مشاهداتی از فولکلور سیاسی ایران

۱.

 

همچنان دنبال مقصّر همیشگی

 

             ’’سال ۱۷۸۹ بدین‌وسیله از تاریخ حذف می‌شود.‘‘

نطق رادیویی یوزف گوبلز وزیر تبلیغات آلمان نازی ۱۹۳۳

علیه ارزشهای روشنگری و الهام و میراث انقلاب فرانسه

 

’’شکل طبیعی‘‘ امور سیاسی و اجتماعی ایران، اگر چنین چیزی وجود دارد، چگونه است؟  اگر مترادف با عادی است، غیرعادی را چگونه از طبیعی تمیز می‌دهیم؟ در واقع چه اتفاق افتاد و وضع موجود آن روز و امروز به چه شکلهای دیگری می‌توانست درآمده باشد؟

 

شرایط مطلوب آن بود که میرزا کوچک‌خان، محمدتقی پسیان و البته محمد مصدق دوام می‌آوردند و پیروز می‌شدند؟  نهایتاً در چه کاری؟ مطلوب برای چه کسانی و چه درصدی از ملت در آن روزگار و امروز؟  کاملاً مطمئن نیستیم.  درهرحال نیّت خیر داشتند.

 

اما خود آن اشخاص در موقعیت پیروز آیا قادر بودند همدیگر  را تحمل کنند، مثلا کلنل پسیان آلمانوفیل در مشهد موافق بود کوچک‌خان چریک روسوفیل در رشت و انزلی جمهوری سوسیالیستی درست کند؟ مصدق، مخالف سرسخت همه کس و همه چیز جز خودش، که بعدها نیمهٔ دههٔ ۲۰ در مجلس شورای ملی صیحه زد تشکیل انجمنهای ایالتی و ولایتی (مصرَّح قانون اساسی) کلک سفیر آمریکا برای تجزیهٔ مملکت است آیا می‌توانست موافق قدرت‌گرفتن آن دو در دو ایالت خودمختار، و لابد رفته‌رفته مستقل، باشد؟

 

پاسخ پر از شک و تردید ایرانی متعارف به چنان سؤالی: چون آدمهای خوبی بودند شکست ‌خوردند و نفله ‌شدند.  آیت‌الله خمینی تیر ۵۸ گفت ’’چه کنیم تا [آخر و عاقبت حکومت ما] مثل قضیهٔ هیتلر نشود که محتاج به خودکشی شد.‘‘ فنا به‌مثابهٔ گواه حقانیّت و صلاحیّت بقا.

 

میرزاده عشقی سرود ’’من عاشقم گواه من این قلب چاک‌چاک/ در دست من جز این سند پاره‌پاره نیست.‘‘ باور نداری، سینه‌ام را  بشکاف خودت ببین.   قدری آنارشیسم (نابودی حکومت مستقر، هر حکومتی) باضافهٔ مقداری نیهیلیسم (بی‌معنی‌انگاری ِ هستی آدمی و جهان پیرامون او).  رسوبات سنگین عرفان و صوفیگری. 

 

تنها واقعیت مسلـّم شاید این باشد که در دریایی از دروغ شناوریم.  در فولکلور سیاسی آکنده از خرافات ما تقریباً هرآنچه اتفاق افتاد نادرست و غیرمنطقی و خطا و زیانبار بود، نه بخشی طبیعی از تاریخ راستین ایران‌زمین.  بسیاری روایات رایج در میان ما بیشتر آویزان به شایعاتی واهی است تا مبتنی بر پایهٔ رخدادهای واقعی.

 

در نوعی سریال تلویزیون وطنی (که شاید در اشاره به فرشهای نفیس و چلچراغ تالار کاخهای قدیمی ’’فاخر‘‘ لقب گرفته) اکثریت نزدیک به تمامی پرسوناژهای مکلّا نستعلیق حرف می‌زنند، اعتمادی به شعور و حُسن نیّت احدی از آحاد این ملت و علاقه‌ای به این مملکت ندارند و همواره آمادهٔ معاملهٔ سهم‌الارث خودشان از مام میهن‌اند به کمترین بها اگر جرینگی و لیرهٔ استرلینگ باشد.

 

در فولکلور سیاسی ما وطن‌فروشی نه تنها شغل بلکه شکل طبیعی امور است و در آن فاخرانه‌های دیجیتال، تفاوت بارز مقامهای دولت ایران و سفیر اینگیلیس در این است که موهای بریانتین‌زدهٔ گروه اول سیاه، و زلف دومی به کاکل ذرّت می‌ماند (هرچند چیزی در اشاره به موی بور دیپلماتی بریتانیایی نخوانده‌ایم).

 

حسب‌الامر مظنّهٔ مراودات سیاسی، چند سال است ایلچی روسیه/ شوروی از لیست سیاه پرسوناژهای منفی و ناکث خارج شده‌.

 

 

در سه بخش این متن در کنار مشاهدات عینی، حدسیات و فرضیاتی روی چهار دست‌ و پای تسلسل نتایج پائین می‌آید و از جبر عِلـّی و دترمینیسم گریزی نیست.  توالی ناگزیر وقایع را مترادف تقدیر ازلی و سرنوشت ابدی نگیریم.

 

برخی نکات سه بخش را نگارنده پیش‌تر در متنهایی دیگر مطرح کرده است و می‌کوشد به ارجاع با لینک بسنده کند.

 

اما در دیگهای آش سپهر اینترنت که نیمه‌درست و نادرست و بدفهمی و اشتباه فاحش و جعل هم در گردش است و مصرّانه به خلایق خورانده می‌شود مشکل بتوان یکی‌دو تذکر را کافی دانست.  با پوزش از خوانندگان وفادار بابت اطناب و تطویل و تکرار.

 

 

آرتور گوبینو که دههٔ ۱۸۵۰،‌ اوایل سلطنت ناصرالدین شاه، دو نوبت در تهران بود می‌نویسد توجه مردم ایران به فرمانروایان مبرّز و جورواجور سرزمین خویش با بی‌اعتنایی فرانسویان به یک‌ونیم دوجین لوئی قابل مقایسه نیست.

 

آنچه توجه دیپلمات فرانسوی را جلب می‌کرد در واقع اسامی شاهان افسانه‌ای در قصه‌های عامیانه و شعرهای مردم‌پسند شاهنامه بود و مثلاً این نکته که ساختن تمام کاروانسراها را به شاه عباس کبیر نسبت می‌دهند حتی اگر نام حکمران سازنده به وضوح بر سردر یا پیشانی بنا حک شده باشد.  در دهه‌های بعد بود که درس‌خوانده‌های ایران شروع به ترجمهٔ متنهای روشنگر تاریخ واقعی سرزمین‌ خویش کردند.

 

یکی‌دو نمونه از احترام و اعتنا به حکمرانان ایرانشهر: جسد ناصرالدین شاه را در حالت نشسته در کالسکه از شاه‌عبدالعظیم به کاخ گلستان برگرداندند.  بیم آن داشتند قراول و یَساوُل چنانچه از قتل او خبردار شود کاخ را چپو کند.

 

سیزده سال بعد به محض اعلام خلع محمدعلی قاجار از سلطنت حتی لحاف‌ و دشک‌ کاخ را تفنگچیان به غارت بردند و شاه جدید نوجوان شب برای خوابیدن به خانهٔ مادرش رفت (شکل طبیعی امور در این‌ حوالی).  در وطن گوبینو که لوئی تکثیر می‌کرد کاخها با اثاثیه و مبلمان ِ چند صد ساله پابرجاست (شکل کم‌و‌بیش متداول امور در سرزمین فرانکها و گلها که البته با خشونت و خونریزی و تبر و گیوتین بیگانه نیستند).

 

در حالی که وقایع نسبتاً نزدیک به ما در عصر چاپخانه و عکاسی را مِه خرافات سیاسی رایج در مطبوعات عامه‌‌پسند، غبار جعلیات اهل منبر و شایعات عوامانه پوشانده، تصویرمان از روزگاران دور تا چه حد می‌تواند مستند باشد و تصویرها از روزگار معاصر تا چه حد دقیق است؟

 

 

از مضمونهای رایج و ظاهراً کوبنده در هواکرده‌های اینترنتی جوانان و حتی میانسالان ایران معاصر در نگاه به پشت سر: پدر، مادر، خاک بر سرتان، شما مقصرید،‌ بروید بمیرید؛ مرگ بر آدمهای ظاهراً زندهٔ نسل ۵۷، لعنت ابدی بر آنها که ریق رحمت سر کشیدند؛ اگر روشنفکرهای چپ که مسبب این مصیبت و فلاکت‌اند زیرآب رژیم شاه را نزده بودند زندگانی‌ آبرومندانهٔ مرتبّی داشتیم؛ بر پدرجدّشان لعنت که مملکت را به این روز سیاه نشاندند، و مباد بار دیگر در اموری که فهم و صلاحیت دخالت ندارند بوالفضولی کنند.

 

مقصرشناختن والدین و تحقیر نسل آنها تازگی ندارد.  استعارهٔ رایج ِ خوردن فرزندان (اتهام انقلابهای خونین و خشن) این واقعیت را نادیده می‌گیرد که فرزندان ممکن است از ادامهٔ حضور والدین نالازم خویش سخت ناخشنود باشند.  کشتن فرزندان پسر و کلاً مردان خاندان سلطنتی، خصوصاً در ایران و عثمانی، برخاسته از این واقعیت بود که حرفهای بی‌هوا یا مستانهٔ پسر ارشد و پسران منتظر میراث در جمع دوستانشان به گوش پدر تاجدار نگران می‌رسید.۱

 

آیت‌الله خمینی ساعتی پس از بازگشت به تهران پشت نخستین میکرفن اعلام کرد فرزندان تعهدی به انتخاب پدران ندارند ـــــ اشاره‌ به مجتهدانی که نوروز ۱۳۰۳ به سردار سپه گفتند جمهوریت در اسلام جایی ندارد؛ به بروجردی که ابتدای شهریور ۳۲ در تلگرام خوشامد بازگشت محمدرضا شاه از ایتالیا توصیف ’’حافظ بیضهٔ اسلام‘‘ به کار برد؛ و به سایر معمّمانی که پشت نهاد سلطنت ایستادند؛ دورهٔ آنها تمام شد رفت؛ حالا من که از مجموع آنها پرزورترم می‌گویم نه؛ کفایت مذاکرات و همه ساکت.

