ادامه
از
صفحۀ
6
Æ
اصلاحات
دينى بهعنوان مبحثى درونفرهنگى
صفحۀ
هفتم
بخشهاى
ديگر اين فصل
1
كار اگر براي خدا باشد همه چيز مجاز است
2
نمايندۀ
طبيعى و اقتصاد فطرى
3 عقل بهعنوان
عصارۀ فرهنگ
4
سيماى يك ارادهگرا
5
«اين آن نيست، آن اين است»
6
«نابود بايد گردد»
7 معادلهاى فرهنگى
8
مخاطراتِ واردشدن در نقدِ
محتوايى
9
عرش به
مثابه نوعى سلفسرويس
10 برخورد انتقادى به خدا
7
معادلهاى فرهنگى
آنارشيسم و نيهيليسم بيشتر حالاتى
عاطفىاند تا نظريههايى متكى به تجربه. ريشۀ اولى عمدتاً در احساس خشم و
درماندگى، و منشأ دومى افسردگىِ عميق و مزمن است. به همين سبب، اين
برخوردهاى عاطفى به جهان مدام به تناقض برمىخورند. شريعتى در قطعهاى
خطاب به فرزندش مىنويسد:
در اروپا مثل غالب شرقىها بين رستوران و
خانه و كتابخانه محبوس ممان.... اين زندانِ سهگوشِ همه فرنگرفتههاى
ماست. چقدر آدمهايى ديدهام كه بيست سال در فرانسه زندگى كردهاند و با يك
فرانسوى آشنا نشدهاند.... اگر به اروپا رفتى، اولين كارَت اين باشد كه در
خانوادهاى اطاق بگيرى كه به خارجيها اطاق اجاره نمىدهند. در محلهاى كه
خارجيها سكونت ندارند. از اين حاشيه مصنوعىِ بىمغزِ آلوده دور باش. با
همه چيز درآميز و با هيچ چيز آميخته مشو. در انزوا پاكماندن نه سخت است و
نه باارزش.
تلاش
براى بىواسطه تجربهكردنِ فرهنگ جامعۀ ميزبان و علاقه به آشنايى با تودۀ
مردم قابل تحسين است، اما به گفتن آسانتر مىنمايد تا به عمل. از
نوشتههايش پيداست خود او هم در اين كار موفق نشد و چند سالِ اقامتش در
فرنگ را در خردهفرهنگ حاشيهاى گذراند. مثال معالفارقى هم كه مىزند
نشان چندانى از تجربيات فراوان در مراودات فرهنگىِ بين ملتها ندارد:
فلان آمريكايى كه به تهران مىآيد و از
طرف مموشهاى شمال شهر و خانوادههاى قرتىِ لوسِ اشرافىِ كثيفِ عنترِ فرنگى
احاطه مىشود تا چه حد جوّ خانوادۀ ايرانى و روحِ جامعه شرقى . . .
را لمس كرده است؟
جواب اين است كه بستگى به هدف فلان
آمريكايى از سفر دارد. «روحِ جامعۀ شرقى» عبارتى است مبهم كه بيشتر به درد
انشانوشتن مىخورد. درهرحال، چنين آدمى اگر در ادامه تحقيقى جامعهشناسانه
در پىِ آشنايى با فضاى خانوادههاى ايرانى است، قاعدتاً بايد پيشاپيش بداند
دنبال چه مىگردد، و برنامه داشته باشد كه در كجا بيشتر احتمال دارد آن را
بيابد. و اگر صرفاً توريست است، ايرادى ندارد كه از مهماننوازىِ مردم محل
(يا به بيان فاخر دكتر، «مموشهاى شمال شهر و خانوادههاى قرتىِ لوسِ
اشرافىِ كثيفِ عنترِ فرنگى») لذت ببرد.
آمريكايى را در جامعۀ ايران به چشم
نمايندۀ فرهنگ برتر مىبينند و با او متناسب با چنين تصويرى رفتار مىكنند.
هرچند كه چنين فردى در جامعه خويش كسى و كارهاى نباشد، همين اندازه كه
انگليسى زبان مادرىِ اوست و در ناف خارجه بزرگ شده به او امتياز مىبخشد،
حتى اگر اهل در و دهات آمريكا باشد. اين خطر وجود دارد كه ناظر خارجى در
تشخيص اندازۀ خردهفرهنگها به اشتباه بيفتد، و بستگى به دقت نظر و بضاعت
علمى او دارد كه آنها را چگونه كنار هم در تصويرى كلّى بچيند. درهرحال،
توجه به فرنگى، منحصر به قشر مورد تحقيرِ شريعتى نيست. بسيارى از مردم
سنتىتر هم به جهانگرد فرنگى عنايت دارند.
