‌شود؛ یعنی گریز از مدنیت.
 

  ”جنگل آهن و سیمان“ از مضامین شعر نو در دهه‌های 40 و 50 بود اما اظهار بیزاری از تهران به خیلی پیشتر برمی‌گشت، به زمانی که هنوز نه سردار سپه میخ را محکم کوبیده بود و نه جریان تجدد راه افتاده بود.
 

با رشد مطبوعات و ادبيات داستانی پس از سال 1300، تهران مخوف و پليد و شهر بی‌عصمت و شهرنشينان بی‌مرام ِ بيگانه با شرف و ناموس و ارزشهای انسانی و اخلاقی مضمون رمانهای‌ پرخواننده شد.  برخی قلمزنان نه تنها خروج از اين جهنم را به ديگران توصيه می‌كردند، بلكه انگار دست به دعا برداشته بودند اين شهر سراسر پلشتی در آتش بسوزد و در نهر خون غرق شود.  میرزاده عشقی در همان حال که آرزو می‌کرد ”اى كاش كه يک روز ببينيم درين شهر/ از خون همه نهر/ در هر گذرى لختهٔ خون تا به كمر بود/ ديدى چه ‌خبر بود“، ابتدای سال 1300 که ضیاءالدین طباطبائی رئیس‌الوزرا و سردار سپه فرمانده قوا بود به رئیس نظمیه می‌تاخت خیابان مگر حمام زنانه و مردانه است که دستور داده تردد زنان در لاله‌زار، گردشگاه عصر و شب تهران، محدود و ممنوع شود.  همزمان در روزنامه‌اش نامهٔ خواننده را چاپ می کرد که ”تابستان تمام فضای امامزاده قاسم، بالای پل تجریش، صحنهٔ باصفای قلهک، خیابان راه شمران، خیابان لاله‌زار و ناصریه و سایر خیابانهای طهران را شهوترانی و عدم حجب و حیای زنها پر از جمعیت و مرکز فساد اخلاق عمومی قرار می‌دهد.“  بدگفتن نیما یوشیج به ”دونان شهرستانی“ هم مشهور است.
 

حسينقلى مستعان (بهترين مترجم  بينوايان) در دههٔ 40 داستانهاى دنباله‌دارى مى‌نوشت با امضاى "ح. حبيب" و غیره در نشریات، از جمله مجلهٔ روشنفكر.  در يكى از آنها مرد مالدارْ پسرى اجير مى‌كند تا ببيند زنش با كى مى‌پـَرد.  پسر پشت شمشادهاى رستوران تابستانی قايم شده و آقاى فاجر به جاى اينكه كتلت دسته‌دار نيم‌خورده را در بشقاب بگذارد در رفتارى عجيب و غيرعادى پشت شمشادها پرت مى‌كند.  پسر غرق در لذت جويدن گوشت پخته با آبليمو و ادويه با خودش مى‌گويد اگه زنش به اون میرسه، گوشت استخوندار قضيه كه سهم ما میشه.
 

در نوعی فيلمفارسی دهۀ 30 كه می‌توان آن را ’سينمای مجيد محسنی‘ رده‌بندی كرد شخصيت اصلی از هياهوی دزدبازار، يعنی تهران، بيزار می‌شود و با بقچه‌بنديل به صفای روستا و صدای جويبار و بوی‌ آغل (البته در شمال سرسبز، نه صحاری خشك) برمی‌گردد تا با خاطری آسوده زندگانی سراسر محبت پيشین‌ را از سر گيرد.  تمثيل رجعت به زادبوم، بازگشت پرستوهای ‌معصوم به آشيانه‌ای‌ امن دور از چنگال لاشخورهای پليد.  یاوه و دروغ و فریب محض.  روستای پر از فقر و گرسنگی و بیماری و بیسوادی ِ پیش از اصلاحات ارضی هرگز نوستالژی نمی‌آفرید و اساساً کسی که زندگی شهری را تجربه کرده بود برای گذشتهٔ پرادبار و حقیر پشت سر احساس دلتنگی نمی‌کرد.
 

پیشتر در دولت مصدق این فکر مطرح شده بود که باید حق رأی را محدود کرد به جمعیت باسواد؛‌ رأی رمهٔ‌ روستایی که نمی‌تواند بخواند روی کاغذی که دستش داده‌اند چه اسمی نوشته شده ارزشی ندارد و حتی مخلّ دموکراسی است (یعنی دربار و دیانت اُوت).
 

احساس نوستالژی کنونی برای تهرون‌آباد زیبا و دوست‌داشتنی موضوعی است جدید و مضمونی نوساز پس از نزدیک به یک قرن بد گفتن به تهران مخوف.  توجه داشته باشیم در این بازگشت ِ پاندولی نمی‌گویند همیشه شهر خوبی بوده، می‌گویند کمتر بد بود.  در ظاهر شبیه اما در معنی خلاف چیزی که ژانر مجید محسنی و فیلم نئولاتی تبلیغ می‌کنند: انسونیت و تهرونیت از بین رفته و آدمها بی‌غیرت شده‌اند، عین متجددها.  نئونوستالج (آدم گرفتار نوستالژی از نوع جدید) برعکس، می‌گوید متجددها شهر خوبی درست کردند اما خرده‌فرهنگ جاهلهای زیر بازارچه باضافهٔ هجوم امثال مجید محسنی از روستا به این روزش انداخت.  می‌بینیم آدمهایی که پایگاههای طبقاتی و خرده‌فرهنگ‌های متفاوتی دارند حتی وقتی حرف یکسانی می‌زنند منظورشان از زمین تا آسمان فرق دارد.   

 

 

9.
نطرتان درباره‌ی سینمای علی حاتمی چیست؟ علی حاتمی که از اولین فیلمش حسن کچل تا آخرین آن‌ها مادر، آثارش سرشار از نوستالژی بود و گذشته‌گرا.


  چندین سال پیش در تاریخ در سمساری نوشتم سرگرم کندوکاو در سمساری‌ـ‌‌‌عتیقه‌فروشی بودم که صاحب مغازه توصیه کرد زودتر تصمیم بگیرم چون ماشین خاور در راه است تا برای فیلم آقای حاتمی وسایل ببرد.  بعدها گاهی با دیدن چوب‌رختی سروقامت قدیمی‌ام به فکر می‌افتم آیا از جاودانه‌شدن در فیلمی نوستالژیک محرومش کردم؟

 

می‌توان گفت موفق‌ و محبوب و سرگرم‌کننده‌ترین فیلمساز ایران است و چند تا جمله از فیلمهایش در صفحات اینترنت تکرار می‌شود، اما شخصاً آن ژانر و عقبه‌اش را خیلی نمی‌پسندم.  مقداری ترمه و آینه و شمعدان و لاله و کاسه‌بشقاب گل‌مرغی و اسباب اثاثیهٔ غالباً بدلی (اصل جنس بسیار گران و کمیاب شده) و آدمهایی که جمله‌های قصار ریتمیک شبه‌کنفوسیوسی دکلمه می‌کنند.  دیالوگی در کار نیست، فقط مونولوگ و طعنه‌های رندانه و بحرطویل در ذم ّ زمین و زمان.  به یاد سمسارـ‌عتیقه‌فروش خیابان فردوسی می‌اندازدم که فیلمساز فقید آثار شاید فناناپذیرش را تا حد زیادی مدیون انبار خرت‌و‌پرت‌های او بود.
 