 

اما این ’’نه!‘‘، برخلاف ’’آری‘‘ پیشینیان، موقتی نیست، ابدی است.  نه بحثی کلامی و منطقی و فلسفی، که بیان خواست خدا و فصل‌الخطاب است.  آیت‌الله حقِ ’’نه!‘‘ گفتن به خلایق عطا نمی‌کرد؛ می‌دانست بخشی بسیار بزرگ از آنها حتی اگر خدا را باور داشته باشند حکومت اسلامی نمی‌خواهند و از استیلای احکام شرع وحشت دارند.  در واقع، اقتدار شخص خویش را ورای کل مراجع، چه مُرده و چه زنده، قرار می‌داد.

 

خیلی زود از صاحبان دشکچه و فتوا هرکس نـُطـُق کشید با خطاب و عتاب به ’’آخوند احمق‘‘ و ’’بیسواد‘‘ و خطر جوش داده‌شدن در ِ  ورودی پیروان و مراجعان بیت خویش روبه‌رو شد.

 

کسانی که اشاره به پدران و فرزندان را به معنی تجویز مراجعهٔ ادواری به آرای عمومی برای تعیین نوع حکومت می‌گیرند توجه ندارند کارنامهٔ‌ دانشگاه‌رفته‌ها نزد ایشان از همه سیاه‌تر بود و توجیهی برای دخالت‌ آنها در معقولات وجود ندارد.  خطاب به پرستاران، تیر ۵۸: ’’بسیاری از این خیانتهایی که به مملکت ما شده از همین درس‌خوانده‌ها بوده.  اینها بودند که به دانشگاهها کمک کردند و پنجاه سال مملکت ما را به باد فنا دادند.‘‘  پیش‌درآمد ’’دانشگاهی که دانشگاه نباشد دانشگاه نیست‘‘ در غائلهٔ خونین انقلاب فرهنگی.

 

 

پانزده‌خردادیون می‌گویند روشنفکرها در استقرار حکومت اسلامی فقط خرچسونه‌هایی مزاحم بودند و هستند و خواهند بود.  اما در گفتمان برخی معترضان به وضع موجود، ترجیع روشنفکرامون و ۵۷ تبدیل به کنایه‌ای شده برای کوته‌فکری و بی‌مسئولیتی و دید معیوب در زدن زیرآب رژیمی قابل‌ تحمل و باز کردن راه حکومتی غیرقابل تحمل.

 

شعار مرگ بر پنجاه‌و‌هفتی‌ها و شورش بی‌دلیل ۵۷ از تاریخ حذف باید گردد در سالهای اخیر رواج و شدت گرفت و عدد ۱۳۵۷ زیر آرم قشون جهادگر اسلام احساسات منفی برمی‌انگیزد.  اما پیدایش خود ایده به زمانی برمی‌گردد که برای فاتحان روشن شد، و بر زبان آوردند، مطلقاً خلاف عقل و دین و سنّت و خواست پروردگار است که حاکمیت الله و اجرای احکام انسانساز شرع موکول و منوط و مشروط به رأی مردان لاابالی شرابخوار و زنان بدحجاب گردد.

 

با آشکارشدن نشانه‌های گستردهٔ ناکامی نظام جدید در تمام شئون، پرسش مبرم دیگر این بود: عامل ناکامی چیست؟ ــــــ توطئهٔ دشمنان.  چه کسی عامل اجراست؟ ــــــ روشنفکرها به مثابهٔ ستون پنجم دشمن.

 

بر این قرار، دههٔ ۷۰ عجیب‌ترین ادعای تاریخ فکر سیاسی ایران شکل گرفت، ‌شگفتا، از سوی مدافعان اصلاح وضع موجود که مسبب این اوضاع را نه هیئت حاکمهٔ اسلام متشکل از نمایندگان خرده‌فرهنگ بازارـــحوزه‌ــ‌روستا، بلکه خرمگس‌هایی معرفی می‌کردند منفی‌باف و خودپسند موسوم به روشنفکرها.

 

نهایتاً یعنی اصلاً چرا رژیم سابق ‌با آن همه برکات و ثمرات و نعمات سرنگون شود و اشخاصی با گلوهای گشاد و جیبهای عمیق که هِر را از بِر تشخیص نمی‌دهند سر کار بیایند؟ 

 

عکس مصاحبه‌شوندگانی که همین مضمون را تکرار کنند با کراوات روی جلد مطوّل‌نامه‌هایی چهاررنگ که برای جاانداختن سؤال بالا راه‌اندازی شد چاپ می‌شود.  پرسوناژی مقیم ساسکس انگلستان که مثل صفحهٔ سوزن‌خورده تکرار می‌کند در ایران کسی اهل تفکـّر و حتی قادر به فکر کردن نیست تا چه رسد روشنفکر باشد، درج عکس بیست‌‌وچند ‌سالگی‌اش، ‌باز هم روی جلد، جایزه می‌گیرد.

 

ایدهٔ بینهایت غریب دیگر این بود که دههٔ بعد پاچه‌ورمالیده‌های خداجو اعلام کردند ’’ظهور بهار نزدیک است‘‘ و ’’از این یکی پیچ که بگذریم‘‘ دنیا به میمنت و مبارکی به آخر می‌رسد.

 

صاحبان دشکچه و فتوا که عادت دارند خیال کنند پنجاه‌هزارسال تا آخرزمان مانده است ناآرام بودند که تازه‌واردهای آماتور میکرفن از دست آنها قاپیده‌اند.  به واضعان ِ اصطلاح ’’گونی پول‘‘ می‌گفتند ’’خرافاتی‘‘، ’’جن‌گیر‘‘، ’’انحرافی‘‘ (سردستهٔ پاچه‌ورمالیده‌ها رندانه می‌پرسید ’’انحراف از چی؟‘‘) اما نه تا حد حمله‌های تند و تکفیرهایی که معمولاً نثار ترقیخواهان می‌شود.

 

و به‌مال‌ومنال ‌رسیدگانی ناخشنود بودند چرا درست زمانی که سود و سرمایهٔ کمپانیهای آنها از پارو بالا می‌رود منجی ظهور کند و کاسه‌کوزه‌ها به هم بریزد.

 

با انقضای دورهٔ خدمت آن دار و دسته پروندهٔ اتهام اشاعهٔ خرافات و جن‌گیری و انحراف بسته شد.  این کیبورد در متنهای دیگر به شلتاق هُم الغالبون و هُم السارقون/اولئک گانگسترون پرداخته است.  پس بحث را با پروندهٔ همچنان باز خاک تو سر روشنفکرامون ادامه ‌دهیم.

 

در بخش نخست، نگاهی اجمالی به فضای جامعه در نیمهٔ دوم سال نحس تا نیمهٔ ۵۸ برای خواننده‌های جوان‌تری که زندگی در آن ایام را تجربه نکرده‌اند یا هنوز فرصت مرور سرخط خبرهای آن دوره نیافته‌اند.

 

 

فشار روانی برای حذف نمادین ۵۷ از تاریخ ایران و طعن‌ولعن پنجاه‌ و هفتیون خالی از بدقلقّی نیست.

 

آنچه در این زمینه به چشم می‌خورَد آغشته به کم‌‌اطلاعی است: بسیاری آدمها دقیقاً نمی‌دانند و حتی کنجکاو نیستند بدانند در آن زمان واقعاً چه گذشت.  در فضای اینترنت که میان حرفه‌ای و آماتور تفاوت چندانی مشهود نیست، افراد سرو‌زبان‌دار اگر هم چیزهایی بدانند فرض را بر این می‌گذارند که خواننده کم‌‌اطلاع است و چه بهتر که کم‌‌اطلاع بماند تا بتوان با اشارات گزینشی به جزئیات و حواشی فولکلور سیاسی ایران احساساتش را به بازی گرفت.  

 

به ایدهٔ آنارشیسم (به معنی نفی لزوم وجود دولت) که به پیش از قتل ناصرالدین شاه برمی‌گردد صفات شورش خائنانه، بلوا، عن‌قلاب و حتی خریّت ِ ‌جمعی اضافه می‌کنند و در جلب لایک با سایر معرکه‌گیرها وارد رقابت می‌شوند.۲

 

شبیه قضیهٔ ۲۸ مرداد که برای قلم‌زدن و معرکه‌گرفتن فرض را بر این می‌گذارند که اصل ماجرا روشن است و همه از آن خبر دارند، فقط کمی تَفت بده (با نفت اشتباه نشود) و فلفل‌نمک و نعناداغ اضافه کن. 

 

همه چیز همگان دانند اما در قطعات فوری و سرپایی شبکه‌های اجتماعی اینترنت وقتی یک نفر حرفی، نکته‌ای، ادعایی را ده بار تکرار کند ممکن است به نظر برسد ده نفر چنان عقیده‌ای دارند، خصوصاً وقتی در هر نوبت تکرار، چند ده نفر تأیید کنند.

 

 

اعتصاب ۶۲ روزهٔ تقریباً کل مطبوعات کشور (۱۵ آبان‌ـــــ۱۷ دی ۵۷) در پی ابراز ندامت شاه چنان غافلگیرکننده شروع شد که مجالی برای تمهید نگذاشت و مفرّی برای گفتن نماند. 