مسافر جهان سومى در غرب از چنين امتيازى برخوردار
نيست چون نمايندۀ فرهنگ قوىتر به شمار نمىآيد. موقعيت فرد آمريكايى در
ايران شباهتى به موقعيت فرد آسيايى در فرانسه ندارد.
نكتهاى كه از چشم شريعتى دور مىماند
اين است كه چنانچه مسافر آسيايى در غرب بخواهد و بتواند وارد جامعۀ بومى
شود، باز سر و كارش با معادل همين «مموشهاى شمال شهر و خانوادههاى قرتىِ
لوسِ اشرافىِ كثيفِ عنترِ فرنگى» مىافتد ــــ با اين تفاوت كه، مثلاً در
پاريس، چنين آدمهايى بيشتر احتمال دارد در جنوب اعياننشين شهر ساكن باشند.
درهرحال، ورود دانشجوى خارجى به حريم طبقات بالاى جامعه را، مانند هر
مملكت ديگرى، بايد محال انگاشت، اما تهيۀ محل سكونت در محلههاى ميانحال،
چنانچه فرد استطاعت مالى داشته باشد، چندان دشوار نيست. مهمْ ايجاد ارتباط
با مردمِ پيرامون است.
دانشجوى خارجى حتى وقتى بخواهد خود را از
«مثلث رستوران، خانه و كتابخانه» خلاص كند، با موانعى فرهنگى روبهرو
مىشود كه داشتن بضاعت مالى براى عبور از آنها كافى نيست. تصوير برخى
ثروتمندان جهان سوم، عمدتاً عربها، كه در مغربزمين
اقامت مىكنند شاهدى بر چنين موانعى است. انسان جهان
سومى در فرنگ استقبالى را كه «فلان آمريكايى» در تهران از آن برخوردار است
تجربه نمىكند. براى عبور از اين مانع فرهنگى، يعنى سطح نابرابر قدرت
فرهنگها و تصوير آنها در چشم يكديگر، اين دانشجو چه ابزارى در اختيار دارد؟
فرهنگ روزانۀ جامعهاى غربى در خواندن
نوشتههاى امثال سارتر و كامو خلاصه نمىشود و قاطبۀ مردم، گرچه عادت به
مطالعه در ميان آنها رايج است، وقتشان را به بحث درباره كتابهاى غلنبه و
پرسشهاى معرفتشناسانه و اگزيستانسيل نمىگذرانند. «متنِ راستينِ اروپا» كه
او در حسرتش بود، مفهومى است تعقّلىـ تاريخى، و در شهرها و محلههايى خاص
تجلّى نمىيابد. در آن جوامع هم خردهفرهنگهايى وجود دارد اما يك فرهنگ
قوىتر كلاً بر جامعه مسلط است. در ايران چنين فرهنگ مسلطى وجود ندارد.
پس مضمون حرفش درست است كه يك لايۀ
دمدست از جامعه ايران را نمىتوان نمايندۀ كل آن گرفت. اما اگر منظورش
بورژوازىِ اروپا در قياس با نورسيدههاى ايرانى است، داورى را بايد به اهل
قلم و نظر در آن جوامع واگذاشت كه طبقۀ مسلط جامعۀ خويش را به باد استهزا
گرفتهاند. با در نظر داشتنِ تفاوتهاى جامعهاى خاورميانهاى با جامعهاى
در غرب اروپا، الگويى شامل لايههاى اعيان قديم، اعيان اخير، خردهپاهايى
كه مىكوشند شبيه بالادستىها بشوند، ولمعطّلهاى حاشيهاى و غيره در هر
دو جامعه ديده مىشود. چه در ميان خواص و چه عوام ايران، اين تمايل همواره
رايج بوده است كه بدترينهاى مملكت خويش را با بهترينهاى فرنگ مقايسه كنند
و به نتايجى پيشساخته و كليشهاى برسند.
تودۀ مردم، چه در فرانسه و چه در ايران،
نه مجالى براى پرداختن به موضوعهاى صرفاً نظرى دارد، و نه علاقه و فرصتى
براى ارائۀ چنين حرفهايى. و معاشرت با لايهاى كه فراغت دارد به هنر و
ادبيات بپردازد لزوماً براى روشنفكر اهل قلم و دوات جالب نيست زيرا آداب و
آئين زندگىاش ممكن است به نظر چنين آدمى مقدارى ادا و اصول مهمل برسد.