فیلمهای نوستالژی‌پرور و اثاثیه‌محور ایرانی ناچارند نکته‌هایی از روزگار گذشته را ناگفته بگذارند.  تا اوایل دههٔ 40 روضه‌خوان با الاغ سفید در کوچه‌ پسکوچه‌‌ها رفت‌وآمد می‌کرد.  امروز در لوکیشن خانهٔ‌ قدیمی با سماور برنجی و پشت‌دری تور کار ننه‌جون و ماهی قرمز و سیب و هندوانهٔ شناور در حوض پاکیزهٔ با صفا که آدمها نستعلیق حرف می‌زنند، هرگز نشان نمی‌دهند روزگاری در حوضی پر از لجنْ صورت و پا و غذا می‌شستند و آفتابهٔ مسی می‌زدند.  چنان واقعیتهای پیش‌پاافتاده‌ اما غیرقابل‌تحملی برای کسانی از امروزیها ضدحال و ضدنوستال است.

 

در فرهنگهای دیگری هم ترجیح می‌دهند خاطرات ضدحال و ضدنوستال فراموش شود.  اواخر قرن نوزدهم که انقلاب صنعتی به بار می‌نشست و واردات ثروت از مستعمرات جریان داشت خصوصآً در لندن که مرکز تجارت و سیاست دنیا بود محاسبه کردند با افزایش شمار مالدارهای کالسکه‌سوار به‌زودی سنگفرش خیابانها را لایه‌ای ضخیم از تپاله خواهد پوشاند.  با ورود اتومبیل البته چنان اتفاقی نیفتاد.  اما دیگر حرفش را نباید زد چون خوش‌منظره و خاطره‌انگیز نیست.  در شرح این عکس نوشته‌اند جماعت هنگام خرید از خیابان اعیانی ریجنت

در ناف لندن وسط سرگین اسب راه می‌رفتند.  حالا حداکثر چیزی که در سینما نشان بدهند کندن خیابان لندن برای کانال‌سازی در فیلم  بانوی زیبای من است.  خرامیدن آدری هپبورن با دامنی بلند آلوده به فضولات حیوانی ابداً، قضای حاجت او و سایر خانمها و آقایان تحت فشار در کوچه‌های تاریک لندن مطلقاً.  چنان رئالیسم غیرقابل تصوری را خلایق تحمل نمی‌کنند و اسمش را کج‌سلیقگی مفرط و بی‌ادبانه و حتی ضداجتماع بودن و مردم‌آزاری می‌گذارند.

 

برخی چیزها که به چشم ناظر بیگانه تاریخ می‌رسد ممکن است نزد خودیها مشمول رودربایستی و ’بالاغیرتاً حرفش را نزن باشد.  حوالی نیمهٔ قرن بیستم درهای کتابخانه و بایگانی سلاطین عثمانی در استانبول را به روی محققان باز کردند (برنارد لویس می‌نویسد از قضا همان دور و برها بود و به برکت آن دستنوشته‌ها تاریخنگار شد).  اما طولی نکشید صنادیق مخازن را بار دیگر سه‌قفله کردند زیرا مطالبی از پرده به در افتاد که در عین جنبه‌ٔ نوستالژیک شدیداً حساسیت‌برانگیز بود.  گذشته از دسیسه‌های برادرکشی و دشنه‌های در آستین و قهوه‌های مسموم، وفور شاهدبازی با عنعنات ملی و شعائر اسلامی مغایرت دارد و برای لوطی افت است طی چند صد سال بسیاری زنان سرآمد دربار خلافت در کودکی و نوجوانی از کاروانها و کشتیهای اروپاییان ربوده ‌‌شده بودند.  سریالهای پربینندهٔ ترکیه پیرامون پستوهای حرمسرا و تالارهای قدرت باب‌عالی را دنبال نکرده‌ام.  از شواهد پراکنده برداشتم این است که تبار سوگلی‌ها و اصل و نسب مادران سلاطین عثمانی را نه تصریح می‌کنند و نه انکار.  اما اینکه دختربچهٔ به اسارت گرفته‌شده و خریدوفروش شدهٔ کفـّار، علاوه بر زیبایی جسمانی و موی بور و پوست سفید، پشتوانهٔ فرهنگی ِ غنی و چنان تربیتی داشته باشد که از حد کنیز زرخرید تا مرتبهٔ مادر ولیعهد و صدرنشین مملکت مؤمنان ترفیع یابد از چندین جهت پرمعنی است و قابل توجه اصحاب گفتگوی تمدنها.

 

در رمان و فیلم بازماندهٔ روز (که شاید بهتر باشد بقایای آن روزگار‘ ترجمه شود) یکی از مهمانهای کاخ مورد بحث (که یک عمارت واحد نیست و در چندین مکان فیلمبرداری کرده‌اند تا دل اهل نوستالژی را آب کند) اسوالد موزلی است، رهبر «اتحادیهٔ فاشیستهای بریتانیا» در دههٔ 1930.  در فیلم می‌بینیم گیاهخوار است و به سوپ پخته‌شده با کره لب نمی‌زند.  ارباب آلمانوفیل و هیتلردوست راوی شاید تحت تأثیر موزلی دو دختر خدمتکار یهودی را که از آلمان پناهنده شده‌اند از قصرش اخراج می‌کند و به سرزمین کوره‌های آدمسوزی پس می‌فرستد.  در ادبیات و سینما و وقایع‌نامه‌های بریتانیایی بارها حرف از سوسیالیستهای آن مملکت و کمونیستهایی مانند کیم فیلبی است که از جوانی به راه جاسوسی افتادند، اما تا پیش از اثر نویسندهٔ ژاپنی ذکری از فاشیست از یاد رفتهٔ انگلیسی در رمان و فیلم ندیده بودم.  مشکل بتوان داوری کرد قاطبهٔ داستانسراهای بریتانیا از پرداختن به اصل موضوع عار دارند یا در کشوری مشهور به پرهیز از خشونت و تحمل عقاید، سردستهٔ بی‌مقدار و کم‌اثر چهار تا لات را موجودی قابل ذکر نمی‌دانند.  در ایران هم زمان ملی‌شدن نفت، پیراهن‌سیاه‌ها و دار و دسته‌های مشابه فعال بودند و کمتر می‌شنویم حرفش را بزنند. 

 

من هم نه از نوستالج عاری‌ام و نه چیزهای خاطره‌انگیز قدیمی برایم بی‌تفاوت است.  به دیوار خانه‌ام عکسی است مربوط به اواخر قاجاریه که مردانی متمکن را در باغ عفیف‌آباد شیراز نشسته در اتومبیل نشان می‌دهد با اسکورت سواران تفنگدار.  متأسفانه اثری از آن اتومبیل

نوستالژیک به جا نمانده.  چنین ماشینی (رولزرویس سیلور گـُوست) را‌ اگر هم قابل راندن

نباشد اوراق نمی‌کنند (محمدرضا شاه کلکسیون ماشین داشت و دربار پهلوی هم مانند اعیان اروپا اتومبیل دور نمی‌انداخت).  اما با توجه به ناپایداری مالکیتها و اوضاع و احوال زیر و زبر شوندهٔ این صحاری، غیرعادی این است که خود عمارت باغ به شکل اولیه بر جا مانده ـــــ از معدود ساختمانهای قرن نوزدهم ایران که با استانداردهای امروزی قابل سکونت است.  اوایل دههٔ 50 به نیروی زمینی رسید و موزهٔ نظامی است.  گذارتان به شیراز افتاد به شمشیرهای ‌شاهان صفوی و سپر کریم‌خان زند که در حبشه از پوست کرگدن ساخته‌اند سر بزنید.  دههٔ 1960 دانشجوهای ناراضی آلمان علیه خطر بمب اتمی شعار می‌دادند: از اروپا تا سر جایش است دیدن کنید.