 

در حالی که شماری قابل توجه از خوانندگان مطبوعات با کمک مالی به روزنامه‌نگارها از اعتصاب مطبوعات بزرگ پایتخت پشتیبانی‌ ‌کردند، نالیدن از کوتاهی روشنفکران در نقد رساله‌های تقریری و تحریری ِ آیت‌الله خمینی نامنصفانه و بلکه نامعقول است.  چنان مطلبی در مجله‌ای چاپ شد که به اعتصاب نپیوست، تحریم بود و ناخوانده ماند.

 

اگر خوانده می‌شد چه تأثیری ‌داشت؟ همان تأثیر چاپ مقاله در دفاع از بختیار.  هیچ.  صفر.  رژیم سابقاً مستقر پایان یافته بود و نیروهای خیابانی که دست بالا یافته بودند با نقد رسالهٔ کم‌ورق عهد بوق از میدان به در نمی‌رفتند.

 

در چنان اوضاع و احوال سردرگمی، انتظار اقرار صریح و صادقانه از ایرانی‌جماعت البته هیچ آسان نیست.  اما هم آن زمان و هم بعدها برداشت نگارنده این بود که در میان گروههای سیاسی، حتی فدائیان و مجاهدین، شمار متمایلان به بقای بختیار در کوتاه‌مدت کم نبود.

 

اما او بخت موفقیت نداشت.  تلاش می‌کرد به دیگران بباوراند شاه را مرخص کرده است.  در واقع، ‌شاه چون می‌خواست به مرخصی برود صدارت را به او سپرد ــــــ فقط صندلی صدارت را؛ بدون شاه و نیروهای مسلح تحت امر او، صدارت چیز بیشتری نبود.         

 

پسربچه‌هایی را که برای از میدان به‌درکردن حریفان و رقیبان به تهران حمل می‌کردند نمی‌شد با مقالهٔ روشنگرانه به سازش و مدارا گرایش داد.  جملهٔ‌ بسیار رایج ’’مردم از روشنفکرها جلوترند‘‘ اشاره به همین نیروهای زدوخورد خیابانی بود: می‌ریزند خرد و خمیر می‌کنند و منتظر مذاکره، به معنی سازش، امثال بازرگان و سنجابی ‌با سران رژیم شاه نمی‌مانند.۳

 

سال بعد، پس از  توقیف تمام نشریات مستقل در مرداد، سفارت آمریکا را برای درسایه‌بردن استعفای دولت موقت، درست روزی که اعضای ارشد آن در راه قم بودند تا کار را یکسره کنند، اشغال کردند و دیپلماتهایش را  گروگان گرفتند.

 

بسیاری ناظران می‌فهمیدند چنان توطئه‌ای به زیان کشور و ملت است و به بحث سرمقاله‌های کتاب جمعه، تنها نشریه‌ای که آن اقدام را صریحاً خطا و بلکه مجرمانه دانست، بسیار توجه می‌شد.  آن پنجره هم خیلی زود بسته شد.

 

 

تازگی حتی حرف از کمک مالی به اعتصابهای ۵۷ به میان آمده و برخی فوراً نتیجه گرفته‌اند اشخاص ِ حالیا مسلط برای تشویق اعتصاب پول دادند.

 

دو بدفهمی: معمّم‌ْ دست ِ گیرنده دارد نه دهنده.  بازاری‌جماعت هم که هستهٔ معارضان پانزده خرداد بود کلاً معلوماتش حول محور نرخ ارز و طلا و شفاهی و تلفنی و هیئتی است؛ روزنامه نه می‌خرد، نه می‌خواند و نه به مرتکبانش پول می‌دهد.

 

بدفهمی دوم هم  در واقع حرفی مهمل دیگری در نتیجهٔ بی‌اطلاعی است.  رژیم سابق نه تنها حقوق اعتصابیون را قطع نکرد، بلکه یک بار ۳۰۰۰ تومان (حدود ۴۳۰ دلار) به هر کارمند دولت پاداش داد.۴

 

عجیب و خنده‌دار اما واقعی بود: حکومت ِ لرزان مستأصل در صدد آرام‌کردن جماعت بود اما در عمل کمک مالی می‌کرد اعتصابها ادامه یابد.

 

تنها کسانی که درآمدشان قطع شد روزنامه‌نگاران اعتصابی بودند.  آنها هم از صندوق کمکهای مردم کمک‌خرجی مختصر می‌گرفتند.  پس از پایان اعتصاب، مبالغ دریافتی را به سندیکای روزنامه‌نگاران و خبرنگاران برگرداندند و سندیکا به حساب دفتر دادستان تهران واریز کرد.

 

حتی کسانی که مشخص نیست دههٔ ۵۰ اگر هم خط فکری مشخصی داشتند چه بود، و گرچه سالهاست دستی به قلم دارند در نشریات بازار مکّارهٔ ۵۷ و حتی سالها پس از آن نشانه‌ای از ارتکابات قلمی‌شان دیده نمی‌شود، با سختگیری و عشوه و غمزه و از موضع برتر منبر می‌روند و از هرکه و هرچه سال ۵۷ وجود داشت، همانند مؤمنون از کافرون، اظهار برائت می‌کنند.

 

 

به پشت سر و مسیر طی‌شده که نگاه ‌کنیم، بهمن ۵۷ دامنهٔ انفجار قدرتهای خیابانی ِ تشکیل‌دهندهٔ حکومت اسلامی در بالاترین حد بود و با گذشت زمان، ماه‌به‌ماه و سال‌به‌سال پله‌پله افول کرد.  ریزش پشت ریزش، شکست در پی شکست، ناکامی پس ِ ناکامی.  در نظریه، در برنامه‌ریزی، در اجرا، در تعیین سیاست، در استدلال، در نتیجه‌گیری، در توجیه، در رفع و رجوع.

 

در متنهای چاپ‌شدهٔ شش ماه ِ زودگذر ’’بهار آزادی‘‘ پیش‌بینی ناظرانی از سیر نزولی و مسئله‌ساز بودن حکومت اسلامی تا آن حد که امکان انتشار داشت منعکس شد.   

 

برخی سرخط خبرها و قطعات نقل‌شده از جراید زمستان ۵۷ درست و مستند است اما دقیق نیست و در توالی مجموعه‌ای همگن و مرتبط قرار ندارد.  برای مثال، نویسنده‌ای در نامه به روزنامهٔ چاپ تهران در دههٔ دوم بهمن آن سال، در فاصلهٔ ورود آیت‌الله خمینی تا سقوط پادگانها، جماعت را سرزنش ‌کرد چرا به حمایت از شاپور بختیار برنمی‌خیزند.

 

این نگارنده شک دارد تمام طوطیان حق‌به‌جانبی که نامهٰٔ وارده در دفاع از بختیار در کلـّهٔ روشنفکرها می‌کوبند دست‌کم فهرست تیترهای  آیندگان آن روزها را مرور کرده باشند تا تصویری دقیق‌تر از اوضاع آن روزها به دست ‌آورند.

 

و می‌تواند چندین نمونه از ارتکابات خویش و نوشته‌های دیگران نشان دهد در این باره که نه اسلام ظرفیتهای کشف‌نشده دارد، نه این اشخاص (شامل بازرگان و ابوابجمعی) قادرند کشتیبان جامعهٔ پیچیدهٔ قرن‌ بیستمی باشند، و نه زمان به سود حکومت اسلامی است.

 

کسی که هنوز فرصت نکرده با زمینهٔ قضایای پائیز و جزئیات فضای زمستان ۵۷ آشنا شود بهتر است با رونویسی اظهارنظرهای نیم‌پز و قلم‌انداز سایر  انگری یانگ مَن(و وُمَن)ها حکم تاریخی صادر نکند که آنچه اتفاق افتاد اصلاً طبیعی نبود و سیر وقایع می‌توانست جور دیگری بوده باشد فقط و فقط اگر روشنفکرها جور دیگری رفتار می‌کردند.

 

درج چنان نامه‌ای باید سؤال ایجاد کند که چرا در همان روزنامه دو، پنج،‌ ده‌ نامه از آن نوع چاپ نشد.  اگر در شهر تهران و کل مملکت ایران تنها یک نفر چنان نظری داشت، به جای سرزنش همه باید نتیجه گرفت تقریباً هیچ کس با بختیار موافق نبود، و دنبال علت گشت.

 

بختیار را عامّه و جوانترها نمی‌شناختند، تا چه رسد علاقه‌ای به او داشته باشند، و اکثریت اهل نظر محکوم به شکست می‌دیدند، چه ارتش، آنچنان که شاه خواسته بود و آمریکا توصیه می‌کرد،‌ پشتش می‌ایستاد، یا او را کنار می‌زد و می‌کوشید مستقیماً حکومت را به دست گیرد.

 

در نامه/مقالهٔ مهشید امیرشاهی ’’بیشتر روشنفکران متعهد و مسئول‘‘ سرزنش می‌شدند ’’به جای آنکه فیض برسانند سکوت می‌کنند.‘‘

 

خود ناظر ِ سخنگو و فیض‌رسان شاید با قدری تأمل به این نتیجه می‌رسید که کمتر کسی از آن جماعت محتمل می‌داند آیت‌الله‌ها به قم و دشکچه‌هایشان برگردند و به کسب‌وکار همیشگی بپردازند.

 

اگر کسی خوب گوش می‌داد حتی سکوت برخی اهل نظر حاوی پرسش و پاسخی تاریخی بود: بختیار چه می‌تواند بکند؟  ـــــــ هیچ.  پس چه باید بکند؟ ـــــــ کنار بکشد.    

 

 

هفتهٔ بعد کاملا پیدا بود حتی خود پانزده‌خردادیون ِ هُم‌الغالبون به ’’پیروزی انقلاب‘‘ شدیداً سوءظن دارند و کنار کشیدن ارتش را طبق برنامه می‌دانند.