توجه «متنِ راستينِ اروپا»، يعنى همان بورژوازىاى كه روشنفكران غربى اين
همه به آن بد مىگويند، به اينكه فرد بايد از انواع قاشق و چنگال و كارد
ماهىخورى چگونه استفاده كند، در چه ساعت روز بايد چه بنوشد و در چه ساعت
شب بايد چه بپوشد، يقيناً حوصله على شريعتى را به همان اندازه سر مىبُرد
كه معادل «مموش و قرتىِ» ايرانىاش. حرفهاى آدمى مثل او شايد عمدتاً براى
ناراضيان اهل الجزاير و تونس و مراكش جالب باشد. به اين ترتيب، آنچه
مىمانـْْد جز روشنفكران خردهفرهنگِ حاشيهاى نبود و چنين كسانى چه بسا
خارجيانى باشند نابرخوردار و تهيدست كه چارهاى جز انقلابىگرى ندارند. در
جامعۀ فنسالار آمريكا مدرس دانشگاهبودن به فرد صلاحيت دخالت در كل امور
جامعه و جهان نمىدهد. در فرانسه مفهومى به نام روشنفكرى و انقلابىگرى
وجود دارد كه بنا به آن، فرد مىتواند ذوفنون باشد. گاه اين قبيل افراد
وراى دانشگاهها و نشريات خواصپسند هم صاحب نام مىشوند اما مشكل بتوان به
آنها «متنِ راستين» جامعه گفت.
سخنران فقيد اگر سالها در فرانسه مانده
بود، در آن فرهنگ جا افتاده بود، جايگاهى اجتماعى به دست آورده بود، و
كوشيده بود و توانسته بود وارد متن جامعه شود، مىديد كه ذهن اكثر آن مردم
هم تا چه حد گرفتار انواع پنير و شراب و قهوه و لباس و كفش و دكوراسيون
منزل و تعطيلات و مُد و بازيگران سينما و آوازخوانهاست. جاى مناسب براى
گپزدن درباره موضوعهاى مورد علاقۀ او، در ترياى دانشكده و در كتابخانه و
پاتوقهاى اهل بحث است. اما حتى در چنان جاهايى هم آن مردم روحيه ناله و
زارى و آه و افسوس را نمىپسندند. در فرهنگ مغربزمين، مدام ناليدنْ از
زمين و زمان و حكومت و سرمايهدار و امپرياليسم و غيره نشانه ضعف شخصيت
است، نه صاحبِ فكرِ عالى بودن. نوشتههاى شريعتى عمدتاً يا دشنام است يا
ناله. از اوضاع جهان مىنالد و به مسببان اين اوضاع دشنام مىدهد. شناخت
او از جهان، مانند همه ايدهآليستها، مبتنى بر دركى مكانيستى است: با توجه
به اينكه حقيقتى ازلى اوضاع را مرتب كرده بود، هر جا چيزى خراب شده باشد
حتماً يك نفر آن را دستكارى كرده است. مريدانِ سخنران فقيد اگر به ناليدن
از جفاى روزگار معتاد شدهاند بهتر است وصيتش را ناديده بگيرند و اگر
گذارشان به غرب افتاد آسودهتر خواهند بود كه در خردهفرهنگِ حاشيهاىها
اطراق كنند. ريشه آنارشيسمــ نيهيليسمى كه شريعتى تبليغ مىكرد نه تنها
در ميل به تعالى از سطح بورژواها و خردهبورژواها، كه در بيزارىِ عميق او
از وضع موجودِ ايران هم بود.
روحيۀ شريعتى طرز فكر رايج در ميان
روشنفكران ايرانِ آن زمان بود. جلال آلاحمد دربارۀ قرنطينه،
رمانى كه فريدون هويدا به زبان فرانسه نوشت و به فارسى هم ترجمه شد، با
تحقير نظر داد نويسندۀ آن در فرانسه روشنفكر است اما در ايران در صف هيئت
حاكمه قرار مىگيرد. مىبينيم كه حتى روشنفكربودن در فرانسه براى
اعتبارنامۀ فرد كفايت نمىكرد و اصل بر مخالفت با وضع موجود در ايران بود.
شريعتى وقتى درك موقعيتهاى جهان معاصر و ارتباط فرهنگها و خردهفرهنگها
را دشوار مىديد ترجيح مىداد به اين قبيل موضوعها پناه ببرد كه قرنها پيش
در شبهجزيرۀالعرب اوضاع از چه قرار بود و چه چيزى از كِى و كجا به بيراهه
رفت.
با
مخاطبهاى آشنا،
ص 247.
ادامه در
صفحۀ 8
Å
|