 

 

10.
نوستالژی را در آثار مسعود کیمیایی چه‌طور ارزیابی می‌کنید؟ به‌نظر می‌رسد نوستالژی در فیلم‌هایش‌ در دسترس‌تر است؛ معاصرتر است.


  در زبان انگلیسی می‌گویند هنر از زندگی تقلید می‌کند، و می‌افزایند زندگی هم از هنر تقلید می‌کند.  در زمینهٔ فیلمفارسی (جوان آس‌وپاس سرانجام با دختر پولدار عروسی می‌کند: پیروزی تستوسترون بر فاصلهٔ طبقاتی) و سینمای نئولاتی (آرتیست فیرسوف سگ‌کـُش می‌شود: بر پدر روزگار بد نعلت) این پرسش مطرح است که آیا دو عنصر مهم و پیوستهٔ کلاه‌ ِ مخملی و حاملان چاقوی ضامن‌دار واقعاً موجود بود و روی پرده منعکس شد؟ یا، برعکس، تک‌وتوک آدمهایی واقعی از کلیشه‌ٔ باسمه‌ای فیلمها ــــ ایرانیزه و یک‌کاسه‌‌شدهٔ تیرانداز وسترن و گانگستر شیکاگو که هر دو مدام کلاه به سر داشتند ــــ تقلید کردند؟  نوستالژی سیگار و دود ابرآسا هم فراموش نشود. 
 

(آرتیستهای ژان‌ـ‌پیر ملویل فیلمساز نوستالژی‌باز فرانسوی هم وقتی با کرایسلر و پونتیاک برای زدن بانک می‌رفتند بارانی سفید یقه‌پهن می‌پوشیدند و کلاه لبه‌دار فدورا، ابداعی آمریکایی، سرشان می‌گذاشتند لابد تا از یک فرسخی مشخص باشد اینها مال پاریس و لیون نیستند، از فیلمهای آمریکایی دهه‌های پیش بیرون پریده‌اند.  در دنیای واقعی، با آن هیئت و کسوت، هفت‌تیر هم دستت نباشد طبیعی است پلیس با سوءظن جلو بیاید و بگوید: لطفاً کارت شناسایی.)

 

حالا ناظرانی با دیدن قیافه‌هایی بیشتر خوفناک و تهدیدآمیز تا باابهّت در برخی تظاهرات سیاسی، یحتمل از خودشان و دیگران می‌پرسند اینها را همین جوری از چال ‌خرکـُشی می‌آورند وارد صحنه ‌می‌کنند تا هم پایهٔ مردمی را به رخ بکشند و هم سوسولها را بترسانند که بکشید کنار و دس نزنین النگواتون میشکنه، یا افرادی فوق‌سنگین‌وزن و حجیم اجیر می‌کنند زیر دست گریمور و دکوراتور تلویزیون می‌نشانند تا این قیافه‌ای شوند؟
 

چنانچه شما و بنده چنان سؤالی بکنیم کسانی خواهند گفت از برج عاجتان تشریف بیاورید بیرون، واقعیتهای کف جامعه را به چشم خواهید دید.  و در برابر این سؤال: خودتان که بچهٔ کف جامعه‌اید سال گذشته چندتا باباشمل واقعی که سرگرم کاری باشند در گوشه‌کنار شهر دیده‌اید، باید انتظار داشت تکرار جملات قبلی را با قدری تأکید و حتی پرخاش بشنوید.
 

بحث نوستالژی در فیلمهای نئولاتی به یاد کسی می‌اندازدم که ظاهراً ربطی به موضوع ندارد. پرویز دوائی در نوشته‌هایش در دهه‌های 40 و 50 ته‌رنگ نارضایی‌ بروز می‌داد اما رادیکال و اهل تقدیس خشونت نبود (آدم کاملاً راضی، خاصه اهل قلم، جزو میوه‌جات حساب نمی‌شد؛ فِرِِنی و ترحلوای قابل تحقیری بود از قماش سناتور و نویسندهٔ محترم جناب آقای محمد حجازی مطیع‌الدوله).  با بیانی سطح‌بالا و خواص‌فهم اوضاع شهر و احوال جامعه را ”نکروپولیس“ توصیف می‌کرد ــــ ترکیب یونانی‌ـ‌لاتین به معنی مُردستان، جنازه‌آباد،‌ گورستان شهر باستانی.
 

منظور ایشان تهرون‌آبادی بود که امروزه تکه‌های جان‌به‌دربرده و هنوز گودبرداری‌نشده‌اش ثبت ملی می‌شود، ساختمانهای آجر بهمنی قرمز و اُخرایی‌ را سندبلاست می‌زنند کافه و موزه و هنرکده می‌کنند که کلی علاقه‌مند و بازدیدکننده دارد، و چندتا را لوکیشن فیلمبرداری ‌کرده‌اند.
 

و از نظر حال‌وهوا، تقریباً تمام فیلمهایی که در آمریکا و انگلستان و فرانسه و ایتالیا موضوع نقد و بحث بود و خصوصاً نامزد اسکار می‌شد یا در کن و ونیز جایزه می‌برد در تهران (و چند شهر بزرگ ایران مانند شیراز و اصفهان و مشهد) روی پرده می‌آمد.  در آن سالها در انجمن ایران‌ و آمریکا و بعد در دانشگاه دیدم چندین جوان آمریکایی ِکالج‌رفته که با برنامهٔ سپاه صلح گذرشان به ایران می‌افتاد می‌گفتند اسم ویتوریو دسیکا و آلن دلون و ژان‌ـلوک گودار و حتی جری لویس به گوششان نخورده.  اروپا برایشان جایی بود همان قدر دور و پرت که خاورمیانه.  از شهرهای کوچک کشاورزنشین غرب‌میانه و جنوب آمریکا می‌آمدند که حتی امروز در آنها خبر چندانی از جشنواره و سینماتک و فیلمهای کم‌مشتری نیست، نه نیویورک و شیکاگو و سانفرانسیسکو و چند شهر بزرگ کرانه‌های شرقی و غربی.
 

سلیقه و عقیده و حس و حال آقای دوائی هم مانند هرکسی ممکن است متحول شود و فرد حق دارد میل نداشته باشد از تمام آنچه گذشت و گفت و نوشت یاد کند.  اما امروز وقتی به صادرات نوستالژیک قلمی از کرانهٔ دانوب به تهرون‌آباد دربارهٔ روزگار خوش که با بهرام و خسرو و کامبیز و دیگران به سر شد و شادی تماشای فیلمهای مورین اوهارا و روزالیند راسل و نورما شیرر و بعدها میزانپلی گوجه‌فرنگی الکه زومر برمی‌خورم، از استفهام خودداری کرده نتانم: تمام آن شادیها در ”نکروپولیس“ کذایی جریان داشت؟
 

برای مقدمهٔ مطلبی دربارهٔ فیلم رضا موتوری در صفحهٔ همیشگی در مجلهٔ سپیدوسیاه مَطلع رمان از ره رسیدن و بازگشت را (که ترجمهٔ فارسی‌اش تازه منتشر شده بود) وام ‌می‌گرفت، تکه‌‌ای حماسی‌ـ‌غنایی که آرتور کوستلر از نمایشنامهٔ سیرانو دو برژراک نوشتهٔ ادموند روستان فرانسوی برداشته بود (”پیکار خواهم کرد، پیکار خواهم کرد، پیکار خواهم کرد“).  اینها به جای خود خیلی هم خوب و ادیبانه.  اما پرسوناژ دومی که بازیگر اصلی فیلم نقش او را هم ایفا می‌کرد کلیشهٔ تئاتری‌ـرادیویی روشنفکر از خود راضی ِ زودرنج اسنوبی بود که تحمل شادمانه خرغلت‌زدن در علفزار و گرفتن عکس سیزده‌به‌در نداشت.  و البته منطق فیلم ایرانی و هندی حکم می‌کند دختر به مرد عشق‌لاتی ِ خودمونی که سرشار از آدْر ِنالین است گرایش داشته باشد نه به همزاد درس‌خواندهٔ خونسرد ِ بد ادا و فیس‌بالا که یکی از مصادیق آن در دنیای واقعی می‌توانست خود منتقد محترمی باشد که از”نکروپولیس“ و جولان لات‌ولوت‌هایش بیزار بود.
 