 

محمد مفتّح اسفند ۵۷ وقتی می‌گفت ’’يك‌مرتبه رژيم سقوط كرد و يك‌مرتبه در اسلحه‌خانه‌ها را باز كردند.  خودش اين نقشه‌ای بود كه ارتش و شهربانی كنار كشيدند.  درِ زندانها را هم باز كردند چاقوكش‌ها و زندانيها ريختند بيرون. . . .  نقشه اين بود كه مردم به‌ جان هم بيفتند‘‘ نظر همقطارها و فاتحان اتفاقی را بازگو  می‌کرد (صفحهٔ ۲ این متن که برای درک فضای فکری آن روزها ضرورت اساسی دارد).

 

مفتح اضافه کرد بعضی به غلط خیال می‌کنند این دولت ِ امام زمان است.  منظورش این بود که کابینهٔ محلّل و موقّت بازرگان و دوستانش را جدی نگیرید، ما خودمان داریم می‌آییم.

 

جای تردید است همهٔ کسانی که به نسل ۵۷ لنترانی می‌گویند بتوانند موقعیتی را مجسّم کنند که صدر تا ذیل و یمین و یسار و آخوند و بیسواد و مکلّا و درس‌خوانده و روشنفکر نظری کاملا یکسان دارند و خیالی واهی را حقیقت مسلـّم و اسرار حق می‌پندارند.

 

و بسیار بدتر: روزنامه‌ای که قرار است افکار عمومی را محک بزند و راهنمای آن باشد وقتی تفصیل خیالات واهی را (در همان مطلب) چاپ می‌کند هر نسخهٔ آن را، به مثابهٔ دانای کل و منادی حقیقت، مثل ورق زر می‌برند.     

 

تا شش‌هفت ماه انتشار اسم و عکس حاکمان شرع که حکم مصادره و اعدام می‌دادند اکیداً ممنوع بود.  قویاً محتمل می‌دانستند کاسه‌ای ‌زیر نیم‌کاسه باشد و ورق بر‌گردد.

 

ماه اردیبهشت گلوله‌ای که جمجمهٔ ’’پـرُفسور ماتاهاری‘‘ را پس از خروج از جلسهٔ شورای انقلاب سوراخ کرد به هول‌وهراس‌شان افزود: ما را زیر نظر دارند و می‌خواهند تک‌تک‌مان را بکشند.  اعضای شورا که پس از جلسه در ساختمانی در خیابان بهار عازم منزل بودند با وحشت برگشتند و تا رسیدن تعداد بیشتری محافظ مسلح ساعاتی در همان مکان پناه گرفتند.

 

با همین نگاه پر سوءظن، رفتن آیت‌الله خمینی به قم در واقع سنگر گرفتن در پسکوچه‌هایی تنگ دور از مراکز نظامی تهران بود.  تماس با ایشان با خطی تلفنی مجهز به ابزار ضدشنود (اِسکِـرَمبْلر) برقرار می‌شد و بیت، یعنی حاج‌احمد و تعدادی دُور و بَری، در عزل و نصب و اعدامها و مصادره و تمام موارد مهم روابط خارجی امر و نهی می‌کردند.  قصهٔ سپردن ادارهٔ امور مملکت به دولت موقت یک دقیقه هم اجرا نشد و صنار واقعیت نداشت.

 

توهّم واقعیت در هزارتوی نیمه‌تاریک بدگمانی : ۲۱ بهمن فقط یک بخش از سناریو بود؛ هجرت به قم صحنه‌سازی از روی احتیاط است و تا وقتی پسربچه‌های ازمکتب‌گریختهٔ مجهز به تفنگ و چماق در تهران یکه‌تازی می‌کنند نمی‌توان حرف از اختیارات دولت موقّت زد، تا چه رسد اقتدار آن.

 

آیت‌الله خمینی خطاب به بازرگان گفت ’’ضعیفید آقا.‘‘ یعنی وقتی نمی‌توانی بروی قدرت را از پسربچه‌های خیابانی بگیری برای تو چه کنم آقای مهندس نمازخوان؟ بازرگان با بیان آخوندی‌اش به این جور بفرما زدن (به سبک مهمانی روباه و لک‌لک) می‌گفت ’’تکلیف مالا یُطاق.‘‘

 

نکته این بود که خود آیت‌الله هم نمی‌توانست و تا آخر عمر نتوانست نیروهای خیابانی متشکل از پسربچه‌ها را مهار کند.  روضهٔ خودش را می‌خواند: نصف شب به خانهٔ تاجر متدیّنی که وجوهات شرعی می‌پرداخته نریزید.  اما آنها می‌ریختند چپو می‌کردند‌ با این طرز فکر که جمع‌کردن کوه ثروت ِ حاصل از "سود سوزآور" بارها بدتر از فروختن نشریهٔ ضدانقلاب است.

 

و نکتهٔ مهمتر: نوجوان‌هایی که هنگام ورود و عزیمت امام راحل، ابتدا از فرط شعف و بعداً از شدت غصه، نزدیک بود جان به جان‌آفرین تسلیم کنند امروز در برابر پائین کشیده‌شدن فتیلهٔ اسم و عکس ایشان شاید قلباً بی‌تفاوت نباشند اما حساب می‌کنند مظنّهٔ بازار سیاست عوض شده‌ و اصرار به رعایت نرخهای قدیم بیشتر نشانهٔ توی ‌‌باغ ‌‌نبودن و کم‌توجهی به اوجب واجبات است تا ایمان و ارادت خالصانه.

 

 

 در حالی که قیام خلق علیه زرهپوش ایادی امپریالیسم را، که ربع‌قرن در آرزوی آن ‌بودند، جماعت باور نداشتند، شاپور بختیار با یک قبضه کراوات و یک راننده و یک محافظ تا چه حد باورپذیر بود؟

 

احساسات نسل جدید درس‌خوانده‌های ایران در دیالوگ پرحسرتش و درد و دریغ بر یک مقالهٔ وارده در روزنامه قابل درک است.  تصویری که از روزگار خوش در برابر دارد چنان فریباست که از دست‌رفتن آن سبب خشم و اشک و اندوه می‌شود.

 

مقاله‌های آن روزهای مطبوعات (صفحهٔ ۵۲ این متن، شماره‌های ۱۴، ۱۷ و ۱۹ بهمن ۵۷ و ستون تلفن خواننده‌های  آیندگان و بسیاری منابع دیگر در اینترنت) نشان از این دارد که بختیار به اندازهٔ کافی مدافع نداشت.

 

می‌توان برداشت کرد مدافع احتمالی هم سردرگم بود و نگران که او پس از رفتن شاه نتواند چیزی بیش از عاملی برای وقت‌خریدن فرماندهان تندرو ارتش باشد که مترصد فرصت بودند قدرت را قبضه کنند.  سرلشکر خلبان منوچهر خسروداد فرمانده تیپ زبدهٔ هوانیروز اصفهان (معادل ایرانی نیروی واکنش سریع که مرداد ۶۷ با هلیکوپتر توپدار ستون موتوری مجاهدین را سر پل ذهاب درو کرد) گفت ’’بختیار اگر بگذارد شاه برود گور خودش را کـَنده است.‘‘

 

تهدید نبود، رُک وراست اعلام برنامه می‌کرد.  ظاهراً خیال داشتند در قدم اول چند صد نفر را به جزیرهٔ فارسی در خلیج فارس، دورترین نقطهٔ خاک ایران از سرزمین اصلی، تبعید کنند.  و هرکس دست به تفنگ بـُرد سر ضرب اعدام.

 

آمریکا و بریتانیا هیچ موافق مداخلهٔ ارتش از موضع قدرت نبودند و خود را در خطر گیر افتادن اتباعشان در دعوایی خونین بین ارتش با فدائیان و مجاهدین می‌دیدند بعلاوهٔ پانزده‌خردادیون که باز شروع به آدمکشی و ترور کرده بودند.

 

بختیار پرچمدار روشنگری بود، در برابر بازرگان که صِبغهٔ معلم تعلیمات دینی داشت و یک دوجین محفل اسلامی درس‌خوانده‌های مخالف وضع موجود سابق، تا چه رسد چپ مارکسیست، امید نداشتند در برابر آمریکا و آنچه امپریالیسم می‌خواندند وا ندهد (در هفته‌‌‌نامهٔ آهنگر، کارتونهای غلامعلی لطیفی و دیگران او را آسوده‌‌خاطر نشسته و تسبیح در دست نشان می‌داد کنار استکان کمر باریک چای با قاشقی در آن).

 

حتی پیش از ورود اکبر رفسنجانی به صحنه (در اعطای حکم نخست‌‌‌وزیری به بازرگان روی سن تئاتر مدرسه و بار دیگر در مجلس ختم ’’پرُفسور ماتاهاری‘‘)۵  و ظهور ’’شهید مظلوم‘‘ (اوایل ۵۸) سایهٔ سیاه اهل منبر و دورنمای اجرای احکام شریعت در میان‌مدت تهدیدی محتمل به نظر می‌رسید. 

 

اما خطر تیمسارها که از همین حالا حرف از کندن گور بختیار می‌‌زدند در کوتاه‌مدت فوری بود.  حتی امثال هویدا و آموزگار را جدی نمی‌گرفتند.

 

عادتشان داده بودند جز شخص بزرگ ارتشتاران کسی را جدی نگیرند، حتی همدیگر را.  گرچه خدمت در مناطق چهارگانه برای ترفیع الزامی بود، بین خودشان به افسر زحمتکش رزم و سربازخانه در جاهای دورافتادهٔ محروم و روزهای متمادی پوتین ‌به‌پا در سنگرهای لب مرز، در مقابل افسر نورچشمی بزم و تالار و ستاد و تشریفات و فواره و چمن در شهرهای بزرگ تقسیم‌ می‌شدند.

 

 

گذشته از تهدید دائمی پسر‌هایی که برای بزن‌بزن خیابانی و تخریب از در و دهات و شهرهای دیگر وارد تهران می‌کردند، روی کاغذ آوردن شک عمیق نسبت به نیات واقعی شماری کوچک از اهل حوزه و منبر  منطقاً آسان نبود و حالت پیشداوری و قصاص قبل از جنایت داشت. 

 

در برزخ بیم و امید و نامیدی، قلمزن‌ میانحال سابقاً قابل ‌اعتنا اکنون انشا ‌سر هم می‌کرد.  شاعری که دربارهٔ پهلوانان و قهرمانان خیالی سرزمین آریایی منظومه سروده بود حالا مشتی کلمات عاری از الهام و خلاقیت، و حتی معنی درست‌وحسابی، تحویل می‌داد.

 

در مقابل، برخی با صراحت بحث می‌کردند اهل حوزه و منبر مطلقاً به برابری شهروندان و اساساً مفهوم شهروندی و آرای عمومی اعتقاد ندارند.  بین‌ سطرهای بسیاری مقاله‌های وارده‌ که نویسندگان آنها تجویز می‌کردند روحانیون به سیاست آلوده نشوند می‌توانستی بخوانی: صحنهٔ سیاست و حکومت و دولت را این طایفه بیش‌‌ازپیش خواهد آلود و وای بر ما و بر ایران.۶

 

از پنج مرجع تقلید پرطرفدار، چهار نفر موافق دخول اهل حوزه و منبر و قمه‌زن‌ها در دولت نبودند اما وقتی می‌دیدند فدائیان اسلام (شعبهٔ ایرانی اِخوان مسلمین) سرانجام توانسته است بر خیابان مسلط شود سکوت را مصلحت وقت می‌دیدند و خودشان را به خطر نمی‌انداختند.

 

کسانی شعبه‌های نهاد دیانت را در عرض هم می‌گذارند یا حتی یک‌کاسه می‌کنند.  چنین نبود و نیست.  به‌دست‌دادن تخمینی از شمار مقلدان هر یک از مراجع دینی بینهایت دشوار است و شاید از اعضای فعال هیئتهای بازار و پرداخت‌کنندگان وجوهات ساخته باشد ــــــ کاسبهایی محافظه‌کار که توجه دارند با صدای بلند و علناً دست‌‌زدن به چنین مقایسه‌ای تا چه حد خطرناک است و می‌تواند فرد متجاسر را یک صبح با ‌سیمان و چسب قوی در قفل مغازه‌اش یا شبی خلوت با پنجه‌بوکس، و حتی ناگوارتر، روبه‌رو کند.

 

ناظرانی بر این عقیده بودند موسی صدر (او هم ملقب به امام) از هیچ نظر چنان وزن و اهمیتی نداشت که معمّر قذافی سرش را زیر آب کند.  اما واردشدن در این بحث بسیار خطرناک که صدر به احتمال پنجاه‌ویک درصد قربانی کشمکش جناحهای رقیب در ایران شد نه قابل مستند شدن بود و نه به درد قاطبهٔ خلایق می‌خورْد.  بزرگ‌کردن ماجرا به بهای اتلاف نیروی فکری جامعه‌ای پر از پرسشهای اساسی و شاید جان کسانی تمام می‌شد که دست در چال زنبور می‌کردند.

 

در رقابتی دیگر، پس از سفر ملکه به کربلا و دیدار با ابوالقاسم خوئی یکی از پنج مرجع پرمقلـّد در نجف در هفتهٔ آخر آبان ۵۷، آیت‌الله خمینی حکم کرد روی منبر و  جاهای دیگر در آن باره حرفی نزنند.  روزنامه‌های عمدهٔ تهران از نیمهٔ آن ماه در اعتراض به نشستن مأموران سانسور حکومت نظامی در سالن تحریریه انتشار را متوقف کرده بودند و در این مورد برخوردی با نیروهای خیابانی پیش نیامد.   

 

کلا اگر شمار پیروان پنج مرجع دینی قم در آن روزگار را نزدیک به هم بگیریم، از نیمهٔ آبان ۵۷ که شاه با برکناری دولت شریف امامی غزل خداحافظی خواند، جناح پانزده‌خردادیون مدام خشن‌تر می‌شد، در بیشتر شهرها قدرت خیابانی می‌یافت و از سراسر مملکت نفر به تهران می‌آورد.   محاصرهٔ شهر با نفراتی از روستا و در و دهات.  تز مائو.

 

مَراجِع رقیب نیز قمه‌زن و بزن‌بهادر داشتند اما در برابر حریف برتر قادر به عرض اندام نبودند.  طرفداران کاظم شریعتمداری آذر سال بعد کوشیدند در تبریز نفس‌کش بطلبند اما منکوب شدند.  پایان کار خود او و خلع مرجعیت ‌شدنش در رادیوتلویزیون و جراید مشهورتر از آن است که در این‌جا نیاز به بازگو داشته باشد.

 

 

موردی کمتر مشهور از رقابت و کشمکش میان اصحاب دیانت. آیت‌الله بهجت که مریدانش می‌گفتند اهل کرامات است و طی‌الارض می‌کند (غیب‌شدن و در چشم به‌هم زدنی حضور در مکانی فرسنگها دورتر) انتقال قدرت به ولی فقیه بعدی را که مرجع شناخته نمی‌شد فرصتی برای سرکشی دید و کوشید زیر بار حکم ممنوعیت قمه‌زدن در خیابانها و مکانهای عمومی شهرهای بزرگ نرود.  حریفان وهابی با پخش کلیپ صحنه‌های خونالود هولناک در دنیا تشیّع را مرام خودآزاری و دیگرآزاری و بیگانه با اسلام معرفی می‌کردند.

 

آن دارندهٔ دشکچه و فتوا میل نداشت توجه کند قدرت اداری و اجرایی از آغاز مستقل از مرجعیت دینی بوده و هست و خواهد بود.  عملا ادعا می‌کرد به اندازهٔ فتوایش از قدرت اداری و اجرایی سهم دارد. 

 

پس از تاسوعاعاشورای تابستان ۶۸ برای کاری اداری به دادگاه انقلاب در چهارراه قصر رفته بودم و صحبتهایی شنیدم دربارهٔ قمه‌زن‌هایی که شبهای پیش در بازداشتگاه زیرزمین ریخته‌ بودند.  اگر حسابهای بانکی دامت افاضاته را هم بسته باشند برای توضیح سکوت او که تا آخر عمر ادامه یافت کافی است.

 

در تمام موارد و در کل نهاد دیانت، قدرت ِ خیابانی است که به دشکچه منتقل می‌شود و در بُرد فتوای دارندهٔ آن انعکاس می‌یابد، ‌نه برعکس.  هر دامت ‌افاضاته‌ای با شکست قمه‌زن‌های هوادارش در مصاف خیابانی، ناچار ساکت می‌شود و تقیه می‌کند.

 

در این موازنه قوای مبتنی بر ماهیچه و چماق، درس‌خواندهٔ خداپرست انجمن اسلامی دکترمهندس‌ها هم محلی از اِعراب ندارد و کسی و کاره‌ای نیست، تا چه رسد روشنفکر لائیک.

 

پرداخت‌کنندهٔ وجوهاتْ فتوایی را قبول دارد که خودش تقاضا کرده باشد.  ضرب‌المثل انگلیسی می‌گوید کسی که به نِی‌زن پول می‌دهد تعیین می‌کند چه نغمه‌ای نواخته شود.  در زمینه‌های دیگر به چنین عرضه و تقاضایی تیراژ و گیشه می‌گویند که نهایتاً تعیین می‌کند کدام نام گذرا، و کار چه کسی تأثیرگذار و ماندنی است.       

 

دامت افاضاته صبح‌اول‌صبح با فغان عمامه به زمین می‌زند و کلاس درس خارج را به علامت اعتراض تعطیل می‌کند.  در دانشکدهٔ حقوق خواستار برابری سهم زن و مرد در ارث شده‌اند و چند نمایندهٔ مجلس و سرمقالهٔ روزنامه پشتیبانی کرده‌اند.  قمه‌زن‌های کفن‌پوش پس از ‌تظاهرات در برابر دانشکدهٔ‌ حقوق و پارلمان و درهم‌کوبیدن دفتر و دستک جریده‌نگاران متجاسر، صلوة ظهر به چند چلوکبابی‌ از پیش مهیّا‌شدهٔ دَم گلوبندک سرازیر می‌شوند (به روایتی، رایحهٔ چلوکباب نیمروزی سبب شکست نهضت اسلام در ۱۵ خرداد ۴۲ شد).

 

این ترتیب هیچ گاه برعکس نیست.  یک دوجین از علمای اعلام و آیات عظام بارها خواستار الغای سود بانکی و حذر از محاربه با خدا شده‌اند.  احدی کفن نمی‌پوشد و آب‌ازآب تکان نمی‌خورد.  همه گوش‌به‌زنگ که کدام بانک یا حتی مؤسسه مالی کم‌اعتبار بهرهٔ بیشتری می‌دهد تا به سویش بشتابند.

 

کسانی که معتقد به رهبری جنبش ضدشاه از سوی آیت‌‌الله خمینی‌اند به جزئیات توجه ندارند.  یک فرض را درسته قورت داده‌اند و مدام تکرار می‌کنند. کافی است نامهٔ ‌تشکر او از تسلیتها برای درگذشت فرزندش در آبان ۵۶ را مرور کنند.  پیش از خطای وحشتناک شاه در قضیهٔ مشهور به مقالهٔ‌ رشیدی مطلق در دی همان سال، آیت‌الله نه تحولی اساسی در چشم‌انداز می‌دید و نه در ۷۵ سالگی انتظار نقشی برای خویش در آیندهٔ‌ ایران داشت.  حرف و جایگاهش قدرت نیروهای خیابانی طرفدار او را انعکاس می‌داد که چهارده سال پیش‌تر دم گلوبندک آزموده شده بود.

 

 

اشارهٔ مطلب ۱۷ بهمن ۵۷  آیندگان به ’’اعلامیه‌های انقلابی اعضای وزارت خارجه‘‘ علیه رژیم پهلوی مهمترین بخش آن است.