فیلم نئولاتی مشخصاً و علناً تبلیغ دست‌زدن به خشونت بود که حکومت ایران هم در انحصار خویش می‌دانست.  نوشته‌اند وقتی در فیلمی ”ناصرخان“ به جای ساطوری کردن یک گـُنده لات دیگر برای او پاسبان آورد تماشاچیها هو کردند؛ و وقتی سیاوش کسرائی می‌سرود ”سگ رامی شده‌ایم/ گرگ ِ هاری باید“ ما هم حال می‌کردیم و می‌گفتیم به‌به.
 

آداب و آئین روشنفکری حکم می‌کند آدم چیزفهم به خود نگیرد و، برخلاف مأمور سانسور، مدام دنبال این نباشد که فیکشن را کنایه‌ای شخصی تلقی کند.  اما اینکه منتقد نرمخو (و نوعاً به سُخره‌ گرفته شده در همان فیلم) از زبان پیک موتوری ِ زیر بازارچه در رثای تهرونیت و  انسونیت رجز بخواند و او را با قطعات حماسی‌ـ‌غنایی وام‌گرفته از رمانهای معتبر به عرش ‌برساند حرف دیگری است.  می‌بینیم چکش‌کاری و بازسازی و مونتاژ گذشته برای جا دادنش در آلبوم خاطرات نوستالژیک منافاتی با ذوق و سواد و سبکروحی ندارد.

 


11.
در آثار عباس کیارستمی از نوستالژی چندان خبری نیست، ضد نوستالژی هم نیست. با مروری بر مجموعه‌ی آثارش چنین برداشت می‌کنیم که هر چند نگاهش به جهان نگاهی رو به آینده است، اما نسبت به آن خوش‌بین نیست و گاهی به بن‌بست می‌رسد. برای نمونه از آثار پیش از انقلاب او می‌شود به پایان گزارش و مسافر اشاره کرد. در مسافر وقتی قاسم جولایی (حسن دارابی) با آن همه مشقت خودش را به استادیوم امجدیه می‌رساند، درست هنگام مسابقه خوابش می‌برد. از فیلم‌های بعد از انقلابش طعم گیلاس اصلا مضمونش بن‌بست است و در آخرین فیلمش، مثل یک عاشق، در میانه‌ی داستان فیلم سنگی با صدای دهشتناک به شیشه می‌خورد و فیلم به تیتراژ پایانی کات می‌شود، جایی که تماشاگر اصلا انتظارش را ندارد، نمونه‌ی کاملی از بن‌بست.


  بین اهل نقد و نظر ایران دربارهٔ عین کاف رستمی فقید اختلاف بسیار است.  برخی می‌گویند جایزه‌‌های قبلی جایزهٔ جدید می‌زایید بدون دلیل واقعی ــــ دیروز در فنلاند، امروز در مکزیک و پس‌‌فردا در ژاپن بدون اینکه خودش هم کاملاً ملتفت باشد برای چه.  در مطبوعات دهن‌کجی می‌کردند: هر وقت جایزه گرفتن ایشان تمام شد بیاید بنشیند صحبت کنیم ببینیم حرف حسابش چیست.  دو سه نفر دوستانه و خصوصی از من پرسیده‌اند واقعاً دربارهٔ آن فیلمها چه فکر می‌کنم و تلقی‌ام از اعطای پیاپی جوایز خبرساز به یک نفر چیست.


در حالی که آرا (و گاه انگار حتی نظر خصوصی و عمومی‌) منتقدان حرفه‌ای ایران دربارهٔ آثار او چنان متشتّت است که خوانندگانشان با آماتوری مانند این کیبورد مشورت می‌کنند تا شاید موضوع بحث‌انگیز کمی برایشان روشن شود، این‌جا ترجیح می‌دهم وارد بحث در آثارش نشوم.

 

در منش و طرز فکر، به نظر من آدمی بود بسیار تیزبین و دارای فکر اُریژینال.  نمی‌گویم اصیل چون این صفت معانی دیگری یافته در مایه‌های شرقی اصیل و ایرانی اصیل و فیلسوف اصیل و غیره که جانشینی برای باسمه‌ای و بدلی و ویترینی است.  برعکس، از حال‌وهوای بازار نوستال‌فروشی و ایرونی‌بازی دور بود.  دقیق و شجاع در عین خونسردی و خویشتنداری.  کسانی که از جایزه گرفتن‌هایش در عجب‌اند شاید منش و طرز فکر و حرف زدنش را به حساب نمی‌آورند.  از خودش شنیدم حین صحبت با کسی در پاریس در این باره که در خیابانهای ایران شتر تردد نمی‌کند و در ترافیک ماشینهای مدل بالا، از جمله ساخت فرانسه، جای سوزن انداختن نیست دعوتش کرد با هم به تهران بروند با چشم خودش ببیند.  وقتی تاکسی فرودگاه سر کوچهٔ خانه‌اش در میدان چیذر رسید، تا آمد به راننده بگوید لطفاً دست راست، دیدند چند شتر با بار کود حیوانی وسط کوچه ایستاده‌اند یا لمیده‌اند ـــــ تشویق جماعت به درختکاری و گلکاری در ماه اسفند.  چنان منظره‌ای ربطی به دخالت شخص او نداشت اما یک بار دیگر نشان می‌داد وقتی هم، به معنی واقعی کلمه، شتر حامل پـِهـِن درِِ خانه‌اش می‌خوابید قادر بود کمی از واقعیت را که از هر داستانی عجیب‌تر است در کارش رقیق ‌کند تا باورپذیر شود.