 

پس از پایان اعتصاب مطبوعات در ۱۷ دی و طرد شماری از اهل جراید، تیغ پاکسازی روی گردنها بود ــــــ از دانشگاه و شرکت نفت و ارتش گرفته تا همه جا.  در وزارت خارجه هم برای هر شغل ارزی در جایی حسابی دور از این خراب‌شده دهها مشتاق وجود دارد و برنده چه بسا در نظر رقبا و سایر مشتاقان ناکام واجدشرایط‌ترین نباشد ــــــ همچنان که سرتیپ در نظر برخی همقطارانش ممکن است باصلاحیت‌ترین سرهنگ آن دوره نباشد، فقط پارتی‌دار و حرف‌شنوترین.

 

خود شاه همواره دَم از اصلاحات و انقلاب اداری زده بود.  اینک هیاهوی انقلاب و پشتک و وارو علیه خود او از سوی دیپلماتها که به کم‌حرفی و محافظه‌کاری شهرت دارند.

 

در پردهٔ آخر رژیم ولایی هم باید انتظار جبهه‌عوض‌کردنی مشابه داشت.  مگر ’’متحول‌شدن‘‘ (به سبک فیلمهای ارزشی ِ دههٔ ۶۰) جز این است که آدمی پس از زمانی دراز بله گفتن، یک صبح بلند شود نه بگوید؟

 

 

اما بختیار به چه کسی استعفا دهد؟ چمدانش را بردارد برود؟ چنان گریزی (حتی بدون استعفای رسمی) روحش را نابود می‌کرد، به مراتب بدتر از کارد آشپزخانه و ضربات کاراتهٔ آدمهای حکومت اسلامی در پاریس.  دلاورانه رفتار کرد اما در پایان بازی شاید فقط غرور خودش را نجات داد.

 

حالا که به پشت سر نگاه می‌کنیم، برخلاف نظر نویسندهٔ‌ مقالهٔ پرشور، کنار کشیدنش می‌توانست از واقعه‌ای مهیب جلوگیری کند: شکستن در ِ اسلحه‌خانه‌ها.

 

در حالی که سفیر آمریکا با مهدی بازرگان و پانزده خردادیون (شامل موسوی اردبیلی)، و معاون ناتو در سفرش به تهران با بهشتی دیدار و مذاکره کرده بود و قول و قرارها را گذاشته بودند، معقول‌ترین کار شاید این می‌بود که مجالس شورا و سنا بازرگان را به جلسه‌ای مشترک دعوت کنند، بدون اسم‌بردن از خمینی از او بخواهند برای تشکیل دولت برنامه دهد، به او رأی اعتماد بدهند، خودشان را منحل کنند و بزنند به چاک.

 

(در کاخ سفید کسانی دنبال کودتای ارتش بودند.  شرح سفیر آمریکا از ناسزایی که به همین سبب صبح ۲۵ بهمن ۵۷ از پشت تلفن به برژینسکی مشاور امنیت ملی کارتر پراند، فرستادن سند شناسایی رسمی دولت موقت به وزارت خارجه‌ای که کریم سنجانی وزیر اسمی بود اما هرگز به آن‌ پا نگذاشت و خبر ارسال کاغذ شناسایی هیچ گاه از رادیوتلویزیون ایران پخش نشد، آموزنده است.)

 

اگر آن همه تفنگ وارد صحنه نمی‌شد شاید بسیاری  وقایع بعدی به این شکل اتفاق نمی‌افتاد، وجود ارتش از حملهٔ عراق جلوگیری می‌کرد،‌ نیروهای خیابانی تبدیل به تفنگداران فراملیّتی اسلام نمی‌شدند، همزمان با جنگی بی‌برنامه و بی‌نتیجه به لبنان نمیرفتند و اوضاع ایران اکنون این نبود.  وینستون چرچیل در اشاره به وقایع احتمالی در سالهای منتهی به جنگ جهانی اول گفت ’’اگرها، اگرهای وحشتناک.‘‘

 

گنجاندن تعداد بیشتری از تصاویر صفحات شماره‌های آن روزها، حتی پس از کاهش حجم، در شرایط کنونی اینترنت هواکردن و بازکردن صفحهٔ اصلی مطلب را دشوارتر می‌کند.  شماره‌های آیندگان آن روزها را در آرشیوهای آنلاین کتابخانهٔ مجلس شورا و نیز کتابخانهٔ دانشگاه منچستر ببینید.  تقریباً تمام نامه/مقاله‌های وارده، به معنی داوطلبانه و دلبخواهی و سفارش‌داده‌نشده از سوی تحریریه، علیه بختیار و خواهان کنار رفتن و ناپدیدشدن او بود.      

 

چنانچه بخشی قابل‌توجه از جامعه حامی بختیار می‌بود تحریریهٔ روزنامه می‌توانست منظماً مطالبی در دفاع از او بنویسد و منتظر نماند مطلبی، آن هم نه در توضیح و تحلیل قدرت‌گرفتن نیروهای خیابانی، بلکه از بالا با حالت سرزنش و همه‌چیزدانی، با پست برسد.۷

 

در آن اوضاع و احوال، مقاله‌های روزنامه‌ای که به شهرهای کوچک راه نداشت و دستهٔ نسخه‌هایش را از اتوبوس مسافری بیرون می‌کشیدند و آتش می‌زدند و دفتر نمایندگی‌اش را درهم می‌شکستند جای تردید است می‌توانست تأثیری قابل‌ توجه و نتیجه‌ای چشمگیر داشته باشد.

 

دو روزنامهٔ محافظه‌کار عصر تهران که در شهرهای بسیار کوچک هم فروش و خواننده داشتند قادر به چاپ حتی یک مطلب از آن نوع نبودند.  انجمن اسلامی آنها، متصل به گروههای فشار، نفس تحریریه را بریده بود.

 

انتشار نامه‌ای که این همه در کلهٔ روشنفکرها می‌کوبند بیش از آنکه به حقانیّت دلاورمرد بی‌هنگام مربوط باشد برخاسته از شهامت تحریریه‌ای بود به مراتب کمتر زیر شست گروههای فشار، و نیز کارگران جگردار و آزادمنش چاپخانه‌اش.  درهرحال نتیجهٔ بازی پایان‌یافته در نیمهٔ آبان را نه با مقاله می‌شد تغییر داد و نه با هیچ ترفند دیگری.

 

بختیار حتی پیش از آنکه دست‌به‌کار شود پایان یافته بود.  با اعلام ندامت شاه و رفتنش از ایران، مجموعهٔ ارتش و شهربانی و ژاندارمری چهارچرخ پنچر بود.  سازمان امنیت منفور را بختیار در نخستین قدم منحل اعلام کرد؛ گرچه عملا وجود داشت روی هوا بود و کارکنانش حیران که آیا آخر ماه حقوق خواهند گرفت.  از بختیار، با یک محافظ و یک راننده، بیش از  سخنرانی در مجلس شورا و مصاحبهٔ مطبوعاتی در کنار قاب عکس مصدق کاری برنمی‌آمد.  وقتی  طرفدارانش برای هورا کشیدن و پرچم تکان‌دادنی بی‌تأثیر در امجدیه گرد آمدند وقت خروج از استادیوم با خشونت حزب‌الله رو‌به‌رو  شدند.

 

پنج سال پس از کشته‌شدن بختیار و منشی‌اش با ضربهٔ کاراته و کارد آشپزخانه در پاریس، همتای افغان او دکتر نجیب‌الله را وحوش غارهای تورَه بورَه در خیابانهای کابل برهنه و به طرزی شنیع و فجیع مُثله کردند و ‌بقایای جسدش را پشت ماشین بستند و روی زمین کشیدند.  مشکل بتوان تقدیر نحس اهالی این صحاری و غارنشین‌های پشت کوه را با چاپ یک و دو و ده کتاب و مقاله و نامهٔ‌ وارده در روزنامه تغییر داد.

 

 

گوشها تیز به موج کوتاه با بُرد بلند در نبود مطبوعات.

 

شواهد و روایاتی در دست است (گزارش رسمی از طبقه‌بندی خارج‌ شده نه هنوز) که طی اعتصاب ۶۲ روزهٔ مطبوعات ‌ساخت‌‌وپاخت‌هایی دربارهٔ دولت، یا در واقع حکومت، بعدی ایران صورت گرفت که بخشی از آنها تا امروز مخفی مانده.  «دانشجویان مسلمان پیرو خط امام» که ادعا می‌کردند قصد دارند امپریالیسم را رسوای روسیاه هر دو عالم کنند و به خاک مذلّت بنشانند اگر هم در سفارت آمریکا گزارشی دربارهٔ مذاکرهٔ مقامهای آن کشور با محمد بهشتی و موسوی اردبیلی و بازرگان و دیگران یافتند صلاح ندیدند و جرئت نکردند بروز دهند.

 

در آن روزهای کوتاه و شبهای بلند، بخش فارسی رادیو بی‌بی‌سی رایج‌ترین و می‌توان گفت عمده منبع اخبار تحولات سیاسی ایران خبر بود.  برنامهٔ فارسی رادیوهای پکن، مسکو، فرانسه، آلمان و کویت دامنهٔ شنوندگانی به‌مراتب محدود‌تر داشت.  همین طور برنامهٔ‌ فارسی رادیو اسرائیل که سال ۳۸ راه افتاد و سال ۹۶ تعطیل شد.  رادیو صدای آمریکا  آذر ۵۸ چند هفته پس از اشغال سفارت آن کشور در تهران راه افتاد.

 

بخش فارسی رادیو بی‌بی‌سی که از دو دهه پیش شنونده‌هایش را به سود کانالهای تلویزیون فارسی‌ از دست داد و در نخستین روزهای سال جاری تعطیل شد شاید تنها یا جزو معدود وجوه اشتراک شاه، آیت‌الله و بسیاری از مردم ایران از هر طبقه و در هر سطح سلیقه بود.۸

 

و همین طور موضوع شکایتهای بی‌پایان هر دو رژیم از اِعمال نفوذ و دستکاری بنگاه سخن‌پراکنی در اخبار و گزارشهای ایران.

 

خبر دست‌به‌یقه‌ شدن مشت‌زن سنگین‌وزن با رهگذر گمنام، دومی را تا حد اوّلی بالا می‌بَرد.  نزاع دو رهگذر خبر نیست؛ جای خبر مسابقهٔ مشت‌زنان حرفه‌ای هم در بخش ورزشی است، نه در سرخط اخبار اجتماعی.

 

وقتی محفلی سیاسی از  سالن پذیرایی خانهٔ یکی از اعضا بیانیهٔ دعوت به میتینگ می‌دهد حکومتهای ایران سخت شاکی‌اند که رسانهٔ مغرض نیم‌دوجین آدم غیرمسئول را معادل یک حکومت با تمام اختیارات و قدرت و توان مالی و نفرات مسلح تحت امرش می‌گیرد.

 

اما درست به همین دلیل فراخوان جمعیت سیاسی یا سازمان معلمان فلان شهر کوچک خبر است.  شنوندگانی که پیش از صدای زنگ ساعت و آرم رادیوی خارجی شش دانگ حواسشان را به موج کوتاه با برُد بلند سپرده‌اند دقیقاً منتظرند خبر‌ عرض اندام پنج‌شش نفر در برابر قدرت مستقر بشنوند.

 

رسانه با انعکاس خبر قد علم کردن فرد در برابر قدرت به او جایگاهی می‌بخشد که پیشتر فاقد آن بود.  اگر تقابل پهلوان‌پنبه با غول را نادیده بگیرد بی‌اعتبار می‌شود و فلسفهٔ وجودی خویش را نفی می‌کند.  حکومتهای خصوصاً آمر و یکه‌تاز از چنین دیالکتیک ِ به نظر خودشان نامعقولی سخت گله‌مند و بلکه عصبانی‌اند و آن را فقط غرض‌ورزی و منافع خاص رسانه تلقی می‌کنند.

 

گرایش سیاسی واقعی یا انتسابی برخی شاغلان رادیوتلویزیون برایشان گران تمام شده است.  سال ۵۸ نیروهای اسلام تقی روحانی گویندهٔ رادیو در رژیم سابق را به بیابان بردند و آش‌و‌لاش کردند.  اتهامش حرارت و تأکید در خواندن خبرها و متنهای تبلیغاتی زمستان سال پیش بود.  از جمله، متنی نیشدار، و بلکه زهرآگین در جامعه‌ای مردسالار، که در آن ادعا می‌شد زنان تظاهرکننده علیه رژیم شاه در واقع مردهایی‌اند چادر به سر.

 

سال بعد مهدی میراشرافی که متهم بود ۲۸ مرداد ۳۲ سقوط دولت مصدق را با آب‌وتاب از رادیو تهران اعلام کرد تیرباران شد (حاکم شرع دادگاه او هم بعداً اعدام شد).          

 

 

با کارنامهٔ اَعمال و تصوّر دسیسه‌های جنّ بو داده‌ای به نام اینگیلیس در ذهن صدر تا ذیل مردم ایران، رادیو لندن با هیچ فرستندهٔ دیگری قابل قیاس نبود.  از شروع جنگ جهانی دوم که زیرآب رضا شاه را به اتهام همراهی با دولت آلمان زد، تا شبی در مرداد ۳۲ که گفته می‌شود در برنامهٔ سرویس زبان انگلیسی ’’نیمه‌شب‘‘ را ’’دقیقا نصف شب‘‘ اعلام کرد تا پسر او گوشی دستش بیاید که هوا پس است، بی‌بی‌سی فارسی همواره بیشتر منادی وقایع آینده تلقی شده تا خبررسان وقایع گذشته.

 

در روزهای پرتشویش آبان و آذر و دی ۵۷ در غیاب مطبوعات یومیه، شاه همان اندازه در تعلیق بی‌خبری و تشنهٔ خبر بود که قاطبهٔ مردم.  می‌دید ساواک قادر به دفاع از ادارات خودش هم نیست و حسین فردوست رئیس دفتر مخصوص به او پشت کرده.  به طرزی هم غم‌انگیز و هم خنده‌دار دست کمک به سوی جواسیس اینگیلیس دراز کرد اما حکمران وقتی پوزش بخواهد و عملاً استعفا کند جیمز باند هم قادر به اعادهٔ قدرت و اقتدار او نیست.

 

از مخالفان تصمیم خطا و حماقت جمعی کاری برنمی‌آمد.  فضای سیاسی ایران (شبیه پاریس ۱۹۴۵ پس از شکست آلمان و خروج اشغالگران) چنان آکنده از بدبینی به همدستان پلیس مخفی ِ در حال هزیمت بود که هر شجاعتی فرد متهوّر را نابود می‌کرد بی‌آنکه بتواند تأثیری تعیین‌کننده‌ داشته باشد.  دستی از مچ و آویزان به پاروی برف‌روبی روی شانهٔ یک نفر (گویا در رشت و کار مجاهدین) گفته شد از مأمور ساواک بریده شده است.

 

چاقو و چماق و بطری تینر حرف نهایی را می‌زد و اهل جراید چاره‌ای جز گردن‌نهادن به تحمیل نامعقول نداشتند. آن دست‌ازکارکشیدن بزرگترین خطای اهل جراید در تاریخ مطبوعات ایران و بلکه جهان بود.

 

پس از رسمیت‌یافتن صدارت بختیار، جراید صلاح دیدند برای از سرگیری انتشار به اذن آیت‌الله خمینی هم که درست همزمان با بختیار اجازه صادر کرد استناد کنند.

 

 

ملامتگران عصبانی ضد۵۷ جزئیات فولکلوریک مطلقاً بی‌اهمیتی از قبیل قصهٔ تصویر در ماه را چنان جدی می‌گیرند و علیه روشنفکرها و تمام مردم، نه فقط عده‌ای از عوام‌الناس، تکرار می‌کنند که باید نتیجه گرفت وقایع آن روزگار را حتی مرور هم نکرده‌اند و نمی‌دانند دربارهٔ چه حرف می‌زنند.  برای تخطئهٔ‌ واقعه‌ای که واقعاً اتفاق نیفتاد از روی دست همدیگر رونویسی می‌کنند و برای طعنه و بدگویی از هیچ و پوچ گواه می‌تراشند.

 

آیندگان سمت چپ بالای صفحهٔ اول شمارهٔ ۲۴ دی ۵۷ زیر تیتر ’’مردم تهران ديشب ديده به ماه دوختند‘‘ نوشت ’’دیشب شایع شد کسانی بر روی سطح ماه چهرهٔ آیت‌الله خمینی را دیده‌اند.  آیت‌الله العظمی [محمدصادق] روحانی که در خانه‌اش تحت نظر است در تماسی تلفنی  به آیندگان گفت «اين از موهومات است. باور نكنيد.»‘‘

 

و چرا فقط در تهران؟  افق بخش بزرگی از مرکز و شمال ایران شامل قم و اراک و بروجرد و اصفهان با افق تهران یکی است.    

 

تازگی کسانی از بقایای ساواک ادعا کرده‌اند شایعه را آنها در دهن جماعت انداختند.  درهرحال، بزرگ‌کردن شایعه‌ای عوامانه نشانهٔ جدی ‌نبودن روایت‌کننده است تا چه رسد که سالها بعد آن را چماق کند برای کوبیدن در کلهٔ درس‌خوانده‌ها.

 

در نواحی جنوب غربی ایالات متحده سالهاست حرف از بشقاب پرنده می‌زنند. کتابها و نشریاتی که در زمینهٔ فولکلور فضانوردان مرموز فرازمینی منتشر می‌شود هم بامزه‌تر و هم جدی‌تر از انعکاس سیمای آیت‌الله در کرهٔ ماه است که فقط چند ساعت در تهران دهن‌به‌دهن چرخید و فراموش شد.

 

 

برخلاف شوخی خنک با کرات آسمانی و افلاک، واقعیت جدی فضای اجتماعی ایران در آذر و دی ۵۷ در تاریخ ثبت است: ’’بخشی بزرگ از درس‌خوانده‌های متجدد به وضع موجود «نه!» گفته بودند يا در همان روزهای سرنوشت‌ساز نه گفتند. حقوقدانها، نویسنده‌ها، روزنامه‌نگارها، پزشکها، از جمله در قطعنامهٔ آمفی‌‌تئاتر بیمارستان هزار تختخوابی تهران که در دنیا صدا کرد، خلبانهای هواپيمايی ملی با اعتصابشان، معلمها و مهندسها نه گفتند.  حتی كارگران صنعتی ـــــ مهمتر از همه، در صنعت نفت ـــــ كه می‌دانستند يا دست‌كم احساس می‌كردند امتيازهايی كه حكومت به آنها اعطا كرده بيش از استحقاق واقعی‌شان است ناچار با جنبش اعتراضی همراه شدند و نه گفتند.‘‘ (صفحهٔ ۱۶ این متن)

 

به‌قدرت‌رسیدن نازیسم در آلمان را نتیجهٔ رأی جماعت می‌دانند.  در عین حال، ملت آلمان را بعدها نه مورّخان به طور فلـّه محکوم کردند و نه داوران نورنبرگ.  به همین سان، وقتی افکار عمومی، یا احساسْ باضافهٔ عقل بخشی تعیین‌کننده از افکار عمومی، به چیزی، شخصی، سیستمی نه می‌گوید طبیعی و منطقی است صدای مردم را صدای خدا، یا ترکیبی از صدای خدا و صدای شیطان و صدای خودشان بدانیم.

 

اما جا دارد خشمگینان ضد۵۷ توجه کنند نفی رژیم شاه به معنی استقبال از شبح ناشناختهٔ هراس‌آوری موسوم به حکومت اسلامی نبود.  به وضع وجود نه می‌گفتند در همان حال که شک نداشتند چنانچه احکام شرع از ته کتابها در آید و اجرا شود روزگارشان سیاه خواهد شد.