 

معنی‌ها در چیزهای ظاهراً کوچک می‌دید و افکاری بدیع و غیرنوستالژیک دربارهٔ اصول و عقاید ظاهراً تثبیت‌شده را گذرا و صادقانه و با چنان ظرافتی بیان می‌کرد که شائبهٔ میل به سربه‌سر گذاشتن و بحث راه‌انداختن پیش نمی‌آورد.  فقط یک فقره:
 

برخی یا بسیاری مصاحبه‌شونده‌های تلویزیون وطنی خوردن انار و قیمه‌ٔ نذری در کانون گرم خانواده و تشویق جنازه و حضور سر قبر و سالگرد وقایع سیاسی‌ـ‌تاریخی را ژرف‌ترین لحظات زندگی‌شان معرفی می‌کنند.  او سال 2005 در مصاحبه با  گاردین، از جمله، دربارهٔ رابطه‌اش با اتومبیل گفت ”ماشینم بهترین دوست من است.  دفترم. خانه‌ام.  لوکیشن فیلمبرداری‌ام.  با کسی که در اتومبیل کنارم نشسته رابطه‌ای بسیار صمیمانه دارم.  در راحت‌ترین جا نشسته‌ایم چون نه‌روبه‌روی هم که کنار هم قرار داریم.  به همدیگر نگاه نمی‌کنیم جز وقتی که بخواهیم.  بی‌ادبانه تلقی نمی‌شود که دائماً به دُور و برمان نگاه کنیم.  پرده‌ای بزرگ در برابر و چشم‌اندازهایی جانبی داریم.  سکوت هیچ گاه سرد و سنگین نیست.  کسی به کسی سرویس نمی‌دهد.  و بسیاری جنبه‌های دیگر.  یک نکتهٔ بسیار مهم اینکه اتومبیلْ ما را از جایی به جای دیگر می‌برد.“
 

جایی خواندم جین فاندا پس از مرگ پدرش گفت با هم در بزرگراه به شهری دیگر می‌رفتند و خودش (راوی) رانندگی می‌کرد و حین فرسخها راندن، سکوتی چنان سرد و سنگین و ممتد در ماشین حاکم بود که کف دستهایش روی فرمان اتومبیل خیس عرق شد.
 

چرا بازیگر پر شور و شر نتواند با پدرش، ‌هر قدر هم پرجذ َبه، دربارهٔ موضوعهایی اختلاط کند؟ چرا هنری فاندا، گرچه در زندگی واقعی هم شخصیتی بود آرام و کم‌حرف، به خودش زحمت نمی‌دهد به دخترش دست‌کم تعارف کند هرگاه خسته شد رانندگی را به او بسپارد؟  دعوا(ها)ی خانوادگی‌شان چنان مزمن شده بود که مکالمه بدون برخورد به یکی از مناقشات روان‌فرسا امکان نداشت؟ آن همه سرکوفتگی و اضطراب برای چه؟ نمی‌دانیم.  اهمیتی هم ندارد.
 

قابل تأمل برایم این بود چنانچه یک یا چند فیلمساز قرار باشد چنین فضایی را تصویر کنند تنشی نیم، یک یا ‌دوساعته در سکوتی دونفره را چگونه نشان خواهند داد؟ با چندین دیزالو یا فید کـُند طی نیم، یک یا دو دقیقه، و دستهایی که وقتی راننده روی لباسش می‌کشد می‌بینیم غرق عرق است؟ با نگاه دقیق و کم‌مانند کیارستمی به روانشناسی فضای اتومبیل، حتم دارم ترجمهٔ او از چنان موقعیتی به یاد ماندنی و مثال‌زدنی می‌شد.

 


12.
سینمای امروز ایران ناشی از نگاه تعداد قابل‌توجهی از مردم که جان‌و‌دل‌شان لبالب از نوستالژی‌ست، به فیلمفارسی برگشته است؛ به شکل مضحکی هم برگشته. فیلمفارسی در زمان گذشته دارای اصالتی در نوع خود بود که در فیلم‌های کنونی که به شکل کمدی یا جدی ساخته می‌شوند، نیست. تحلیل و نگاه شما نسبت به این نوستالژی و پدیده چیست؟


  ایران کنونی غرق در نوستالژی فزایندهٔ رو به وخامتی است اما مطمئن نیستم  نوستالژی‌ـ زده‌ترین جامعهٔ جهان باشد و نمی‌دانم چطور می‌توان غلظت دلتنگی برای گذشته و شدت تب نوستالژی ملتها را اندازه گرفت و مقایسه کرد. 

 

نه تنها نسل جدید، که باشندگان دهه‌های 40 و 50 هم تصویری از آن سالها پرورانده‌اند ــــ یا از خارجه به خوردشان داده شده ــــ که در نگاه ناظران خونسرد و کمتر دچار فراموشی ِ زودرس ممکن است موهوم و قلابی برسد.

 

فیلمهای سینمایی و برنامه‌های آن روزگار تلویزیون وطنی که برای برخی درس‌خوانده‌ها قابل تحمل نبود امروز ممکن است، در بدترین حالت، به نظر همان آدمها خنک و کم‌مزه برسد اما نه همان اندازه مبتذل و منزجرکننده.  شاید چون بسیار کم و گزینش‌شده از خارج و روی کلیپ پخش می‌کنند و آش کشک خاله نیست که مجبور باشی سر تا ته ببینی، بینندهٔ قدیمی هم احساس تنگی نفس نمی‌کند.  برنامهٔ قدیمی تلویزیون وطنی نوستالژیک است اما وقتی ایرانیها در خارج ورژن تکامل‌یافتهٔ‌ همان را می‌سازند کسانی برآشفته می‌شوند که اینها از کی پول می‌گیرند و منظورشان چیست؟ توجه داشته باشیم ”منظور“ همیشه زیرجلی است؛ چیزی که اعلام شده باشد ”منظور“ محسوب نمی‌شود.  هرکس بگوید برنامهٔ‌ رقص و آواز و زنانی با لباس سخاوتمندانه در همه جای دنیا بیننده دارد، ابلهان باور کنند که منظور فقط همین بوده؛‌ نخیر آقا، هزار نکتهٔ بازیک تر ز مو اینجاست.   

 

معترضان آن روزگار می‌پرسیدند دلقکهای خنک را برای چی گـُنده می‌کنند به خورد ملت می‌دهند؟ مثلاً شومن‌ها از فرط شعف زاید‌الوصف روی پا بند نبودند و اصرار داشتند وانمود کنند باور دارند شدیداً بامزه و دوست‌داشتنی به دنیا آمده‌اند.  مشهورترین‌شان فریدون فرخزاد خانمهایی را که در برنامه‌اش شرکت می‌داد جلو دوربین می‌بوسید و بینندگانی را کلافه و عصبانی می‌کرد.  منظورم عصبانیت شهرنشینان متجدد است؛‌ قاطبهٔ دینداران سنـّتی تا سال 58 تلویزیون نداشتند، همین طور اهل روستا.  و از عجایب روزگار: اخبار ازدواج و ترتیبات جشن عروسی‌ او مدتی جزو داغ‌ترین خبرهای مملکت بود (شاید بعد از عروسی شاه قرار ‌می‌گرفت که جنبه‌ای مملکتی و حکومتی داشت) و مزید عصبانیت بخش شدیداً ناراضی که می‌گفت کاری از اساس نابجا و نالازم و نامعقول و قلابی را تا حد جشن و سرور ملی به خلایق قالب می‌کنند و با این نمایشها می‌خواهند جلو خیزش و انقلاب خلق را بگیرند.  گردآوری اشارات زهرآگین و کنایه‌‌های  نگین و خوشه و فردوسی و مجلات روشنفکرپسند دیگر به فرخزاد خصوصاً وقتی گرایشهای شخصی‌اش کاملاً از پرده به در افتاد، و به دو مرد جوان از طبقهٔ حاکم که ازدواج با یکدیگر را جشن گرفتند، خواندنی خواهد بود.  گرچه بعدها روشن شد شاه از هیپی و دگرباش کلاً و از اطرافیان و معاشران همسرش به طور اخص بیزار بود، آن زمان در افکار عمومی تردیدی وجود نداشت فرخزاد را ساواک به دستور دربار و از طریق قطبی جلو دوربین فرستاده است تا به جماعت پیام دهد: تا وقتی با ما مخالفت نکنید مهم نیست با کی به خلوت می‌روید و چه خاکی به سرتان می‌کنید.

 

در مجلهٔ خودتان می‌خواندم یک بازیگر مَرد تا آخر عمر از سین‌جیم و محرومیت و تقاص پس دادن رهایی نیافت ظاهراً چون کپل سوپراستار زمان را گاز گرفته بود.  آدم‌کشتن و سرقت و فروش مخدر و سایر اعمال مجرمانه در برابر دوربین در پروندهٔ بازیگر نمی‌رود زیرا فرض بر این است که طبق سناریو فقط وانمود شده، اما فعلی چنان قبیح و شنیع قابل بخشش نیست؛ بی‌حیا راستی‌راستی مرتکب آن عمل رشک‌انگیز شد.  پس ما چی؟

 

فیلمهای تیره‌و‌تار و سرهم‌‌بندی‌شدهٔ ایرانی واقعاً نازل و چرند بود.  چنان با شتاب و بدون ‌مقدمات و فکر و آدم کاربلد پـُر می‌شد که داستان و دیالوگ غالباً کش‌رفته از فیلمهای هندی و غیره را به بازیگرها نمی‌دادند و آنها در برابر دوربین می‌شمردند یک دو سه چهار پنج شش هفت هشت نه ده، و بعد دوبلورها می‌نشستند صداگذاری می‌کردند.  حالا بازیگر به‌اصطلاح پیشکسوت اسبق لاف می‌زند اجرای فلان صحنه‌اش ”ترکوند“.  چه چیزی را؟ ایشان رو به راننده ابروهایش را لنگه‌لنگه تاب داد و بعدآً یکی که به جای بیست سی نفر صحبت می‌کرد در صداگذاری گفت ”گِردِش کوون“ ـــــ یعنی دور بزن برگرد.

 

مکرر می‌خوانیم دوبلهٔ ایران در دنیا بی‌نظیر بود.  یعنی دوبلهٔ یک دوجین کشور را مقایسه کردند و به ایران نمرهٔ‌ بیست دادند یا برای دلخوشی خواننده همین جوری کشکی چیزی می‌گویند؟  بگذریم از قیچی انداختن در فیلمی که پل نیومن یا جان وین در آن می‌میرد و به حساب طرز فکر بقالانه و تحمیل احمقانهٔ پخش‌کننده‌ها بگذاریم.  اما دری‌وری‌ روی نماهای پشت سر بازیگرها هنرافشانی دوبلور بود.  در گورستان از کتاب مقدس دعا می‌خوانند و می‌شنویم جان وین می‌گوید ”آمینو بده تهش، کار داریم بابا.“  در ولایت آقایان دوبلور و رئیس دوبلاژ این طرز حرف‌زدن و رفتار جوانمرد بزرگتر قوم در خاکسپاری عزیزی است؟ یا مکرر لا اله الا الله گفتن و گل پری جون خواندن و حرفهای دیگر دربارهٔ دسته گل انداختن اسب سر قبر بابای پرسوناژ فیلم وسترن. 

 

و امان از صدای بم.  صدای مجریان مرد تلویزیونهای دنیا و صدای اصلی فیلمهای درجه یک را که گوش می‌‌کنید یک اکتاو زیر خط حامل حرف می‌زنند و بازیگر انگلیسی تئاتر از اعماق لوزالمعده می‌غرّد؟  در ایران خیال می‌کنند بم و از ته گلو صحبت‌کردن امتیازی است برای فرد مذکر، چه جوجه جاهل قهوه‌خانه و چه ریچارد برتون.  بی‌سبب نیست طفلک مدرس دانشگاه را اخراج می‌کنند چون معتقدند با صدای نازک و زنانه نمی‌توان کلاس اداره کرد. 

 

بم‌گرایی خوشبختانه عمومیت ندارد و صداهای دوبلهٔ اکثر فیلمها در حد میانه است.  تا آنجا که به خاطر دارم در یک مورد استفاده از، به گفتهٔ اهل موسیقی، باس دراماتیک شاید سبب شد دوبله از اصل کار بهتر شود.  صدای هال، کامپیوتر توطئه‌گر اودیسهٔ فضایی 2001، در دوبلهٔ ایرانی چند پرده پائین‌تر از ضبط اصلی است و با از کار افتادن هر تراشهٔ حافظه‌اش بم‌تر و کشدار می‌شود.  افهٔ صدای دورگهٔ عمیق البته تا حد زیادی محصول دستگاه ضبط است اما با ویزا شدن پاسپورت هر دوبلوری مجلات سینمایی مرثیه سرهم می‌کنند که این صداپیشه هم رفت و یک بار دیگر یتیم شدیم.  اگر هم لی ماروین و چارلز برانسون و مشت‌زن سنگین‌وزن در راستای ’ماچیزمو‘ و عشق لاتی مناسبت دارد کت‌وکلفت حرف بزنند، کامپیوتر سفینهٔ کهکشان‌نورد که زیر گذر مهدی موش عمل نیامده.

 

معدود فیلمهای خارج از ژانر فردینی یا نئولاتی هم، در بهترین حالت، معمولاً تعریفی نداشت.  جایی نوشتم در ایران مشکل تهیهٔ داستان مناسب و پرکشش بزرگتر از همه بود.  استودیوها کاری بیش از کپی‌کردن فیلمهای هندی بلد نبودند و به تجربه می‌دیدند سفارش‌دادن سناریو اتلاف وقت و پول است.  محض نمونه: در فیلمی که قرار بود غیرآبگوشتی و باب پسند شهرنشین درس‌خوانده باشد به دختری که دانشجوی پزشکی است شب در پسکوچه‌ای تاریک تجاوز می‌شود و بعداً آقای مهندس شیک ِ خواستگار او همان متجاوز آن شبی از آب درمی‌آید.  از قضا فیلم را دیدم اما ندید هم می‌شد گفت زکی.  و سازندگان فیلمی ثقیل بر پایهٔ داستان کم‌مایهٔ‌ ملکوت بهرام صادقی جنینهایی در شیشهٔ الکل از دانشکدهٔ علوم دانشگاه تهران قرض گرفتند به کوه‌وکتل آذربایجان بردند.  ژاندارمهای محلی شیشه‌ها را ضبط کردند و گفتند باید از تهران توضیح بیاید اینها چیست.  این یکی هم مسخره و ندیدنی بود.

 

باری، در زمینهٔ اعادهٔ حیثیت به تلویزیون وطنی قدیم ایران به این هم باید توجه داشت پدیدهٔ تلویزیون در تمام دنیا بسیار افزایش کمیت و ارتقای کیفیت یافته.  روزگاری هر کشوری یک یا دو یا سه کانال داشت.  امروز بازار جهانی و بدون مرز تلویزیون چنان گسترده شده و برنامه‌سازی به درجه‌ای از پختگی رسیده که بینندهٔ دارای حق انتخاب در هیچ کشوری ناچار نیست سر تا ته هرآنچه روی آنتن می‌فرستند تحمل کند.  نالیدن از ابتذال موردی ندارد.  اگر دلت نمی‌خواهد نبین؛ شصتادتا کانال جلو دستت است.  حتی برنامه‌های حیات وحش که نوع قدیمی‌اش دههٔ 60 داد مردم ایران را درآورده بود امروز با تکنیک مدرن و کشفیات جدید علمی به کیفیتی شگفت‌آور دست یافته که بینندهٔ علاقه‌مند را مبهوت می‌کند.    