 

دارندهٔ ‌این کیبورد هراس عمیق را دید، شنید، خواند،‌ حس کرد و بروز آن را شاهد بود.  از همین رو، برچسب‌های پر از اتهام و ملامت در مجازستان را چندان جدی نمی‌گیرد.  قابل درک است که اشخاصی افسرده و عمیقاً ناراضی و خشمگین باشند.  اما نمی‌دانند که ته و تو و جوانب ماجراها را نمی‌دانند.

 

شاهدهایی هم می‌دیدند و معتقدند ’’انقلابی بود نابهنگام؛ تاریخ و جامعه لزوماً از منطق پیشرفت و عقلانیت پیروی نمی‌کنند.‘‘    

 

در حالی که خود محمدرضا پهلوی و همسر و بسیاری دستیاران و وزرای او اذعان ‌کرده‌اند وقایع دههٔ ۵۰ نتیجهٔ طبیعی رشد ناموزون اجتماعی بود، می‌خوانیم جانشین مهدی بازرگان در نهضت آزادی ادعا می‌کند روزنامه‌نگار انگلیسی گفت ’’ این انقلاب جهل علیه ظلم بود‘‘ ــــــ آشکارا عنوان کتاب یک ایرانی.  محال است عنوان خبر، گزارش یا مقالهٔ روزنامهٔ فرنگی باشد.

 

صادق هدایت وقتی می‌خواست قسم بخورد حرفش ساختگی نیست می گفت ’’از خشتکم در نیاورده‌ام.‘‘  این ادعا که خبرنگار روزنامهٔ پاریس گفت ’’انقلاب ایران غیرضروری‌ترین انقلاب در طول تاریخ بشریت است‘‘ یقیناً همین اواخر از خشتک یک مشتری سمج ایرانی فضاهای مجازی صادر شده.

 

حتی دکترمهندس‌های پیش‌تر عضو  انجمنهای اسلامی دانشجوها که سالها پانزده خردادیون و آیت‌الله خمینی را ’’خرده‌بورژوازی رادیکال‘‘ توصیف کرده بودند حالا یکصدا می‌گفتند این اشخاص قادر نیستند ’’اسلام راستین‘‘ پیاده کنند،‌ امور مملکت را پیش ببرند و در برابر امپریالیسم بایستند.  در پایان ’’بهار آزادی‘‘، بیانیه‌های کاملاً مشابه یک دوجین از محافل آنها در نیمهٔ مرداد ۵۸ پس از انتخابات پرتقلب مجلس خبرگان را مجموعاً می‌توان مانیفست مالیدگی دانست.  پایان خواب‌وخیال و آرزوهای بزرگ.       

 

دوم: نه آنها که ’’نه!‘‘ گفتند و کلاً درس‌خوانده‌ها در چگونگی و نتیجهٔ تغییر تعیین‌کننده بودند و نه چیزی به نام ’’رهبریت امام‘‘ وجود داشت.  عصر انهدام ِ خیابانی بود، شکل ’’طبیعی‘‘ امور در این صحاری.  چیزهایی خرد می‌شد و فرو می‌ریخت و صدایی در نوار کاست با جمله‌های غالباً مغلوط و درهم تأیید می‌کرد.  پیروی دشکچه از پیشگامی قمه و چماق.

 

 

برخلاف روشنفکرها، صاحب صدا طی ده سال اقامت در منتهی‌الیه شمال جنگل مولا حتی یک بار کنجکاو نشد شخصاً به تماشای کوچه و خیابان و جماعت در میانه و جنوب آن برود.

 

تا هزیمت تاریخی و اجساد بادکرده بر شط‌العرب در سال آخر حکمرانی، اعتماد‌‌به‌‌نفس متورّم و بیگانگی ’’جان بیدار‘‘ با واقعیات جامعه و جهان ‌نگذاشت ملتفت شود او نه تکلیف تعیین می‌کند و نه نتیجه به دست اوست.  وقایعی ’’طبیعی‘‘ متناسب با قدرت ماهیچهٔ مقلّدین یا شاید هم بنا به مشیّت پروردگار در خیابان اتفاق می‌‌افتد و صاحب دشکچه و فتوا حتی اگر کاملا موافق نباشد تأیید می‌کند تا در رأس بماند.  اما آن داستان دیگری است.

۱۴ اردیبهشت ۴۰۲

 

عنوان کار کامبیز درم‌بخش (صفحهٔ فرهنگ روزنامهٔ آیندگان، ۵۸) را می‌توان گذاشت یدالله مع الجماعه (دست خدا با جماعت است) و در پرانتز افزود: البته تا پیش از قلع‌وقمع آنها.

 

 

 

 

 

پرسوناژ طرح درم‌بخش در عالم واقع و در حال بلع شتابان و دولـُپی ’’سر سفرهٔ انقلاب‘‘.

 

 

 

 

 

بخش دوم در ادامه: ’’من لیدر انقلابم‘‘: رقابت شدید شاه با چپ

 

 

 

۱ تایمز لندن دههٔ ۱۷۹۰ نوشت پسران پادشاه ’’در ابراز مسرّت خویش‘‘ ــــــ پس از بهبودی جرج سوم از کسالتی که به نظر می‌رسید برای به‌سلطنت‌رسیدن ولیعهد کافی باشد ــــــ ’’صداقت ندارند.‘‘ ناشر روزنامه به جرم افترا به ولیعهد و برادرش، یا در واقع انعکاس خواست قلبی آنها، یک سال آب خنک خورد.  پادشاهان هم البته کنجکاوند افکار پلید میراث‌خورهایشان را بدانند، اما نه از طریق ستون روزنامه.

۲  جا دارد کلمات و صفات و قیودی در این متن در گیومه باشد تا نشان دهد نگارنده فقط نقل میکند.  اما در نوشتار رایج فارسی ’’  ‘‘ چه بسا نشانهٔ اهمیت‌دادن است نه فاصلهگرفتن ــــــ مانند ’’انقلاب اسلامی‘‘، ’’امپریالیسم‘‘.  حتی گاه اسم افراد را در علامت نقل میگذارند که بنا به منطق سجاوندی یعنی واقعی و اصل نیست.  علامت نقل تک   کلاً ناشناخته است حتی نزد بسیاری از اهل قلم.

 ۳ پس از توقیف آیندگان و بازداشت ۱۱ تن از کارکنان آن در مرداد ۵۸، کارگران چاپخانه تعدادی پسربچه را که قصد آتش‌زدن چاپخانهٔ روزنامه داشتند به کلانتری بردند.  مهاجمان گفتند صبح همان روز با مینی‌بوس (از بابل یا آمل) به تهران حمل شده‌اند.  برای حمله به جراید و مراکز فرهنگی تهران و لت‌وکوب روزنامه‌نگار و دانشجو از شهرهای دیگر نفر می‌آوردند.  بعدها از استادهای اخراج‌نشده شنیدم پسربچه‌هایی که به زور و با پشتوانهٔ حضور در جبهه سر کلاس دانشگاه ‌نشستند برای رساندن نمرهٔ خود به ۱۰ ناپلئونی متوسل به تهدیدهای ترسناک می‌شدند.  می‌توان حدس زد برخی از آنها خودشان را به استادی دانشگاه منصوب کردند.

۴  دولت موقت آن مبلغ را از حقوقها برداشت با این توجیه که غیرقانونی و فرمایشی بود و پس از چندین ماه کاهش درآمدهای عمومی، خزانه خالی است.

۵  در عکسی که بسیار صدا کرد اردیبهشت ۵۸ آیت‌الله خمینی روی صندلی نشسته است، اکبر رفسنجانی پشت میکرفن صحبت می‌کند (سخنرانی مشهورش خطاب به ’’بدبخت‌ها!‘‘ در تهدید نیروهای چپ به قتل عام) و عکس نواب صفوی روی دیوار پشت و بالای سر آنها.  پیش‌درآمد واضح وقایع خونین دو سال بعد.

۶  برخی ارتکابات پرهیجان و قلم‌انداز بیشتر به پیاده‌کردن نطق فی‌البداهه شباهت داشت تا متنی که روی آن کار شده باشد.

۷ نگارنده آن زمان در ایران نبود و در اتمام و فرستادن یکی‌دو متن که در ذهن و در دست تحریر داشت درنگ و تردید کرد.  وضعیت به سرعت در حال تغییر بود و مطلب پس از یک هفته در راه بودن امکان داشت موضوعیتش را از دست داده باشد.  و مهمتر: تجویز اینکه بختیار، تجلّی شیک و درخشان فرهنگ روشنگری، تسلیم شود، از سر راه نمایندگان خدا و اصحاب عالم غیب کنار برود و صحنه را ترک کند برایم دشوار بود.  در مکالماتی از پاریس، از دوستان و همکاران شنیدم کمتر کسی اعتصاب نامحدود مطبوعات را تأیید می‌‌کند اما فعلاً از سر گرفتن انتشار آیندگان محالی است مترادف خودکشی.

۸  اکبر رفسنجانی گفت سال ۴۲ آیت‌الله دویست تومان به او داد رادیو بخرد و گوش کند در خارجه دربارهٔ وقایع ایران چه می‌گویند.  سال ۶۱ احمد خمینی گفت صبح ۸ تیر ۶۰ اهل منزل پاورچین به اتاق حاج‌آقا رفتند رادیو را بردارند مبادا خبر انفجار شب گذشته را بشنود و منقلب شود.  اما متوجه شد و گفت خبر را دیشب از رادیوهای خارجی شنیده است ـــــــ به احتمال زیاد از برنامهٔ‌ شامگاهی بی‌بی‌سی که منبع اطلاعات تقریباً همه بود.

 

 

صفحۀ‌‌ اول    مقاله / گفتگو/ گفتار         لوح   فهرست مطالب  سرمقاله‌ها

 

دعوت از نظر شما

 

نقل مطالب اين سايت با ذكر ماخذ يا با لينك آزاد است.