 

دنیا در چشم آدمهای شدیداً نوستالج پسرفت کرده،‌ اما خوب که نگاه کنیم فیلم و تلویزیون شصت سال پیش با امروز قابل قیاس نیست.  سناریوی بدیهی و پرداخت آسان سریالهای پربیننده‌ای مانند پیتون پلیس و فـَراری را بگذارید کنار نمونه‌های امروزی که برخی به اندازهٔ‌ رمان جنگ و صلح کارآکتر دارند.  حتی فیلمهای تراز اول دهه‌های 1940 و پنجاه هالیوود در برابر آثار جدیدتر سینمای آمریکا مقایسهٔ کتاب سوم ابتدایی است با درس سال سوم دانشگاه.  در آخرین سالهای قرن بیستم، تام تیکوِر کارگردان آلمانی ارادهٔ آزاد و جبر علـّی و نظریهٔ عمومی نسبیت گذشت زمان و نظریهٔ‌ کوانتومی عدم قطعیت و پیش‌بینی‌پذیری نتیجه یا بی‌نتیجه ‌بودن سگ‌دو زدن‌های دختری به نام لولا را بدون طرح مستقیم آن مفاهیم تصویر می‌کرد.  هفتاد سال پیش از آن، هموطنش فریتس لانگ اگر هم چنان فکرهایی پس ذهن داشت توان و ابزار بیانش موجود نبود.  مسیر تودرتوی متقاطع و متباین و ناهمسطح وقایع و روایت غیرخطی رمانهای جدید که به بابل، پس از خواندن بسوزان، داستان عامه‌پسند، عشق سگی، کارهای کریستوفر نولان و فیلمهای دیگر راه پیدا کرده نیمهٔ قرن بیستم به عقل جن هم نمی‌رسید.  این یعنی انباشت دانش و جمع شدن تجربه.

 

شصت سال پیش بین دو قسمت فیلم سرگیجه در اتاق هتل درز در منطق ماجرا و بخیه‌های درشت و رفو برای وصله‌پینهٔ داستان کاملاً پیدا بود و نوشته‌اند آل هیچپس از چند تلاش رضایت داد که سناریو بهتر از این درنمی‌آید.  اما امروز در کارهای پولانسکی درز و بخیه‌ای به چشم نمی‌خورد و او حتی به بهبود انتهای  بچهٔ رزمری کمک می‌کند.  ماجرای محلهٔ چینی‌ها گذری است از لابه‌لای اوراق یک پروندهٔ پلیسی‌ـ‌اداری معمولی به اسراری هولناک و پایانی دلخراش و سایهٔ‌ شوم آینده‌ای نگفتنی برای دختر نوجوان.  بدون شیرفهم‌کردن و سعی در تزریق دلخوشی به تماشاگری که باسوادتر و پخته‌تر از نسلهای پیش است و خیلی خوب خبر دارد ”این‌جا محلهٔ چینی‌هاس“، بی نوستالژی گذشته و انتظار بهبود در آینده.

  

این پختگی و واقع‌بینی تا حدی سبب عطف به ماسبق در خاطرات جمعی ما شده: کمک می‌کند فراموش کنیم پیشتر تلویزیون وطنی دقیقاً چه بود و دربارهٔ‌ آن چه فکر می‌‌کردیم، و به آنچه امروز هوا می‌کند بی‌اعتنا باشیم و ماست خودمان را بخوریم چون دیگر مخاطبانی اسیر نیستیم.  ترکیب این دو عاملْ سازندهٔ مکانیسم سیل نوستالژی‌ای است که جماعت را با خود می‌برد.

 

ایران به گمانم تنها جامعهٔ جهان باشد که، علاوه بر امراض دیگر، به نوستالژی تلویزیون (یا تله‌نوستالج) هم مبتلا شده ــــ گرفتاری یکی‌دوتا نیست.  زمانی کسی در روزنامهٔ بسیار جدی  لوموند نوشت کود شیمیایی با میوه‌های ما چه کرده و کجاست زردآلوهای کودکی‌مان با آن طعم خوش.  اما به چشمم نخورده کسی در جایی جز ایران دلش برای برنامه‌های تلویزیون کودکی‌اش با آن گوینده‌های مامانی تنگ شده باشد و بگوید تلویزیون هم تلویزیون قدیم.

 

 

13.
از میان فیلم‌های قدیمی نوستالژی دیدن کدام فیلم را دارید؟
 

  فیلمهای سیاه‌وسفید سینماسکوپ برایم خاطره‌انگیز است گرچه امروز پردهٔ عریض معنی‌اش را از دست داده و بعید می‌دانم سینماسکوپ و ویستاویژن و پاناویژن به گوش بسیاری فیلم‌دوست‌های نسل جدید آشنا برسد.  تمام فیلمها را کمپانی‌های پخش‌کنندهٔ سی‌دی در یک اندازه فرمت می‌کنند و مثل خمیر نان سنگک از دو طرف می‌کشند تا صفحهٔ تلویزیونهای جدید پر شود.  در نتیجه، در مواردی زحمت سازندگان فیلمهای قدیمی با کادر تقریباً مربع به باد می‌رود، دقت‌شان در انتخاب عدسی بی‌ثمر می‌شود و عمق میدان و فاصلهٔ اشیا و اشخاص به هم می‌ریزد.  انگار همه چیز زیر پرِس رفته باشد، تخت ِ تخت.
 

دوستان خوب اهل تمیز که نکته‌ای در نظر دارند فیلمهایی قدیمی یا جدید به من می‌دهند که برخی را سالها پیش دیده‌ام و برخی را نه.

 

کانالهای ماهواره حوضچه و استخر و دریای آثار آنتیک است.  بدون آنها عملاً محال بود بتوانی برای دیدن این همه فیلم بلند شوی به سینماتک بروی ـــــ و هر کدام چند بار، و هر جا  را میل داری با دقت و مکرر ببینی چندین دفعه.   

 

 

 

مهارت بسیاری پدرومادران نسلهای گذشته به راندن اتومبیل و تماس گرفتن با تلفن و پر کردن قلم خودنویس با جوهر پلیکان محدود می‌شد.  نوجوان‌ امروزی شناختی به مراتب بیش از والدینش از فناوری و جهان و طبیعت دارد.  لطیفهٔ مارک تواین را هم فراموش نکنیم که گفت بچه که بود از بی‌اطلاعی پدرش خجالت می‌کشید اما با گذشت سالیان متوجه شد بابا چقدر رشد کرده.
 

صد سال پیش، گذشته از شماری کوچک اشخاص روشن‌بین و مطلع، بیشتر آدمها در برابر هر موضوع و پرسشی فقط می‌توانستند کلمهٔ اینگیلیس را به‌عنوان علت‌العلل تمام دردها تکرار کنند.  امروز نوه و نتیجهٔ همان آدمها مثلاً می‌پرسند چرا در فرهنگ مادّی ِ بیگانه با انسانیت مغرب‌زمین بابا نوئل ِ سرحال و خندان با لـُپهای سرخ برای بچه‌ها هدیه و شکلات می‌آورد اما در فرهنگ آکنده از ارزشهای انسانی خودمان حاجی فیروز ِ لاغر فلک‌زده با صورت دوده مالیده در خیابان گدایی می‌کند.  این فقط یکی از بسیار تردیدها در درستی وضعیت موجود ِ ازلی و ابدی و مسلـّمی است که نزد پدربزرگ‌های ما سؤال نبود؛ اگر هم بود جوابی جز لعنت فرستادن به زمین و آسمان و اینگیلیس نداشت.
 

نسل قدیم معمولا می‌گوید جوانهای امروزی تردید دارند چون از گذشته درس نگرفته‌اند و نرفته‌ای میمن که بگویی وای بر من.  در مقابل، امروز تماشایی است که نسل جدید می‌گوید خود شما، یا شماها، بودید که در واقعیتهای مسلـّم جامعه تردید کردید و گرفتار این اوضاع شدیم.  اما جریانهای فکری خاص ایران کنونی داستان دیگری است که جا دارد مستقلاً بررسی شود.
 

شکوِه از نادانی نسل جدید بیشتر موضوع شکاف نسلهاست و بازتاب این احساس نسلهای قدیمی‌تر که قادر به یادگیری موضوعهای جدید نیستند و احساس بازنشستگی برایشان ناخوشایند و حتی آزاردهنده است.  بنابراین نتیجه می‌گیرند نسل جدید دانسته‌های آنها، از جمله دربارهٔ گذشته، را نمی‌فهمد و خود آنها را به اندازهٔ کافی جدی نمی‌گیرد.  با نگاه به هر جنبه‌ای از جامعه می‌توان دید غیر از این است.

 

اگر نسلهای جدیدی که به عرصه می‌رسند کمتر از نسلهای پیش می‌دانستند، کتاب تألیف صد سال پیش همچنان در دانشگاه تدریس می‌شد.  خود همین که تدریس نمی‌شود یعنی دانسته‌های اکنونیان کمتر از پیشینیان نیست.  اما می‌بینیم کسانی بساطی علم می‌کنند برای تبلیغ و ترویج طب جالینوس و حجامت و مصرف گیاهان دارویی. در مملکت عثمانی قرن هجدهم کتاب طب قرن شانزدهم اروپا می‌خواندند با این تلقی که علم کهنه‌شدنی نیست.  چند دهه پیش در اروپا مدتی انجمنی راه افتاد که عده‌ای دور هم جمع می‌شدند به زبان لاتین صحبت می‌کردند،‌ شبیه صحنهٔ‌ تئاتر و نمایشی نوستالژیک مربوط به عهد ژول سزار.  کار خنکی بود و ول شد.

 

 

کاملاً برخلاف نوستالژی‌پرورانی که دوست دارند گذشته‌ای زیبا را زنده نگه دارند، کسانی زیر آوار سنگین خاطرات آرزو می‌کنند ای کاش گذشته می‌گذشت و از خاطر رنجور بیرون می‌رفت و می‌مُرد و دفن می‌شد.  اینها بیش از آنکه در حال‌وهوای روح‌پرور گذشته باشند اسیر شکنجهٔ آنند: تکرار و تکرار یادهایی که دائماً تمام ذهن و فضای جمجمه را اشغال می‌کند.  ما عوض می‌شویم اما خاطره همان که بود می‌ماند ـــــ ناخواسته و سمج و حالگیر.  ایرج میرزا سرود ”یاد ایام جوانی جگرم خون می‌کرد/ خوب شد پیر شدم کم‌کم و نسیان آمد“ اما اهل روان‌درمانی و طب روان‌ـتنی در سراسر دنیا با تقاضای مراجعانی روبه‌رو هستند که کمک می‌خواهند و شکایت دارند یاد ایام جوانی ول‌کن نیست، و خریدار ترفندی، تکنیکی، نسخه‌ای، قرصی، معجونی، آمپولی، شربتی‌اند که خاطرات لعنتی را بشوید و پاک کند و خلاص.  آن همه الکل و مواد فقط برای سرورافزایی و داونلود کردن کلیپهای شاد نیست، تلاش برای دیلیت کردن فلش‌بک‌های رنج‌آور هم هست.  و شماری موفق می‌شوند از گذشته بگریزند ـــــ با از کار انداختن چیپ‌ها و تراشیدن و سوراخ کردن هارد دیسک قشر خاکستری مغز خویش.

 

آگهی تبلیغ برای بانک می‌گوید ”درگذشته نمانید.“  اهل هرمنوتیک شاید چنین تأویل کنند که یعنی اگر هم روحاً مرحوم شده‌اید بکوشید خودتان را احیا کنید بلکه فیض روح‌القدُس مدد فرماید سوار قطار زمان حال شوید.  

 

 

   

از میان هواپیماها دی‌سی‌ـ3، دوموتورهٔ بسیار رایج کارخانهٔ داگلاس آمریکا، برایم خاطره‌انگیزترین است گرچه هیچ گاه سوار نشدم.  تا ما سر از تخم درآوریم وایکاونت و کانستلیشن هم آمده و رفته بودند.

 

سر ساعت 2 بعدازظهر از فرودگاه شیراز به تهران پرواز می‌کرد (بلیتش 250 تومان؛ اتوبوس طبقهٔ متوسط 120 ریال، مال توده 80 ریال).  صدایش را در آسمان شهر ساکت حتماً می‌شنیدی. سالهای دبستان روزهای تعطیل هنگام اوج گرفتنش به سمت شمال غرب در امتداد خیابان ما، با دوربین دوچشم (یادگار پدربزرگم، گمانم روسی و مال قرن نوزدهم، که همچنان نزد من است) آن را تماشا می‌کردم.

 

در فیلم دنیای دیوانهٔ دیوانهٔ دیوانهٔ دیوانه میکی رونی و دوستش یکی از همین طیاره‌ها کرایه می‌کنند تا آنها را به جایی برساند.  خلبان که پیداست مدتها مشتری نداشته و در مضیقه بوده فوراً با پول کرایه یک بطری می‌خرد و سر می‌کشد، چیزی نگذشته مدهوش کف کابین ولـُو می‌شود و مسافرهای مطلقاً نابلد می‌مانند و مأمور برج مراقبت که نمی‌تواند بفهمد هواپیما بدون خلبان چطور پرواز کرده.  در صحنه‌هایی کاملاً واقعی (و امروز باب طبع آقای تام کروز ماجراجو) هواپیمای بی‌سر و صاحب از جاهایی پرخطر عبور می‌کند و، از جمله، بیلبورد کاغذی را ‌جر می‌دهد و از وسط آن می‌گذرد.  کلاس پنجم دبیرستان یکی‌دو بار دیدم و خیلی کیف کردم.  ورووم‌م‌م‌!  ماشااال‌لا.

 

 

به سال هفتاد چه برفی ‌افتاد ــــ و نه در استودیو.

امروز چنین صحنه‌ای را که وسط روز یک دانه ماشین در خیابان نباشد تنها در شهرک سینمایی می‌توان ایجاد کرد.  برف تاريخی دی ماه 43 شيراز مدرسه‌ها را تا هفتۀ‌ بعد تعطيل كرد و کلی لذت بردیم.  اگر نزولات جوّی برکت آسمانی باشد تعطیل مدرسه موهبت الهی است.

 

عکس از پنجرۀ دادگستری رو به شمال غربی گرفته شده. عمارت شهرداری سمت راست و پرچم دانمارك (یا سوئد؟)‌ كه برای ديدار پادشاه آن كشور برافراشته بودند كنار ميدان ديده می‌شود.

 

آخرین بار که صحنه‌ای مشابه در تهران دیدم نیمه‌شبی در آذر 58 پس از برف سنگین بود.  در میدان ونک و شمال آن نمی‌توان گفت پرنده پر نمی‌زد چون درهرحال نصف شبی پرنده کجا بود، اما یک ساعتی که روی 20 سانت برف ماشین می‌سُراندم بنی بشری دیده نمی‌شد.  با این ازدحام جمعیت و ترافیک و افزایش گرمای زمین فکر می‌کنم هرگز تکرار نشود، گرچه گفته‌اند هرگز نگو هرگز.

آذر و دی 97